شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


زندگی با نامادری


زندگی با نامادری
آنگاه كه چشم به جهان گشود، جز مادر ندید. لحظه ای پلك هایش را بست، باز او را ندید. مثل یك خواب بود اما... قصه گوی این خواب، مادر نبود! سال یك هزار و سیصدو... خورشیدی، قبل از طلوع خورشید، صدای گریه كودكی فضای خالی راهرو بیمارستان را پر كرد. مادر، كودك را به سینه اش گرفت، اما كودك نمی دانست كه آخرین لحظه های شیرین زندگی اش را می مكد. ساعتی بعد، پدر هم آنجا بود. اما كودك هیچ وقت آن دو را با هم ندید. او در آغوش مادر خواب بود.
میان پدر و مادر فقط سكوت رد و بدل شد. آنها هیچ صحبتی با هم نداشتند. حرف های آنها را اطرافیان نزدیك، هر كدام به زبان خودشان گفته بودند؛ حرف هایی كه قدرت شكستن سكوت را از آنها گرفته بود.
پدر، كودك را از سینه مادر جدا كرد. رفت. نگاهی به پشت سر انداخت. خاطره هایش را مرور كرد. كودك روی دستان پدر خواب بود كه گونه هایش خیس شد. مادر نگاهی به اطرافش كرد. چه جشن خلوتی! صورتش را دو دستی پوشاند. فریاد جلوی چشمانش را گرفته بود. فریادهایش آب شد. باید درد دوری از فرزند را با خود به خانه پدری می برد. فكرش پیش كودك بود، اما كودك همچنان در خواب بود.
۲۴ ساعت از زندگی جدید می گذشت. كودك تمام دقیقه های زندگی را درك كرده بود. او دیگر برای خودش مردی شده بود؛ مردی كه باز هم در خواب بود. روزها می گذشت، پدر، لحظه های بی مادری را درون شیشه می ریخت و به خورد كودك می داد؛ لحظه هایی كه خشك بود، حتی اگر با آب مخلوط می شد.
كودك، یك سال داشت كه پدر و مادر با هم ملاقات كردند. دفتری مقابل آنها گشوده بود. پدر امضا كرد. مادر هم امضا زد. دفتر بسته شد. آنها از هم جدا شدند. كودك هم آنجا بود، اما باز آن دو را با هم ندید. او در آغوش پدر خواب بود.
خودشان هم هیچ وقت نفهمیدند كه چرا چهار بیتی ها غزل نشد.
صدای خنده و شادی كودكی ۵ ساله از حیاط قدیمی یك خانه كه در كنار جنگل واقع شده است، به گوش می رسد. كودك، ۴ سال است كه در این خانه در كنار پدربزرگ و مادربزرگ پدری خود زندگی می كند. كسی به او از گل نازك تر نمی گوید. صبح ها با پدربزرگ به مزرعه و صحرا می رود. عصر كه می شود، صدای زنگوله گوسفندها و حیوان هایی كه از چرا برگشته اند، فضای كاهگلی روستا را پر می كند. مادربزرگ به همراه نوه اش به طویله می رود تا شیر حیوان ها را بدوشد. كودك در طویله، سر به سر همه حیوان ها می گذارد. آنجا آنقدر بزرگ است كه اسب ها، گاوها، الاغ ها، گوسفندها و مرغ و خروس ها هر كدام در گوشه ای زندگی می كنند.
كودك، هیچ تصوری از واژه های پدر و مادر ندارد. او تمام دنیا را در واژه «ننه» خلاصه می كند و كسی غیر از او را نمی شناسد.
كودك، ۶ سال دارد. پدرش به روستا آمده است و همراه او زنی است كه بچه ۳ ساله اش را در بغل گرفته است.
پدر می خواهد كودك را با خود به شهر محل زندگی شان ببرد. كودك كه به خاطر هوای گرم تابستان موهایش را از ته كوتاه كرده است، قیافه دلنشین برای نامادری ندارد. نامادری به پدر می گوید: الآن وقتش نیست. دو ماه دیگر برگرد و او را با خود به خانه بیاور.
آنها به شهر برگشتند؛ شهری كه ۶ ساعت از روستا فاصله دارد. كودك از این رفت و آمد چیزی نفهمید. فقط متوجه شد كه آن زن از قیافه كچل او خوشش نیامده است.
دو ماه گذشت. پدر دوباره به روستا بازگشته است. اما این بار كودك می داندكه او برای چه كاری به آنجا آمده است. خیلی سریع می رود و ماشین سرتراش دستی پدربزرگ را می آورد تا پدربزرگ دوباره سر او را كچل كند.
پدربزرگ هم كه علاقه فراوانی به نوه اش دارد، سر او را از ته كوتاه می كند تا پدر، او را با خود نبرد.
صبح زود كه پدر در خواب بود، كودك به همراه پدربزرگش به صحرا رفت. ننه برای آنها مقداری نان پخته بود كه با پنیر بخورند. وقتی پدربزرگ سفره صبحانه را در صحرا پهن كرد به نوه اش گفت:پدرت اصرار دارد كه این بار تو را با خودش ببرد؛ حتی اگر كچل باشی!
كودك كه گریه می كرد و اشك می ریخت گفت: نه! هیچ كس نمی تواند من را از تو و ننه جدا كند. و پدربزرگ ادامه داد: تو دیگر بزرگ شده ای. باید به كنار پدر و مادرت برگردی. باید در شهر به مدرسه بروی و برای خودت آدم بزرگی شوی. ولی كودك این حرف ها را نمی فهمید و تازه درك می كرد كه چه روزهای خوشی را تا الآن پشت سر گذاشته است.
باد شدیدی در مزرعه می وزید. فصل خزان نزدیك بود. بهارخیلی زود گذشت و گرمای تابستان دوام زیادی نداشت.
كودك، آخرین شب حضورش در روستا را كنار ننه اش خوابید. ننه تا صبح بیدار بیدار و سر بی موی نوه اش را نوازش می كرد. او را می بویید و باهمان زبان محلی برایش لالایی می خواند. گوش كودك با این زمزمه ها آشنا بود. ۳-۲ ساله هم كه بود، مادربزرگش او را با چادر به پشت خود می بست و برایش لالایی می خواند.
صبح زود بود كه كودك درآغوش مادربزرگ پناه گرفته بود و فریاد می زد : ننه! ننه! من هیچ جا نمی روم. تو هم باید بیایی! پدر، كودك را از آغوش مادربزرگ جدا كرد. پدربزرگ و مادربزرگ اشك می ریختند. شاید آنها بهتر از هركسی می دانستندكه چه سرنوشتی در انتظار نوه كوچولوی آنهاست. كودك كه سالها در روستا زندگی كرده و از فضای خارج دور بوده است، اصلاً فارسی صحبت كردن را بلد نیست. او و پدربزرگ و مادربزرگ دراین مدت همه با زبان محلی صحبت می كرده اند. حتی مادربزرگ هم فارسی صحبت كردن را نمی داند. نامادری كه از زبان محلی خانواده شوهرش نفرت شدیدی دارد، تمام تلاش خود را به كار می گیرد تا این كه كودك هفت ساله ، زبان فارسی را بیاموزد و زبان مادری خود را فراموش كند.
كودك، ۸ ساله شده است. پدربزرگ و مادربزرگ برای دیدن او به شهر آمده اند. مادربزرگ با همان زبان شیرین محلی، نوه اش را خطاب قرار می دهد؛ جمله های پرمهر و محبتی كه دیگر كودك هیچ كدام از آنها را نمی فهمد. او زبان مادری اش را فراموش كرده است و این برای كودك و ننه اش خیلی سخت است. اما مادربزرگ همچنان برای نوه اش لالایی می خواند و درحالی كه اشك می ریزد حرف می زند. كودك اما مات و مبهوت ، فقط احساس ننه اش را درك می كند.
هر روز صبح كه پدر از خانه بیرون می رود، كتك خوراك قبل از صبحانه كودك است. نامادری كه تحمل دیدن فرزند شوهرش را ندارد، كودك ۸ ساله را زیر پایش می اندازد و بر روی شكم او بالا و پائین می پرد تا جایی كه نفس كشیدن برای كودك سخت ترین كار است.
خوردن صبحانه با اعمال شاقه نیز سهمیه هر روز كودك است. نامادری برای تخلیه هیجان های خود ساندویچ بزرگی از نان و پنیر درست می كند و آن را سالم درون دهان كودك می گذارد و فشار می دهد تا كودك آن را همان طور ببلعد.
هر روز كه كودك از مدرسه برمی گردد موظف است حیاط خانه را جارو و آب پاشی كند. حمل كپسول گاز و وسایل سنگین نیز از وظایف هر روز اوست تا شاید بر اثر حادثه ای جان دهد و یا ناقص شود! یك روز كه مشغول جارو كردن حیاط خانه است، دستی از پشت سر او را از پله های بزرگ كنار زیرزمین به پائین پرتاب می كند. وقتی كودك به هوش می آید، خود را روی تخت بیمارستان می بیند. سرش چند بخیه خورده است. پزشك به نامادری می گوید كه فرزندت، شانس آورد كه زنده ماند! به گیجگاهش ضربه خورده بود. نامادری هم بالای سر كودك ایستاده است و مدام در گوش او زمزمه می كند: اگر بابایت پرسید، بگو با آبجی دعوا كردم. سرم به در اتاق خورد. و پدر هیچ وقت نفهمید كه چرا سر پسرش شكسته است. او همان داستان ساده را باور كرد! شب ها كه پدر خسته از كار به خانه می آید، نامادری در مقابل دیدگان پدر، برای كودك میوه و خوراكی می آورد و گاهی به او محبت می كند. پدر نیز صبح ها كه از خانه خارج می شود، امیدوار اما نگران، دلش پیش كودك است.
كودك ۱۰ ساله همچون سال های قبل تنبل ترین شاگرد كلاس است. هر روز از معلم كتك می خورد و به دفتر مدرسه احضار می شود. در حیاط مدرسه كلاغ پر می رود و در گوشه حیاط مدرسه، دو دست و یك پایش را بالا گرفته تا تنبیه شود. نمره های پائین می گیرد و در خانه هم پدر به خاطر نمره های صفر تا ۱۴ او را كتك می زند و می گوید: مگر تو از بچه های مردم چه چیز كمتر داری؟! همه به او می گویند: تو در آینده هیچ نمی شوی! از خواهر هفت ساله ات یاد بگیر كه همه نمره هایش ۲۰ است . اما كودك كه در خانه به دور از چشم پدر تمام كارهای خانه را به دوش می كشد و حتی مجبور است به خواهر ناتنی خود در درس هایش كمك كند، پس از خوردن سهمیه كتك هر روزه، هیچ حس و حالی برای درس خواندن ندارد.
دست ها و پاهایش هر روز كبود و سیاه است. نامادری باید روزانه دندان هایش را با گاز گرفتن كودك تیز كند و به آرامش روحی برسد و پدر خوش خیال، هیچ وقت زیر لباس های فرزندش را ندید تا بعدها حرف های او را باور كند.
وقتی كودك سرما می خورد و مریض می شود، باید قرص هایش را در برابر دیدگان نامادری با آب بینی بخورد. تماشای این صحنه برای آن زن آرام بخش است.
همه از كودك می پرسند آیا نامادری، تو را اذیت نمی كند؟ و كودك یاد گرفته است كه در پاسخ به این سؤال ها بگوید: نه! او خیلی مهربان است.
دانشجوی ۱۸ ساله ای در بهشت زهرا كنار قبری نشسته است و اشك می ریزد. اشك ها خاطره هایش را خیس می كند. مادر بزرگش ۶ سال است كه بر اثر سكته جان داده است. او تا حالا اجازه نداشت بر مزار مادربزرگ حاضر شود. سال اول دانشگاه، فرصت خوبی برای این كار است تا فاتحه ای بخواند.
دقیقه ها، ساعت ها، روزها و سال ها گذشت. كودك قصه ما مردی شده است. مردی كه همچنان در خواب است اما ... قصه گوی این خواب، مادر نیست!
مهدی خاموش
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید