شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


دندان طلا


دندان طلا
‏مردمک چشم چپش پیچش مختصری دارد، دندان نیش سمت راستش هم طلا است. داغ زخمی کهنه مثل کرمی گوشتی خزیده زیر پوست گونه اش و توی ریش انبوهش گم شده. با اولین کاروان ها آمده و عجیب اینکه مثل من وارد شهر که شده ‏نخل های بی سر و دیوارهای آوار شده را که دیده یاد خرمشهر افتاده و دیوار هایی که جابجا گلوله های تانک و توپ سوراخ سوراخ شان کرده بود و آن نهرهایی که از مسیر مسدود شده ‏شان منحرف شده و توی کوچه باغ ها از لای خشت و سنگ راه باز کرده بودند. شاید به دلیل همین خاطرات مشترک بود که وقتی بالاخره پیدایش کردم به نظرم آشنا آمد، انگار قبلاً او را جایی دیده باشم.
‏همراه ‏دو سه نفر دیگر از بچه های هلال احمر پای یکی از دیوار های ارگ را پس زده بودند و چند تا اسکلت کوچولو پیدا کرده بودند. هلال احمری ها با تعجب داشتند به حرف هایش گوش می دادند.
ـ ‏اینا مال زمانیه که فیروز میرزا حاکم کرمان ارگ رو محامیره کرد و آب رو به روی مردم بست. زنا از زور تشنگی شیرشون خشک شد . بچه هاشون هم تلف شدن، اون ها رو همین جاها دفنشون کردن، کم از کربلا نبود.
‏یکی از هلال احمری ها گفت : مگه شما اون موقع بودی حاجی ؟
‏گفت : تو روایات شنیدم.
‏جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. مظنون نگاهی به من انداخت و چفیه اش را با اکراه ‏و تردید کنار زد. به ذهنم فشار آوردم که بشناسمش، نیشخندی زد. دندان طلایش که گرد و غبار و خاک رویش نشسته بود، مثل خورده شیشه ای که لابه لای خاک و آوارها توی نور پنهان و پیدا بشود، برقی زد. شاید توی یکی از تفحمی ها قبلا دیده ‏بودمش، شاید هم توی جستجوی محلی عملیات کربلای پنج که باز مانده های عملیات را برای تشخیمی محل دقیق تجسس ها دعوت کرده بودند، ولی آنجا ها توی جبهه دندان طلا کم پیدا می شد، بین کشته ها و اسیر های عراقی تک و توک می شد پیدا کرد ولی توی بسیجی ها نبود اگر بود هم من ندیده ‏بودم .
زیادتحویلم نگرفت، وقتی از کربلای پنج گفتم و طلائیه و تفحمی ها و دستم را دراز کردم دستم را گرفت و از روی تل آوار بلند شد. هلال احمری ها گفتند : حاجی چی شد پس بقیه قمیه ات ؟)
‏چفیه اش را کشید روی دهان و بینی اش، ‏راه ‏افتا دیم .
‏ ـ کی هستی حاجی خیلی به چشمم آشنایی. . . . .
ـ ذبیح . . .
‏ ـ ذبیح چی ؟
‏ ـ ذبیح غرقابی .
ـ ذبیح غرقابی یا ذبیح شمر ؟
‏ ـ ذبیح شمر، ذبیح ظروفچی ، ذبیح تعزیه چی، ذبیح بد چشم. هر کس هر جور دلش بخود صدام می زنه .
‏خندیدم و قدم هایش را تند کرد و من و یکی از بچه های هلال احمر که همراهمان شده بود، تقریباً شروع کردیم دنبالش دویدن. گفتم : اصلی اتن کجایی هستی؟
‏گفت : غرقاب.
‏ ـ کجا هست این غرقاب؟
ـ توی جاده ‏کرج ـ چالوس بود .
ـ ‏بود؟ مگه الان نیست ؟
ـ ‏نه. سد کرج رو که زدن رفت زیر آب.
هلال احمری گفت : یعنی همه چی غرق شد؟
ـ ‏همه چیز حتی قبر مرده ها مون !
‏گفتم : یعنی همه رو جا گذاشتین ؟دیگه هیچ کس نمی تونه بره سر خاک رفته هاش ؟
ـ حتی مزار امام زاده دهمون .
ـ مگه امام زاده هم داشتین ؟
ـ ‏بله امام زاده غیبی .
ـ نسبش به کی می رسه؟
ـ‏ ‏شجره نامه اش پیدا نشده ولی روایت هست که از نواده های سید الشهداست.
از ارگ که آمدیم بیرون‏گفتم : کجاهای شهر رو رفتی ؟
اولین جایی که رفتیم برای نجات زیرآوارمونده ها زندون بود، دیوارهاش ریخته بود، ولی کشته و زخمی نداده بود یا اگر هم ‏بود فرار کرده بودن .
‏گفتم : معمولاً زندون ها رو قرص و محکم می سازن .
گفت: چندتا اعدامی و حبسی زنده موندن و فرار کردن حالا شاید توی شهر باشن.
هلال احمری گفت : نکنه خودت هم یکی از همونا باشی ؟
‏گفت: من زندونی خاکم.
‏و پاکوبید روی زمین.
ـ ‏این خاک دامنگیر.
‏انگار رسیده بودیم جایی، که روی آوار خانه ای ایستاد.
گفت : گوش بده.
‏گوش تیز کردم.
‏ ـ صدای آواز نمی شفین ؟
‏هلال احمری گفت: صدای باد نیست؟
‏مطمئن بودم صدای باد بود که می پیچید توی خرابه ها و مثل ناله می شد.
گفتم: شنیدم می خوای تعزیه بخونی ؟
گفت: السلام و علیک علی امام زاده غیبی. من یه نذری دارم، عاشورا نزدیک شده ،
هلال احمری گفت: بس کن حاجی ، توی این شلوغی جای این کارها نیست.
‏ذبیح گفت: زمان جنگ هم تو جبهه روز عاشورا تعزیه خونی می کردم ولی من دست تنهام، سالها شمرخون بودم امسال می خوام امام بشم. شما کمکم کنید .
‏هلال احمری گفت: من که تعزیه خونی بلد نیستم، اصلاً روم نمیشه.
ذبیح رو کرد به من : تو هم بلد نیستی ؟ قبلاً تعزیه خونی نکردی ؟
گفتم: نه، فکر هم نمی کنم کسی پیدا بشه که حاضر باشه شمر بشه .
گفت : پس برای چی اومدین، همه دوس دارن نقش امام رو بگن ولی نمی دونن وقتی حب علی و آل علی تو دلت باشه و مخالف بخونی اجرش بیشتره .
‏هلال احمری گفت : مخصوصاً اگه دندونت هم طلا باشه! راستی حاجی، قضیه این دندون طلا چیه ؟
‏گفت : دندون ‏طلاست دیگه .
‏هلال احمری گفت : آخه نمازت مگه ایراد پیدا نمی کنه ؟
‏گفت : اون مال زمانیه که جوون بودم، قبل از اینکه توبه کنم، ولی حالا جزوی از وجودم شده اگه این روکش طلا رو بردارم سیاهی زیرش پیدا می شه.
‏گفتم: : خوب درستش می کنن برات.
گفت: نمی شه .
ـ چرا؟
ـ ‏قصه اش مفصله.
‏بعد راه افتاد طرف چادرهای محل اسکان زلزله زده ها و ما هم پشت سرش.
‏لباس ها و شمشیرهای کهنه و زنگ زده ‏ای را که پیچیده ‏بودند لای پارچه از توی انبار مخروبه مسجدی که نیمه ویران شده ‏بود پیدا کرده ‏بود، حالا که آن هول و ولای اولیه جایش را به سکوت مبهمی داده بود حاج ذبیح می خواست به نذر هرساله اش عمل کند گشتیم و وسط خیمه ها جایی را که می شد به شکل یک میدانگاهی درآورد خالی کردیم، صدای شیپورها که بلند شد اول بچه ها جمع‏ شدند و بعد زن ها و هنوز شروع نکرده بودیم که دور میدانگاهی پر از آدم شد.
دل توی دلم نبود. چند روزی با حاج ذبیح تمرین کرده بودیم و همه آن چیزی را که باید می گفتم توی چند برگ کاغذ کوچک نوشته بودم ولی باز اضطراب داشتم و زبانم مثل چوب خشک شده بود، ضربان قلبی را توی شقیقه هایم حس میکردم. مخصوصاً که بچه ها با کنجکاوی من را نگاه می کردند و دزدکی هلال احمری که چادر سیاهی سرش بود و کنارم ایستاده بود و پیچه اش هم پائین بود را با انگشت به هم نشان می دادند. ذبیح از توی یکی از چادرها آمد بیرون و رفت وسط میدانگاهی.
‏با دیدن ذبیح توی آن قبای سبز صدای گریه زن ها و پیرمردها بلند شد .
‏هلال احمری گفت : معلوم نیست به حال خودشون گریه می کنن یا برای ذبیح شمر؟
‏ذبیح رفت وسط میدانگاهی و تازه با دو سه تا تک سرفه سینه اش را صاف کرده بود که یکی از هلال احمری ها با داد و بیداد آمد و گفت دوسه تا بچه داشته اند آتنش بازی می کرده اند که باد آتش را برده طرف چادرهایی که محل اسکان موقت زلزله زده ها بود و چادرها آتش گرفته. تعزیه به هم ریخت و همه هجوم بردند طرف آن محل. در چشم به هم زدنی میدانگاهی خالی شد. ذبیح با آن لباس و دستار سبز نشسته بود وسط میدانگاهی. جلوترکه رفتیم دیدم شانه هایش تکان می خورد. گریه می کرد. قطره های اشک روی صورت خاک و خل گرفته اش راه باز کرده بود و می رفت و توی ریش جو گندمی اش محو می شد.
‏گفت : دیدی چی شد؟
‏هلال احمری گفت : اتفاق بوده خوب، حتماً مادرهای بچه ها آمده اند پای تعزیه و اون ها رو به امان خدا رها کردن و بچه ها هم شیطنت کرده ان.
‏گفت : نقل این حرف ها نیست، تا حالا دو سه بار امتحان کردیم هر وقت امام خون می شیم یه مشکلی پیش می آد و تعزیه ناتموم می مونه و نذر قبول نمی شه.
‏گفتم : نذرت واسه چی بوده ؟
‏راه افتاد.
‏ ـ چشمم رو می بینی که، این تو خونواده ما ارثیه، از پدر به پسر و از مادر به دختر ارث رسیده، نسل اندر نسل برای رفع این عیب دست به هر جادو و جنبلی زدن. حتی پدر من غلام شمر واسه از بین بردن این نقص دست به دامن سحر و دعا شد. اون زمون باطل سحر و طلسم و احضار اجنه و ارواح رواج داشت و هرصاحب کتابی توی پستوی خونه اش یک موکل پنهانی داشت. نمیدونم توی چه کتابی خونده بود که اگر با یک غیرآدمیزاد آمیزش بکنه و بچه ای عمل بیاد ممکن است این نقص برطرف بشه، ولی وقتی بعد از چله نشینی و ریاضت کشی تونست مادر من یعنی حنانه جن رو اسیر خاک کنه باز هم نشد می بینی که من هم زیاد توفیری با بقیه ندارم .
‏چشم های هلال احمری از تعجب گرد شد: بسم الله الرحمان الرحیم! یعنی تو جنی ؟ پس چرا سم نداری؟ کو دمت ؟
‏گفت : اینا خرافاته. گفتن جن یعنی پنهون از چشم من و تو. همین.
‏هلال احمری گفت: هنوز توحسی حاجی جان ؟ تعزیه تموم شد. خیمه ها رو هم آتیش زدن.
پیچه اش را پرت کرد و ایستاد و دیگر نیامد، دور که شدیم داد زد :
‏بابا این بنده خدا پاک قاطی کرده .
‏ذبیح ساکت شده بود و نفس نفس می زد و روی سنگ و کلوخ تند تند قدم برمی داشت، انگار توی ماسه بادی پا برهنه می رفتیم که خاک آدم را می کشید طرف خودش.
‏گفت : این عبا باشه برای تو.
‏ ـ چکارش کنم؟
ـ ‏بپوشش. اون عبای قرمز رو هم در بیار اون به درد من می خوره.
گفتم : نگفتی چرا دندونت رو طلا کردی حاجی ؟
‏گفت : تا هیچوقت نتونم از دست خاک رها بشم.
‏گفتم : نذر و نیازت چی هست که اجابت نمی شه؟
‏گفت : سال ها سال پیش یه غریبه به ده ما پناه می آره، مردم غرقاب از اون غریبه کراماتی می بینن. چند وقت بعد سر و کله مأمورای حاکم منطقه پیدا می شه، از هر کسی می پرسن جوابی نمی ده ولی چند نفر با اشاره چشم و ابرو جای آقا رو لو میدن. بعد از اینکه آقا رو می گیرن و به قتل می رسونن، هر بچه ای که تو غرقاب به دنیا می آد چشم هاش پیچیده است، یعنی چپه.
‏گفت : یعنی توی فامیل شما هیچکس پیدا نمی شه که چشم و چار درست و حسابی داشته باشه؟ این همه سال هنوز بخشیده
نشده اید؟
‏گفت : یک زمانی همه اهل کرج غلام شمر رو می شناختن، اگر خودشون ندیده بودنش حتماً چیزی درباره اش شنیده بودن اوایل توی ده کرج یه مغازه کوچولو کرایه ظروف داشت، بعد شد دودهنه مغازه تو خیابون تهران حرف پشت سرش زیاد بود، می گفتن هزار سال ‏سن کرده، با اجنه در ارتباطه، بعضی ها هم چهل کلاغ می کردن و می گفتن خودش هم اهل هواست، همه می دونستن اون یکی از ‏بهترین شمرخونای کرجه ولی هیچکس نمی دونست چرا هر سال دهه محرم تعزیه خونی میکنه. زنش کیه؟ چرا دندون یگانه پسرش ‏رو که من بودم و تازه پشت لبم سبز شده بود رو طلا کرده. حتی بعدها که حاج غلامحسین تعزیه چی مرد کسی نمی دونست قداره بند‏آسیاب برجی کسی که ماشین طیب رو سر راه رفتن به چالوس روی پل کرج با یه گالن عرق کشمش ارمنی شست و هیچکس حتی خود ‏طیب هم وجود نکرد از بنز مشکی رنگش پایین بیاد و بی سر و صدا گازش رو گرفت و رفت. کسی که اسمش لرزه به اندام لات و لوت‏های تهرون هم می انداخت، همون ذبیح پسر غلام شمره.
‏بعد پیچید توی محوطه ای که حیاط خانه ویران شده ای بود.
ـ ‏بیا کمک.
گفتم: چکار کنیم ؟
‏گفت: بیا صدای ناله به گوشم خورد.
‏گفتم: صدای باده حاجی جان، بعد از این همه مدت دیگه کسی اگر هم زیر آوار مونده باشه جون سالم در نمی بره.
گفت: نه .
‏و مچ دستم را گرفت و کشید. توی لحنش تحکمی بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم. شروع کردیم به پس زدن آوارها ، زبری سنگ و کلوخ ها انگشت هایم را زخمی کرده بود، او با خنجر زنگ زده من خاک را می خراشید. هر دو عرق کرده بودیم و گودال عمیق شده بود، یک لعحظه دست از کار کشیدم،
‏ ـ من مطئنم اینجا کسی نیست .
ـ حالا که کسی نیست بیا این گور رو خونه آخرت من کن.
گفتم : دیونه شدی مگه.تو زندگی فقط آدم نکشته بودیم که . . .
‏گفت: چرا نکشتی یعنی اون چند سالی که جبهه بودی هیچ غلطی نکردی؟
‏گفتم : اون جا فوق میکنه، جنگه نکشی می کشنت .
‏خنجر را با پر شالش پاک کرد و گرفتش طرف من .
ـ ‏خوب حالا هم فرض کن اگه من رو نکشی ممکن هست من تو رو بکشم .
‏گفتم: مسخره بازی در نیار، مثل اینکه مخت واقعاً معیوبه. جرأتش رو داری تو من رو بکش.
گفت: سر به سر من نذار من چند بار تو منطقه موجی شدم .
‏گفتم: اگه تو موجی شدی من وقتی آزاد شدم و برگشتم خونه، نه از خونه چیزی مونده بود نه حتی از کوچه، یه موشک همه چیز رو نابود کرده بود. چکارت کنم دست از سرم برداری پیر مرد خرفت .
‏گفت : حالا که نمی کشی لا اقل زنده زنده دفنم کن .
‏گفتم: یک دقیقه برو دراز بکش روی زمین فوراً برت می دارن و دفنت می کنن .
‏گفت : باطل السحر من اینه باید یک نفر من رو از روی علم و آگاهی به قتل برسونه یا زنده به گور کنه دست هایم را گرفت و لرزش انگشت هایم را توی دست های بزرگش پنهان کرد .
ـ حالا که رازم رو میدونی باید کمکم کنی من می خوابم تو فقط خاک بریز.
رفت توی گودال و خوابید و پاهایش را جمع کرد توی دلش.
‏همه چیز دور سرم شروع کرده بود به چرخیدن . دست های لرزانم را فرو کردم توی خاک اولین مشت خاک را که ریختم خاک پاشید به سر و صورتش و رفت لای موها و توی گوشش، ترس برم داشت و خواستم فرار کنم .
صدایش پیچید توی گودال : تردید نکن. حنانه رو خودم با همین دست هام زنده بگور کردم.
تند و تند خاک ریختم، خاک ها می رفت توی گوش و لای ریشش،
تحملم تمام شد . بلند شدم . شروع کردم به دویدن .
تقلا ‏می کردم و دست و پا می زدم و زانوهایم از نوسان سطرح ناصاف درد گرفته بود ولی به هر زحمتی بود می دویدم ، سرم سنگین شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. سوز سرد باد صورتم را می سوزاند، انگار کسی از پشت شانه هایم را می گرفت و ول می کرد، چند بار نزدیک بود با سر بیفتم روی زمین، اصلاً دنبال حفره ای گودالی چیزی بودم که تویش بخوابم و از سرمای لابه های خاک که نور بود و حتماً هم سرد آرام آرام خوابم ببرد . . . . .
‏. . . . . . . وقتی به هوش آمد درازش کرده بودند روی تلی خاکی، از سرمایی که از خاک به بدنش نشت می کرد لرزشی گرفت، هلال احمری بالای سرش بود. آسمان را خاک گرفته بود و صدای باد می پیچید توی سرش.
ـ ‏ذبیح کجا ست؟
‏هلال احمری گفت: بلند شو پیرمرد، اگه دیر رسیده بودم و این لباس ها تنت نبود شکلات پیچت کرده بودن و فرستاده بودنت زیر چند خروار خاک. باشو، تکونی به تنت بده .
‏از جایش بلند شد، ذببیح عبای سبزش را برده بود و همان عبای قرمز را اند اخته بود روی او. چشم هایش سیاهی رفت و پس سرش تیر کشید .
ـ ذبیح کجا رفت؟
‏هلال احمری گفت: هذیون می گی. ذبیح کیه ؟
‏و زیر بغلش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد : راستی رفیق مارو چکار کردی بدجوری مچلت شده بود؟
گفت: بابا به پیرمردی که عبای قرمز تنش بود چهار شونه بود و درشت استخوان. یکی از جشم هاش چب بود، رد یه زخم کهنه هم روی صورتش بود . . . . . .
‏هلال احمری زل زد به صورتش: دنبال خودت می گردی؟ ما رو گرفتنی این آدرسی که می دی که خودتی!
گفت : یعنی چی خودتی. من دنبال یه پیرمردی می گردم که . . .
‏هلال احمری گفت: خوب تو پیری، ریشت هم جو گندمی شده، یکی از چشمات هم چبه ماشالا هیکل دار هم که هستی اینم رد یه زخم قدیمی که . . . .
‏و جلو آمد و دستش را با فشار کشید کنار گونه اش؛
‏از سرمای دست هلال احمری چندشش شد. یک قدم عقب رفت. دستهایش را بالا آورد. پوست دستهایش چروکیده و پیر شده بود، انگشت کشید به جای زخم وسط موها. جایی از پوست صورتش مثل جای جوش خوردگی یک زخم برجسته بود.
ـ ‏آینه ای چیزی پیشت نیست؟
‏هلال احمری به جیب هایش دست کشید و زل زد به صورتش. زیر لب گفت : نه .
‏با نوک زبان دندان نیش سمت راستش را لمس کرد. رویه دندان زبر و انگار پوسته پوسته شده بود. ناخن کشید به دندان دستش لرزید. هلال احمری جلوتر آمد: وایسا ببینم پیرمرد دندون طلات رو چکار کردی چرا سیاه شده . . . .
شروع کرد به دویدن همه چیز کش می آمد و کج و معوج می شد گاه گاهی سکندری می خورد .
ـ ‏کجا می شه یه آ یینه پیدا کرد؟
‏هلال احمری داد زد: آروم تر بدو منم بیام، گفته بودن موجی بودی ولی انگار از بس مرده دیدی دیوونه هم شدی، گفتم که بابد برگردی سر خونه و زندگیت . . . .
خسرو عباسی خودلان
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید