جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


یونس


یونس
دوباره دور هم جمع شدیم. من و یونس و جواد به همراه همه آنهایی که غریب‌اند و آشنا. امروز، سالگرد شهادت امام جعفر صادق (ع) است. و آنجا، آن بالا پیکر چند شهید گمنام را دفن می‌کنند. جمعیت آرام‌آرام از کوهپایه بالا می‌رود. دیروز باران باریده و دیشب هم، اما حالا از میان پاره‌های خاکستری آفتاب بر شهر می‌تابد و تابوتها پیچیده در پرچمی سه رنگ بر امواج دستها و شانه‌ها شناورند.
ـ می‌بینی چه بزرگ شده!، علیرضاس...
می‌خندی و در جمعیت ناپدید می‌شوی. علیرضای نوزده بیست ساله‌ات کمی جلوتر به همراه سایر مشایعت‌کنندگان از دامنه کوه بالا می‌رود. می‌توانم به او برسم حتی به تو و جواد که پیشاپیش همه‌‌اید. اما می‌مانم تا شانه به شانة مادرم که عصازنان از پله‌های سیمانی بالا می‌رود حرکت کنم و اگر نبودند این پله‌ها که از آن پایین تا بالای کوهپایه ادامه دارند مادرم نمی‌توانست همراهم باشد. مادر گهگاه می‌ایستد، به زحمت کمر راست می‌کند، زیر لب ذکری می‌گوید و دوباره به راه می‌افتد. درد کهنه لحظه‌ای رهایش نمی‌کند. بارها دیده‌ام که شبها کمی مانده به اذان صبح بیدار می‌شود، وضو می‌گیرد و رادیوی کهنة ترانزیستوری‌اش را روشن می‌کند. بیشتر اوقات کسی شعر می‌خواند. مادر رو می‌کند به دو قاب عکسی که سالهاست روی طاقچه جا خوش کرده و خطاب به یکی از آنها می‌گوید: «مرتضی، جانم به قربانت کی می‌آیی؟»
ـ دیگه چیزی نمونده، صبر داشته باش.
چشمانت را با چفیه بسته‌ام اما آن دو لکة سرخ بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. صفیر گلوله و سوت خمپاره؛ به زمین می‌چسبم. انفجاری در چند متری زمین را می‌سوزاند. دستت را می‌گیرم و عقب می‌کشانمت تا در سایة تانکی نیم‌سوخته آرام بگیریم. آسمان خشک و آبی، بی‌هیچ لکه ابری، و آفتاب دمادم بر پیکر همرزمانمان می‌تابد. من و تو تنها مانده‌ایم در محاصره سربازان دشمن. شلیک بی‌وقفه گلوله و نالة تو از تشنگی...
ـ آب...
ـ صبر داشته باش یونس... تحمل کن...
پس از سه روز محاصره دیگر آبی برایمان نمانده.
ـ دیگه صدای تیر نمی‌آد.
ـ خسته شدن...
چیزی نماده به بالا برسیم، گنبد طلایی شاهچراغ(ع) را می‌شود از همین‌جا دید. شیب کوه تندتر و پله‌ها بیشتر شده. مادرم بی‌توجه به سختی راه از کنارم می‌گذرد. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، می‌دانم تسبیح حضرت زهراست...
ـ یا حسین(ع)...
زمین می‌لرزد، تانکهای عراقی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند، دیگر تیری به طرفمان شلیک نمی‌شود.
ـ اشهد ان‌لااله‌الاالله...
رنگی به چهره نداری، آن پایین سربازان در چند ردیف منظم و در حمایت تانکهایشان پیش می‌آیند، این بالا قبرها از پیش آماده‌اند. مردم به سر و سینه می‌کوبند. عراقیها که به چند قدمی می‌رسند. یک نفر نوحه می‌خواند. تو اوج می‌گیری، ته لبخندی بر چهره‌ات پیداست. دستت را می‌بوسم.
ـ دستت درد نکنه...
شیرینی را به دهانم می‌گذارم.
ـ آخرش تو زودتر بابا شدی...
می‌خندد، بچه‌های مقر فرماندهی سربه‌سرش می‌گذارند.
ـ جنبه داشته باش، بابا شدن که این‌همه ادا و اصول نداره.
ـ اوّلشه، بذار دوروبرت شلوغ بشه... اون‌وقت نشونت می‌دم...
ـ اسمش رو چی گذاشتین؟
ـ علیرضا.
ـ مبارکه.
دستت را هنوز رها نکرده‌ام که چند سرباز بالای پیکر جواد می‌ایستند. یکی‌شان با لگد به پهلویش می‌کوبد و انگشت بر ماشه می‌گذارد. انفجار گلوله را می‌شنوم، یکی‌شان به من اشاره می‌کند، اسلحه را به طرفم گرفته، می‌ایستم، عطر بهارنارنج و بوی اسفند بر آتش. مادر قرآن در دست بدرقه‌مان می‌کند.
گفتم: «کاری نداری؟»
چیزی نمی‌گوید، غمی بر دلش سنگینی می‌کند، این را از نگاهش می‌خوانم، مثل همیشه...
گفتی: دل‌نگرون نباش...، تنها نمی‌مونی...
لبخند می‌زند، پیشانی چروکیده‌اش را می‌بوسیم.
ـ بروید... خدا به همراهتان...
اینجا تابوتها را باز می‌کنند، غریو مردم به اوج می‌رسد. به سر و سینه می‌کوبند. این بالا گلاب می‌پاشند و اسفند دود می‌کنند. آن پایین سربازی دست می‌برد، پلاک را از گردنم می‌کشد، می‌خندد. این بالا پرچم سه رنگ به اهتزاز درآمده، آن پایین تیری به سرم شلیک می‌شود، مادر سر می‌رسد و بر سکوی سیمانی می‌نشیند. از اینجا تمامی شهر پیداست، علیرضا کنار مادر ایستاده، باقی‌ماندة پیکرم را در قبری می‌گذارند، تو شانه به شانه علیرضایت ایستاده‌ای. مادر نفسی تازه می‌کند، به دوردستها خیره می‌شود از زیر عینک دسته‌شکستة ذره‌بینی‌اش اشک موج برمی‌دارد. کنارش می‌نشینم. آرامشی عمیق وجودش را در برگرفته. این را از نگاهش می‌خوانم، مثل همیشه...
بیژن کیا
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید