جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نوشتن ،به رانندگی در شب می‌ماند


نوشتن ،به رانندگی در شب می‌ماند
سال ۱۹۳۱، در نیوروشل نیویورک، پدر کتابی را که از کتابخانه پدربزرگ کش رفته بود بست و یادش نرفت لای آن کاغذی بگذارد تا صفحه را گم نکند و به سمت اتاقی رفت که اولین جیغ کودک از آن برخاسته بود. ژانویه بود. بیرونِ پنجره شش روز بود که سال، نو شده بود. هیچ چیز دیگری نو نشده بود.رکود اقتصادی از دو سال پیش آن بیرون محکم ایستاده بود.فقر و گرسنگی خانه‌ها را جارو می‌زد. منحنی بیکاری به سقف می‌رسید. زن‌ها به حال غش می‌افتادند و می‌مردند. بچه‌ای نمی‌دوید.مصیبت‌های جنگِ اول با چند سال تاخیر رسیده بود. هرکس به دنبال غذا بود یا چیزی که به آن بیاویزد.
تلویزیون هنوز وقت و اندیشه خانواده‌ها را به یغما نبرده بود و گرسنگی حس می‌شد. خانواده؛ پدر، مادر، پدربزرگ، برادر بزرگه با کتاب خواندن همه چیز را فراموش می‌کردند.
پدربزرگ کتاب‌های روسی و ییدیش هم می‌خواند. از مهاجرهای ۱۸۸۰ بود. پدر نام نوزاد را ادگار گذاشت.
آلن پو در اوج بود.
ادگار لورنس دکتروف به سختی چشم‌اش را باز کرد و آمریکا را تیره و تار دید.
۱۹۰۲، در جایی که همه مهاجرند آنهایی برنده‌اند که زودتر رسیده‌اند.
آنها خودِ جامعه‌اند، در هم حل شده‌اند و نام باخته‌اند و پیکره‌ای ساخته‌اند که تازه واردها،
آزاد اندیش‌ها و متفاوت‌ها را به آن راه نیست. کسانی که با نام یا رنگ مادرزادی شان پا به قاره نو می‌گذاشتند باید هویتی جعلی مانند بارون اشکنازی برای خود برمی گزیدند و از سوسیالیزم به دامن سرمایه داری می‌گریختند تا به نان و نوایی برسند و از همه مهم‌تر زنده بمانند اما برای رسیدن به معنا و هویت باید صورت خود را سیاه می‌کردی، مواد منفجره می‌ساختی و به قلب سرمایه داری جی‌‌پی‌ مورگان هجوم می‌بردی وگرنه اگر خودت را از آسمان خراش تایمز هم وارونه آویزان می‌کردی کسی هنرت را نمی‌دید، فریادت را نمی‌شنید و جز ناسزا نصیبی نداشتی.۱۹۱۷. ای‌‌ال‌ دکتروف صندلی‌اش را جا به جا کرد. در جهت درست نبود. شاید بهتر بود آن را رو به پنجره می‌گذاشت. روی پنجه‌های پایش صندلی را به عقب زاویه داد. رو به دیوار بود. آن بیرون جیمی هندریکس مرده بود. هنوز چند سال مانده بود تا الویس جوانان آمریکا را سوگوار کند. نیکسون به شهر ممنوع رفته بود و قصد داشت از شوروی هم دیدار کند.
بیچاره خبر نداشت تا دو سال دیگر اولین رئیس‌جمهور مستعفی ایالات متحده خواهد شد وگرنه جایی را هم برای سال‌های بیکاری ندیده باقی می‌گذاشت. ایالات متحده به دومین دوران اوج تورم و بیکاری پس از رکود سال‌های دهه ۳۰ رسیده بود.
جویس کارول اوتس به دنبال معنویت در جهان معاصر می‌گشت.
جان آپدایک از شخصیت‌هایی می‌گفت که در یک جامعه خالی از معنویت و در حال سقوط در جست‌وجوی معنا بودند.
کورت ونه گات همینجور به تنهایی انسان معاصر بند کرده بود.
تونی موریسون پرچم سیاهان را در ادبیات برافراشته بود و هیچ آتش نشان سفیدی جرات نمی‌کرد راهش را سد کند و سقف چرمی اتومبیلش را جر بدهد.
آپولو ۱۷ از سفر به ماه برگشته بود و ۲۵۰ نمونه از سنگ و خاک آنجا را سوغات آورده بود که دانشمندان درون آن‌ها دنبال زندگی می‌گشتند تا به گندش بکشند.
در نوامبر ۱۹۷۱ اولین میکروپروسسور ساخته شده بود و عصر طلایی آتاری و کمودور در راه بود.
سال‌های اولیه دهه ۷۰ بود. گروه‌های اسطوره‌ای راک یکی بعد از دیگری از تخم در می‌آمدند و پینک فلوید و ایرواسمیت و دیپ پرپل به همه چیز اعتراض می‌کردند، ولی واترز هنوز در آلبوم دیوار نخوانده بود: خداحافظ! دنیای بیرحم! ادگار چانه‌اش را روی دست‌اش گذاشت، دست‌اش را لبه میز و باز هم به دیوار زل زد. موسیقی جاز هم حال و روز خوبی داشت. سیاه‌ها دلشان به آن خوش بود.
موریسون شاهکارش جاز را همان روزها نوشت. ولی از پدر جاز، رگتایم خبری نبود، موسیقی سیاهان آمریکا. کاغذهای روی میز دست نخورده مانده بودند، هوا نبود، هیچ چیز، قابل تحمل نبود. از آن روزها بود: «زندگی یک نویسنده به قدری خطرناک است که هرکاری بکند برایش بد است.
هر اتفاقی برایش بیفتد بد است، شکست بد است، توفیق بد است، فقر بد است، پول خیلی خیلی بد است.
هیچ اتفاق خوبی برای نویسنده نمی‌افتد.» از آن روزها بود که همه چیز بیهوده به نظر می‌آید. آدم‌ها به دنیا می‌آیند، غذا می‌خورند، بزرگ می‌شوند، کار می‌کنند، پول در می‌آورند، دور خودشان دیوار می‌کشند و درون آن حصار، خانواده تشکیل می‌دهند. همیشه همین بوده.
این دیوار را چه کسی ساخته بود؟ چه وقت؟ این خانه را چه کسی و چرا؟ آن سال‌ها از خیابان برادویو چه صداهایی می‌آمد و چه کسانی از پشت پنجره می‌گذشتند و روزنامه‌ها چه خبرهایی را به خورد مردم می‌دادند و اصلا مساله چه بود.
ادگار کاغذ را پیش کشید و مداد را روی آن به حرکت درآورد و از دیوار نوشت. چند سال بعد به توصیه چخوف عمل کرد و بخش ابتدایی داستان یعنی دیوارش را حذف کرد.
رگتایم در ۱۹۷۵ منتشر شد. جرالد فورد رئیس‌جمهور بود. شوک نفتی ۷۳ گذشته بود. نرخ تورم هنوز به رقم نجومی ۳/۱۳ درصد نرسیده بود.
چند سال بعد، یک روز صبح دختر دکتروف که همیشه به‌طرز بی‌نمکی ادای بزرگ‌ترها را در می‌آورد و می‌گفت بابا توی کتابهاش قایم میشه از او خواست تا کاغذی بنویسد و دلیل غیبت‌اش را برای معلم مدرسه شرح دهد.
ادگار فنجان قهوه‌اش را کنار گذاشت و هرچه نوشت را پاره کرد تا اتوبوس رسید و اشک بچه درآمد.
برنده جایزه مجمع منتقدان ادبی و جایزه هنر و ادبیات ایالات متحده برای نوشتن رمان رگتایم، برنده جایزه پن- فالکنر برای رمان بیلی بت گیت و نامزد جایزه پولیتزر نتوانست برای فرزندش یک خط بنویسد و در اینجا بود که همسرش هلن که همیشه اولین نفری بود که کارهای شوهرش را می‌خواند وارد میدان شد و چیزی نوشت و دست بچه داد و نگاهی تحقیرآمیز به ادگار انداخت که داشت با خرده‌های نانِ روی میز بازی می‌کرد.
«نوشتن به رانندگی در شب می‌ماند، هیچگاه جلوتر از نور چراغ‌هایت را نمی‌بینی ولی به همین شکل تمام راه را طی می‌کنی.» خبرنگار که به ضبط صوت عقیده نداشت تندتند می‌نوشت. در ابتدای مصاحبه دکتروف به او گفته بود مرا اِد صدا کن.
اِد هر تکه رگتایم را از جایی آورده، از عکس یکی زندگی‌اش را به هم بافته، فاجعه‌ای را که بیست سال پیش شنیده بوده جایی وارد داستان کرده و چیزهایی کوچک از زندگی آدم‌های مهمِ سال‌های ابتدایی قرن بیستم به چنگ آورده و کلیتی را در هم تنیده که در آن مجاز و واقعیت را نمی‌توان از هم تشخیص داد. «من از آن دست نویسندگانی نیستم که به مهمانی بروم و ببینم کی چی پوشیده، کی چه می‌گوید، کی چه کار دارد می‌کند، بعد بیایم آنها را بنویسم. من به حقیقت نیازی ندارم.من خبرنگار نیستم. من به فاصله نیاز دارم.» و همین فاصله است که او را وا می‌دارد در اکثر کارهایش از سال‌های دورِ تاریخ کشورش بنویسد.
دکتروف نماینده آن دیدگاهی است که می‌گوید باید بر یک واقعه، یک حادثه، یک فاجعه زمان بگذرد تا بتوان آن را نوشت.
«تاریخی که توسط مورخان نوشته می‌شود به شدت نارساست، تصویری که من از جی‌‌پی مورگان ارائه کردم بسیار حقیقی‌تر از شخص خود اوست و جزئیات زندگی‌اش واقعی‌تر از اتوبیوگرافی اوست.»اِد آدم‌های شناخته شده را به همراه آدم‌های زاده خیالش وارد رگتایم کرده تا حرفش را بزند و از ظلمی که به گروه‌های تحت فشار آن سال‌ها یعنی مهاجران و سیاه‌ها رفته پرده بردارد.
هرچند او آدم‌های بدون نام‌اش را از انسان‌های مشهور و صاحب نام‌اش واقعی‌تر می‌داند و به‌راستی چه کسی واقعی‌تر از پدری که از راه فروش اسباب وطن پرستی زندگی می‌کند، پدربزرگی که مثل کودکی در شادی بهار می‌رقصد و لگن خود را می‌شکند و هنرمندی وامانده در جامعه‌ای
سرمایه دار و سرمایه سالار که دخترکش را در بغل می‌گیرد و می‌گرید و چه ترسی از ترس او حقیقی‌تر: «اگر حقیقت همین باشد که او به جز عکس کشیدن برای دخترش کار دیگری نتواند بکند تکلیفش چیست؟ اگر وضع بر همین منوال بگذرد و به جز درجات مختلف امید بیهوده چیزی نصیب شان نشود تکلیف‌اش چیست؟ دختر بزرگ خواهد شد و نام او را نفرین خواهد کرد.»
رَگتایم ای. ال. دکتروف نجف دریابندری انتشارات خوارزمی
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید