جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


آقای چیز و آگهی ترحیم «راب نوکس»


آقای چیز و آگهی ترحیم «راب نوکس»
آقای چیز هنگامی که این خبر را در روزنامه خواند، دلش گرفت. در واقع دلش سوخت. خبر این گونه چاپ شده بود:««راب نوکس» بازیگر ۱۸ ساله سری آثار «هری پاتر» در یک درگیری خیابانی توسط ضربات چاقوی سه مرد به قتل رسید. «راب نوکس» در ایستگاه متروی «سیدکاپ» شهر لندن مورد حمله افراد ناشناس قرار گرفت. پلیس در این حادثه یک مرد مظنون ۲۱ ساله را دستگیر کرده است.»
مانند هر خواننده کنجکاوی به چگونگی این خبر پرداخت و فکر کرد انگیزه قتل چه می تواند باشد و آدمکش ها چه کسانی بودند؟ با تاسی از پوآرو، سلول های خاکستری مغزش اولین انگیزه احتمالی این قتل را «حسادت» اعلا م کردند و این انگیزه با توجه به جوان و همسن و سال بودن قاتلین با مقتول یعنی همان «راب نوکس» درست و منطقی بود چرا که مقتول فردی مشهور و شناخته شده بود و هرچقدر هم که شروع آن حادثه را از یک سو»تفاهم و درگیری خیابانی گمان کنیم، طرف مشهور از سوی آن چند نفر شناسایی می شد و از کشتن او خودداری می کردند.
آقای چیز انگار که یکی از همسایه ها یا آشنایان نزدیکش مرده باشد متاثر از این پیش آمد، بی درنگ به فکر آگهی ترحیم افتاد و به یکی از دوستانش به نام «ب» که صاحب روزنامه ای کم تیراژ و در حال ورشکستگی بود زنگ زد و درخواست کرد که یک آگهی کوچک و ترحیمی برایش چاپ کند و از آنجا که نخواست تلفنی متن آگهی را بگوید - چون این یکآگهی ویژه بود و باید روی مخ دوستش کار کند تا قانع اش سازد - او را به صرف شام در رستوران دعوت کرد.
نور قرمز ملا یمی همراه با یکی دو لا مپ کم مصرف فضای آرامی به رستوران داده بود و صدای زنده موسیقی که جوانی در گوشه ای از سالن می نواخت غالب بر نجواها و صدای قاشق و چنگال ها و بشقاب های مشتریان بود.
آقای چیز تعارف کرد: «چی می خوری؟» «ب» در پاسخ گفت: «هرچی که تو بخوری» و بلا فاصله ادامه داد: «حالا چی شده دست ودل باز شدی؟... راستی ببینم، این مرحوم کیه که من نمی شناسم؟!» و لیوان آب خنکی ریخت و منتظر ماند. آقای چیز در جواب گفت: «راب نوکس» «ب» آب را تا نصفه سر کشیده بود، نزدیک بود محتویات دهانش را توی صورت آقای چیز بپاشد اما چند سرفه کرد و گفت: «شوخی می کنی! یعنی همون بازیگر نقش هری پاتر که کشتنش؟!»
آقای چیز گفت: «بله!» «ب» با خنده گفت: «تو چه آدم عجیبی هستی! آگهی ترحیم برای یک بازیگر خارجی!... این جوری شو نه دیده و نه شنیده بودم! لا بد متنش هم باید به سبک و روال خودمان باشه آره؟!...
هرگل که بیشتر به چمن می دهد صفا
گلچین روزگار، امانش نمی دهد ...» و قاه قاه خندید.
در این حین پیش خدمت به میز آنها نزدیک شد و آقای چیز سفارش غذا داد و به «ب» که هنوز می خندید گفت: «ظاهرا مسخره است اما کاملا انسانی و بشردوستانه ست! بار عاطفی و مثبت جهانی این کار بر جنبه های غیرمعمول و مسخره اش می چربد، می تونی بفهمی؟!»
«ب» ته مانده خنده اش را خالی کرد و پس از کمی مکث گفت: «می دونم که جدی می گی، چون خوب می شناسمت; اما هدف از این کار چیه؟ به چی می خواهی برسی؟!» آقای چیز سرویس و بشقاب های غذا را از دست پیش خدمت گرفت و روی میز چید و گفت: «بفرما! حالا باورت شد که من خسیس نیستم; بخور نوش جان!» «ب» گفت: «باشه، می خورم ولی نگفتی چه هدفی داری؟!» هر دو شروع کردند به خوردن و «ب» در حال جویدن به آقای چیز نگاه می کرد و منتظر پاسخ بود. آقای چیز وقتی دید که «ب» دارد نگاهش می کند لبخندی زد و گفت: «چه عجولی! خوب; ذات مطبوعاتی ها همینه! تا پاسخ سوالشونو نگیرن ولکن نیستن... ببین، گرچه بزرگان گفتن وقت غذا حرفی نزنید! اما سر بسته یه چیزایی می گم که جوابتو گرفته باشی... نخست اینکه می خوام طبق سنت خودمون ابراز تاسف کنم آن هم برای یک خارجی; این کاریه غیرمعمول اما همین غیرعرف و غیرمعمول بودنش برام نکته جالب و مهمیه... این روزها درباره گفت وگوی فرهنگ ها برای نزدیک تر شدن و برقراری صلح و آشتی ملت ها زیاد می شنویم اما عملا گامی برداشته نمی شه; با چاپ همین آگهی کوچک چنانچه در سایت های جهانی هم انعکاس داده بشه،...» «ب» تاییدانه سر تکان داد که یعنی می شه به اینترنت هم فرستاد! آقای چیز ادامه داد: «خب، با همین کارهای به ظاهر جزیی و کوچک می شه فضایی گرم و صمیمی بسیار بزرگتر از آنچه که در این گونه مراسم ها در جمع خانواده و فامیل و آشنایان ایجاد می شه در سطح جهان به وجود آورد و خانواده جهانی رو به هم نزدیک کرد و تا آنجا پیش رفت که هرگاه عضوی از خانواده ای - که البته شهرت جهانی داشته باشد - مرد، همه دنیا براش به سوگ بنشینند و دل ها به هم نزدیک بشه; همین طور هم در جشن ها و شاد باش ها، خانواده جهانی به بهانه تبریک گفتن به هم نزدیک می شن...»
«ب» لبخندی ترحم آمیز زد و گفت: «بکشنت، باز دست از افکار رمانتیکی ات بر نمی داری! مرد حسابی هیچ فکر ما رو کردی که چه جوری داریم دست به عصا راه می ریم و با همه کمبودها و محدودیت ها می سازیم تا در این وامونده تخته نشه و این چند تا پرسنل از نون خوردن نیفتن؟! همین جوری اش داریم ورشکست می شیم حالا حضرتعالی می خوای با چاپ این آگهی ما رو گرفتار کنی؟!...» آقای چیز لقمه دهانش را فرو برد; جرعه ای آب نوشید و گفت: «اینها که می گی ربطی به مثلا چاپ یک چنین آگهی ای نمی تونه داشته باشه; اگه خواستن با یه جریمه نقدی تنبیه ات کنن من بهت قول می دم جریمه رو بپردازم، هر مبلغی که باشه!»، «ب» متفکرانه گفت: «تو چه ساده ای!...»
آقای چیز حرف «ب» را برید و گفت: «بیخود چرا پیشداوری بد می کنی؟ همش «نه» می یاری; ببین، نترس به نفعت می شه!!، شماها که اینقدر ترسو نبودین! اصلا می دونی چیه؟ این ماجرایه سنگ محکی شده برای تو که به من ثابت کنی یه روزنامه نگار واقعی هستی; مدیر روزنامه ای که نتونه توجیه قانع کننده ای برای چاپ یک آگهی ترحیم داشته باشه باید سر تا پاشو گل گرفت!...»
«ب» به ظاهر دلجویانه گفت: «از ادب خارج شدی، دیگه چاپ نمی کنم!» آقای چیز هم به ظاهر دلجویانه و ملتمسانه گفت: «ببخشید، ببخشید; غلط کردم!» و زیر لب غرید «عین بچگیهاش لجبازه و ننر!» خب، بالاخره آقای محتاط! قبول کردی یا نه؟! جان من بگو بله دیگه!»
«ب» دستهایش را بالا گرفت و گفت: «خیلی خب بابا تسلیم شدم، تسلیم، اما متن آگهی رو خودم تنظیم می کنم...» و راجع به چگونگی و عنوان آگهی صحبت هایی با هم رد و بدل کردند و هنگامی که از رستوران خارج شدند «ب» به آقای چیز گفت: «فردا می دم برای چاپ، پس فردا روزنامه شو بگیر. راستی شام با حالی بود ولی زهر مارم شد!» و به هم بدرود گفتند. در راه برگشت به خانه، هر دو نگرانی مشترکی داشتند از اینکه سرانجام این کار چه خواهد شد؟ اما آقای چیز افزون بر آن، بسیار خوشبین و امیدوار بود و فکر می کرد تنها گیر کار این است که زمان می برد تا به نتیجه برسد مانند همه کارها و مثل کاشتن نهالی است که با مراقبت و گذشت زمان به میوه می نشیند. از نتیجه کار مطمئن بود; هم برای ایدهآلهای خودش و هم برای نفع شخصی دوستش آینده روشنی متصور بود. با این همه باید تا پس فردا و پس از آن، برای دیدن بازتاب آن در جامعه منتظر می ماند.
روز موعود فرا رسید. آقای چیز به کیوسک مطبوعاتی رفت و یک نسخه از روزنامه دوستش را خرید. پایین صفحه اول، کادر مستطیل کوچکی که گوشه بالای سمت راست آن نوار مشکی اریب به دو ضلع مستطیل وصل بود، قرار داشت. خودش بود; آگهی ترحیم! با فونت درشت نوشته شده بود: «با نهایت تاسف و تاثر، درگذشت جوان ناکام و بازیگر مشهور «راب نوکس» را به همه هنرمندان و هنردوستان جهان به ویژه خانواده داغدار ایشان تسلیت گفته و برای بازماندگان وی شکیبایی آرزومندیم.
● دوستداران هنر!
آقای چیز تبسمی از روی خشنودی بر لب آورد و با گوشی همراهش شماره ای گرفت. آن ور خط آقای «ب» پاسخ تشکر و قدردانی آقای چیز را می داد و ضمن اینکه می گفت: «بالاخره کار خود تو کردی!» مدام می پرسید: «متن چطوره؟ خوبه؟ خوشت اومد؟!» و در پایان هم سرزنش وار گفت: «خدا بگم چی کارت کنه! این آخر عمری اگه گذاشتی با خیال راحت زندگیمونو بکنیم!» آقای چیز بلند خندید و گفت: «زندگی با همین هیجانات خوبه، وگرنه کسل کننده ست!»
همان شب تلفن زنگ خورد. آقای چیز گوشی را برداشت. «ب» هیجان زده تعریف کرد: «پسر چه کار کردی! مسوول پخش می گه حتی یه نسخه تو کیوسک ها باقی نمونده! همه شو فروختن! تا همین الا ن که تنها تو دفتر روزنامه نشستم راه به راه زنگ می زنن و راجع به آگهی سوالا تی می کنن! خیلی ها تشکر کردن و گفتن که کار درستی کردین چون ما هم از مرگ بازیگر هری پاتر متاثر شدیم و می خواستیم یه جوری ابراز همدردی کنیم. گرچه بعضی هام مسخره کردن اما به درک! مهم اینه که هیچ برگشتی نداریم! حتی درخواست کردن نسخه اضافی بفرستیم براشون... وای خدای من تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم! ... می دونی، این یه کار نو و بسیار عجیب بود. از فردا نام این روزنامه گمنام سر زبونا می افته و پرفروش می شه! اونوقت بازار آگهی هام توپ میشه!... آخ که بگم تو چه ماهی! ممنونم، ممنونم! راستی به اینترنت هم فرستادم!...» تماس را قطع کرد و فرصت نداد آقای چیز حتی یک کلمه حرف بزند!
چند روز بعد تلفن زنگ خورد; آن ور خط «ب» با لحنی شاد آقای چیز را به شام در رستوران دعوت کرد.
آقای چیز با اصرار «ب» و به رغم خستگی پذیرفت و رفت به همان رستوران همیشگی شان. پشت تلفن نتوانست کلمه ای از «ب» درباره علت دعوتش بیرون بکشد اما به محض اینکه پا داخل رستوران گذاشت «ب» به استقبالش آمد و او را به میز کنار پنجره که مجاور خیابان بود کشاند. هنوز ننشسته بودند که «ب» شروع کرد: «می دونی چی شد؟...»
آقای چیز پرسشگرانه گفت: «چی شد؟»
«ب» پرید تو حرفش: «حدس بزن، حدس بزن!»
آقای چیز گفت: «از کجا بدونم!»
«ب» گفت: «راهنمایی کنم؟ مربوط به یک نویسنده می شه!...»
آقای چیز بی حوصله گفت: «تورو خدا بنال ببینم چی شده; می ذارم می رم ها!» و نیم خیز شد.
«ب» دستش را گرفت و کشید پایین و خواهش کرد: «بشین، بشین، خیلی خب الا ن می گم; خانم رولینگ آفریننده هری پاتر، آگهی رو در اینترنت خونده و پیام تشکرآمیزی برای روزنامه فرستاده; البته پس از کلی مقدمه چینی از تاریخ و فرهنگ و هنر و ایده آلهای بشری بسیار سپاسگزار شده از اینکه یک گام بلند و حقیقی را ما، یعنی روزنامه مون، برای نزدیک کردن ملل و فرهنگ ها برداشته ایم و درخواست کرده که به این گونه کارها ادامه بدهیم و حتی می خواد مقاله ها و داستان هایی که به درد ژورنال بخوره چه از خودش چه دیگران برامون بفرسته تا چاپش کنیم. در مقابل ما هم از آداب و رسوم خودمون براش بفرستیم.
در ضمن برای اثبات حسن نیتش شماره حساب خواسته تا مبلغ کلا نی، شاید میلیون ها پوند! به حسابم واریز کنه! در ضمن می گه این کار ما سر و صدای زیادی توی نهادهای مردمی و نشریات گوناگون انگلستان به پا کرده و آنها هم حاضر شده اند از این پس برای فوت اشخاص سرشناس یا هنرمند کشورهای دیگر، آگهی های ترحیم چاپ کنن. وای خدای من! روزنامه درپیتی که همین جا هم به زور می خوندنش حالا شهرت جهانی پیدا کرده! می بینی چه کار کردی! اصلا جوابمو بده، تو از اول می دونستی داری چه کار بزرگی می کنی؟ صادقانه جواب بده!»
آقای چیز دستی به سرش کشید و پیروزمندانه پاسخ داد: «والله چنان نادون هم نبودم و از عاقبت کارم باخبر بودم!...»
«ب» با کمی تردید گفت: «اما به هر حال بازتاب به این بزرگی رو فکرشو نمی کردی، درسته؟ چون نتونستی حدس بزنی که چه خبری می خوام بهت بدم!»
آقای چیز لبخندی از روی تسلیم زد و گفت: «درسته! خب، حالا که پولدار شدی حالی هم از ما بپرس! می دونی که خانم رولینگ میلیاردره; تنها با اقتباس از کتاب هاش که میلیون ها تیراژ داره، کمپانی های فیلم سازی باهاش میلیون ها دلا ر قرارداد دارن!»
«ب» گفت: «می دونم، می دونم! اصلا اگر به سادگی و بی دردسر پول واریز بشه و مشکلی پیش نیاد! همه شو در اختیارت می ذارم; برام شهرت روزنامم کافیه! من مدیونتم! تازه اگه آدم خودخواه و دندون گردی بودم هرگز تو رو در جریان نمی ذاشتم. حالا بخوریم که غذا سرد شد.»
مدتی بعد آقای چیز به طور اتفاقی چشمش به آگهی ترحیمی در یک نشریه گمنام دیگر خورد که سبب شد از ته دل قهقهه سر دهد; به طوری که توجه آدم های اطراف به او جلب شد.
آگهی بدین گونه بود: «دهمین سالگرد درگذشت سوفیالورن، هنرپیشه شهیر هالیوود، را به عموم مردم تسلیت گفته; برای خانواده و هوادارانش در اقصی نقاط جهان آرزوی صبر داریم.
مدیرمسوول نشریه...»
نویسنده : دارا فخری
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید