شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مثلث پائیزی


مثلث پائیزی
باورم نمی شد که من آن حرفها را زده باشم. باورم نمی شد با این حرفها توانستم مهر او را به دل دیگری بیندازم و امروز خوشحال و خندان بر سر آنها نقل بپاشم و بساط جشن عقد و شادمانی آنها را برپا کنم. هنوز هم باورش برایم سخت است که دیگر نمی توانم به او فکر کنم. همه چیز مثل بهار شروع شد و مثل پائیز به پایان رسید. پایانی پائیزی برای من و شروعی بهاری برای بهزاد و بهاره. من و بهاره هر دو در یک دانشگاه درس می خواندیم. رفتارش تحسین همگان را برانگیخته بود. هردو طراحی می خواندیم. درعین حال رقیب هم نیز بودیم. سعی می کردیم هرروز که می گذرد روز جدیدی برای هرنفرمان باشد با موفقیت بیشتر.
اصلاً همین حس رقابت بود که ما را روز به روز به هم نزدیک و نزدیک تر می کرد. تا جایی که دیگر با هم رقیب رفاقتی بودیم. یک روز که برای خرید لوازم به بازار می رفتم بهاره را دیدم که در صف اتوبوس ایستاده بود. همین که بوق زدم و مرا دید به طرفم آمد. او برای خرید لوازم طراحی راهی بازار بود. به همین خاطر هم مسیر شدیم.
در طول راه تا بازار سکوت کردیم و هیچ حرفی نزدیم. نمی دانم چرا آن روز حال و حوصله درست و حسابی نداشتم.
با این که مدت ها بود منتظر چنین روزی بودم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم با او راحت صحبت کنم و حرف دلم را بگویم. بعد از خرید لوازم موردنیاز هردو خسته به سمت خانه حرکت کردیم. باز هم سکوت بود و سکوت.
اما دیگر طاقت نیاوردم و سر صحبت را بازکردم. اول از قیمت های زیاد گله کردم. او هم درباره جنس هایی که خریده بودیم صحبت کرد. به پشت چراغ قرمز که رسیدیم خدا خدا می کردم که چراغ سبز نشود تا بتوانم بیشتر با او باشم. اما خیلی زود رسیدیم و من هم نتوانستم حرفهایم را به بهاره بزنم. تا این که یک هفته بعد در آگهی های روزنامه ای خواندم که یک مؤسسه نیاز به طراح دارد.
به همین خاطر به آنجا رفتم و بعد از گفت وگویی با اعلام پذیرش آنها آماده کار شدم. اما برای پایان کارم نیاز به یک کمک داشتم. در بین بچه ها خیلی ها بودند که شاید در کارشان بهتر از من بودند. اما من نمی توانستم با آنها کار کنم. تنها کسی که به ذهنم آمد بهاره بود. با خود گفتم اگر موضوع را به او بگویم حتماً قبول می کند تا به من کمک کند. فردای آن روز درباره آن موضوع کار با او صحبت کردم. او هم بدون هیچ حرفی برای همکاری اعلام آمادگی کرد. بنابراین قرار گذاشتیم که روزی چندساعت برای این طرح وقت بگذاریم. با کمک بهاره هر روز کارم بهتر از قبل پیش می رفت. با این که اوایل کار قرار بود روزی ۲ ساعت کارکنیم اما انگار جذابیت کار اجازه نمی داد که کمتر از ۵ ساعت کار کنیم. با این حال باز هم عقب بودیم. برای همین از بهزاد یکی دیگر از همکلاسی هایم خواستم تا به ما کمک کند. او هم با خوشحالی به جمع ما اضافه شد. انصافاً هم کمک خیلی زیادی می کرد. حدود یک ماه برای تحویل طرح وقت داشتیم. اما نمی دانستم که چه باید بکنم. با این که سه نفری هرروز کار می کردیم باز هم عقب بودیم. فشار کار آنقدر زیاد شده بود که بالاخره مرا ازپا درآورد و مجبور شدم چند روزی در خانه استراحت کنم. اما انگار تحمل سختی های کار راحت تر از تحمل دوری بهاره بود. حال عجیبی داشتم. انگار که چیز باارزشی را گم کرده بودم. به همین خاطر نتوانستم بیشتر از ۳ روز در خانه طاقت بیاورم. بنابراین برگشتم به سرکار. در این ۳ روز چه اتفاقی افتاده بود نمی دانم. ولی رفتار بهاره و بهزاد با من کاملاً عوض شده بود و این موضوع را عیناً مشاهده می کردم. طرز صحبت بهاره و بهزاد فرق کرده بود و من از این موضوع رنج می بردم. نمی توانستم ببینم که بهاره با بهزاد آنقدر راحت باشد و من حتی نتوانم به او حرف دلم را بگویم.
همه چیز برایم سخت شده بود. انگار روند کار کندتر و کندتر می شد و من هرروز بی انگیزه تر از روز قبل به کارگاه می رفتم تا این که بالاخره کار تمام شد. طرح پیاده شده را به شرکت بردم. همه از طرح راضی بودند و اعلام رضایت می کردند. خوشحال از این که توانسته بودم در نخستین کار رسمی موفق باشم و ناراحت از این که دیگر نمی توانم بهاره را هرروز ببینم. مبلغ قرارداد را گرفتم و از دفتر بیرون آمدم. یک راست به سراغ بهزاد رفتم و مبلغی را به عنوان دستمزد به او دادم. تصمیم خودم را گرفته بودم. خواستم بعد از اینجا یک راست به سراغ بهاره بروم تا هم موضوعی که مدتها در سینه ام نگه داشته بودم را بگویم و هم مبلغی که به عنوان دستمزد برای او درنظر گرفته بودم را بدهم. برای همین یک پاکت با یک شاخه گل قرمز خریدم تا به دیدن او بروم اما وقتی بهزاد شاخه گل را دید رنگ رخسارش عوض شد.
او درحال گفت وگو با من بعد از کلی حاشیه چینی رفت سر اصل مطلب. اما شنیدن و تصور موضوعی که با من درمیان گذاشت برایم به شدت سخت بود. چیزی که اصلاً فکرش را نمی کردم. او شیفته بهاره شده بود.
در مقابلم ایستاده بود و درباره همسر رؤیایی من صحبت می کرد. چیزی برای گفتن نداشتم و فقط گوش می دادم. با شنیدن این حرف ها بدنم سردشده بود. رنگم هم پریده بود. بهزاد هم عاجزانه می خواست در این راه کمکش کنم. بی خبر از این که بداند در دل من چه آشوبی برپاست. بی هدف به قدم زدن پرداختم. نفهمیدم چندساعتی طول کشید اما تا خانه بهاره پیاده رفتم. در که زدم خودش آمد بیرون. نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم. می ترسیدم از چشمهایم چیزی را بفهمد که هرگز نفهمید. با سردی پاکت را دادم و از بابت همکاری اش تشکر کردم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. نمی توانستم حرف های بهزاد را فراموش کنم. نمی خواستم چهره بهاره را ازیاد ببرم. برسر دوراهی بزرگی گیر افتاده بودم. از یک طرف دلم می خواست به بهاره بگویم که چقدر دوستش دارم. از طرفی دیگر فکر می کردم با این کار به بهزاد خیانت کرده ام. نمی دانستم چه باید کرد. هرروز که می گذشت رابطه محبت آمیز بهاره و بهزاد بهتر از قبل می شد تا این که یک روز به اصرار زیاد بهزاد با بهاره صحبت کردم. به بهاره گفتم که بهزاد از من خواسته که به شما بگویم اجازه دهید تا به همراه خانواده اش به خواستگاری بیاید. بهاره هم که انگار منتظر این پیشنهاد بود صورتش سرخ شد و گفت به آقا بهزاد بگین اجازه بده تا کمی دراین باره فکر کنم. حسابی به هم ریخته بودم. با خود گفتم: علی داری چه می کنی. مگه تو از بهاره خوشت نمی آید. مگر تو به اون فکر نمی کنی پس چرا؟
چندروزی از پیشنهاد بهزاد گذشته بود که دوباره از من خواست تا نظر بهاره را بپرسم. با این که اصلاً راضی به این کار نبودم اما به بهاره گفتم: خانم لطف می کنید بعد از پایان کلاس چنددقیقه ای با هم صحبت کنیم. ای کاش مدتها پیش می توانستم با بهاره این طور حرف بزنم. کلاس که تمام شد من و بهاره روبه روی هم نشسته بودیم. بهاره سرش را پائین انداخته بود. انگار فهمیده بود که می خواهم چه سؤالی بپرسم. با دلهره گفتم: راستش می خواستم درباره آن موضوعی که چندروز پیش با هم صحبت کردیم نظرتان را بپرسم.
قلبم می خواست از سینه بیرون بزند. شاید بهاره صدای قلب من را شنیده بود. احساس خوبی نداشتم. انگار می دانستم که نظر بهاره درباره بهزاد چیست؟ سری تکان داد و گفت خودشون زنگ بزنند به پدرم. با شنیدن این حرف زبانم بند آمده و صدایم گرفته بود. اشک در چشمهایم حلقه زد. نگاهش کردم و گفتم چشم حتماً بهشون می گم. بعد هم شروع کردم به خوب گفتن از بهزاد. نمی دونم شاید از سر لجبازی بود. چند هفته بیشتر طول نکشید که کارت دعوت به مراسم عقد و عروسی بهزاد و بهاره به دستم رسید و سهم من از عشقی که به بهاره داشتم چند کلمه حرف بود و یک کارت دعوت. همین و بس.
فهیمه صابری
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید