شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
تابوت
پدربزرگی داشتم و پدربزرگم تابوتی داشت. نمیدانم چه وقت و به چه دلیلی سفارش ساخت تابوت را کرده بود ، اما میدانستم که پدربزرگم تابوتی دارد. آن تابوت زیبا که از درخت توت ساخته شده بود ، در زیرزمین خانهمان نگهداری میشد. شبها که جای خود دارد، حتی وسط روز هم وقتی مجبور میشدم وارد زیرزمین خانهمان شوم ، با یادآوری آنچه وجود نداشت ، تمام موهای سرم سیخ میشد.
بدتر از همه، اینکه آن تابوت ، نفرت انگیزترین و بدترین افکاری که میتوانست در ذهن هر آدمی خطور کند ، در من زنده میکرد. در تمام آن منطقهی بزرگ شهر ، تنها ما بودیم که تابوت داشتیم و به همین خاطر نیز خواهان زیادی داشت. در برخی روزها تعداد مشتریها حتی به دو ـ سه نفر هم میرسید .
من نمیدانستم باید به داشتن این چیز عجیب خوشحال میبودم یا ناراحت . مشتریهای تابوت به قدری به در خانهی ما میآمدند که من فکر میکردم بیشتر از همه، این آدمها هستند که پشت سر هم میمیرند.
با آمدن تابوت به خانهمان ، درگیریهای کوچک و بزرگ بین پدر و پدربزرگم نیز آغاز شد. پدرم به گونهای که به پدربزرگ بر نخورد ، با لحنی ملایم پرسید: «فکر نمیکنی برای انجام کار ثواب، راه دیگری وجود داشته باشد؟»
پدر بزرگ در حالی که داشت به ریش سفیدش دست میکشید ، گفت: «جا به اندازهی کافی داریم. جایی هم نگذاشتهایم که کسی پایش به آن گیر کند و زمین بخورد. توی زیرزمین گذاشتهایم.»
ـ این درست است ، ولی …
ـ ولی چی؟
ـ چون تابوت داریم مثل این است که اجل همین امروز و فرداست که بیاید و یقهی ما را بگیرد …
پدربزرگ با شنیدن این حرف ، با ملایمت لبخندی زد و گفت: «خوبه پسرم خوبه. گاهی اوقات بد نیست به مرگ هم فکر کنیم.»
بعد حرفش را ادامه داد: «از این گذشته، خودت می دانی که در این اطراف کسی تابوت ندارد.»
با این حرفها ، موضوع برای مدتی خاتمه یافت .
درب خانه ما همچنان کوبیده میشد .
تابوت ما اگر در وقت تحویل به صاحب مرده، اندکی گرد و خاک داشت، وقتی به خانه برمیگشت تمیز و شسته شده بود و با رنگ مایل به آبی خود، برق میزد.
پدرم مدتی بعد دوباره به این موضوع برگشت.
ـ پدر! می گویم که به نظر شما داشتن تابوت شوم نیست؟
ـ شوم بودن یا نبودن تابوت را خودت باید بفهمی. اما مرگ آدمها به خواستن و یا نخواستن نیست. اگر چیزی در خانه نگه میداری که به درد مردم میخورد، اگر هم شوم باشد، ناپسند نیست. همین روزهاست که من خواهم مرد. آنوقت چکار خواهی کرد؟ شاید میخواهی بگویی که روی دو تکه چوب مرا خواهی شست و بعد هم روی همان چوبها گذاشته و روانهام خواهی کرد ؟
پدرم وقتی می دید پدربزرگم عصبانی شده ، واپس می رفت.
آدم ها پشت سر هم می آمدند .
گاهی پدربزرگم تابوت را به وسط حیاط میآورد و میخ هایی را که شل شده بودند، سفت میکرد. اگر هم به نظرش میآمد که رنگش اندکی پریده است، مینشست و رنگش میکرد . درست همانند زمانی که میخهای گهواره را سفت می کرد و یا رنگش میزد.
من از این کارهای پدربزرگم که با آن همه شور و علاقه به تابوت میرسید، سر در نمیآوردم. گاه به خودم میگفتم: «شاید در این سن و سال ، تمام احساس او مرده است!»
بهار رفت و تابستان آمد و بالاخره پائیز هم از راه رسید. برگهای زرد درختان به قدری آرام آرام به زمین میریختند که فکر میکردی میگویند بگذارید لحظاتی قبل از مرگ برای لااقل اندکی ، توی هوا بمانیم.
یک روز پدرم، مست به خانه برگشت و بی اجازهی پدربزرگ ، تابوت را از زیرزمین در آورد و با تبر به جانش افتاد و تکه تکهاش کرد، در حالی که داد میزد:
ـ بگذار هر کس که دوست دارد، این گونه تابوت را نگه بدارد. من دیگر تحملش را ندارم .
ناگهان صدای خشمگین پدربزرگ که از پشت شیشههای پنجره داشت نگاه میکرد ، در گوشهایم نشست:
ـ آخ ، لعنت بر تو!
او فقط همین را گفت. بعد هم آهی کشید و دیدم همانجا چهار زانو نشست. نمیدانم پشت آن پنجره چه حالی به او دست داد. خدا را شکر هم میکنم که نفهمیدم چه کشید و چه حالی داشت.
آنها که نیاز به تابوت داشتند، همچون باران پائیزی که یکریز میبارد و قطع نمیشود ، مدام میآمدند و در میزدند و وقتی میشنیدند که «دیگه تابوت نداریم»، زیر باران میماندند کجا بروند و با دستپاچگی فکر میکردند که چه باید بکنند و با لحنی ناامید میگفتند: «ای بابا؛ این که خیلی بد شد»
پدر بزرگ تا این وضعیت را میدید، از فرط پشیمانی و غصه، پژمرده می شد و با خشم نگاهی به صورت پدرم میکرد و میرفت، مینشست سر جایش .
طولی نکشید حال پدر بزرگم که به هشتاد سالگی هم سرک کشیده بود، بد و بدتر شد. پدربزرگم که دیگر کاملا زمینگیر شده بود، مجبور بود حتی طهارت خودش را نیز در همان تشکچهی خودش انجام دهد. پدرم که فهمیده بود پدربزرگ دیگر از بسترش بلند نخواهد شد، به اقوام و خویشان دور و نزدیک خبر رساند که اگر میخواهند خداحافظی کنند، دیر نکنند.
آنها که بایستی میآمدند و میدیدند ، آمدند و دیدند و پدربزرگ خیلی زجر نکشید و چشم روی هم گذاشت. چون اول شب جان داده بود، مصلحت آن شد که صبح فردا او را دفن نمایند. چون کسی از تشویشی که صبح فردا ایجاد میشد خبر نداشت، پدرم مجبور شد سریعاً به برادر پدربزرگمان که ریش سفیدمان بود ، بگوید که تابوتی وجود ندارد. این هم البته جای شکرش باقی است.
همه به صرافت افتادند که هر طور شده تابوتی پیدا کنند. تا نیمههای شب ، درب خانههایی که حدس زده میشد تابوت دارند ، کوبیده شد. هر که رفته بود ، دست از پا درازتر برگشت . من با خودم میگفتم : «وه ؛ مثل اینکه همهی مردم مثل پدرم فکر میکرده اند . حتما آنها هم مثل پدرم گفتهاند: «این چیز شوم و نحس را ما نگه نداریم. تنها که زندگی نمیکنیم. زندگی ایلی داریم. اگر لازم باشد، پیدا می شود.»
در آن شهر بزرگ ، تابوتی پیدا نمیشد. تا اینکه دم دمای صبح ، فرد خوبی آمد و ماشینش را جلوی خانهی ما نگهداشت و رو به حیاط کرد و داد زد: «دو – سه نفری بیایند کمک!»
بله؛ تابوتی رنگ پریده و زهوار در رفته را آوردند. در زندگیِ ایلی، همین را هم باید شکر کرد! ساعاتی از صبح که گذشت، پدربزرگ را داخل تابوت گذاشتیم و راه افتادیم .
من قبلاً بارها از آن جاده که به قبرستان میرسید، گذشته بودم اما هیچوقت تا آن اندازه ناراحت و عجیب به نظر نیامده بود. به گمانم پدربزرگم که حالا در تابوتی زشت و بدترکیب خوابیده بود که روی دستها سروصدا میکرد، هر آن سرش را از تابوت بیرون میآورد و رو به من میگفت: «پسرم؛ برو و برایم میخ و چکش و رنگ بیاور. این تابوت را باید به شکلی در بیاوریم که انگار تازه از کارخانه بیرون آمده باشد. تابوت بایستی به قدری محکم باشد که آدم در لحظات آخر، احساس ناراحتی نکند. این خیلی مهم است.»
نوشتهی : قربان نظر عزیزوف (نویسندهی فقید ترکمنستانی)(۱۹۷۵-۱۹۴۰)
ترجمهی : یوسف قوجق
قربان نظر عزیزوف، هم در بین ترکمنستانیها و هم در بین ترکمنهای ایران شاعری شناخته شده است. او را بیشتر با شعرهایش میشناسند. وی که عمری کوتاه نیز داشته ، شاعری با قریحه است که شعرهایش بسیار به دل مینشیند. از وی برخلاف دفترهای متعدد شعر ، تنها یک داستان به جای مانده که بسیار زیباست و همین داستان کافیست تا او را در ردیف داستاننویسان خوب آن کشور قرار دهیم.
ترجمهی : یوسف قوجق
قربان نظر عزیزوف، هم در بین ترکمنستانیها و هم در بین ترکمنهای ایران شاعری شناخته شده است. او را بیشتر با شعرهایش میشناسند. وی که عمری کوتاه نیز داشته ، شاعری با قریحه است که شعرهایش بسیار به دل مینشیند. از وی برخلاف دفترهای متعدد شعر ، تنها یک داستان به جای مانده که بسیار زیباست و همین داستان کافیست تا او را در ردیف داستاننویسان خوب آن کشور قرار دهیم.
منبع : کانون ادبیات ایران
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی حجاب مجلس دولت دولت سیزدهم رئیسی رئیس جمهور گشت ارشاد سیدابراهیم رئیسی جمهوری اسلامی ایران پاکستان
تهران شهرداری تهران قتل هواشناسی سیل پلیس کنکور وزارت بهداشت سلامت زنان سازمان سنجش پایتخت
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی قیمت طلا سایپا مسکن ارز ایران خودرو تورم
سینمای ایران سریال سینما تلویزیون سریال پایتخت کیومرث پوراحمد موسیقی رهبر انقلاب قرآن کریم فیلم ترانه علیدوستی کتاب
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران بازی فوتسال تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا لیورپول
هوش مصنوعی گوگل نخبگان سامسونگ مدیران خودرو اپل فناوری آیفون ناسا بنیاد ملی نخبگان ربات دانش بنیان
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا افسردگی آلزایمر