جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


خوش اقبال


خوش اقبال
قطار مسافری از ایستگاه »بولوگویه« كه در مسیر خط راه آهن »نیكولایوسكایا« قرار دارد به حركت درآمد. در یكی از واگن های درجه دو كه »استعمال دخانیات« در آن آزاد است، پنج مسافر در گرگ و میش غروب، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اكنون به پشتی نیمكت ها یله داده و سعی دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.
در باز می شود و اندامی بلند و چوب سان، با كلاهی سرخ و پالتو شیك و پیكی كه انسان را سخت به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد، وارد واگن می شود.
اندام، در وسط واگن می ایستد، لحظه ای فس فس می كند، چشم های نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمكت ها می دوزد و زیرلب من من كنان می گوید:
- نه، این هم نیست! لعنت بر شیطان! كفر آدم درمی آید!
یكی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:
- ایوان آلكسی یویچ! شمایید؟ چه عجب از این طرف ها!
ایوان آلكسی یویچ چوب سان یكه می خورد و نگاه عاری از هشیاری خود را به مسافر می دوزد، او را به جا می آورد، دست هایش را از سرخوشحالی به هم می مالد و می گوید:
- ها! پتر پترویچ! پارسال دوست، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در این قطار تشریف دارید.
- حال و احوالتان چطور است؟
- ای، بدك نیستم، فقط اشكال كارم این است كه، پدرجان، واگنم را گم كرده ام و من ابله هر چه زور می زنم نمی توانم پیدایش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!
ایوان آلكسی یویچ اضافه می كند:
- پیشامد است برادر، پیشامد! زنگ دوم را كه زدند پیاده شدم تا با یك گیلاس نوشابه گلویی تر كنم، و البته تر كردم. همین جور كه داشتم فكر
می كردم و می خوردم، یكهو زنگ سوم را هم زدند .... مثل دیوانه ها دویدم و در حالی كه قطار راه افتاده بود به یكی از واگن ها پریدم. حالا بفرمایید كه بنده خل نیستم؟
پتر پترویچ می گوید:
- پیداست كه كمی سرخوش و شنگول تشریف دارید. بفرمایید بنشینید، پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان كنید!
- نه، نه ... باید واگن خودم را پیدا كنم! خداحافظ!
- هوا تاریك است، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید، به ایستگاه بعدی كه برسیم واگن خودتان را پیدا می كنید. بفرمایید بنشینید.
ایوان آلكسی یویچ آه می كشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیداست كه ناراحت و مشوش است، انگار كه روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:
- عازم كجا هستید؟
- من؟ عازم فضا! طوری قاطی كرده ام كه خودم هم نمی دانم مقصدم كجاست ... سرنوشت، گوشم را گرفته و می بردم، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ها ها.... دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش كنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه من چیزی دستگیرتان نمی شود؟
- چرا ... پیداست كه ... شما .... یك ذره ....
- حدس می زنم كه قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم و گرنه دك و پوز خودم را به سیری تماشا
می كردم. آره پدرجان، حس می كنم كه دارم به یك ابله مبدل می شوم. به شرفم قسم! ها- ها- ها .... تصورش را بفرمایید، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم می فرمایید كه بنده یك سگ پدر نیستم؟
- شما؟ مگر زن گرفتید؟
- همین امروز، دوست عزیز! همین كه مراسم عقد تمام شد یكراست پریدیم توی قطار!
تبریك ها و تهنیت گویی ها شروع می شود و بارانی از سئوال های مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده كنان می گوید:
- به، به! .... پس بی جهت نیست كه این قدر شیك و پیك كرده اید.
- و حتی در تكمیل خود فریبی ام، كلی هم عطر و گلاب به خودم
پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی می كنم! نه تشویشی، نه دلهره ای، نه فكری ... فقط احساس .... احساسی كه نمی دانم اسمش را چه بگذارم.... مثلاً احساس نیكبختی! در همه عمرم این قدر خوش نبوده ام!
چشم هایش را می بندد و سرتكان می دهد و اضافه می كند:
- بیش از حد تصور خوشبختم! خوب دوست عزیز، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یك كسی با بی صبری منتظر من است ... و دارد لذت دیدار را مزه مزه می كند .... لبخندش در انتظار من است.... در این لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل كنم!
- خواهش می كنم.
و دو دوست در میان خنده مسافران واگن، همدیگر را به آغوش
می كشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه می دهد:
- و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویس ها خودفریبی افزونتر، به بوفه ایستگاه می رود و یك ضرب دو سه گیلاس بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست كه در كله و در سینه اش اتفاق هایی رخ می دهد كه در داستان ها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم كوچك و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید كه هیچ حد و مرزی ندارم.... تمام دنیا را در آغوش
می گیرم!
نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت می كند و خواب از چشمشان می رباید و به زودی به جای یك شنونده، پنج شنونده پیدا می كند. مدام انگار كه روی سوزن نشسته باشد وول می خورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دست هایش را تكان می دهد و یكبند پرگویی می كند. كافی است بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.
- آقایان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزیه و تحلیل!.... گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!
در این هنگام بازرس قطار از كنار این عده می گذرد. تازه داماد خطاب به او می گوید:
- آقای عزیز به واگن شماره۲۰۹ كه رسیدید لطفاً به خانمی كه روی كلاه خاكستری رنگش پرنده مصنوعی سنجاق شده است بگویید كه من اینجا هستم!
- اطاعت می شود آقا. ولی قطار ما واگن شماره۲۰۹ ندارد.۲۱۹ داریم!
-۲۱۹ باشد! چه فرق می كند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است، نگرانش نباشید!
سپس سر را بین دست ها می گیرد و ناله وار ادامه می دهد:
- شوهر ... خانم ... خیلی وقت است؟ از كی تا حالا؟ شوهر ....
ها ها ها!... آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی كه شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز هم دوشیزه بود... حشره نازنازی كوچولو... اصلاً باورم نمی شود! یكی از مسافرها می گوید:
- در عصر ما دیدن یك آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است، درست مثل آن است كه انسان فیل سفید رنگی ببیند.
ایوان آلكسی یویچ كه كفش پنجه باریك به پا دارد پاهای بلندش را دراز می كند و می گوید:
- شما صحیح می فرمایید ولی تقصیر كیست؟ اگر خوشبخت نباشید كسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله، پس خیال كرده اید كه چی؟ انسان آفریننده خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم می توانید خوشبخت شوید، اما نمی خواهید، لجوجانه از خوشبختی احتراز می كنید.
- این هم شد حرف؟ آخر چه جوری؟
- خیلی ساده!.... طبیعت مقرر كرده است كه هر انسانی در دوره معینی یك كسی را دوست داشته باشد. همین كه این دوران شروع می شود انسان باید با تمام وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی می كنید و همه اش چشم به راه یك چیزهایی هستید. و بعد ... در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج كند.... انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نمی شود... وقت مساعد كه برسد باید ازدواج كرد، معطلی جایز نیست....ولی شماها كه زن بگیر نیستید!.... همه اش منتظر چیزهایی هستید!
- شما می فرمایید كه انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد كه كل خوشبختی اش با یك دندان درد ساده یا به علت وجود یك مادر زن بدعنق، معلق زنان به درك واصل می شود. الان اگر قطارمان تصادف كند مثل تصادفی كه چند سال پیش در ایستگاه كوكویوسكایا رخ داده بود- مطمئن هستم كه تغییر عقیده خواهید داد و به قول معروف ترانه دیگری سر خواهید داد....
تازه داماد در مقام اعتراض جواب می دهد:
- جفنگ می گویید! تصادف سالی یك دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ نوع حادثه ای ترس و واهمه نداریم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه
نمی بینیم. به ندرت اتفاق می افتد كه دو قطار با هم تصادف كنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمی خواهم بشنوم. خوب آقایان، انگار داریم به ایستگاه بعدی می رسیم.
پتر پترویچ می پرسید:
- راستی نفرمودید مقصدتان كجاست. به مسكو تشریف می برید یا به طرف های جنوب!
- ساعت خواب! منی كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر دربیاورم؟
- مسكو كه شمال نیست!
تازه داماد می گوید:
- می دانم. ما هم كه داریم به طرف پترزبورگ می رویم.
- اختیار دارید! داریم به مسكو می رویم!
تازه داماد، حیران و سرگشته می پرسد:
- به مسكو می رویم؟
- عجیب است آقا ... بلیتتان تا كدام شهر است؟
- پترزبورگ.
- در این صورت تبریك عرض می كنم! عوضی سوار شده اید.
برای لحظه ای كوتاه سكوت حكمفرما می شود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یك توضیح می گوید:
- بله دوست عزیز، در ایستگاه »بولوگویه« به جای قطار خودتان سوار قطار دیگر شده اید. از قرار معلوم قطاری را كه جهت عكس مقصدتان حركت می كرد انتخاب كرده اید!
رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها می گیرد، با
بی حوصلگی در واگن قدم می زند و می گوید:
- من آدم بدبختی هستم! حالا تكلیفم چیست؟ چه خاكی بر سركنم؟ مسافرهای واگن دلداری اش می دهند كه:
- مهم نیست .... برای خانمتان تلگرام بفرستید، خودتان هم به اولین ایستگاهی كه می رسیم سعی كنید قطار سریع السیر بگیرید، به این ترتیب ممكن است بهش برسید.
تازه داماد كه »خالق خوشبختی خویش« است گریه كنان می گوید:
- قطار سریع السیر! پولم كجا بود؟ كیف پولم پیش زنم مانده!
مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان، بین خودشان پولی جمع می كنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال می گذارند.
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


همچنین مشاهده کنید