جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


گلادیاتور


گلادیاتور
دیمیتری ایوانوویچ، شاعر معروف، طول اتاق را پیمود و در ادامه حرف‏‌های قبلی‏اش گفت: " سر سطر بنویس: اگر كسی خود را مركز و محور حق و حقیقت می‏داند، چرا باید از افكار و عقاید دیگران بترسد؟
كسی كه كلیه امكانات تبلیغاتی را در اختیار دارد، چرا می‏خواهد اندیشه‏های مخالفی را به بند بكشد كه در چهار یا حداكثر پنج مجله به چاپ می‏رسد؟ شاعر، نویسنده، و متفكر نواندیش، هیچ تریبون وسیعی از خود ندارد و فقط گاهی در یكی دو مجله و فصلنامه چیزی می‏نویسد. او باید جوری برای خوانندگانش بنویسد كه حقایق همچنان پنهان بماند و حتی خودش هم با بازخوانی اشعار و جمله‏هایش، نتواند مقصودش را كشف كند."
ایستاد. ناتاشا، منشی جوان و زیبایش نگاه تحسین‏آمیزی به او انداخت؛ بعد به سرعت به كارش ادامه داد. تلفن زنگ زد. تلفن‏چی گفت: "آقای ایوانوویچ، خانم‏تان با شما كار دارند."
- بگو الان جلسه دارد. بعداً خودش تماس می‏گیرد.
و گوشی را زمین گذاشت. چانه‏اش را در دست گرفت و به فكر فرو رفت. گامی به جلو برداشت و همین كه نگاهش با برق چشم‏های جذاب منشی جوان تلاقی كرد و تبسم شیرین او را دید، گفت: "تمام درها و پنجره‏های فضای جامعه بر افكار نواندیشان بسته شده است. قلم شاعر و نویسنده حتی از سوراخ كلید درها هم، راهی به درون اجتماع ندارد. نسل‏های پیر و جوان، تشنه‏اند و می‏خواهند بجز گفته‏های تكراری، بی‏محتوا، و تفسیرهای یك جانبه رسمی و غیررسمی رادیو و تلویزیون، حقایق را از زبان كسانی بشنوند كه باورشان دارند. اما عده‏ای با استفاده از اهرم‏های خود، نامی از شاعران، نویسندگان و متفكران نواندیش بر زبان نمی‏آورند، حتی برای به ابتذال كشاندن آنها و اثبات وابستگی و سرسپردگی‏شان به بیگانگان و محافل جاسوسی از هیچ كوششی دریغ نمی‏كنند!"
در زدند. مردی كه جوان‏تر از دیمیتری بود، وارد شد و پس از عذرخواهی گفت: "وقت داری، راجع به صفحات نقد حرف بزنیم؟"
- خیلی فوری‏ست واسیلی؟
- بله! می‏خواهیم مجله را برای چاپ ببندیم.
- باشد! بنشین.
ناتاشا بلند شد و گفت: "پس من می‏روم یك فنجان چای بخورم."
دیمیتری ایوانوویچ با خوشرویی گفت: "هر جور راحتی."
واسیلی نشست و پس از توضیح بخش‏هایی از فصلنامه، گفت: "اگر اجازه بدهی، صفحات اصلی نقد را به سه نفر از شاعران جوان و تازه‏كار اختصاص می‏دهیم."
ایوانوویچ سرفه‏ای كرد و گفت: "نه! این جور نقدها خواننده ندارد."
- شاید داشته باشد. در ضمن بهتر نیست فرصتی به نسل جوان بدهیم؟ باید در ابتدای كار به نقاط ضعف و قوت اشعارشان پی ببرند.
دیمیتری ایوانوویچ نشست، قیافه متفكری به خود گرفت و گفت: "صلاح نمی‏دانم. سطح مجله را پایین می‏آورد. بگذار دیگران این كار را بكنند. چرا ما از اعتبار مجله‏مان برای عده‏ای تازه‏كار هزینه كنیم؟"
واسیلی كمی ناراحت شد. آهسته گفت: "ولی ارزشش را دارد. هر چه باشد آنها از ما توقع دارند. اگر ما نكنیم، كی بكند؟"
- من به موقعش به این توقع‏ها جواب می‏دهم. فقط به من فرصت بده. بگذار مجله جای خودش را باز كند، آن وقت توی هر شماره، اشعار دو یا سه شاعر تازه‏كار را چاپ و نقد می‏كنیم.
دیمیتری سكوت و نگاه واسیلی را به حساب نارضایتی‏اش گذاشت.
با لحن دوستانه‏ای گفت: "ببین! باوركن، خودِ من بیشتر از تو و دیگران به فكر تازه‏كارها هستم. اما اجازه بده چهار - پنج سالی از عمر فصلنامه بگذرد، آن وقت می‏بینی چند در صد صفحاتش را به شاعران جوان اختصاص می‏دهم! حتی بعد از این كه فصلنامه جا باز كرد، می‏خواهم یك نشر راه بیندازم؛ بله یك نشر، فقط و فقط برای چاپ اشعار شاعران جوان. خواهی دید كه این كار را می‏كنم یا نه!"
واسیلی از مدت‏ها پیش به فكر افتاده بود كه همكاری‏اش را با فصلنامه دیمیتری ایوانوویچ قطع و با گروه دیگری همكاری كند. به همین دلیل، بدون ترس، و خیلی راحت و با اعتماد به نفس گفت: "امیدوارم! ولی چرا حالا این كار را نكنیم؟ اشعار بعضی از آنها دست كمی از شعرهای بوریس لوبوف، آنا نیكلایونا و ناستازیا پروكوفیونا ندارند. ما اشعار اینها را در شماره‏های چهارم و پنجم چاپ كردیم و حتی براشان نقد نوشتیم."
دیمیتری ایوانوویچ ناراحت شد، ولی به روی خود نیاورد. اشعار این افراد از نظر شاعر سخت‏گیری مثل دیمیتری ایوانوویچ در چنان سطحی نبود كه چند صفحه از فصلنامه به نقد آنها اختصاص داده شود. البته چاپ آن اشعار در فصلنامه، ارتباطی به زیبایی و انسجام‏شان نداشت، بلكه به روابطی مربوط می‏شد كه خود دیمیتری ایوانوویچ بیشتر از همه از آنها سر در می‏آورد.
بوریس لوبوف پسر یكی از استادان بانفوذ دانشگاه مسكو بود و پدرش از قدیم، دیمیتری ایوانوویچ را می‏شناخت. در دوره پروسترویكا و گلاسنوست، هر از گاهی برایش تدریس جور می‏كرد. دوشیزه ناستازیا پروكوفیونا، از طرفداران پر و پا قرص اشعار دیمیتری ایوانوویچ بود. در جمع دانشجویان دانشگاه لنینگراد حرفش را می‏خواندند و تا آن روز ترتیبی داده بود كه دیمیتری ایوانوویچ، سه دفعه اشعارش را در دانشگاه بخواند.
نفر سوم، زن برادر یكی از مترجم‏هایی بود كه روابط خوب و حسنه‏ای با دیمیتری ایوانوویچ داشت و از تمجیدكنندگان اشعار او محسوب می‏شد. چهارمی از قوم و خویش‏ها و سه نفر دیگر، جوانان پرشوری بودند كه این جا و آن جا، در ستایش از "استاد" حرف می‏زدند و اشعارش را می‏خواندند. نفر دیگری هم بود كه جای خاصی در دل دیمیتری ایوانوویچ باز كرده بود: آنا نیكلایونا، كه با تمام وجود شعر می‏گفت و با تمام وجود هم به اشعار ایوانوویچ عشق می‏ورزید و آنها را صمیمانه زمزمه می‏كرد؛ دختری كه سرانجام شیفته و دلباخته شاعر شعرِ "عشق و صداقت" شده بود. این دختر، ایوانوویچ را برای خود به یك بت تبدیل كرده بود و صادقانه می‏پرستید. او گفته‏ها، هنر، رفتار، تمایلات و سلیقه‏های، افكار و عقاید ایوانوویچ را همچون حقیقتی ابدی در قلب خود جای داده بود. حرف‏های ایوانوویچ را در باره زندگی یكنواخت و بیروح زناشویی‏اش باور كرده، و زن او را دیو بی‏عاطفه‏ای تصور كرده بود كه با نق و ناله و بهانه‏های پیش‏پاافتاده‏اش، شاعر را خسته و كلافه می‏كرد.
ایوانوویچ پانزده ماه با این دختر رابطه داشت و وقتی از زیبایی و شیدایی او سیر شد، آرام آرام كنارش گذاشت. آنا نیكلایونا هم كه باورهایش فروریخته و احساساتش لطمه دیده بود، بی‏هیچ اعتراضی، به سرنوشت تمكین كرد تا در خلوت و تنهایی، غصه بخورد و اشك بریزد. ایوانوویچ می‏دانست كه این دخترِ سرخورده ماه‏هاست در وضعی یأس‏آلود به سر می‏برد و در هیچ محفلی دیده نمی‏شود، اما اهمیت نمی‏داد.
دیمیتری كه حالا لحظه‏ای به یاد آنا افتاده بود، قیافه متأثری به خود گرفت و گفت: "حق با توست واسیلی! من اشتباه كرده بودم. اسیر احساسات شده بودم. دلم می‏خواست به نسل جوان كمك كنم. دلم برای استعداد و شور و شوق آنها می‏سوخت؛ به همین دلیل آن چه از دستم ساخته بود، نثارشان كردم. ولی نمی‏خواهم این اشتباه را دوباره تكرار كنم. این فصلنامه حالا فقط به من تعلق ندارد؛ مال همه ماست. به خودم اجازه نمی‏دهم كه به خاطر دلسوزی نسبت به شاعران جوان و تازه‏كار، با آینده همكارانم بازی كنم."
- اتفاقاً ما فكر می‏كنیم تو به اندازه كافی به فكر نسل جدید نیستی، حتی آنها را عمداً كنار می‏گذاری.
ایوانوویچ ناراحت شد. با صدای لرزانی گفت: "منظورت چیست؟"
- بعضی از همكاران، از جمله خود من، از تو گله داریم. تو فقط به بعضی از شعرا و نویسندگان مشهور بها می‏دهی؛ درست به همان‏هایی كه برای اشعارت به‏به و چه چه می‏كنند. با بقیه، خصوصاً تازه‏كارها و گمنام‏ها كاری نداری. دوستان می‏گویند كه دیمیتری، چپ و راست رانت‏خوارهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را می‏كوبد ولی خودش هم از رانت استفاده می‏كند و هر كسی را در دایره خودی‏ها جا نمی‏دهد.
دیمیتری ایوانوویچ شمرده شمرده گفت: "من هم جسته و گریخته این حرف‏ها را شنیده‏ام. كی‏ها این حرف‏ها را می‏زنند؟"
- بعضی‏ها.
- مثلاً ؟
- مثلاً خود من، یوری، ماریا، الكساندر و بقیه.
- من چه امكاناتی دارم كه به عنوان رانت ازشان استفاده می‏كنم؟
- خوب! همین فصلنامه، اسم و رسم و شهرتت، اعتبار و نفوذت در محافل ادبی و هنری. اینها چیزهای كمی نیست.
- به نظرم تو و بقیه دچار توهم شده‏اید!
- نه! توهم نه! سال پیش وقتی نشر پوشكین می‏خواست یك مجموعه از اشعار شاعران جوان و گمنام را چاپ كند، یادت هست؟ هر چه اوژن بارساكوف از تو خواهش كرد كه یكی دو تا از اشعارت را در آن مجموعه بگذاری تا كتاب اسمی در كند و فروش خوبی داشته باشد، قبول نكردی. پیرمرد از تو خواهش كرد دست كم یك مقدمه برای مجموعه‏اش بنویسی، ولی باز زیر بار نرفتی. چرا روی ناشری مثل بارساكوف را زمین انداختی؟ چرا به خواهش‏های من و ماریا و دیگران اهمیت ندادی؟ خیال نمی‏كنی كارت در حد و اندازه یك هنرمند نبود؟
- عجولانه قضاوت نكن. ارزش‏گذاری كارهای مرا به مردم و هنرشناس‏ها بسپار. البته خوشحالم كه حرف‏هایت را رك و پوست‏كنده می‏زنی، ولی فكر نمی‏كنی آدمی مثل من نباید خودش را قاطی هر كاری بكند؟با خود گفت: "مگر زمانی كه من گمنام بودم، شعرای معروف حاضر می‏شدند یكی دو تا از اشعارشان را در مجموعه من بیاورند یا نقدی روی اشعارم بنویسند؟"
واسیلی گفت: "مسأله قاطی شدن نیست. مسأله این است كه نسل جوان و تازه‏كار، از آدمی مثل تو توقع دارد. اگر تو نكنی، كی بكند؟ رادیو و تلویزیون و امكانات دیگر كه در اختیار آنها نیست، حداقل شاعر شناخته‏شده‏ای مثل تو باید دست‏شان را بگیرد."
- كی دست خودم را بگیرد؟
- برای چه چیزی؟
- خوب! برای سقوط نكردن بین گمنام‏ها و تازه‏كارها.
- این كار سقوط نیست؛ به نظر من و دیگران یك جور اعتلاء و اعتبار است، نشانه بلندنظری و عشق به هنر است. هیچ كدام منكر خوبی‏های تو نیستیم، ولی خوب! نمی‏توانیم این جور توقعی نداشته باشیم.
دیمیتری ایوانوویچ جواب نداد. واسیلی احساس كرد بحث با او بی‏نتیجه است. گفت: "خوب! می‏بخشی كه ناراحتت كردم."
- نه! نه! اتفاقاً خوشحالم كه نظر تو و بقیه را شنیدم. انتقاد، سرچشمه اصلاح است؛ البته اگر انتقادی متوجه من باشد.
واسیلی آهی كشید و گفت: "خوب! صفحه نقد را چه كار كنیم؟"
دیمیتری ایوانوویچ بلند شد و گفت: "مطلب داریم، زیاد هم داریم."
وانمود كرد كه به فكر فرو رفته است. دست‏هایش را روی میز گذاشت و گفت كه صفحه نقد به بررسی آخرین اثر یكی از نویسندگان مشهور اختصاص داده شود. این نویسنده، ماه پیش در یكی از مجله‏های روشنفكری، در ستایش اشعار ایوانوویچ نقد چشمگیری نوشته بود.
واسیلی بلند شد و گفت: "ولی در این مورد نقدی نداریم."
- خودت بنویس، بعد بده بخوانمش.
- ولی من هنوز وقت نكردم این رمان را بخوانم.
دیمیتری ایوانوویچ رمان را خوانده بود، اما برای نقد آن چیز خاصی در ذهن نداشت. این نكته را به روی خود نیاورد و گفت: "اشكالی ندارد. مقدمه‏اش را تو بنویس. در باره ارزش‏های كلی یك رمان نو مقاله بنویس. نقد رمان را خودم می‏نویسم. رمان بی‏نظیری‏ست. باید جا باز كند."
- هر طور میل توست.
واسیلی راه افتاد. پیش از ترك اتاق اتاق، ایستاد و گفت: "امروز بعد از وقت اداری، دور هم بنشینیم؟"
- امروز نه، فردا صبح ترتیبش را می‏دهم.
واسیلی رفت.
دیمیتری ایوانوویچ از نظر فكری، هم با راستگراها و ناسیونالیست‏های افراطی و هم با كمونیست‏های اصلاح‏طلب و محافظه‏كار مخالف بود. كاملاً مستقل بود و سعی می‏كرد به هر قیمتی شده، این استقلال را حفظ كند. از چهار سال پیش كه فضای سیاسی كشور باز شده بود، یك فصلنامه راه انداخته بود. تیراژ آن از سه هزار نسخه بیشتر نشده بود، ولی اسم دیمیتری ایوانوویچ و دوستانش را بیشتر از پیش روی زبان‏ها انداخته بود. پیش از آن، نویسنده‏ها، شاعران و روشنفكرهایی كه دیمیتری ایوانوویچ را از خود نمی‏دانستند، چند مجله و فصلنامه منتشر می‏كردند. آنها گاهی هم شعری از او چاپ می‏كردند و یا نقدی در باره اشعارش می‏نوشتند، ولی این چیزها او را راضی نمی‏كرد. او ارزش بیشتری برای كار خود قایل بود.
ناتاشا برگشت. تبسم شیرینی كرد و پشت میزش نشست. شاعر نگاه معنی‏داری به او انداخت، در سكوت به او نزدیك شد، دستش را روی صورت سفید و گوشتالود او گذاشت، و با انگشت سبابه، گونه‏اش را نوازش كرد. ناتاشا آه بلندی كشید، چشم‏ها را بست و صورتش را با ناز و غمزه به دست شاعر فشرد. چند لحظه‏ای به همین حال بودند. منشی گفت: "كاش می‏توانستیم تمام روز و شب با هم باشیم."
دیمیتری ایوانوویچ آه سردی كشید و از منشی فاصله گرفت. ناتاشا گفت: "قرار امروز سر جایش هست؟"
- آره! ولی به جای شش، ساعت شش و نیم.
دفتر فصلنامه ساعت پنج تعطیل می‏شد. دیمیتری ایوانوویچ و ناتاشا ظاهراً هر كدام به طرفی می‏رفتند، اما ساعتی بعد به دفتر برمی‏گشتند.
دیمیتری سیگاری روشن كرد و گفت: "آماده‏ای؟"
- بله!
- كجا بودیم؟
ناتاشا توضیح داد. ایوانوویچ اضافه كرد: "با این كه ارتباط روشنفكران با مردم كم شده، ولی زمانی كه افق جامعه درخشیدن می‏گیرد و متفكران نواندیش، با حضور خود صدها ستاره را به درخشش وا می‏دارند، و درست در لحظاتی كه كورسوی امیدی در تاریكی روشن می‏شود تا قلب و روح مردم را شور و حال بخشد، باز هم تیغ‏های جهل و خشونت به حركت در می‏آیند و روشنفكران را در معرض هجوم توهین و افترا و حتی تهدید قرار می‏دهند."
ناتاشا با نگرانی گفت: "می‏بخشی! فكر نمی‏كنی مثل بقیه داری تندروی می‏كنی؟ ممكن است خطرناك باشد."
دیمیتری ایوانوویچ دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: "تا حدی درست می‏گویی. این روزها تندروی باب شده. عده‏ای گمنام برای مطرح كردن خودشان مقاله‏های افراطی می‏نویسند. دوست دارند چند روزی دستگیر شوند تا خواننده‏های بیشتری دست و پا كنند. ولی تندروی من فرق دارد. من فقط عقیده‏ام را می‏گویم؛ همین!"
تلفن زنگ زد. ایوانوویچ گوشی را برداشت. تلفن‏چی گفت: "یك خانم پشت خط است. می‏خواهد با شما صحبت كند."
- در باره چه؟
- در باره اشعارش.
- نگفت دقیقاً چه كار دارد؟
- نه! فقط گفت از طرفداران اشعار شماست و می‏خواهد با شما صحبت كند.
- خوب! وصلش كن.
بعد دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و با اشاره دست به ناتاشا فهماند كه كار مهمی است. آهسته گفت: "از دانشگاه است. طول می‏كشد. تو به كارهایت برس تا صدایت كنم."
وقتی ناتاشا رفت، دیمیتری ایوانوویچ گلویی صاف كرد و گفت: "دیمیتری ایوانوویچ هستم. در خدمتم."
- من ... من ... اسمم فلیسیتا میخاییلووناست. از طرفداران شعرهای شما هستم. ولی نه! طرفدار ساده نه! می‏توانم بگویم دیوانه اشعارتان هستم. اگر یك شب، یكی از شعرهاتان را نخوانم، خوابم نمی‏برد.
- شما لطف دارید.
- راستش خودم هم بعضی وقت‏ها شعر می‏گویم، ولی در حد سیاه مشق‏های شما هم نمی‏شود.
بعد تغییر لحن داد و گفت: "می‏دانم كه وقت‏تان خیلی با ارزش است، ولی می‏توانم یك روز وقت‏تان را بگیرم. فقط برای چند دقیقه. حداكثر یك ساعت. هر وقت شما بگویید. هفته بعد، یا دو هفته بعد."
دیمیتری ایوانوویچ خوشحالی‏اش را بروز نداد و با لحنی جدی گفت: "اشكالی ندارد. ولی برای چه منظوری؟"
- می‏خواستم اگر زحمتی نیست یك نگاهی به اشعارم بیندازید.
- هفته بعد كه سرم خیلی شلوغ است، فردا ظهر و پس فردا هم كه نمی‏توانم. ولی ... ولی ... فردا صبح می‏توانید؟
دختر با تعجب پرسید: "همین فردا؟"
- بله! چون از پس‏فردا تا دو هفته بعد، تمام وقتم پر است.
- باشد! ... چه ساعتی؟
- ساعت هشت صبح خوب است؟
فلیسیتا با لحنی هیجان‏زده گفت: "برای شما زود نیست؟"
- نه! من صبح‏ها برای قدم زدن به پارك گوركی می‏روم. از سكوت و بوی خاك و برگ صبحگاهی خیلی خوشم می‏آید.
- آه! چه عالی! من هم دیوانه درخت و گل و سبزه‏ام! كجای پارك؟
ایوانوویچ با خونسردی گفت: "درِ ورودی شرقی. یك كتاب دستم می‏گیرم. شلوار سرمه‏ای و پیراهن سفید می‏پوشم."
- چشم به راهم.
وقتی مكالمه تمام شد. دیمیتری ایوانوویچ انگشت‏ها را در هم فرو برد و نجواكنان با خود گفت: "خوب! شاید اشعارش قابل توجه باشد؛ شاید یكی از آن استعدادهای كشف‏نشده باشد! باید دید و فهمید!"
و با خود فكر كرد كه فلیسیتا میخاییلوونا چه قیافه و اندامی دارد؟ آیا قیافه‏اش مثل صدایش جوان است؟ و در اولین ملاقات‏شان چه نوع برخوردی بیشتر روی او تأثیر می‏گذارد؟
لحظه شماری‏های پرالتهابش از همین زمان شروع شد.
فتح‏الله بی‏نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید