چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


بــازگشت بــه زنــدگی


بــازگشت بــه زنــدگی
- «سویل‌»جان می‌دونی برای چی من تقریبا یك روز در می‌?ان به سالن زیبایی شما می‌آم؟
- لابد به خاطر این‌كه از كار «چكامه» خانم راضی هستین.
- نه فقط به خاطر این. چیزی كه این روزها یگانه مشغله خاطرم شده، شوهرمه! احساس می‌كنم كه شوهرم دیگه منو مثل سابق دوست نداره.
- برای چی شما باید چنین فكری بكنین؟
- ببین شوهرم دیگه دل به زندگی نمی‌ده، نسبت به همه چیز سرد و بی‌تفاوت شده. می‌ترسم، می‌ترسم زیر سرش زبونم لال، زبونم، لال بلند شده باشه.
باید خاطر ملول و آزرده‌اش را تسكین می‌دادم. دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و فشار دادم:
- همش خیالات باطله. مگه دیوونه‌س خانمی به زیبایی شما رو بذاره بره یه زن دیگه بگیره؟
لبخندی بر لبانش نشكفته پژمرد:
- درست به همین خاطر زود زود مزاحم‌تون می‌شم، بلكه دست‌های معجزه‌گر شما زیبایی رو برام به ارمغان بیارن.
با خوشحالی روی صندلی جستی زد و گفت:
- موافقم، اما این لك‌های قرمز رنگ لعنتی رو چه كنیم؟
ناگهان صدایی از پشت سر توجه هر دوی ما را به خود جلب كرد كه می‌گفت: «اون لك‌های لعنتی با من!»
متعجب و حیران هر دو با هم به طرف صاحب صدا برگشتیم. خانم «زمانی» كنارمان ایستاده بود و هرهر می‌خندید: برای چی این‌جوری نگاهم می‌كنین؟ گفتم اون لك‌های لعنتی با من. مگه شماها آگهی منو نخوندین؟
خانم «مینایی» آگهی را خوانده بود، ناگهان همه چیز را به خاطر آورد و جیغ كشید: اتفاقا داشتم دنبال‌تون می‌گشتم كه كمی توضیح در مورد آگهی‌تون بدین.
- چشم، توضیح هم می‌دم، هر قدر كه دوست داشته باشین. اگه مایلین پوست‌تون از تیرگی دربیاد و روشن و نرم و لطیف بشه و چین و چروك‌های صورت و دست‌هاتون از بین بره، از شر این لك‌های قرمز رنگ لعنتی خلاص بشین و از دست پیری زودرس فرار كنین و سال‌های سال جوون‌تر بشین باید از داروهای خارجی من كه شوهرم از فرانسه وارد كرده استفاده كنین.
- و در كیفش را باز كرد و لیست تایپ شده‌ای را بیرون آورد: بفرمایین، كافیه فقط بیعانه مورد نظر رو بدین تا اسم‌تون ثبت بشه.
كم‌كم سالن شلوغ ‌شد. آنهایی كه آگهی را خوانده بودند یك به یك در سالن را باز می‌كردند و یك راست سراغ خانم زمانی می‌‌رفتند. خانم زمانی دفترش را باز كرده بود و اسامی را با درخواست‌های‌شان یادداشت می‌كرد. پول هایی را هم كه بابت بیعانه می‌گرفت، دسته می‌كرد و توی كیف بزرگش می‌گذاشت:
- فقط یادتون نره كه موقع تحویل داروها بقیه پول‌ها رو همراه داشته باشین. متاسفم از گفتن این‌كه نسیه اصلا نمی‌تونیم كار كنیم.
نیم ساعت بعد چكامه خانم، خانم زمانی را كشید كنار من و یواشكی بیخ گوشش گفت: شما سالن زیبایی منو كردین محل كسب و تجارت خودتون، این‌كه اصلا درست نیست. كی گفته در آگهی‌تون، نشونی این‌جا رو بدید، شما تنها یك مشتری هستید و نباید سوءاستفاده كنید.
خانم زمانی به آرامی گفت: خب، شلوغش نكنین، یه درصدی از فروش هم به شما می‌دم، حالا خوب شد؟
و به طرف مشتریانش پیش رفت: خانم‌ها هر چی كه به فكرتون برسه می‌تونین سفارش بدین، از دستگاه‌های لاغركننده گرفته تا دستگاه‌های رفع موهای زاید و رفع زگیل، از لنزهای رنگی گرفته تا ادكلن‌ها، عطرها، ماسك‌ها، تونیك‌ها، كرم‌ها و لوسیون‌ها، هر چی...
ده روز بعد سر و كله خانم زمانی پیدا شد. سفارشات مشتری‌ها را هم با خودش آورده بود، پنج، شش كارتن پر. دو نفر هم با خودش آورده بود كه كمكش كنند، می‌گفت خواهرزاده‌هایم هستند: «شهین» و «مهین»! تا عصر همه سفارشات را تحویل دادند و پول‌ها را هم گرفتند و پس از خداحافظی كردن از سالن بیرون رفتند. چكامه خانم كه منتظر دریافت درصدش بود بلافاصله هما را فرستاد دنبال خانم زمانی. هما پس از چند دقیقه برگشت و خیلی یواش گفت:
- خانم زمانی گفتن جلوی مشتریا كه نمی‌تونستم درصد شما رو حساب كنم. هفته آینده صبح زود می‌آم، می‌شینیم با هم حساب می‌كنیم. اما هفته آینده به جای خانم زمانی، خانم مینایی بود كه صبح زود زنگ را به صدا درآورد و خود را توی سالن انداخت. عینك آفتابی بزرگی را كه به چشم زده بود برداشت و روی صندلی افتاد: تموم راه رو دویدم، می‌ترسیدم مردم منو با این شكل و شمایل ببینن و آبروم بره.
تازه آن موقع بود كه ما متوجه لكه‌های درشت قرمز رنگ روی صورتش شدیم:
- صورت‌تون چی شده؟
- صورتم گر گرفته، می‌سوزه. همش اثرات معجزه‌آسای كرم‌های خانم زمانیه، صبر كنید، دستم بهش برسه می‌دونم چه كارش بكنم.
حق هم داشت، لكه‌های كمرنگ و كوچك صورتش، پررنگ‌تر و درشت‌تر شده بودند. سرش را بالا آورد و ناله‌كنان گفت: صورت منو چه كار می‌تونین بكنین؟ كرمی، پمادی، چیزی؟
چكامه خانم در جواب گفت:
- این صورتی كه من می‌بینم نمی‌شه اصلا بهش دست زد. شما بهتره برین پیش یه متخصص پوست.
در این موقع صدای زنگ شنیده شد. چكامه خانم با سر به هما اشاره كرد كه در را باز كند.
- بفرمایین این هم خانم زمانی. ایشون حتما پاسخی برای این كارهاشون دارن.
از پشت در سالن صدای داد و فریادی شنیده شد و چند لحظه بعد خانم فرهیخته در را باز كرد و داخل شد. آن‌قدر عصبانی بود كه نگو، كاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد. روسری‌اش را از روی صورتش كنار زد و غرید: بفرمایید، این بلا رو خانم زمانی سرم آورد.
صورتش باد كرده و به اندازه یك بالش شده بود. چشمانش هم انگار دو سوراخ تنگ و كوچك شده بودند و دیده نمی‌شدند:
كجاست این خانم زمانی؟ بلایی سرش بیارم كه مرغای آسمون زار زار به حالش گریه كنن.
چكامه خانم كف دست راستش را بر پشت دست چپش كوفت و لبش را با دندان گزید. نیم ساعت نگذشته بود كه پنج نفر از مشتریان‌مان با هم داخل سالن شدند. برافروخته بودند و دربه‌در دنبال خانم زمانی می‌گشتند. خانمی كه جوان‌تر از بقیه بود، گفت: «این داروها و كرم‌هارو به همسایه‌مون كه دكتر داروسازه نشون دادم گفت مبادا كه استفاده‌شون بكنین، همه‌شون تقلبی‌ان و فاسد. بی‌خود نبود كه پوست صورتم عین تخته خشك شده بود.» خانم دیگری كه پوست صورت و دست‌هایش دچار خارش شدیدی شده بود گفت: «رفتم تحقیق كردم، این داروها با این مارك‌هایی كه خوردن اصلا ساخت كشور فرانسه نیستن.» و خانمی كه چاق بود ناله‌كنان گفت: «دستگاهی كه به من فروخته دو روز بیشتر كار نكرد و قیمت واقعیش هم تو بازار یك چهارم قیمتیه كه خانم زمانی به من انداخته.»
چكامه خانم كه كلافه و سردرگم بود به طرف من آمد و گفت: گاومون زاییده، بدجوری هم زاییده! می‌گی چه كار كنیم سویل جان؟
به میز كارم تكیه دادم و گفتم: كاری از دست‌مون بر نمی‌آد، فقط می‌تونیم باهاشون همدردی كنیم.
- یعنی می‌گی خانم زمانی این طرف‌ها آفتابی می‌شه؟
خانم‌ها وقتی دیدند ظهر شد و خبری از خانم زمانی نشد به طرف چكامه خانم رفتند و دوره‌اش كردند: شما چرا اجازه دادین سالن آرایش‌تون محلی برای حقه‌بازی و كلاهبرداری این و اون بشه؟ ما دیگر پیش شما نمی‌‌آییم، به پلیس هم شكایت می‌كنیم.
دیدم كه باید به كمك چكامه خانم بشتابم. بیچاره آش نخورده، دهانش سوخته بود. دست‌هایم را بلند كردم و داد كشیدم:
- خانم‌ها به جای این حرف‌ها و تلف كردن وقت، بهتره بشینیم و یه فكر اساسی بكنیم، فقط كافیه خونسردی‌مون رو حفظ كنیم.
ده روز گذشت. آرایشگاه خیلی خلوت و سوت‌وكور شده بود. مایی كه وقت سر خاراندن نداشتیم حالا از صبح تا عصر بیكار می‌نشستیم و زل می‌زدیم بهم، یا از زور بیكاری موهای همدیگر را كوپ می‌كردیم.
چكامه خانم با قیافه‌ای اخمو بالا و پایین می‌رفت و خانم زمانی را نفرین می‌كرد.
از آن ماجرای لعنتی به این ور حیثیت كاری‌اش را از دست داده و كلی متضرر شده بود، اما وقتی عصر یك روز خانم مینایی را دید، با خوشحالی فریاد زد و به سویش دوید. كم مانده بود كه پر در بیاورد و پرواز كند:
خانم مینایی باز شما! در این موقعیت حساس ما رو تنها نذاشتین و به‌دیدارمون اومدین. هرگز این محبت شما رو فراموش نمی‌كنم.و خواست او را به طرف صندلی خودش هدایت كند كه خانم مینایی سرش را پایین انداخت و با صدای كم جانی گفت: امروز اگه اجازه بدین می‌خوام در خدمت سویل جان باشم.
خانم مینایی نگاهی توی آینه به صورت بدون آرایش و ساده خود انداخت و با لحن شادی گفت:
- اومدم خدمت‌تون كه موهامو كوتاه‌كوتاه كنین.
باور كردنش كمی مشكل بود. دستی به موهای بلندش كشیدم و گفتم: می‌خواین موهایی به این قشنگی رو كوتاه كنین؟
- بله، موهام خیلی قشنگن به خصوص با اون های‌لایتی كه شما كردین. به چند نفر از دوستام كه پرسیدن موهاتو كجا به این قشنگی های‌لایت كردی، آدرس شما رو دادم، اما قصه‌ام مفصله، تا شما كارتون رو شروع كنین، منم تعریفش می‌كنم.
چاره‌ای نبود، باید مشغول می‌شدم. خانم مینایی نفس بلندی كشید و تعریف كرد:
- آخرین باری كه اومده بودم خدمت‌تون ده روز پیش بود. لكه‌های قرمز رنگ، تمام صورتم رو پوشونده بودن و من از شدت عصبانیت كم مونده بود بتركم. چكامه خانم با یك آرایش غلیظ تا حدودی تونستن اون لكه‌های لعنتی رو محو و كم رنگ كنن. به خونه كه رسیدم، گوشی تلفن رو برداشتم تا بلایی رو كه سرم اومده بود برای یكی از دوستام تعریف كنم. نیم ساعت بعد شوهرم از سر كار اومد، از شدت خستگی رنگ به چهره‌اش نمونده بود، ناچار با دوستم خداحافظی كردم. شوهرم پیرهن چروكش رو نشونم داد و گفت: امروز همكارام مسخرم كردن، بالاخره این پیراهن‌های منو اطو كردی یا نه؟
پاك فراموش كرده بودم، گیج و منگ جواب دادم: امروز به آرایشگاه رفته بودم، نرسیدم.
تلوتلوخوران خود را به روی كاناپه انداخت و نالید: تو پول‌های زبون بسته منو عوض این‌كه خرج خونه و زندگیت بكنی، می‌بری دو دستی تقدیم آرایشگاه‌ها می‌كنی، تازه به خونه هم كه می‌آی یه لحظه از جلوی آینه كنار نمی‌ری. همش آرایش، همش آرایش! صبح وقتی از خواب بیدار می‌شی اولین كاری كه انجام می‌دی اینه كه می‌ری می‌شینی جلوی آینه كوفتی و هی به صورتت از اون پودر و كرم‌ها می‌مالی. من الان ماه‌هاست كه صورت تو رو بدون آرایش ندیدم.داشت كفرم رو در می‌آورد. نباید این طوری باهام حرف می‌زد: دروغگو! تو اصلا رغبت نمی‌كنی به صورت من نگاه كنی، اون وقت از كجا می‌دونی كه من هر روز آرایش می‌كنم یا نه؟
- خیلی خوب برو شام رو بیار بخوریم كه مردم از گشنگی!
- اما من فرصت نكردم شام بپزم. می‌‌ریم بیرون، یه چیزی می‌خوریم و زود بر می‌گردیم.
صداش رو بلند كرد:
- اه! مرده‌شوی این خونه و زندگی رو ببره! من توان حرف زدن ندارم اون‌وقت این می‌گه پاشو بریم بیرون شام بخوریم. صدای من هم بلند شد.
ناگهان چشمان سرخ و از حدقه بیرون زده‌اش را به صورتم دوخت. آتش از دهانش بیرون می‌ریخت: هر وقت به صورتت نگاه می‌كنم اونقدر رنگ و روغن می‌بینم كه حالم بهم می‌خوره. من كه با یك تابلوی نقاشی ازدواج نكردم. من دوست دارم وقتی به خونم می‌آم از توی آشپزخونه بوی خوش غذا بیاد، خونه عین دسته گل تمیز باشه، زنم با چهره‌ای گشاده به پیشوازم بیاد و با یه خسته نباشید گرم و یه چای داغ، خستگی رو از تنم در بیاره، نه این‌كه مدام جلوی آینه بشینه و از صورتش روغن بچكه.
- تصمیم گرفتم از فردای اون روز حرف شوهرم رو گوش كنم و طوری باشم كه اون دوست داره. بنابراین صبح كه از خواب بیدار شدم به جای این‌كه برم جلوی آینه و هی با صورتم ور برم، یه راست به حمام رفتم و تمام آثار و علائم آرایش رو از روی صورتم پاك كردم. بعد صبحانه خوردم و مشغول تمیز كردن خونه شدم، غروب كه آمد، همه چیز مهیا بود، او لبخندی زد و گفت: فیلم كه بازی نمی‌كنی، یك روز فقط دست از آرایش برداری...
گفتم: نه به این شرط كه از دستم ناراحت نباشی، گفت: من بهترین زن دنیا را دارم.
خانم مینایی خنده شیرینی كرد و در ادامه حرفش گفت:
- حالا هم اومدم این‌جا تا موهامو عین پسرها كوتاه كنم تا هر روز مجبور نشم وقت زیادی رو صرف مرتب كردن‌شون كنم.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید