چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


من خودم هستم


من خودم هستم
از وقتی یادم می‌‌آید، سوت زدن را دوست داشتم! دوست داشتم لباس پسرانه بپوشم و آزادانه بیرون بروم. از این‌که آشپزی یاد بگیرم و خانه را جارو بزنم، متنفر بودم. دوستان دبیرستانی‌ام کلی دفتر خاطرات داشتند که حاشیه‌های ورق‌های آن را گل و بلبل کشیده بودند و همیشه دوست داشتند برای لباس خریدن‌شان کلی وقت بگذارند.
وقتی با خانواده‌ام که خانواده پرجمعیتی بود، به دشت و صحرا می‌‌رفتیم، من بساط فوتبال را آماده می‌‌کردم. دو تا سنگ با فاصله می‌‌گذاشتم و توپ را از صندوق عقب ماشین می‌‌آوردم. برادرهایم به میدان می‌آمدند و من در فکر این‌ بودم که چطور چند گل تکنیکی و اساسی به آنها بزنم. مادرم زیرانداز را خیلی دورتر از ما پهن می‌‌کرد چون می‌‌دانست شوت‌های من ممکن است بساط پیک‌نیک‌شان را برهم بزند.
مادرم گاهی دستم را می‌‌گرفت و به گوشه‌ای می‌‌برد و می‌‌گفت: «دیگه بسه! دست از کارهات بردار و یه کمی کار یاد بگیر. تو دختری، باید یاد بگیری که چطور خونه‌داری کنی! شاید خواستی لباست رو بدوزی... اون وقت من که پیشت نیستم!»
این حرف‌های مادرم آنقدر برایم تکراری شده بود که فقط به او نگاه می‌‌کردم و بعد از تمام شدن حرف‌هایش، پی کار خودم می‌‌رفتم! کم‌کم که بزرگ شدم، دوستانم از من کناره گرفتند چون کارهای من به نظر آنها خلاف عرف بود و این برایشان قابل قبول نبود!
مادرم، برادرانم و پدرم همیشه در گوش من می‌‌خواندند: «آرام و سربه‌زیر باش مثل یک دختر سربه‌راه و نجیب!»
آنها نمی‌‌دانستند چقدر برایم سخت است تاب را ببینم اما سوار آن نشوم! چقدر سخت است یک توپ فوتبال را ببینم ولی با آن چند شوت جانانه نزنم! کسی چه می‌‌دانست من موتورسواری را چقدر دوست داشتم و عاشق سرعت بودم! تا وقتی دیپلم گرفتم به جز پسرخاله‌ام، خواستگاری نداشتم چون هیچ‌کس عروس شیطان و سربه‌هوا را نمی‌‌خواست! پسرخاله‌ام از کارهای من خوشش می‌‌آمد و معتقد بود یک دختر باید اینطوری باشد. او از دخترهای ساکت و سربه‌زیر بدش می‌‌آمد. البته خاله‌ام اصلا با من موافق نبود و مرتضی وادارش کرده بود من را از مادرم خواستگاری کند.
وقتی در کنکور شرکت کردم و قبول نشدم، مادرم وادارم کرد کلاس آرایشگری بروم! اما من آرایشگری را کاری بیهوده و عبث می‌‌دانستم! کاری که فقط وقت آدم را تلف می‌‌کرد. در کلاس آرایشگری زن‌ها را مسخره می‌‌کردم و سر کلاس خمیازه می‌‌کشیدم! اما با هزار زحمت توانستم دیپلم آرایشگری‌ را بگیرم اما برایم استفاده‌ای نداشت! دوست داشتم کارهای بزرگ و پولساز انجام دهم اما من نه پولی داشتم و نه فکری! پسرخاله‌ام هم مرتب در گوشم می‌‌خواند که اگر با او ازدواج کنم، به آرزوهایم خواهم رسید!
من چاره‌ای نداشتم جز ازدواج با مرتضی! خیلی زود من زن پسرخاله‌ام مرتضی شدم و عروس خاله‌ام!
مادرم هر دقیقه در گوشم می‌‌خواند که دست از کارهایم بردارم. راستش من هم تصمیم گرفتم کمی در اخلاقم تجدیدنظر کنم! من و مرتضی زندگی مشترک‌مان را تشکیل دادیم. مرتضی در یک شرکت خصوصی کار می‌‌کرد و ما در طبقه بالای خانه خاله‌ام زندگی می‌‌کردیم. کارهای خانه برایم تکراری و خسته‌کننده بود. سعی می‌‌کردم با یاد گرفتن انواع و اقسام غذاها، علاقه‌ام را به کارهای زنانه بیشتر کنم اما تلاشم بیهوده بود. دوست داشتم کاری کنم کارستان! کاری که مرا به اوج برساند. کاری که برایم نو باشد... انرژی من زیاد بود و داشت به هدر می‌‌رفت. گوشه و کنایه‌های خاله‌ام را خوب درک می‌‌کردم و به او حق می‌‌دادم!
مرتضی که قبل از ازدواج از کارهای پسرانه من خوشش می‌‌آمد، بعد از ازدواج کاملا نظرش عوض شد! او با آب و تاب از خانه و زندگی دوستان و همکارانش می‌‌گفت. از این‌که آنها چه زن‌های متشخص و خانمی دارند. هر شب بساط بحث ما گسترده می‌‌شد و روح من بیشتر خراش برمی‌داشت. به راستی که من برای این زندگی ساخته نشده بودم!
من و مرتضی تنها یک سال زندگی مشترک داشتیم. وقتی به خانه پدرم برگشتم، روحم آسیب دیده بود و راهی نداشتم. زندگی برایم نوری نداشت و همه درها به رویم بسته شده بود. مادرم خیلی سعی می‌‌کرد خودش را نگه دارد و حرفی به من نزند اما باز طاقت نمی‌‌آورد. حق هم داشت!
یک روز که با خودم خلوت کرده بودم، به این نتیجه رسیدم که من چون هدفی ندارم، سردرگم هستم! این موضوع را که هرکسی باید هدفی در زندگی‌اش داشته باشد، می‌‌دانستم اما در مورد آن اصلا فکر نکرده بودم. آن روز، روز سرنوشت‌سازی برای من بود چون توانستم هدفم را بیابم. من عاشق ورزش بودم اما نمی‌‌دانستم که چطور از علاقه‌ام به ورزش، در جهت موفقیتم استفاده کنم. تصمیم گرفتم دوره مربیگری ببینم و با کمک برادرهایم باشگاه ورزشی بزنم!
همه از تصمیم من تعجب کردند چون روحیه‌ام آنقدر خراب بود که هیچ‌کس فکر نمی‌‌کرد من بتوانم تصمیمی با این قاطعیت بگیرم!
خیلی زود دوره مربیگری را طی کردم. روحیه‌ام آنقدر عوض شده بود که حد نداشت. انرژی من داشت رها می‌‌شد و من داشتم در راهی قدم می‌‌گذاشتم که هر روز مرا به هدفم نزدیک‌تر می‌‌کرد. آنقدر از ورزش کردن لذت می‌‌بردم که حد نداشت. کارهای پسرانه‌ام سر جایش بود. من واقعا دلیلی نمی‌‌دیدم خودم را عوض کنم! از این‌که ساعت‌ها در خیابان‌ها بگردم و یک لباس انتخاب کنم، خسته می‌‌شدم و از این‌که ساعت‌ها وقت برای پختن غذایی بگذارم که در عرض ده دقیقه خورده می‌‌شود، در تعجب بودم. تمام دوندگی‌ها و حتی برق‌کاری‌های باشگاه را خودم با جان و دل انجام می‌‌دادم! موقع ورزش، جدی بودم و حرکات را درست و دقیق انجام می‌‌دادم. شاگردان من زیاد بودند و من می‌‌خواستم در مسابقات ورزشی شرکت‌شان دهم!
کم‌کم توانستم پولی جمع کنم و ماشینی بخرم. عاشق سرعت بودم. من داشتم زندگی می‌‌کردم و از آن لذت می‌‌بردم. وقتی پای صحبت دو خواهرم می‌‌نشستم، متوجه می‌‌شدم که آنها سراسر عمرشان سعی کرده‌اند کس دیگری باشند! همانی که پدر و مادرم می‌‌خواستند. آنها در خفا وقتی که شوهرانشان نبودند، خودشان می‌‌شدند و از هر دری حرف می‌‌زدند! زندگی آنقدر دست و پای آنها را بسته بود که وقتی برای خودشان باقی نمانده بود. آنها در حسرت می‌‌سوختند!
یک روز که در اتوبان تهران– کرج بودم، ماشینی را دیدم که کنار زده بود. مردی آنجا ایستاده بود و داشت با ماشین ور می‌‌رفت. نگه داشتم و پیاده شدم و از او خواستم تا اجازه دهد نگاهی به ماشینش بیندازم! من اصلا به چهره آن مرد نگاه نکردم. تنها هدفم کمک به او بود. خیلی زود فهمیدم ایراد ماشین از کجاست. وسیله در ماشین داشتم. جعبه ابزار را آوردم و ماهرانه ماشین او را درست کردم!
«او» با من هم‌صحبت شد و خیلی زود دانست که من برای زندگی‌اش مناسب هستم! او فیزیک خوانده بود. قرار بود مدتی در ایران بماند و دوباره به آلمان برگردد! آن روز هم ماشین دوستش را سوار شده بود. «او» که اسمش «فرهاد» بود، در گذشته ازدواج ناموفقی داشت و از من پانزده سال بزرگ‌تر بود. او مرا می‌‌فهمید و از کارهای من دائم ایراد نمی‌‌گرفت. من در کنار فرهاد یاد گرفتم خودم باشم و آنقدر خودم را سرزنش نکنم.
ما الان در آلمان زندگی می‌‌کنیم و یک فرزند پسر داریم. حالا من خودم هستم...
حبیب ا... معمارزاده
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید