جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نجواگر امید


نجواگر امید
شنیده ام كه تازگی ها فیلم «۲۱ گرم» من از تلویزیون تان پخش شده؛ در یك برنامه ای به اسم سینما ماوراء. راستش گاهی خیلی برایم تعجب آور است كه ببینم آن طرف دنیا توی كشورهایی مثل ایران، فیلم های مرا نشان می دهند، راستش كمی ذوق زده شده ام. می دانید «۲۱ گرم» دومین فیلم بلند من است. من اهل مكزیكم. سال ۱۹۶۳ در چله یك تابستان گرم و طولانی در مكزیكوسیتی، پایتخت شلوغ پلوغ و سردرگم مكزیك به دنیا آمدم. خانواده ام سنتی و نسبتا فقیر بودند، هیچ وقت هم پول و پله درست و حسابی نداشتیم برای همین من اصلا مدرسه نرفتم و معلمی هم نداشتم ولی خب این جور چیزها توی مكزیك چیز عجیب و غریبی نیست، بعضی ها می گویند كه در مكزیك انگار زمان متوقف شده، البته این را بیشتر توریست های امریكایی می گویند كه از مكزیك برای خودشان ناكجاآبادی ساخته اند كه توی تعطیلات شان به آن پناه ببرند، ولی باید این یادشان باشد كه مكزیك همان جایی است كه تمدن خیلی قدیمی ای دارد و فیلمسازان بزرگی مثل ایزینشتاین و ارسن ولز آنجا را برای فیلم ساختن تجربه كرده اند شاید هم به خاطر نیروی كار ارزان و بی قانون بودن خیلی از كارها باشد، بگذریم.
داشتم می گفتم كه از همان اول سر پرشوری داشتم و همیشه می خواستم كه حرف هایم را برای دیگران تعریف كنم البته این توی خانواده ما موروثی است چون پدرم قصه گوی ماهری بود و همیشه یك بغل قصه داشت كه برایمان نقل كند، من هم تحت تاثیر همان حال و هوا بودم. این بود كه در نوجوانی، توی یك كشتی اقیانوس پیما كاری پیدا كردم و به جاهای زیادی مسافرت كردم؛ زندگی روی آب، برخورد با آدم های جورواجور، ملوان های خشن و مردم بندرهای اروپایی و بعدش امریكایی چیزهای زیادی یادم داد، بالاخره در ۱۷ سالگی به امریكا رسیدم.
اولین بار كه سر صحنه فیلمبرداری رفتم عاشق این كار شدم و تصمیم گرفتم هر طور شده فیلمساز شوم، این بود كه رفتم دنبال درس و مدرسه تئاتر و بعد هم در رشته كارگردانی تحصیل كردم. وقتی كه ۲۳ سالم بود توی مهمترین شبكه تلویزیونی مكزیك یعنی WMF كارگردان، تهیه كننده و مجری موسیقی شدم و یك سال بعد مجری یك شو موفق تلویزیونی شده بودم. دیگر كارم بالا گرفت و حتی برای ۶ فیلم سینمایی محصول مكزیك، موسیقی ساختم و در ۲۷ سالگی جزو جوان ترین كارگردانان هنری شبكه تلویزیونی «تلویزا» شده بودم و سال بعد هم یك مدرسه فیلمسازی به اسم «زتا فیلم» تاسیس كردم كه فیلم های كوتاه تبلیغاتی و برنامه های تلویزیونی می ساختیم.
اما خب همه اینها برای منی كه مغزم پر از ایده های عجیب و غریب بود، كافی نبود. این بود كه بالاخره در ۱۹۹۵ اولین فیلم تلویزیونی نیمه بلندم را به اسم «در پس پول» ساختم. بعد با یك فیلمنامه نویس جوان آشنا شدم كه اسمش «گی یرمو آریاگا» بود و تا حالا بیشتر فیلمنامه هایم از جمله همین «۲۱ گرم» را او نوشته است. با هم قرار گذاشتیم كه ۱۱ فیلم كوتاه درباره ابعاد مختلف و متضاد شهر درندشت مكزیكوسیتی بسازیم ولی خب بیشتر از ۳ تا فیلم نساختیم ولی تجربه خوبی بود ما ۳۶ طرح اولیه نوشتیم و هر كدام را هم با یك ماشین تایپ نوشتیم و سه سال تمام روی آنها وقت گذاشتیم. اما شهرت زمانی به سراغ من آمد كه موفق شدم اولین فیلم سینمایی بلندم را به اسم «عشق سگی» بسازم. توی این فیلم از ۵۲ بازیگر و نابازیگر كمك گرفتم و این طوری بود كه همه ما توانستیم با هم در معصومیت اولین تجربه مان سهیم شویم. موسیقی فیلم نقش خیلی مهمی داشت چون بالاخره ما خودمان یك پا آهنگساز و اهل فن بودیم. البته من همیشه در مورد خودم می گویم كه «من یك آهنگساز ناكام» هستم.
در واقع من بیشتر «موسیقایی فكر می كنم». برای واقعی تر شدن صداها و موسیقی فیلم از ضربه زدن روی سینی و ناودان حلبی هم خودداری نكردم!
خب این فیلم خیلی گل كرد؛ جایزه ویژه منتقدان جشنواره كن سال ،۲۰۰۰ تنها یكی از جایزه هایش بود و بعدش هم فیلم نامزد اسكار شد.
بعضی از منتقدان همین حالا هم می گویند كه من انگار هنوز نتوانسته ام خودم را از زیر سایه این فیلم بیرون بیاورم، آخر می دانید توی این فیلم من درباره تقدیر و این كه با سرنوشت نمی توان جنگید صحبت كرده بودم.
در این فیلم یك «تصادف» باعث می شود كه زندگی آدم های متفاوتی به هم گره بخورد، البته من این فیلم را در اواخر دهه ۱۹۹۰ ساختم ولی چنین مضمونی همین حالا یعنی در سال ۲۰۰۶ هم تكرار می شود. نمونه اش فیلم «تصادف» اثر پل هگیس است كه چند اسكار ۲۰۰۶ را هم برده است. فیلم «عشق سگی» در واقع یك پازل تودرتو بود و قصه هایی كه همدیگر را قطع می كردند؛ روشی كه فیلمسازان بزرگی مثل رابرت آلتمن فقید (در شورت كاتز) و تارانتینوی پرسروصدا آن را قبلا تجربه كرده بودند.
این مضمون باعث شد كه منتقدان، نقدهای فراوانی بر آن بنویسند و فیلم جایگاه بسیار خوبی در دنیا پیدا كند مثلا یادم می آید كه اندرو ساریس منتقد معروف درباره اش گفت: «من فیلم اول آقای ایناریتو را به خاطر جبرگرایی مكزیكی اش و روش های واقع گرایانه و جادویی اش خیلی تحسین می كنم.» به هر حال فیلم باعث شد كه من معروف شوم و انتظارها از من بالا برود. از آن موقع تا حالا هم توی لس آنجلس زندگی می كنم ولی خیلی دلم می خواهد یك سوژه بكر و ناب را در خود مكزیك بسازم.
فیلم بعدی ام همین «۲۱ گرم» است كه آن را با استفاده از یك سوژه ساخته ام؛ در اوایل قرن بیستم، دانشمندی به نام دكتر «دانكن مك دوگال» تئوری ای ارایه داد كه بر طبق آن اگر شخصی را قبل و بعد از مرگ به طور دقیق وزن كنیم، از وزن او ۲۱ گرم پس از مرگ كاسته می شود او این ۲۱ گرم را به «جرم روح» تعبیر كرد. گرچه این تئوری بعدها رد شد و موافقان و مخالفانی پیدا كرد اما برای من دستمایه ساخت فیلم «۲۱ گرم» شد. در این فیلم هم یك تصادف، نقطه كانونی اتصال سه داستان به هم پیوسته و در هم تنیده است. در واقع تصادف برای من استعاره ای است از این كه ممكن است اتفاقی كه اصلا انتظارش را نداریم بتواند تمام زندگی مان را زیر و رو كند. البته فیلم بیشتر از آن كه درباره تقدیر باشد درباره امیدواری است و این كه در مقابل از دست دادن چیزی چگونه امید را پیدا كنیم. از دست دادن سلامتی، از دست دادن عضوی از خانواده، از دست دادن رویاها یمان و... برای ماندگاری باید با این فقدان مبارزه كرد و در درجه اول در درون خودمان باید امید را پیدا كنیم.
در این فیلم هم من با زمان بازی زیادی كرده ام، گفتم كه من عاشق قصه گویی ام و دوست دارم با تماشاگر بازی كنم. راستش را بخواهید من نمی توانم با بعضی از فانتزی هایی كه در فیلم های امروزی وجود دارد ارتباط برقرار كنم. نمی توانم با قهرمانان قوی هیكلی كه غیرواقعی اند و كارشان كشتن آدم ها و بعد هم گفتن سخنان نغز است همذات پنداری كنم. آنها افرادی كاملا غیرانسانی هستند. به نظر من سینما تا حدودی باید آینه ما باشد و حرفهای ما را بازتاب دهد تا بتوانیم خودمان را توی آن ببینیم.
در مورد «۲۱ گرم» هم فكر می كنم فیلم توانسته ارتباط خوبی با مخاطبان برقرار كند چون مسایل مطرح شده در آن مسایل هر انسانی است. مسایل فیلم از دست دادن سلامتی و قلب (شان پن)، از دست دادن همسر و فرزندان (نائومی واتس) و از دست دادن عزت نفس و اعتقادات اخلاقی (بنیسیو دل تورو) هستند كه برای هر كسی ممكن است پیش بیایند. مهم نحوه مقابله با آنهاست. هر كسی در زندگی اش چیزی یا كسی را از دست داده است، زندگی چرخه بی پایان فقدان ها و از دست دادن هاست اما امید هم در اطراف ماست.
این ما هستیم كه باید هر روز به زندگی مان معنای جدیدی ببخشیم. مرگ، انتقام، گناه، امیدواری و بالاخره ایمان و رستگاری، در طی یك سال بارها و بارها خودشان را به ما می نمایانند و البته برخی اوقات روند دردناكی را برایمان رقم می زنند ولی ما را می سازند، در واقع ما در برخورد با آنها خودمان و هستی مان را كشف می كنیم و طی این دست و پنجه نرم كردن است كه می توانیم زندگی را عمیق تر و ژرف تر درك كنیم و دوستش داشته باشیم.
الویس میچل، منتقد نیویورك تایمز گفته: «۲۱ گرم مثل كشف یك سرزمین بكر است اما خیلی زود است كه آن را گل سرسبد كارگردانش بدانیم.»
اما من فكر می كنم فیلمساز بودن یعنی هم فیلم بد ساختن و هم فیلم خوب ساختن ولی مهم این است كه آنچه را كه دوست دارید بسازید و به آن اعتقاد داشته باشید. به من می گویند كه فیلم هایم خیلی «نفس گیرند»، البته من از این توصیف لذت می برم چون خودم هم آدم خیلی پرجنب و جوشی هستم و هیچ وقت استراحت نمی كنم و سعی می كنم این حرارت و گرما را به فیلم هایم انتقال دهم. بیشتر این فیلم را با دوربین روی دست ساخته ام، چون فكر می كنم نگاه ما به دنیا به طور طبیعی مثل نگاه دوربین روی دست است دوربین فیلمبردار من «رودریگو پریه تو» هم یك ناظر صرف نیست بلكه خودش شخصیتی است كه حرف هایی برای گفتن دارد. من دوست دارم زندگی آدمهای طبقات مختلف اجتماعی را به تصویر بكشم. البته فكر می كنم طبقات پایین دست، پرشورتر و پراحساس تر و زنده تر هستند و گرچه طبقات بالا كارهایشان حساب شده تر است اما خسته كننده ترند. اما به هر حال شادی و غم و زندگی و مرگ متعلق به همه است از هر طیفی كه باشند.
من سینمای انسانی را دوست دارم. باز هم یادم می آید كه یكی از منتقدان در این باره گفته: «ایناریتو ذهن خیلی فعالی دارد و فیلم هایش به طور مستقیم به قلمرو موضوع هایی مثل مرگ و زندگی و تردید و ایمان پا می گذارند، نماهای نزدیك در ۲۱ گرم، زنده و به یاد ماندنی هستند. ایناریتو از مكتب فیلمسازی گریفیث و برگمان تاثیر گرفته كه در آن چهره یك انسان به تنهایی ارزش هزاران حرف را دارد.» و من سعی می كنم این طوری با همه حرف بزنم.
آزاده رضایی
برگرفته از دو مصاحبه باالخاندرو گونزالس ایناریتو
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید