شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


تنها سفیدپوست ساحل شرقی


تنها سفیدپوست ساحل شرقی
● نگاهی به کتاب «حماقت خانه آلمایر؛ حکایت رودخانه ای در مشرق زمین»
در سال ۱۸۶۸ بود که یک پسر کوچک ۹ ساله نقشه ای مقابل اش گذاشت و به قاره آفریقا خیره شد. انگشتش را بلند کرد و آن را مستقیماً روی «قاره سیاه» گذاشت و با هیجان با خود گفت؛ «وقتی بزرگ شدم می رم اینجا». پسر که بزرگ شد پانزده سال از زندگی اش را در اقیانوس ها گذراند و نه تنها قاره سیاه بلکه مشرق زمین را نیز از پای درآورد.
جوزف کنراد از همان کودکی ماجراجو بود و آرزو داشت روزی ملوان بشود، شانزده ساله بود که بالاخره بر روی یک کشتی فرانسوی کار گیر آورد و به دریا زد. پانزده سال زندگی در کشتی او را به مقاصد شگف انگیز فراوانی کشاند و آدم های بسیاری سر راهش قرار داد که هر کدامشان برایش یک کتاب مکتوب بودند. کنراد جوان به خانه بازگشت تا در یک کشتی جدید کار پیدا کند و مجبور شد ماه ها در انتظار بماند. در این ماه های بیکاری بود که فکر نوشتن، که علاقه به ماجراجویی هرگز مجالی به آن نداده بود، به سراغش آمد. بعد از سال ها ماجراجویی نخستین اثر داستانی کنراد جان گرفت؛ حماقت خانه آلمایر. داستانی درباره کاسپار آلمایر که کنراد او را حقیقتاً در سفرش به اندونزی دیده بود.
«حماقت خانه آلمایر» با زبانی که به خوبی نشانه هایی از سبک منحصر به فرد کنراد را در خود داشت، سبکی که در «دل تاریکی» با پختگی خود نشان می دهد، نخستین اثر داستانی نویسنده بزرگی است که بسیاری از منتقدان معتقدند برای ورود به جهان داستانی او حتماً باید آن را خواند.
کاسپار آلمایر نمونه خوب سفیدپوست اواخر قرن نوزدهم است که به امید کشف طلا و الماس و ثروت به طبیعت بکر اندونزی آمده است. البته او از آن دست سفیدپوستانی نیست که ثروت کلان بر هم می زنند و ترس و احترام بومی ها را بر می انگیزند. او یک هلندی میانه حال از خانواده ای کارگر است که در همان خاور دور به دنیا آمده و اروپا را هم ندیده و تنها وصف آن را از مادرش شنیده، اما امید دارد که با پیدا کردن طلا به سرزمین مادری اش، هلند، بازگردد و همین امید تمام آینده اش را بر باد می دهد.
داستان «حماقت خانه آلمایر» در جزایر مالایا می گذرد و سرنوشت کاسپار آلمایر از خلال توصیفات شگفت انگیز طبیعت روایت می شود. روایت این داستان نیز مانند سایر آثار کنراد خطی نیست و داستان با تکیه بر دو روز از زندگی آلمایر که نقطه عطف داستان محسوب می شود به روایت گذشته و آینده او می پردازد. داستان از شب اتفاق بزرگی که محور داستان است، آغاز می شود و چند سطر بعد به فلاش بک های آلمایر می پردازد. زمانی که او مرد جوانی است و در کارخانه هودیگ به کار حسابداری مشغول است و مرد ثروتمندی که شهرتش در تمام اندونزی پیچیده با او آشنا می شود و از اسرارش با او صحبت می کند. لینگارد مرد عجیبی است که هیچ کس سر از کارش در نمی آورد و صاحب یک رودخانه است، رودخانه ای که کسی راه آن را پیدا نمی کند و منشاء ثروت های هنگفت لینگارد است. رابطه لینگارد و آلمایر تا آنجا پیش می رود که لینگارد از آلمایر می خواهد با دختر خوانده اش ازدواج کند و آلمایر با چشم داشت به ثروت لینگارد می پذیرد.
لینگارد برای آلمایر و همسرش خانه ای در سامبیر می سازد و آلمایر می شود تنها سفیدپوست کرانه شرقی. ازدواج آلمایر به سرانجامی نمی رسد و در کار تجارت هم شکست می خورد. حالا تنها امید او نینا، دخترش، و آینده اوست. زمانی رویای آلمایر پول بود و حالا تنها به این بسنده کرده که دخترش را از کثافت زندگی مالایی نجات دهد و به زندگی لوکس در آمستردام برساند. اما مشکل اصلی همین نینا است، دختر دورگه ای که سال های کودکی را میان سفید پوستان و در سنگاپور گذرانده و به شدت توسط سفیدپوستان تحقیر شده است.
مبنای داستان درگیری آلمایر و نینا بر سر آینده نینا است و آلمایر که سعی می کند آخرین امید زندگی اش را از دست ندهد. روایت غیر خطی داستان این امکان را به کنراد داده تا هر جا که خواسته حول حوادث و اشخاص مختلف نقب بزند و خواننده را برای پنجاه صفحه نفس گیر انتهایی آماده کند. به این ترتیب است که کتاب با شبی آغاز می شود که آلمایر در انتظار دائن، تاجر ماجراجوی مالایی است. این شب، انتظار آلمایر و گفت وگوی کوتاهش با نینا در آغاز کتاب برای خواننده تنها به منزله رویدادی معمولی هستند، اما با پیش رفتن داستان، این شب مه گرفته و معمولی ملتهب از احساسات متناقضی می شود که دو شخصیت اصلی کتاب را دربر گرفته است.
کنراد در حاشیه رود سامبیر، جهانی خلق کرده که مسلمان و مالایی و چینی و هلندی در آن کنار هم زندگی می کنند و به این ترتیب رفتار سفیدپوستان با بومی ها و نگاه سر بالای آنها را تنها عامل سیه روزی خود سفیدپوستان ساکن این منطق می بینید. شاید آنچه کتاب کنراد را بعد از زمانی نزدیک به صد و ده سال خواندنی کرده (اگر از نثر شاعرانه اش بگذریم)، در وهله نخست آشنایی اش با سوژه ای بوده که انتخاب کرده است.
برای اکثر شخصیت های این کتاب مابه ازای بیرونی وجود دارد که کنراد در سفرش به خاور دور با آنها از نزدیک برخورد کرده است و دوم شاید نوع نگاهش به کلونیزاسیون و سفیدپوستانی است که خود را در رتبه ای بالاتر از بومی هایی سرزمینی می دیدند که آنجا را اشغال کرده بودند. هر چند نگاه کنراد به انسان ها به این محدود نمی شود و انسان ها برای او از هر نژادی که باشند، موجوداتی اند که خیلی راحت خطا می کنند. سفیدپوستان تحقیر می کنند و بومی ها بر حفظ استقلا ل شان به حیله پناه می برند. در جهان کنراد انسان هایی که برای بقا خطا می کنند، انسان های مشکل داری نیستند.
هرچند در لایه های زیرین کتاب می توان تمایلات نژادپرستانه کنراد را دید، صفتی که بعد از مقاله جنجالی چینوآ آچه به، نویسنده معروف نیجریایی، بیشتر به چشم هواخواهان کنراد آمد و برخی را دل زده و برخی دیگر را هواخواه تر کرد. آچه به در سال ۱۹۷۵ مقاله ای چاپ کرد با عنوان «تصویری از آفریقا؛ نژادپرستی در کتاب «قلب تاریکی» کنراد»؛ او در این کتاب کنراد را نژادپرستی کثیف نامیده بود و گفته بود نمی توان «قلب تاریکی» را اثری هنری نامید چرا که این کتاب اثری است ضدانسانی که تشخص نژادهای بشری را زیر سوال می برد. این مقاله آچه به باب جدیدی را در بررسی آثار کنراد گشود و او را مجدداً مطرح کرد.
«حماقت خانه آلمایر» هیچ قهرمانی ندارد و شخصیت اصلی کتاب، آلمایر، دچار هیچ تحول شخصیتی نمی شود. تنها روند رو به اضمحلال شخصیتش، خانه اش و خانواده اش دیده می شود و پایان تلخ کتاب جای هرگونه رستگاری را می گیرد، البته با توجه به دیگر کتاب های کنراد می توان گفت این کتاب شادترین پایان بندی را دارد، به خاطر همان یک جمله ای که می گوید؛ «آلمایر فراموش کرده بود.» شاید نینا تنها شخصیتی باشد که بی مقدمه چینی (بر خلاف همسر آلمایر) دچار تحول می شود، و در این تحول است که سیلی از کلمات عاشقانه به کتاب هجوم می آورند. رودخانه پانتای نیز نقش مهمی در کتاب دارد، رودخانه ای که نینا، امید آلمایر، را می برد و بازمی گرداند و تمام داد و ستدها (حتی کلوچه های خانه بولانگی) از راه آن انجام می شود، رودخانه ای که همراه بومیان از آنها مقابل سفیدپوستان هلندی دفاع می کند و مه های غلیظش بهترین مامن برای زمزمه های عاشقانه اند.
ضدقهرمان های کنراد که اغلب منفعل اند و به شدت به خودویرانگری تمایل دارند، او را به یکی از پایه گذاران داستان نویسی مدرن بدل کرده و خیلی راحت می توان ردپای کنراد را در داستان های همینگوی، گرین، ژوسف هلر و حتی لارنس دید. اکثر منتقدان مهم ترین ویژگی کنراد را نه در تم های داستان اش بلکه در زبان فاخر و شاعرانه اش می دانند و جالب است که کنراد لهستانی که مدتی را در فرانسه سپری کرده، انگلیسی را زبان سوم خود می داند، هر چند از این نمونه ها در دنیای ادبیات کم نیستند و نابوکف نمونه بی بدیلی است.
جوزف کنراد سیاح از آنچه دیده داستانی شرقی و جذاب خلق کرده که در حد و اندازه های «از چشم غربی» و «قلب تاریکی» نیست اما برای کسانی که کنراد را دوست دارند، بی شک دانستن اینکه این نویسنده نخستین رمان اش را با چه پلات خوش ساخت و زبان فاخری خلق کرده، خالی از لطف نیست. کنراد در یکی از کتاب های اتوبیوگرافیک اش می گوید؛« تنها به خاطر شخصیت آلمایر بود که «حماقت خانه آلمایر» را نوشتم. شخصیتی که من در سفرم دیدم آن قدر جالب بود که تصمیم گرفتم بر مبنای زندگی او داستانی بنویسم و این گونه داستان نویس شدم»، پس واقعاً باید از کاسپار آلمایر حقیقی ممنون باشیم که قریحه نویسندگی کنراد را بیدار کرده است.»
سمیرا قرائی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید