جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


تپه‌های سبز آفریقا


تپه‌های سبز آفریقا
● تعقیب و گفتگو
▪ فصل یکم
نشسته بودیم توی کمین‌گاهی که شکارچیان « واندر اوبو » کنار نمک لیس با شاخ و برگ درختان ساخته بودند که صدای کامیون را شنیدیم. اول خیلی دور بود و کسی نمی‌دانست چه صدایی‌است. بعد صدا برید و ما خداخدا کردیم چیزی نباشد، یا فقط باد باشد. بعد کم‌کم نزدیک‌تر شد، و دیگر حرف نداشت، بلند‌تر و بلند‌تر، تا با سروصدای گوش‌‌خراش و بلند انفجارهای نامنظم از پشت سر ما رد شد و رفت تا از جاده بالا برود.
یکی از دو ردیاب، که اطواری بود، از سر جاش پا شد.
گفت: «تمام شد.»
دستم را روی دهانم گذاشتم و بهش اشاره کردم سرش را بدزدد.
بازگفت: «تمام شد.» و دست‌هاش را از هم باز کرد. هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌آمد و حالا کمتر ازش خوشم می‌آمد.
زیر لبی گفتم: «بعداً.» مکولا سرش را تکان داد. کلهٔ تاس و سیاهش را نگاه کردم و او صورتش را کمی چرخاند، جوری که من موهای باریک چینی‌وارش را که کنار لبش بود دیدم.
گفت: «خوب نیست، هاپانا موئوزوری. »
بهش گفتم: «یک کمی صبر کن.» باز سرش را پایین برد تا از بالای شاخه‌های خشک پیدا نباشد و ما توی گرد و خاک آن گودال نشستیم، از بس که تاریک بود مگسک جلوی تفنگم را نمی‌توانستم ببینم، اما چیز دیگری نیامد. ردیاب اطواری بی‌صبر و قرار بود. کمی قبل از آن‌که هوا تاریک شود، زیر لبی به مکولا گفت که حالا برای شکار دیر است.
مکولا بهش گفت: «تو خفه شو! موقعی که تو نمی‌توانی ببینی،« بوانا » می‌تواند تیراندازی بکند.»
ردیاب دیگر، باسواده، با یک شاخهٔ نوک تیز اسمش را- عبدالله- روی پوست سیاه ساق پاش نوشت تا سوادش را به رخ بکشد. من بی‌آن‌که بخواهم تحسینش بکنم تماشاش کردم و مکولا هم با بی‌تفاوتی کامل نوشته را نگاه کرد. کمی بعد ردیاب آن‌را خط زد.
دست آخر از روی مگسک آخرین نشانه‌گیری را در برابر نوری که باقی مانده بود، کردم، ولی دیدم فایده‌ای ندارد، حتی از شکاف گندهٔ مگسک.
مکولا داشت نگاه می‌کرد.
گفتم: «گور پدرش.»
به «سواحلی » تصدیق کرد: « بله،» و پرسید: « به چادر رفت؟»
« بله.»
پا شدیم و از توی کمین‌گاه رفتیم میان درخت‌ها، از روی زمین شنی گذشتیم، و کورمال کورمال از لای درخت‌ها و زیر شاخه‌ها برگشتیم توی جاده. ماشین یک میل آن‌ورتر بود. همین‌که بهش رسیدیم، « کامائو»ی راننده چراغ‌ها را روشن کرد.
کامیون کار ما را خراب کرده بود. همان بعدازظهری ماشین را گذاشته بودیم توی جاده و خیلی با احتیاط خودمان را رسانده بودیم نزدیک نمک لیس. روز قبلش، کمی باران آمده بود، ولی نه آن‌قدر که نمک لیس را زیر آب ببرد. در میان درختان فضای بازی بود با تکه زمینی که در نتیجهٔ فرسایش، حلقه‌های عمیق پیدا کرده بود، و در کناره‌هایش شیارهایی از چاله درست شده بود؛ این‌جاها را حیوانات به جست‌وجوی نمک در خاک لیس زده بودند و ما رد پای تازه و طویل و قلب شکل چهار کودوی نر را که شب قبلش کنار نمک لیس آمده بودند دیده بودیم، و همین‌طور ردپای تازه ماندهٔ خیلی از کودوهای کوچک‌تر را. یک کرگدن هم بود، و از رد پا و کاه و فضله‌ای که با لگد پخش کرده بود پیدا بود که هر شب آن‌جا می‌آید. کمین‌گاه نزدیک به نمک لیس به فاصلهٔ پرتاب یک سنگ، ساخته شده بود، و ما نشسته بودیم و به پشت تکیه داده بودیم با زانوهای بالا آمده و سرهای پایین، در گودالی تا نیمه پر از خاکستر و غبار.
و من از لابه لای برگ‌های خشک و شاخه‌های باریک یک کودوی نر کوچک را دیده بودم که از بیشه بیرون آمده، رفته بود کنار آن فضای باز، جایی نزدیک نمک لیس. خاکستری و زیبا بود و گردنی ستبر داشت و شاخ‌هایش مارپیچ رو به خورشید ایستاده بود. همان موقع سینه‌اش را هدف گرفتم، اما از این‌که مبادا کودوی بزرگ‌تر را که یقیناً در غروب پیدایش می‌شد بترسانم، از شلیک صرف‌نظر کردم. ولی قبل از آن‌که ما صدای کامیون را شنیده باشیم کودوهای نر آن را شنیده‌ بودند و میان درخت‌ها فرار کرده بودند و هر جنبندهٔ دیگری هم که در بیشه‌های دشت بود، یا از تپه های کوچک پایین می‌آمد و از بین درخت‌ها به طرف نمک می‌رفت، از صدای بانگ آن انفجار رم کرده بود. احتمالاً آن‌ها دیرتر، در تاریکی می‌آمدند. ولی دیگر خیلی دیر بود.
حالا که جادهٔ سنگلاخی را با ماشین می‌رفتیم، نور چراغ‌های آن، چشم پرنده‌های شب‌پر را می‌زد و آن‌ها که تنگ هم، تا وقتی که چرخ‌های ماشین بالای سرشان نرسیده بود، در شن چمباتمه زده بودند، هراسان و آرام به پرواز در می‌آمدند و بر فراز کپه‌های آتش مسافرهایی که همگی در روز از این جاده به سمت غرب در حرکت بودند و زمین‌های خشک‌سال را که پیش روی ما بود ترک می‌کردند، می‌‌‌‌‌‌‌پریدند.
من نشسته بودم، با قنداق تفنگ روی پایم، لولهٔ آن میان خمیدگی بازوی چپم، فلاسکی از ویسکی بین زانوهایم. ویسکی را ریختم توی یک فنجان نقلی و در تاریکی از پشت سرم ردش کردم به مکولا تا از قمقمه آب قاطیش کند، و اولین ویسکی روز را نوشیدم، یکی از بهترینش را، و به درختچه های انبوهی نگاه کردم که در تاریکی از کنار آن می‌گذشتیم و من روی‌هم خوشحال و سرشار از باد خنک شب، رایحهٔ خوش آفریقا را فرو دادم.
بعد جلومان یک آتش بزرگ دیدیم، همین‌که نزدیکش شدیم و ازش گذشتیم، کنار جاده چشمم خورد به یک کامیون. به کامائو گفتم نگه‌دارد و برگردد عقب و در حینی که سمت روشنایی آتش عقب می‌زدیم، مردی کوتاه، پاچنبری، با یک کلاه تیرولی ، شلوار کوتاه چرمی و پیراهن یقه باز، میان یک‌دسته بومی در عقب ماشین با کاپوت بالازده ایستاده بود.
ازش پرسیدم: «کمک لازم دارید؟»
گفت: «نه»،« مگر این‌که مکانیک باشید. ازم بیزار شده، تمام موتورها از من بیزارند.»
«فکر نمی‌کنید از چکش برقش باشد؟ وقتی از جلوی ما رد شدید یک صدایی می‌داد که انگار از چکش برق بود.»
«فکر می‌کنم خیلی بدتر از این‌هاست. از صداش پیداست که خیلی چیز بدی باید باشد.»
« اگر بتوانید به چادر ما بیایید، یک مکانیک خوب داریم.»
« چقدر راه است؟»
« تقریباً بیست میل.»
«صبح سعی می‌کنم بیام. با این سرو صدای مرگباری که توی دلش دارد می‌ترسم روشنش کنم. چون از من بیزار شده، می‌خواهد بمیرد. خب، من هم ازش بیزار شده‌م. ولی اگر من بمیرم او اصلاً ککش هم نمی‌گزد.»
« می‌خواهید چیزی بنوشید؟» فلاسک را به طرفش گرفتم. « اسم من همینگوی است.»
او تعظیمی کرد و گفت: « کاندیسکی، همینگوی اسمی است که شنیدمش، ولی کجا؟ کجا شنیدمش؟ اوه، بله، شاعر . شما همینگوی شاعر را می‌شناسید؟»
« کجا چیزی ازش خوانده‌اید؟»
« در کوئرش نیت.»
با خوشحالی گفتم: «من هستم». «کوئرش نیت» یک مجلهٔ آلمانی بود که براش چند قطعه شعر تقریباً وقیحانه نوشته بودم. و یک قصهٔ بلند هم در آن سال‌ها قبل از این‌که حتی یک سطر هم در امریکا فروش کنم در آن به چاپ رسانده بودم.
مرد با کلاه تیرولی گفت: «خیلی عجیب است. بگویید ببینم ، نظرتان در بارهٔ رینگلناتس چیست؟»
«فوق العاده است.»
«که این‌طور. از رینگلناتس خوشتان می‌آد. خوبه. دربارهٔ هاینریش مان نظرتان چیست؟»
«تعریفی ندارد.»
«جدی می‌گویید؟»
«فقط می‌دانم که حوصلهٔ خواندنش را ندارم.»
«واقعاً هم هیچ تعریفی ندارد. می‌بینم که با هم وجه مشترکی هم داریم. این‌جا چکار می‌کنید؟»
«شکار می‌کنم.»
« امیدوارم که عاج نباشد.»
«نه. کودو.»
«آخر آدم چرا باید کودو شکار کند؟ آن‌هم آدمی مثل شما که فهمیده است و شاعر ، کودو بکشد؟»
گفتم: «هنوز که یکیش را هم نکشته ام. ولی ده روز است که سخت دنبالشان هستیم و اگر کامیون شما نبود، امشب یکیشان به تورمان می‌خورد.»
«آن کامیون فلک‌زده. ولی آدم که یک‌سال مدام شکار کرد، همه‌جورش را هم کلی در این مدت کشت، براشان متاًسف می‌شود. شکار یک حیوان به‌خصوص معنا ندارد. شما چرا این کار را می‌کنید؟»
« چون خوشم می‌آید.»
« خب اگر خوشتان می‌ آید که هیچ. بگویید ببینم نظرتان حقیقتاً در بارهٔ ریلکه چیست؟»
« فقط یک چیز ازش خوانده‌ام.»
«چی را؟»
«شیپور را.»
«خوشتان آمد؟»
«بله.»
«حوصلهٔ من را که سر می‌برد، تمامش فضل فروشی است. والری را بله، می‌فهمش، گرچه فضل فروشی زیاد دارد. خب حداقل شما یکی که دیگر فیل نمی‌کشید؟»
«اگر یکی را که به اندازهٔ کافی بزرگ باشد پیدا کنم می‌کشمش.»
«چقدر بزرگ باشد؟»
«هفتاد پاندی باشد. شاید هم کوچک‌تر.»
«پس می‌بینم چیزهایی هم هستند که در موردش با هم توافقی نداریم. ولی چقدر باعث خوشحالی است که آدم با یکی از آن گروه قدیمی کوئرش نیت برخورد کند. بگویید ببینم جویس چطور است؟ پول ندارم که کارهاش را بخرم. سینکلر لوییس هیچی نیست. خریدمش. نه. نه. فردا بهم بگویید. برایتان اشکالی ندارد که نزدیک‌های شما چادر بزنم؟ با دوستانتان هستید؟ شکارچی سفید پوست هم دارید؟»
« با همسرم. بسیار خوشوقت خواهیم شد. بله، یک شکارچی سفید پوست هم هست.»
« پس چرا همراهتان نیست؟ »
« عقیده دارد که کودو را باید تنهایی شکار کرد.»
« آدم اصلاً شکارش نکنه بهتر است. طرف چی است؟ انگلیسی است؟»
« بله.»
« سر تا پا انگلیسی؟ »
« نه. خیلی خوش مشرب است. ازش خوشتان می‌آید.»
« شما باید بروید. نمی‌خواهم نگهتان دارم. شاید فردا سری بهتان زدم. این برخورد ما از آن عجایب روزگار بود.»
« گفتم: بله. بگذارید فردا آن‌ها نگاهی به ماشین‌تان بیندازند. هر کاری از دستمان بر بیاید می‌کنیم.»
گفت: «شب بخیر. سفر بخیر.»
گفتم:« شب بخیر.» راه افتادیم و دیدمش، در حالی‌که دستش را در جهت بومی‌ها تکان می‌داد رفت طرف آتش. نه ازش پرسیدم چرا با خودش یک بیست تایی بومی بالابالاها را آورده و نه این‌که کجا دارد می‌رود. فکرش را که کردم دیدم هیچی ازش نپرسیده‌ام. خوشم نمی‌آید پرس وجو کنم و جایی که بزرگ شدم این کار بی‌ادبی بود. اما این‌جا دو هفته‌ای می‌شد که سفید پوستی ندیده بودیم، یعنی از همان موقعی که باباتی را ترک کردیم تا به جنوب برویم؛ بعد توی این جاده‌ای که فقط آدم به تک و توکی تاجر هندی برمی‌خورد و خیل بومی‌های مهاجر از زمین‌های قحطی‌زده، یک‌مرتبه بر بخوری به یکی که ظاهری دارد شبیه کاریکاتورهای بنچلی در لباس تیرولی، اسمت را می‌داند، تو را شاعر صدا می‌زند، کوئرش نیت را خوانده است، از علاقه‌مندان یواخیم رینگلناتس است و می‌خواهد از ریلکه صحبت کند. جداً که خیلی معرکه بود. و بالاخره از این هم معرکه‌تر، چراغ‌های ماشین ما سه کپهٔ بلند و مخروطی را که روی جاده بخار می‌کردند روشن کردند. به کامائو گفتم نگه‌دارد، ترمز که کرد تا نزدیک‌شان لیز خوردیم. دو تا سه پا ارتفاع داشتند و وقتی به یکی‌شان دست زدم کاملاً گرم بود.
مکولو گفت :« تمبو. »
فضولات فیل‌هایی بود که تازه از جاده رد شده بودند، و در سردی هوای شب بخارکردنشان را می‌دیدی. کمی بعد در چادرهامان بودیم.
فردا صبح آفتاب نزده بلند شدم و رفتم به یک نمک لیس دیگر. یک کودوی نر کنار نمک لیس بود و تا از لابه لای درخت‌ها نزدیکش شدیم، عین یک سگ زوزهٔ بلندی کشید، ولی بلندتر و محکم تر، و از بیخ گلو، و در رفت، اول بی سروصدا، و بعد وقتی به اندازهٔ کافی دور شد، با خش و خش زیاد در میان درخت‌چه‌ها ؛ و دیگر ندیدیمش. ورود به نمک لیس امکان نداشت.
اطراف فضای بازش آن‌قدر درخت روییده بود که انگار حیوان در کمین‌گاه بود و تو باید با عبور از فضای باز به طرف آن می‌رفتی. تنها راهش این بود که آدم تنها و سینه‌خیز برود؛ تازه آن هم امکان نداشت ، چون از لابه لای آن درخت‌های درهم و برهم نمی‌شد خوب شلیک کرد، مگر این‌که آدم تا بیست متری آن‌جا می‌رفت. البته توی پناهگاه، بین درخت‌های محافظ، موضع خیلی عالی بود، چون هر حیوانی که طرف نمک لیس می‌رفت مجبور بود بیست و پنج متری از هر پناه‌گاهی را از فضای باز بگذرد. اما با این‌که ما تا ساعت یازده هم ماندیم چیزی نیامد. غبارهای نمک لیس را طوری با پاهامان به دقت صاف کردیم تا موقعی که باز گشتیم هر ردپایی کاملاً معلوم باشد، و دو میلی را که از جاده فاصله داشتیم پای پیاده رفتیم. شکار، از بسکه دنبال شده بود فهمیده بود که فقط شب‌ها بیاید و قبل از سپیده دم برود. یک کودوی نر مانده بود که صبحش ترسانده بودیمش و می‌توانست حال اوضاع را باز هم مشکل‌تر بکند.
این روز دهمی بود که دنبال شکار کودوهای بزرگ بودیم و من هنوز یک کودوی نر گنده ندیده بودم. فقط سه روز دیگر را داشتیم، چون موسم باران هر روز از «رودزیا » به سمت شمال در حرکت بود و از آن‌جایی که آمادگی نداشتیم موسم باران را در جایی‌که بودیم بمانیم، بایستی قبل از باران حداقل خودمان را می‌رساندیم به «‌هاندنی» . قرار بر این شد که هفدهم فوریه، آخرین روز حتمی برای حرکت باشد. حالا هر روز صبح آسمان سنگین ابری برای یک ساعتی یا بیشتر باز می‌شد و می‌توانستی آمدن باران را که از شمال متداوماً در حرکت بود حس کنی، درست مثل این‌که از روی نقشه آمدنش را بررسی کرده باشی.مسلماً شکار چیزی که مدت‌های زیادی هوسش را داشته‌ای، گولش را خورده‌ای، دستت را توی پوست گردو گذاشته است، و در پایان هر روز دست از پا درازتر بوده‌ای، معذلک ادامه‌اش داده‌ای و هر دفعه هم به این امید برای شکار بیرون رفته‌ای که دیر یا زود شانس می‌‌آری و فرصتی را که دنبالش بوده‌ای دست می‌دهد، لذت بخش است. ولی اصلاً لذتی ندارد اگر برایش موعدی باشد که در فاصلهٔ آن کودو یا به تورت می‌خورد یا شاید هرگز نمی‌خورد و یا حتی اصلاً موفق به دیدنش نمی‌شوی. راه و رسم شکار این نیست. بیشتر شبیه سرگذشت آن جوانک‌هایی است که می‌فرستادندشان به پاریس و اگر در عرض دو سال نقاش یا نویسنده نمی‌شدند باید برمی‌گشتند به خانه و توی دم و دستگاه پدری مشغول می‌شدند. راه و رسم درست شکار یعنی آدم بتواند در تمام طول زندگی به شکار برود، تا وقتی‌که این یا آن حیوان وجود دارد، مثل راه و رسم نقاشی کردن است، یعنی تا وقتی زنده هستی و رنگ و بوم وجود دارند نقاشی کنی ، نویسندگی یعنی تا وقتی زنده هستی و قلم و دوات و کاغذ و مرکب یا هر وسیلهٔ دیگری که برای نوشتن موجود است بنویسی و یا دربارهٔ هر چیزی که بهش علاقه‌داری بنویسی، و تو حس کنی احمق هستی اگر شکل دیگری انجامش بدهی، احمق هستی.
ولی حالا ما این‌جا از نظر وقت، فصل، و اتمام پول، جوری در تنگنا بودیم که آن‌چه باید هر روز، حال چه با شکار یا بدون آن، می‌کردیم و لذت می‌بردیم، داشت به‌شکل هیجان انگیزترین انحراف زندگی در می‌آمد، یعنی الزام به اجرای کار در مدتی کم‌تر از آن‌چه واقعاً برایش ضروری بود. بدین ترتیب، دو ساعت قبل از سحر بلند شده بودم و حالا که ظهر بود و داشتیم برمی‌گشتیم و همه‌اش سه روز دیگر وقت داشتیم، و دیگر داشت کم کم اعصابم خرد می‌شد، و آن‌جا، سر میز، زیر نور چادر ناهارخوری کاندیسکی، با آن شلوار کوتاه تیرولی هم بود که داشت یک‌ریز حرف می زد. ابداً بیادش نبودم.
او گفت: «سلام. سلام. موفق نشدید؟ کاری نکردید؟ پس کودو کجاست؟»
گفتم: «یک تک سرفه‌ای کرد و راهش را کشید و رفت. سلام دختر.»
زنم خندید. او هم دلخور بود. هر دوتایشان از طلوع آفتاب گوش به زنگ یک شلیک بودند، تمام وقت را گوش به زنگ بودند، حتی وقتی هم که مهمان ما از راه رسید، هنگام نوشتن نامه گوش به زنگ بودند، هنگام خواندن کتاب گوش به زنگ بودند، حتی موقعی هم که کاندیسکی برگشت و سر حرف را باز کرد، گوش به زنگ بودند.
«شما نکشتیدش؟»
«نه. حتی ندیدمش». دیدم که پاپ هم دلخور است و یک کمی هم عصبانی. حتماً به اندازهٔ کافی وراجی کرده بودند.
او به من گفت:« یک آبجو بزن، سرهنگ.»
تعریف کردم: «یکی‌شان را ترساندیم. امکان تیراندازی نبود. کلی رد پا ازشان بود. غیر از این چیزی نبود. باد هم آن حوالی می‌آمد. این را از بچه‌ها بپرس.»
«داشتم به سرهنگ فیلیپ این را می‌گفتم،» کاندیسکی کفل پوشیده‌ از چرمش را جابجا کرد و یک پای برهنه و پرمویش را انداخت روی پای دیگرش، و ادامه داد: «شما نباید این‌جا خودتان را زیاد معطل کنید. باید بفهمید که فصل باران شروع می‌شود. دورتر از این‌جا یک تکه راه است، دوازده میل، که اگر باران بیاید ازش اصلاً نمی‌توانید رد بشوید. امکان ندارد.»
پاپ گفت: «به من هم این را گفت. راستی، من یک غیر نظامی‌ام. از این عنوان‌های نظامی ما بعنوان لقب و خیلی خودمانی استفاده می‌کنیم. شما اگر یک سرهنگ هستید بهتان برنخورد.» بعد رو به من کرد و گفت: «لعنت به این نمک لیس‌ها. اگر سراغ‌شان نمی‌رفتی می‌توانستی یکی‌شان را بزنی.»
تصدیق کردم: «همه چی را خراب می‌کنند. بسکه آدم مطمئن است که دیر یا زود یکی‌شان را کنار نمک لیس شکار می‌کند.»
«روی تپه‌ها هم برای شکار برو.»
«باشد، می‌روم، پاپ.»
کاندیسکی پرسید: «اصلاً کشتن کودو یعنی چه؟ این‌قدر نباید آن را جدی بگیرید. هیچی نیست. توی یک‌سال می‌شود بیست تاش را کشت.»
پاپ گفت: «بهتر است که در این باره با مأمورین ادارهٔ شکار حرفی نزنید.»
کاندیسکی گفت: «مثل این‌که سوء تعبیر شد. مقصودم این بود که در یک سال شاید کسی بتواند. البته کسی هوس چنین کاری را ندارد.»
پاپ گفت: «مسلماً. اما اگر در سرزمین کودوها زندگی بکند، می‌تواند. توی این سرزمین جنگلی بزهای کوهی بزرگ معمولی زیادند. ولی درست موقعی که می‌خواهی ببینی‌شان، نمی‌توانی.»
کاندیسکی گفت: «می‌دانید، من چیزی را نمی‌کشم. چرا دیگر به بومی‌ها توجهی ندارید؟»
«چرا داریم.» زنم از این بابت او را مطمئن کرد.
کاندیسکی گفت: «آن‌ها واقعاً جالب‌اند. گوش کنید...» و به صحبتش با زنم ادامه داد.
من به پاپ گفتم: «کفرم از این در‌می‌آد که وقتی روی تپه‌ها هستم، مطمئنم حیوانات پایین توی نمک لیس‌اند. ماده‌ها روی تپه‌ها هستند ولی فکر نمی‌کنم نرها حالا باهاشان باشند. بعد از غروب می‌روی آن‌جا، و رد پای‌شان هست. توی آن نمک لیس‌های کثیف پلاس بوده‌اند. فکر می‌کنم بیشتر وقت‌ها آن‌جا می‌روند.»
« احتمالاً همین‌طوره.»
«مطمئنم که آن‌جا نرهای جورواجور پیداشان می‌شود. احتمالاً آن‌ها فقط هر دو روز طرف‌های نمک می‌آیند، بعضی‌هاشان حتماً ترسیده‌اند، چون کارل یکی‌شان را زده. باز اگر تمیز کشته بودش یک حرفی، نه این‌که بیاید و ازاین سر تا آن سر این سرزمین لعنتی دنبالش بکند. ای خدا، اگر او می‌توانست لااقل یکی از این حیوان‌های لعنتی را تمیز بکشد. به‌هر حال آن‌های دیگر باز هم پیداشان می‌شود. ما هم کاری نداریم جز این‌که منتظرشان بمانیم. البته همه این را نمی‌دانند. اما این کارل بد جوری توی این نواحی ترس انداخته.»
پاپ گفت:« خیلی زود جوش می‌آورد. ولی پسر خوبی است. آن ببر را که خیلی خوشگل کشت. می‌دانی، تمیزتر از آن نمی‌شد کشتش. صبر کن تا باز همه چی آرام شود.»
« باشد. من اگر گاه‌گاهی یک قلمبه بارش می‌کنم منظوری ندارم.»
« توی کمین‌گاه ، تمام روز چطور بود؟»
« این باد لعنتی تمامش دور و بر چرخید. بوی بدن‌هامان را به هر جهنم دره‌ای برد. فایده‌ای نداشت آدم آن‌جا بنشیند و بوی بدنش همه جا پخش بشود. چه می‌شد اگر این باد لعنتی بند می‌آمد. عبدالله امروز یک قوطی خاکستر آورده بود.»
« راه که افتاد . دستش بود.»
« وقتی ما نزدیک نمک لیس شدیم یک ذره باد هم نمی‌آمد و هوا هم به اندازه کافی برای شلیک روشن بود. تمام راه عبدالله با خاکسترها باد را امتحان می‌کرد. من تنهایی با عبدالله رفتم و آن‌های دیگر را عقب گذاشتیم و آهسته هم راه می رفتیم. از این پوتین‌های تخت کرپ پام بود که مثل پنبه نرم است. حیوان از پنجاه متری شنید و رم کرد.»
« هیچ گوش‌هاشان را دیده‌ای؟»
« هیچ گوش‌هاشان را دیده‌ام؟ اگر گوش‌هاشان را دیده بودم که الان پوستشان زیر دست دباغ افتاده بود.»
پاپ گفت:« از آن حرام‌زاده‌هاند. از دست این نمک لیس حسابی کفرم در آمده. این‌قدرها هم که فکر می‌کنیم با هوش نیستند. بدبختی این‌جاست که درست در آن جاهایی سراغ‌شان می‌روی که بلدند زرنگی کنند. از وقتی که آن‌جا نمک هست شکارشان هم می‌کنند. »
من گفتم:« لطفش به همین است. بدم نمی‌آید یک ماه تمام این کار را بکنم، یک وری بیفتم و شکار بکنم. باور کن. هیچ کار دیگری نکنم. یک گوشه بنشینم و مگس‌ها را توی خاک و خل شکار بکنم و بدهم به شاه مورچه ها که بخورند. از این کار خوشم می‌‌آید ولی با کدام وقت؟»
« همین دیگه. این وقت لعنتی!»
کاندیسکی داشت به زنم می‌گفت:« بله. این آن چیزی است که شما باید ببینید. نگومای بزرگ. جشنوارهٔ بزرگ رقص بومی‌ها.از آن اصیل‌هاش.»
من به پاپ گفتم: «گوش کن آن یکی نمک لیس دیگر، همانی که دیشب بودم، جای امنی است، فقط نزدیک آن جادهٔ لعنتی است.»
« ردیاب‌ها می‌گویند آن‌جا مرکز کودوهای کوچک است. راهش خیلی دور است. صدوبیست کیلومتر، رفت و برگشت.»
« می‌دانم. ولی جاپای چهارتا نر بزرگ آن‌جا بود. این را مطمئنم. آخ اگر آن کامیون دیشب نیامده بود. چطوره امشب را بریم آن‌جا بمانیم؟ تمام شب و فردا صبح را هم آن‌جا باشم و دست از سر این نمک لیس بردارم. یک کرگدن بزرگ هم آن‌جا هست. به‌هر حال رد پاهای بزرگش که هست.»
پاپ گفت: «خیلی خب، آن کرگدن لعنتی را هم بزن بکش.» او نفرت داشت چیزی را غیر از آن‌چه در تعقیبش بودیم، بکشد، نفرت داشت از این کشتن‌های الله بختکی، از کشتن‌های تزیینی، از کشتن به‌خاطر کشتن، مگر وقتی که میل به کشتن در او قوی‌تر از میل به نکشتن بود، یا وقتی لازم می‌شد نشان دهد در حرفهٔ خود تک است، و من می‌دیدم که او کشتن کرگدن را برای خوش‌آیند من پیشکش می‌کرد.
«اگر خوب نباشد، من نمی‌کشمش.» این را قول دادم.
پاپ گفت: «بزن بکش آن حرام‌زاده را.» و انگار تحفه بود.
گفتم: «آه ، پاپ.»
پاپ گفت: «بزن بکشش. اگر تنهایی این کار را بکنی کلی کیف می‌بری. اگر خودش را نخواستی، شاخ‌هاش را که می‌توانی بفروشی. هنوز که توی پروانهٔ شکارت اجازه داری یکی‌شان را بزنی.»
کاندیسکی گفت: «که این‌طور، پس شما یک نقشهٔ جنگی ریختید. تصمیم گرفتید یک جوری آن حیوان‌های بیچاره را توی تله بیندازید؟»
گفتم:« بله. کامیون اوضاعش چطوره؟»
اطریشی گفت: «خراب، کارش ساخته است. از یک نظر اتفاقاً خوشحال هم هستم. بیشتر حالت سمبولیک داشت. تمام چیزی بود که از شامبای من مانده بود. حالا همه‌اش از بین رفت و خیالم را راحت‌تر کرد.»
« پام» همسرم، پرسید: «شامبا چیه؟ ماه‌هاست که درباره‌اش می‌شنوم. ولی می‌ترسم معنی کلماتی را که همه مصرف می‌کنند بپرسم.»
او گفت: «یعنی مزرعه. همه چیزم از دست رفته بود غیر از آن ماشین باری، من کارگرها را با بارکش به شامبای یک هندی می‌برم. یک هندی خیلی ثروتمند که کاکتوس خنجری پرورش می‌دهد. من مباشر این هندی هستم. یک هندی می‌تواند از شامبای کاکتوس خنجری کلی استفاده ببرد.»
پاپ گفت: «و از هر چیز دیگری.»
« درسته. در جایی که ما شکست می‌خوریم، در جایی که گرسنگی می‌کشیم، او پول در می‌آورد. ولی این هندی آدم خیلی کله‌داری است. برای من ارزش قائل است. از نظر او من نمایندهٔ نظم و تشکیلات اروپایی هستم. همین الان از کار استخدام بومی‌ها‌ خلاص شده‌م. این خودش وقت می‌گیرد. خیلی جذاب است. سه ماه است که از خانواده‌ام دور افتاده‌م. تشکیلات شکل گرفته. سر یک هفته هم می‌شد درستش کرد، ولی آن‌وقت دیگر جذابیتی نداشت.»
همسرم پرسید: «پس زن شما چی؟»
« با دخترم در خانه‌م منتظره، خانهٔ مباشر.»
همسرم پرسید: «شما را خیلی دوست داره؟»
« باید همین‌طور باشد، وگرنه خیلی وقت پیش من را ترک کرده بود.»
« دخترتان چند سالش است؟ »
« سیزده سالش.»
« خیلی لطف دارد آدم یک دختر داشته باشد؟»
« نمی‌توانید تصورش را بکنید که چقدر لطف دارد. درست مثل زن دوم آدم است. زن من الان تمام آن‌چه را که فکر می‌کنم می‌داند، تمام آن‌چه را می‌گویم، تمام آن‌چه را معتقدم، تمام آن‌چه را که می‌توانم بکنم، تمام آن‌چه را که نمی‌توانم بکنم و نمی‌توانم باشم. همین‌طور هم من همه چی را کاملاً دربارهٔ زنم می‌دانم. اما حالا کسی همیشه وجود دارد که نمی‌شناسی‌اش، کسی که تو را نمی‌شناسد، کسی که ندانسته دوستت دارد و با هر دوی‌تان ناآشناست، کسی که خیلی جذاب است و هم از آن توست و هم نیست، و سعی دارد مصاحبت را برای آدم بیش‌تر –چطور بگویم؟– بله، درست مثل... شما اسمش را چه میگذارید –پهلوی خود آدم است - با هر دوتای‌تان –بله آن‌جا- درست مثل سوس گوجه‌فرنگی هاینز است که به غذای هر روزت می‌زنی.»
من گفتم: «این‌که خیلی خوب است.»
او گفت: «یک مقداری کتاب هم داریم. کتاب‌های جدید را دیگر الان نمی‌توانم بخرم ، ولی حرف را همیشه می‌توانیم بزنیم. افکار و گفت‌وگوها خیلی جالب‌اند. ما دربارهٔ همه‌چی بحث می‌کنیم. همه چی. قبلاً با شامبا، کوئرش نیت را هم داشتیم. همان باعث می‌شد که احساس کنی به اجتماع درخشان آن آدم‌ها تعلق داری، یکی از آن‌هایی. همان‌هایی که اگر هوس دیدن کسی به‌سرت می‌زد می‌خواست این شخص از همان‌ها باشند. شما آن‌ها را می‌شناسید؟ حتماً باید بشناسیدشان.»
من گفتم: «بعضی‌هاشان را. بعضی‌هاشان را تو پاریس بعضی‌هاشان را تو برلین.»
دلم نمی‌خواست دل این مرد را بشکنم، برای همین وارد جزئیات آن آدم‌های باصطلاح آن‌قدر درخشان نشدم.
دروغکی گفتم: «آدم‌های معرکه‌ای‌اند.»
گفت: «به‌تان حسودیم می‌شود که می‌شناسیدشان. راستی بگویید ببینم بزرگترین نویسندهٔ آمریکا کیست؟»
زنم گفت: «شوهرم.»
«نه. تعصب فامیلی را کنار بگذارید، مقصودم این بود که واقعاً چه کسی بزرگترین است؟ مسلماً « آپتون سینکلر» نیست. «سینکلر لوییس» هم حتماً نیست. «توماس مان» شما کیست؟ «والری» شما کیست؟»
گفتم: «ما نویسندگان بزرگی نداریم. در یک سن به‌خصوصی نویسندگان خوب ما کارهایی کرده‌اند. می‌توانم توضیح بدهم، . ولی خیلی مفصل است و ممکن است حوصله‌تان را سر ببره.»
او گفت: «خواهش می‌کنم توضیح بدهید. این تنها چیزی است که ازش لذت می‌برم. این به‌ترین جنبهٔ زندگی است. زندگی معنوی. این کشتن کودو که نیست.»
من گفتم: «شما که هنوز نشنیدیدش؟»«اوه، ولی می‌توانم حدسش را بزنم. باید بیش‌تر آبجو بخورید تا زبانتان راه بیفتد.»
به او گفتم: «زبانم که همیشه بد جوری به‌راه است، و بیش‌تر از معمول. اما شما که خودتان مشروب نمی‌خورید؟»
«نه، من هیچ‌وقت مشروب نمی‌خورم. فکر را خراب می‌کند. چیز بی‌خودی است. ولی برایم بگویید. خواهش می‌کنم بگویید.»
من گفتم: «خب. ما نویسندگان زبردستی در آمریکا داریم. « پو» نویسندهٔ زبردستی است. نوشته‌اش ماهرانه است، عالی ساخته شده، ولی مرده است. ما نویسنده‌های پر آب و تاب نویس هم داریم که این خوش‌شانسی را داشته ‌اند که یک کمی سرگذشت این و آن را هم بشنوند و به سفر هم بروند و به چیزها، به این چیزهای واقعی شناخت پیدا کنند ، مثلاً به نهنگ، منتهی این شناخت در لفاظی پنهان شده است: مثل آلو توی پودینگ، و گاه‌گاهی هم خود آلو تنها و بی ‌پودینگ است، که خوشمزه است. ملویل این‌طوری است. ولی کسانی که او را ستایش می‌کنند، او را به‌خاطر پر آب و تاب نویسی‌اش ستایش می‌کنند، که مهم نیست. راز و رمزی را بهش نسبت می‌دهند که آن تو نیست.»
او گفت: «بله، می‌دانم. ولی این فکر است که کار می‌کند، قدرت فعالیت آن است که لفاظی را به‌وجود می‌آورد. لفاظی مثل جرقهٔ آبی رنگی است که از دینام بلند می‌شود.»
«بعضی وقت‌ها. و بعضی وقت‌ها همان جرقهٔ آبی رنگ است. پس خود دینام چی؟»
«خب. ادامه بدهید.»
«دیگر یادم نمی‌آید.»
«نه، ادامه بدهید، خودتان را به‌آن راه نزنید.»
«شما هیچ‌وقت آفتاب نزده بلند شده‌اید؟»
او گفت:« هر روز صبح. ادامه بدهید.»
« بسیار خب. نویسنده‌های دیگری بودند که مثل مستعمره نشین‌های تبعیدی چیز می‌نوشتند، تبعیدی از انگلستانی که بدان تعلق نداشتند، به انگلستان جدیدتری که دست اندر‌کار ساختن‌اش بودند. آدم‌های بسیار خوب، با دانایی کم و خشک و عالی یونیتارها ؛ ادبا؛ و کویکرهایی که حسن بذله‌گویی هم داشتند.»
«این‌ها چه کسانی هستند؟»
« امرسون» ،« هاثورن »،« ویتیر» و شرکا. همهٔ کلاسیک‌های اولیهٔ ما که نمی‌دانستند یک کلاسیک نو ابداً شباهتی به کلاسیک‌هایی که قبل از آن آمده‌اند، ندارد. یک اثر کلاسیک می‌تواند از هر چیزی که بهتر است، هر چیزی که کلاسیک نیست، کش برود، همهٔ کلاسیک‌ها این کار را می‌کنند. بعضی نویسندگان فقط برای این به‌دنیا آمده‌اند که نویسندگان دیگر را کمک کنند تا یک سطر بنویسند. ولی یک اثر کلاسیک نمی‌تواند از کلاسیک قبلش سر چشمه بگیرد یا شبیه آن باشد. تمام این حضرات آدم‌های بزرگوار و شریفی بوده‌اند، یا میل داشتند که باشند. بسیار هم قابل احترام بودند. هیچ‌وقت هم از کلماتی استفاده نکردند که مردم در گفتارشان بکار می‌بردند، کلماتی که در زبان زنده می‌مانند. حتی نمی‌شد فهمید که حضرات بدن هم داشتند. آن‌ها مغز داشتند، بله. مغز خوشگل، خشک، ترو تمیز. همهٔ این حرف‌ها خیلی کسل کننده است، اگر شما اصرار نداشتید حرفش را هم نمی‌زدم .»
«ادامه بدهید.»
«در آن زمان یک نفر هست که از قرار معلوم واقعاً خوب است، « ثورو» . دربارهٔ او نمی‌توانم چیزی بگویم، چون هنوز نتوانسته‌ام بخوانمش. ولی این مهم نیست، چون من ناتورالیست‌های دیگر را هم نمی‌توانم بخوانم مگر این‌که خیلی دقیق باشند و غیر ادبی. ناتورالیست‌ها همه‌شان باید تنها کار کنند و کس دیگری کشفیات آن‌ها را برای‌شان به‌هم ربط بدهد. نویسنده‌ها باید تنها کار کنند. باید هم‌دیگر را موقعی ببینند که اثرشان را تمام کرده‌اند، تازه آن‌هم نه زیاد، و گرنه می‌شوند مثل نویسنده‌های نیویورک؛ یک مشت کرم‌های انگل توی یک بطری، که سعی دارند از تماس با هم یا از بطری شناخت پیدا کنند و تغذیه کنند. بعضی ‌وقت‌ها بطری شکل هنر را دارد، بعضی ‌وقت‌ها اقتصاد است، بعضی ‌وقت‌ها اقتصادی- مذهبی است، ولی همین‌که داخل بطری شدند همان‌جا می‌مانند. بیرون از بطری آدم‌های تنهایی هستند. نمی‌خواهند تنها باشند. از این می‌ترسند که در اعتقادشان تنها بمانند و هیچ زنی هم نمی‌تواند کسی ازشان را به اندازه کافی دوست داشته باشد تا این‌که تنهایی خود را در وجود آن زن بکشند، یا او را در آن شریک سازند یا با او کاری کنند که بقیه چیزها اهمیت‌شان را از دست بدهند.»
«ثورو چی؟»
«شما باید حتماً بخوانیدش. شاید خود من هم بعداً این کار را بکنم. من بعدها هر کاری را می‌توانم بکنم.»
«بهتره که یک کمی بیشتر آبجو بخوری،پاپا.»
«باشه.»
«در مورد نویسنده‌های خوب چی؟»
«نویسنده‌های خوب،« هنری جیمز» ،« استیفن کرین» و « مارک توین» هستند. البته آن‌ها را من به ترتیب ارزششان ردیف بندی نکردم. نویسنده‌های خوب را نمی‌شود ردیف بندی کرد.»
« مارک توین طنز پرداز است. آن دوتای دیگر را نمی‌شناسم.»
« تمام ادبیات مدرن آمریکا از یک کتاب «مارک توین» به اسم «هاکلبری فین» سرچشمه می‌گیرد. اگر خواندیدش آن‌جا که «جیم» سیاه‌‌پوست را از پیش بچه‌ها می‌دزدند باید دست نگه‌دارید. پایان واقعی همان‌جاست. بقیه‌اش فقط کلک است. ولی این به‌ترین کتابی است که ما داشته‌ایم. تمام نویسندگی آمریکایی از آن کتاب گرفته شده است. قبلش چیزی وجود نداشته. بعدش هم چیزی به آن خوبی نبوده است.»
« آن‌های دیگر چی؟»
« کرین دو قصهٔ زیبا نوشته است: «زورق بی حفاظ » و « مهمان‌خانهٔ آبی»، که دومی بهترینش است.»
« خب، بعد چه بر سرش آمد؟»
« هیچی، مرد. از همان اولش در حال مرگ بود.»
« آن دو نفر دیگر چی؟ »
«هر دو تای آن‌ها تا سن پیری رسیدند، ولی پیر هم که شدند داناتر نشدند. من نمی‌دانم آن‌ها حقیقتاً چه می‌خواستند. می‌بینید، ما نویسنده‌های خودمان را به چیزی خیلی عجیب و غریب تبدیل می‌کنیم.»
« مقصودتان را نمی‌فهمم.»
«ما از راه‌های زیادی آن‌ها را نابود می‌کنیم. اول از نظر اقتصادی. آن‌ها می‌افتند به پول در آوردن. البته این کاملاً اتفاقی است که یک نویسنده پول در بیاورد، اگر چه کتاب‌های خوب احتمالاً همیشه آخرسر پول‌ساز می‌شوند. بعد، نویسنده‌های ما پول که در آوردند سطح زندگی‌شان را بالا می‌برند و این جا‌است که می‌افتند توی تله. مجبور می‌شوند بنویسند تا دم و دستگاه، زن و این جور چیزها را حفظ کنند، و می‌افتند به بنجل نویسی. نه این‌که از قصد بخواهند بنجل بنویسند بلکه به خاطر عجله‌ای است که دارند. به خاطر این است که وقتی دست به قلم می‌برند که چیزی برای گفتن ندارند یا کفگیرشان به ته دیگ خورده است.
به خاطر این است که جاه ‌طلبند. اما به محض این‌که به خودشان خیانت کردند به فکر توجیه کردنش می‌افتند و بیش‌تر بنجل می‌نویسند. یا این‌که نظر منتقدها را می‌خوانند . اگر آن‌ها به منتقدها، وقتی که نویسنده‌های بزرگ خطابشان میکنند اعتقاد دارند، پس باید وقتی هم که منتقدها بهشان می‌گویند گند زده‌اند، اعتقاد داشته باشند. و اعتماد به نفس‌شان را از دست می‌دهند. در حال حاضر ما دو نویسند‌هٔ خوب داریم که نمی‌توانند چیز بنویسند، چون با خواندن نظر منتقدها اعتماد به نفس را از دست داده‌اند. اگر بنویسند گاهی اوقات خوب از آب در می‌آید و گاهی اوقات زیاد خوب از آب در نمی‌آید و گاهی اوقات هم که واقعاً بد از آب در می‌آید ، ولی خوبش بالاخره خودش را نشان می‌دهد. اما آن‌ها نظر منتقدها را خوانده‌اند و باید شاهکار خلق بکنند. از همان شاهکارهایی که به عقیدهٔ منتقدها قبلاً نوشته بودند. به این ترتیب حالا آن‌ها دیگر ابداً قدرت نوشتن ندارند. منتقدها ناتوانشان کرده‌اند. »
« این‌ها کدام نویسنده‌ها هستند؟ »
« برای شما چه فرقی می‌کند که اسمشان را بدانید، و شاید هم در حال حاضر چیزهایی نوشته‌اند، ترسشان گرفته و باز عقیم شده‌اند.»
« مگر چه بر سر نویسنده‌های آمریکایی آمده است؟ روشن حرف بزنید.»
« من در گذشته‌ها نبودم پس نمی‌توانم دربارهٔ گذشتگان برایتان حرف بزنم، ولی حالا خیلی چیزها هستند. نویسنده‌های مرد آمریکایی در یک سن به‌خصوصی تبدیل می‌شوند به «ننه بزرگ هابرد». نویسنده‌های زن هم می‌شوند ژاندارک، منتهی بدون این‌که جنگیده باشند. رهبر می‌شوند . مهم نیست چه کسی را رهبری می‌کنند. اگر طرف‌داری هم نداشته باشند از خودشان درست‌اش می‌کنند. برای این طرف‌دارهای دست‌چین شده اعتراض بی‌فایده است. به نمک‌نشناسی متهمشان می‌کنند. چه جهنمی. براشان اتفاق‌های زیادی می‌افتد. این یکی از آن‌هاست. بعضی‌های دیگر با چیزهایی که می‌نویسند سعی می‌کنند روح‌شان را نجات بدهند. راه در روی ساده‌ای است. آن‌های دیگر با اولین در‌آمد داغان می‌شوند، یا با اولین تمجید، اولین حمله، اولین دفعه‌ای که متوجه می‌شوند قدرت نوشتن را ندارند، یا اولین دفعه‌ای که هیچ کار دیگر نمی‌توانند بکنند، یا حسابی دلسرد شده‌اند و خودشان را به تشکیلاتی وصل می‌کنند که به‌جای آن‌ها برایشان فکر کند. یا این‌که اصلاً نمی‌دانند چه می‌خواهند. هنری جیمز می‌خواست پول در بیاورد ، البته هیچ‌وقت هم نتوانست.»
«شما چی؟»
«من به خیلی چیزها علاقه دارم. زندگی خوبی دارم اما باید بنویسم چون اگر یک مقدار معینی ننویسم از بقیهٔ زندگی‌ام لذت نمی‌برم.»
« شما چه می‌خواهید؟»
« تا آن‌جا که مقدورم هست خوب بنویسم و همین‌طور که به نوشتن ادامه می‌دهم یاد بگیرم. در عین حال زندگی خودم را هم دارم که ازش لذت می‌برم و زندگی خیلی خوبی هم هست.»
«شکار کودو مثلاً؟»
« بله، شکار کودو و خیلی چیزهای دیگر.»
«چه چیزهای دیگر؟»
« کلی چیزهای دیگر.»
« و می‌دانید چه می‌خواهید؟»
« بله.»
« شما جداً از این کاری که الان دارید می‌کنید خوشتان می‌آید، از این مسخره بازی به خاطر کودو؟»
« به همان اندازه که از رفتن به پرادو خوشم می‌آید.»
« این یکی به‌تر از آن یکی نیست.»
« این یکی به همان اندازه لازم است که آن یکی. البته، چیزهای دیگری هم هستند.»
«حتماً، باید هم این‌طور باشد. ولی این جور چیزها برای شما واقعاً مفهومی هم دارند؟»
« البته.»
« و می‌دانید که چه می‌خواهید؟»
« کاملاً، و همیشه هم به‌دستش می‌آورم.»
«ولی این‌که پول می‌خواهد.»
«پول را که همیشه توانسته‌ام در بیاورم، و در ثانی شانس هم خیلی آورده‌ام.»
«بنابراین خوشبخت هستید؟»
«غیر از مواقعی که به دیگران فکر می‌کنم.»
«پس شما هم به‌دیگران هم فکر می‌کنید؟»
« اوه، بله.»
« اما کاری براشان نمی‌کنید؟»
« نه.»
« اصلاً؟»
« شاید یک کمی.»
« فکر می‌کنید این نویسندگی شما فی‌نفسه به زحمتش می‌ارزد؟»
« اوه، بله.»
«مطمئن هستید؟»
« کاملاً مطمئنم.»
« پس باید خیلی لذت داشته باشد.»
گفتم: « همین‌طوره، تنها چیزی است که در مجموع کلی لذت توش هست.»
زنم گفت: «بحث دارد خیلی جدی می‌شود.»
« آخر موضوع بد جوری جدی است.»
کاندیسکی گفت:« می‌بینید، چقدر دربارهٔ بعضی چیزها جدی است. می‌دانستم او به غیر از کودو در مورد چیزهای دیگر هم باید جدی باشد.»
«دلیل این‌که حالا هر کسی سعی دارد از آن دوری کند، منکر اهمیتش بشود، وانمود کند که کوشش برای انجام آن بی‌فایده است، از این جهت است که خیلی مشکل است. عوامل زیادی باید با هم ترکیب شوند تا امکانش فراهم بشود.»
« الان دیگر از چی دارید حرف می‌زنید؟»
«نوع نوشته‌ای که می‌توان نوشت. که نثر را اگر آدم به‌حد کافی جدی باشد و بخت هم یارش باشد، تا کجا می‌توان برد. یک بعد چهارم و پنجمی وجود دارد که می‌توان به آن رسید.»« شما بهش معتقدید؟»
« می‌شناسم‌اش.»
« و اگر یک نویسنده به آن رسید چی؟»
« آن‌وقت هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد.این از هر چیز دیگری که او می‌تواند بکند مهم‌تر است. البته احتمالش هم هست که شکست بخورد. ولی این شانس هم هست که موفق بشود.»
« اما مثل این‌که شما دارید دربارهٔ شعر صحبت می‌کنید.»
« نه، این خیلی مشکل‌تر از شعر است. نثری است که هرگز نوشته نشده است. ولی می‌شود نوشتش، منتها بدون دوز و کلک. بدون چیزهایی که بعداً آشغال از آب در بیاید.»
« و چرا نوشته نشده؟»
«به علل خیلی زیاد. اول از همه، باید استعدادش باشد، استعداد زیاد. مثل استعدادی که کیپلینگ داشت. بعد انضباط لازم است. انضباط فلوبر .بعد باید تصور این را داشت که چه می‌تواند باشد، و وجدانی مطلق، و خدشه ناپذیر مثل استاندارد متر پاریس، تا جلوی شیادی گرفته شود. بعد نویسنده باید باهوش باشد و بی‌طرف و مهم‌تر از همه، بتواند دوام بیاورد. سعی کن تمام این‌ها را در یک نفر جمع کنی و بگذار او از میان تمام آن نفوذهایی که یک نویسنده را تحت فشار می‌گذارند بگذرد. با وقت کمی که دارد سخت‌ترین چیز برایش این است که دوام بیاورد و کارش را بتواند تمام کند. ولی دلم می‌خواهد چنین نویسنده‌ای را داشته باشیم و هر چه را که می‌نویسد بخوانیم. نظرتان چیست؟ می‌خواهید از چیز دیگری صحبت کنیم؟»
« چیزهایی را که گفتید جالب‌اند. البته من با تمامش موافق نیستم.»
« مسلم است.»
پاپ پرسید:« با یک ته گیلاس چطورید؟ فکر نمی‌کنید یک ته گیلاس کمک کند؟»
«راستی بگویید ببینم، این‌ها چه چیزهایی هستند، این چیزهای واقعی و مشخص، که به نویسنده ضرر می‌زنند؟»
از این گفتگویی که داشت حالت مصاحبه پیدا می‌کرد خسته شده بودم. پس تبدیلش می‌کنم به یک مصاحبه و قالش را می‌کنم. این که هزار جور چیز ناملموس را در یک جمله بگنجانم، آن هم قبل از ناهار، بیش ازحد مسخره بود.
از ته دل گفتم: «سیاست ، زن، مشروب، پول، جاه‌‌طلبی. و فقدان سیاست، زن، مشروب، پول و جاه طلبی.»
پاپ گفت: «حالا دیگر حسابی نطقش وا شده.»
«ولی مشروب. من که ازش سر در نمی‌آورم. به‌نظر من که همیشه احمقانه آمده . بیشتر به‌حساب ضعف شخصی گذاشتم‌اش.»
« بالاخره آدم باید یک جوری روزش را تمام کند. خیلی محاسن دارد. هیچ‌وقت نمی‌خواهید عقیده‌‌تان را عوض کنید!»
پاپ گفت: «یک گیلاس بزنیم، مه‌وندی .»
پاپ هیچ‌وقت قبل از ناهار مشروب نمی‌خورد ، مگر این‌که اتفاقی می‌افتاد، و متوجه هم بودم که داشت سعی می‌کرد کمکم کند.
گفتم: «پس همه یک ته گیلاس می‌زنیم.»
کاندیسکی گفت: «من هیچ‌وقت مشروب نمی‌خورم. می‌روم سراغ آن باری و یک مقداری کرهٔ تازه می‌آورم. از« کاندووا» تازه رسیده، کرهٔ بی‌نمک. آشپزم خوب بلد است درست‌اش کند.»
راه‌ش را کشید و رفت، و زنم گفت: «خیلی داشتی عمیق حرف می‌زدی. جریان آن زن‌ها چی بود؟»
« کدام زن‌ها؟»
« همان وقت که داشتی دربارهٔ زن‌ها حرف می‌زدی؟ »
« گورباباشان! همان‌هایی هستند که وقتی مست باشی تو کارشان می‌روی.»
« پس تو این کار را می‌کنی.»
«نه.»
«ولی من اگر مست باشم تو کار کسی نمی‌روم.»
پاپ گفت: «ای بابا، از ماها که کسی تا بحال مست نکرده. وای که آن مرد چه پر چانه بود!»
«بعد از این‌که بوانا مکومبا افتاد به حرف، بهش که دیگر امان نداد.»
من گفتم:«دچار اسهال کلامی شده بودم.»
« کامیونش چی؟ می‌توانیم یدک بکشیم‌اش، طوری که مال خودمان خراب نشود؟»
پاپ گفت: «فکر می‌کنم بشود، وقتی که مال ما از هاندنی بیاید.»
موقع ناهار، زیر توری سبز چادر ناهارخوری، در سایهٔ یک درخت بزرگ، و باد که می‌وزید، با کرهٔ تازه‌ای که همه تعریف‌اش را کردند، قیمهٔ آهوی گرانت ، پورهٔ سیب‌زمینی، ذرت سبز، و بعد دسر مخلوط میوه؛ و کاندیسکی برای‌مان گفت که هندی‌های شرقی این سرزمین را دارند تصاحب می‌کنند.
« ببینید موقع جنگ نیروهای هندی را برای جنگیدن فرستادند این‌جا. از هندوستان دورشان کردند، چون می‌ترسیدند باز هم شورش بکنند. چون این‌ها توی آفریقای می‌جنگیدند به آقاخان هم این قول را دادند که هندی‌ها می‌توانند راحت بیایند این‌جا و ساکن بشوند و کار و کاسبی راه بیندازند. خب، آن‌ها که زیر قولشان نمی‌توانستند بزنند، در نتیجه، حالا هندی‌ها تمام سرزمین را از دست اروپایی‌ها گرفته‌اند. این‌ها هم که با هیچی سر می‌‌کنند و تمام پول‌ها را می‌فرستند به هندوستان. وقتی به اندازه کافی پول در آوردند بر می‌گردند سر خانه و زندگی‌شان، و قوم و خویش‌های فقیرشان را می‌فرستند تا جایشان را بگیرند و به چاپیدنشان از این سرزمین ادامه بدهند.»
پاپ چیزی نگفت. سر میز با میهمان جرو بحث نمی‌کرد.
کاندیسکی گفت: «همه‌اش به‌خاطر آقاخان است. شما آمریکایی هستیدو از این پیچیدگی‌ها سر در نمی‌آورید.»
پاپ ازش پرسید: «شما با فون ‌لتوو بودید؟»
کاندیسکی گفت: «از همان اول، تا به آخر.»
پاپ گفت: «جنگ‌جوی بزرگی بود. برای او احترام زیادی قائلم.»
کاندیسکی پرسید: «شما جنگ هم کردید؟»
« بله.»
کاندیسکی گفت: «چندان علاقه‌ای به لتوو ندارم بله خوب جنگید. کسی هم به پایش نمی‌رسید. وقتی که ما گنه گنه می‌خواستیم دستور داد تا گیرش آوردند. همین‌طور هم تمام آذوقه‌های دیگر را. ولی بعداً اصلاً توجهی به افرادش نکرد. جنگ که تمام شد من بلند می‌شوم و می‌روم آلمان. می‌روم تا ادعای خسارت در مورد اموالم را بکنم. آن‌ها می‌گویند: شما اطریشی هستید. شما باید از طریق اطریش اقدام کنید. بنابراین می‌روم به اطریش. آن‌ها ازم می‌پرسند، شما چرا جنگیدید؟ شما که نمی‌توانید ما را مسئول بدانید. آمدیم و شما رفتید در چین بجنگید. این به خودتان مربوط است. ما هیچ کاری نمی‌توانیم برایتان بکنیم.»
با ساده لوحی می‌گویم: «ولی من به‌خاطر وطن پرستی رفتم. من هر کجا که بتوانم می‌جنگم، چون اطریشی هستم و وظیفه ام را می‌شناسم. آن‌ها میگویند، بله. این بسیار عالی است. ولی شما نمی‌توانید ما را مسئول احساسات مقدس خودتان بدانید. خلاصه آن‌ها مرا از این دست به آن دست کردند و آخرش هم هیچ. ولی هنوز این سرزمین را دوست دارم. من همه چیزم را این‌جا از دست دادم. ولی از هر کسی توی اروپا چیزدارترم. بومی‌ها و زبانشان برای من همیشه جالب‌اند، کلی درباره‌شان یادداشت برداشتم. دیگر این‌که، من در واقع این‌جا یک شاه هستم. و این خیلی لذت بخش است. صبح که از خواب بیدار می‌شوم یک پایم را دراز می‌کنم و نوکر بچه جوراب پام می‌کند. بعد وقتی حاضر شدم آن یکی پام را دراز می‌کنم و او جوراب دیگر را پام می‌کند. از زیر پشه بند یک‌راست می آیم توی شلواری که برایم نگه داشتند. جداً که خیلی عالیه، این‌طور نیست؟»
«واقعاً عالیه.»
«وقتی بازگشتید با هم یک سفری می‌رویم تا روی بومی‌ها مطالعه کنیم. هیچ شکاری هم نمی‌کنیم مگر برای خوردن غذا. ببینید، می‌خواهم یک رقص و آواز نشان‌تان بدهم.»
دولا شد،آرنج‌ها را بالا و پایین برد، زانوها را خم کرد ، آواز خوانان دوروبر میز گشت، بدون شک کارش خیلی عالی بود.
گفت: «این تازه یکی از هزارتاست. دیگر موقع‌اش است که بروم. شماها می‌خواهید بخوابید.»
«حالا چه عجله‌ای دارید. باز هم بمانید.»
«نه. حتماً می‌خواهید بخوابید. من هم کره را برمی‌دارم تا بگذارمش یک جای سردی که تازه بماند.»
پاپ گفت: «سر شام می‌بینم‌تان.»
«حالا شما باید بخوابید. خداحافظ.»
بعد از این‌که او رفت، پاپ گفت: «می‌دانید، چیزهایی را که در بارهٔ آقاخان گفت، باور نمیکنم.»
«به‌نظر که خیلی جالب می‌آمد.»
پاپ گفت: «البته او خیلی سر خورده. کی نخورده. « فون لتوو» از آن ناکس‌های روزگار بود.»
زنم گفت: «خیلی آدم فهمیده‌ای است. صحبتش دربارهٔ بومی‌ها خیلی عالی بود. ولی از دست زدن‌های آمریکایی دلخور بود.»
پاپ گفت: «من هم دلخورم. مرد خوبیه. بهتره بری یک چرتی بزنی. نزدیک‌های ساعت سه و نیم باید حرکت کنی.»
« بهشان بگو بیدارم بکنند.»
« مولو» عقب چادر را بالا زد. چوب‌ها را گذاشت زیر آن، طوری که باد آمد تو و من در آن باد خنک و تازه‌ای که از زیر آن چادر داغ تو می‌آمد همان‌طور که داشتم کتاب می‌خواندم خوابم برد. بیدار که شدم وقت رفتن بود. ابرهای بارانی در آسمان بودند و هوا هم خیلی گرم بود. کنسروهای میوه، یک تکه پنج پاندی گوشت سرخ‌کرده، نان، چای، قوری، چند قوطی شیر در یک جعبهٔ ویسکی با چهار بطری آبجو را بسته‌بندی کرده بودند. یک مشک برزنتی آب هم بود با یک پارچهٔ بزرگ مخصوص چادر. مکولا داشت تفنگ را از ماشین بیرون می‌آورد.
پاپ گفت: «هیچ برای برگشتن عجله نکنید. خودمان می‌آییم دنبالتان و پیداتان می‌کنیم.»
«بسیار خوب.»
«کامیون را می‌فرستم تا آن ورزشکار را بیاره به هاندنی. آدم‌هاش را پای پیاده جلوتر فرستاده.»
«مطمئنی که کامیون می‌کشد؟ یک‌وقت این کار را به‌خاطر این‌که رفیق منه نکنی؟»
«به‌هر حال کارش را باید راه بیندازیم. کامیون امشب برمی‌گرده این‌جا.»
گفتم: «ممصاحب هنوز خوابیده. شاید زنم بخواهد برود بیرون گردش کند و چند تا باقرقره بزند.»
زنم گفت: «من این‌جام. نگران ما نباش. اوه، امیدوارم چیزی به‌تورت بخورد.»
من گفتم: «تا پس فردا کسی را توی جاده دنبال ما نفرست. اگر شانس بیاریم می‌مانیم.»
«موفق باشی.»
« موفق باشی، عزیزم. خداحافظ آقای «جی. پی» .»
برگرفته از کتاب تپه‌های سبز آفریقا
ارنست همینگوی
برگردان: رضا قیصریه
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه