جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
پدرم را شکلاتی بپیچید لطفاً
گمون نمیكنم جملهٔ آخرش خیلی معنی داشته باشه؛ از وقتی از مامانم جدا شد خیلی حرف معنیدار نمیزد. در هر صورت گفت:«شما زنها چرا هر سطح صافی رو كه پیدا میكنید زود خودتون رو توش ورانداز میكنید؟» و بعدش هیچی نگفت تا رفت روی مبل نشست، حالا اگه توی راه با خودش حرف زده باشه من نمیدونم، چون داشتم قاشقها رو میشستم، سرِ همون قاشقه هم اونو گفت، چون داشتم توش به دماغم نیگا میكردم. منم بهش گفتم:«از بس ریخت هپلهپوی شما مَردها رو میبینیم میترسیم نكنه زبونم لال ما هم اونطوری بشیم.» نمی دونم زبونم لال رو گفتم یا نه. بعد اون خندید و از آشپزخونه رفت بیرون.
توی آشپزخونه داشت چایی میریخت. اگه میدونست جملهٔ آخرش انقدر مهم میشه حتماً یه چیزه درست و حسابی میگفت؛ آدم باید چندتا جمله واسه اینجور موقعها كنار بذاره. داشت واسه خودش چایی میریخت كه گفت:«امشب فیلم جكی چان رو داره!»
منم گفتم:«اگه فیلم تام كروز هم بود نمیذاشتم ببینی چون امشب رُم بازی داره!»
گفت:«پاكت سیگار منو ندیدی؟»
گفتم:«رو ماشینلباسشویی نیست؟»
گفت:«اِ... چرا.»
بعد من توی قاشقو نیگا كردم، اونم همون جملهٔ كذایی رو در مورد زنها گفت. و رفت تو اتاق. من واسه خودم چایی ریختم و اومدم تو اتاق دیدم رو مبل نشسته، اون دگمهٔ كنترل رو زده بود كه خودبهخود كانال رو عوض میكنه چون وقتی من اومدم هنوز كانال داشت عوض میشد. یه قلپ از چاییش رو خورده بود؛ پاشو انداخته بود رو پاش. اگه سرش یهوری نمیافتاد رو شونهاش نمیفهمیدم كه مُرده.
همونجوری داشتم نیگاش میكردم یههو دیدم چشاش بازه. پریدم چشاشو بستم بعد زنگ زدم اورژانس و باز همونجوری نیگاش كردم تا اورژانس اومد. یارو گفت:«تموم كرده.» بعد گفت كه كمك نمیخوام؟ منم گفتم:«نه.» و رفتم زنگ زدم به برادر و خواهرم كه بیان.
پاكت سیگارش دست نخورده رو میز بود. درازش كردم رو به قبله. پاهاشو بستم. دیگه واقعاً نمیدونستم چیكار باید بكنم؟ یهدفعه یاد عموم افتادم. وقتی از مردهشورخونه میاوردنش تو دهنش یه خروار پنبه بود. واسه همین تو دهنش پنبه گذاشتم. اما كلهاش همونجوری كج مونده بود ترسیدم صافش كنم گقتم الان گردنش میشكنه میندازن تقصیر من. میگن مرگ به خاطره همون شكستگی گردن بوده هرچند یارو اورژانسیه گواهی پزشك داده بود اما اینجا كدوم كارش رو حساب كتابه؟
هی فكر كردم كه باید یه كاری بكنم و یادم نیومد. یهدفعه خونه پر از مهمونای سیاهپوش شد. منم هنوز همون لباس آبیه با شلوار توخونهایم تنم بود. مهمونا دونهدونه منو بغل میكردن.
پاكت سیگاره دست نخورده رو میز بود. منم اون وسط هی فكر میكردم كه روح بابام انگار كه یه جارو برقی پشتش باشه كشید میشده بالا اونوقت اون هی چنگ میزده پاكت سیگار رو از روی میز برداره و نمیتونسته. بعد خودم از روح لنگدرهوایی كه هی به پاكت سیگار چنگ میزنه خندهام گرفت. واسه همین پریدم تو آشپزخونه كه چایی بریزم آخه خندههام كه درست و حسابی نیست یه پخ میكنم تا فردا هرهر كركرم هواست.
هی فكر میكردم باید براش یه كاری میكردم یادم نمیاومد.
اتاق شده بود پر از بچه كه هی اینور و اونور وول میخوردن. برادرم و خواهرم اینهمه اشك رو از كجا آورده بودن؟ خواهرم دو ساعت تمام گریه كرد و توی كل این دو ساعت فقط از یه دستمال كاغذیه فسقلی استفاده كرد.
زنها هی میاومدن تو آشپزخونه واسه خواهرم آب بگیرن. یه دفعه اونوسط یكی ـ نفهمیدم كی ـ برگشت به من گفت:«شما بهتر نیست لباس سیاه بپوشید؟» منم همینجوری بیهوا گفتم:«نه بهتر نیست.» نگاه كردم دیدم طرف مادر زن برادرمه.
بچهٔ خواهرم دست كرد تو دهن بابام پنبه رو كشید بیرون بعد داد زد:«مامان قیافهٔ مامانبزرگم كجاش شبیه آبدهن مرده میمونه؟»
لبای بابام از هم وا افتاده بود. همونجا دیدم كه دندونهای جلوییش چهقدر زرده. خواهرم پنبه رو به زور از دست بچهاش كشید بیرون و دوباره چپوند تو دهن بابام بعد دوتا زد تو سر بچهاش چون عین ضبط صوت مرتب جملهاش رو تكرار میكرد. آخر سر هم به مادرشوهرش گفت:«اون موقع كه اون حرف رو زده منظورش به مادر خودش بوده نه اون.»
آخر شب همه دورم جمع شده بودن تا جملهٔ آخرش رو براشون تعریف كنم صدای نوار قرآن رو هم كم كرده بودن یكی اون وسط مرتب دماغش رو میكشید بالا. منم عیناً جملهٔ آخرش رو گفتم بعد همهٔ زنها با همدیگه گفتن:«وا!» و همهٔ مردها هم بیخودی خندیدن. بعد بحث شد كه شب مرده رو كجا بذارن بمونه؛ قبل از این هم كه به جواب برسن هَمشون یكییكی خداحافظی كردن و رفتن. روی كابینت یه عالمه كاغذ بود و روی هر كدومشون روش پختنه یهجور حلوا.
برادرم گفت میره بچه و زنش رو بذاره خونه و حتماً برمیگرده خواهرمم یه چیزی گفت كه الان یادم نیست و بعد رفتن. من به بابام نیگا كردم كه هنوز روی زمین بود و ملافهٔ سفیدی رو كه میكشیدم رو رختخوابها انداخته بودن روش. بعد یادم اومد كه میخواستم دندوناشو مسواك بزنم. پنبه رو از دهنش در اوردم لباش خشك شده بود.
فقط به خاطره پنبه لاش وا مونده بود. از همونجا مسواك رو كشیدم رو دندونهای جلوییش بعد دهنشو شستم. لباسشم با بدبختی عوض كردم ـ آخه دستاش همون جوری صافكی مونده بود. موهاشم شونه كردم. اول آب زدم بعد شونه كردم. ملافه رو تا زیر گردنش كشیدم پایین آخه همیشه از اینكه پتو بكشه رو كلهاش متنفر بود. آخرِ سر همهٔ دستورهای پخت حلوا رو ریختم دور و رفتم كنار بابام خوابیدم.
لیلا جوانمردی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران تهران انتخابات عراق دانشگاه تهران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم روز معلم نیکا شاکرمی مجلس
سیل آتش سوزی هواشناسی شهرداری تهران آموزش و پرورش یسنا پلیس قوه قضاییه فضای مجازی معلم زلزله سلامت
قیمت خودرو تورم سهام عدالت قیمت طلا سازمان هواشناسی خودرو بازار خودرو قیمت دلار قیمت سکه ایران خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
مهران غفوریان ساواک موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ سینمای ایران تبلیغات نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس انگلیس نوار غزه اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان آتیلا حجازی باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر بازی لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
اپل هوش مصنوعی فناوری آیفون گوگل ناسا مدیران خودرو تلفن همراه
خواب طب سنتی کبد چرب فشار خون بیماری قلبی