سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


مرد و دریا


مرد و دریا
تن‌پوش عبارت بود از یك بلوز ركابی سفید و یك شلوارك مشكی كه تا بالای زانوهایش می‌رسید. با همان لباس، روی تختخواب فرفوژه كه یك تخته تشك خوشخواب با رو تختخوابی مخمل گلدار، روانداز آن شده بود، تاق باز، دراز كشید و به منگوله‌های لوستری كه از سقف اتاق آویزان بود خیره شد. خوابش نمی‌برد. غلتی زد و دوباره از تختخواب پایین آمد، تصمیم نداشت بخوابد، فقط می‌خواست چرت كوتاهی بزند و بلند شود، چون تازه خورشید غروب كرده بود و هنوز موقع خوابیدن او فرا نرسیده بود.
شبهای قبل كه زن و بچه‌اش هنوز نرفته بودند، تا نیمه شب با آنها تنیس زده بود. اما امروز، همه آنها رفته بودند. و او بهتر دیده بود كه فعلاً دو سه روزی توی ویلای خودش تنها بماند و از هوای سالم كنار دریا بیشتر استفاده كند و حالا كه داشت غروب می‌شد، كم‌كم غربت و تنهایی داشت توی رگ و پی او می‌دوید.
چند قدم از تخت، فاصله گرفت، و جلوتر، روی پوست خوش خط و خال پلنگ اصیل بنگالی‌ای كه توی اتاق پهن بود، سرپا ایستاد. پوست، نرم بود و طبیعی. در آن حال، گویی این حیوان مغرور وحشی، تسلیم اراده او شده بود. این را خودش هم حس كرد. چند لحظه به خط و خال زیبای او چشم دوخت و با خود اندیشید: «اگر این پلنگ جان داشت، هرگز اجازه می‌داد كسی این گونه با شأن و شخصیت او بازی كند؟»
سپس، سرمست و مغرور، هر دو پایش را روی گردن بی‌روح حیوان گذاشت و صدایش را كلفت كرد و گفت: «حالا كه اسیر ارادهٔ من شدی. اسیر ارادهٔ فولادین من و دارایی من.»
آن گاه، در حالی كه هنوز به آن چشم دوخته بود، از روی آن عبور كرده گویی اولین بار بود كه این پوست را می‌دید.
چند قدم كه برداشت، از در ویلا خارج شد. خورشید، كاملاً غروب كرده بود و تك و توك می‌شد ستاره‌ها را توی آسمان دید. خمیازه بلندی كشید و ریه‌هایش را پر از هوای مرطوب دریا كرد و سپس، مشتی به سینه‌هایش كوبید و داخل حیاط بزرگ ویلا شد. هنوز هوا كاملاً تاریك نشده بود. نگاهش را تا دور دستها دواند.
روبه‌رو، جنگل توسكا و بید و چنار بود. آن طرف جنگل، دریای پهناور، كه اینك با امواج خود بر سینه ساحل شلاق می‌زد. امواج، كف‌آلود و پرخروش از دور دستها به سوی ساحل می‌آمدند و پس از برخورد به ماسه‌های ساحل دوباره برمی‌گشتند. در گوشه‌ای از این باغ بزرگ در سمت چپ او، كلبهٔ سرایداری قرار داشت كه اینك، كور سوی چراغی كه نور آن از پنجره به بیرون درز كرده بود، می‌گفت كه در آن كلبه زندگی جاریست.
از میان دو ردیف درختان توسكا، جاده‌ای باز می‌شد كه تا دریا امتداد داشت. مسیر جاده را گرفت و جلو رفت. در دو طرف او، سرخ و سفید و صورتی و آبی، بغل‌بغل، گلهای هفت رنگ ادریسی پا بلند، زیر نور مهتابیها می‌درخشیدند.
صف طویل و به هم فشرده گلها، تا ساحل دریا كشیده می‌شد و دیوارهٔ هفت رنگ طبیعی‌اش را در دو طرف جاده ایجاد كرده بودند. تا دریا فاصله چندانی نبود. فاصله ویلا تا دریا را در میان بوی شبنم و خنكای هوای نمناك شمالی طی كرد. به كنار دریا رسید. خورشید، درست مغرب، غروب كرده بود. اما جای پای او كه عبارت از سرخی نیمه‌زده‌ای بود، هنوز در آن سمت بیدار بود. اندكی به دریا چشم دوخت و بازی امواج را تماشا كرد.
موجها پشت سر هم می‌آمدند و پس از برخورد به ساحل، دوباره برمی‌گشتند و در این بین، هر موجی كه می‌آمد با برخورد به قایق تفریحی او كه اكنون در چند قدمی‌اش قرار داشت. آن را به بازی می‌گرفت. قایق را كه دید، هوس قایق‌سواری كرد. قایق با طنابی بلند به یك میخ طویله‌ای كه در میان ماسه‌های كنار دریا كوبیده شده بود، بسته بود. این میخ را عمونوروز، سرایدار ویلا، برای همین كار كاشته بود.
امروز صبح كه هنوز زن و بچه‌اش به تهران نرفته بودند، كمی قایق‌سواری كرده بود. اما آن موقع زیاد از ساحل دور نشده بودند. بچه‌ها عجله داشتند و می‌خواستند زودتر خودشان را به تهران برسانند. حالا تصمیم داشت كه مسافت بیشتری را طی كند.
سوار قایق شد. با اولین هندل، موتور قایق روشن شد، فرمان قایق را گرفت و حركت كرد. در یك چشم بر هم زدن، چند كیلومتر از ساحل دور شد هر قدر كه بیشتر می‌رفت، بیشتر كیف می‌كرد. دیگر به جایی رسید كه حتی چراغهای ساحل را هم نمی‌توانست ببیند. دور موتور را زیاد كرد. موتور، دور برداشت.
اما دلش می‌خواست آن قدر قایقش شتاب بگیرد كه موج به موج بپرد. اما هر چه گاز داد، انگار كه موتور از نفس افتاده بود. به دلخواه او نمی‌رفت. با مشت روی فرمان كوبید. اشكال كار را از چشم عمو نوروز می‌دید. غ‍ُر زد، اگر چه جز خودش و دریا كسی صدایش را نمی‌شنید:
«اگه این مرتیكه پدرسوخته را به موقع ادب كرده بودم، امروز حساب كار، دستش می‌آمد. چند بار با زبان خوش به او گفتم آدم ناحسابی! این قایقو به وقتش سرویس كن، به آب و روغنش برس، شمعهاشو نگاه كن، اما مگه زبان آدمیزاد سرش می‌شد. نتیجه این شد كه امروز باید توی این دریا حرص بخورم و جلز و ولز كنم.»
آن وقت، بلندتر غرید: «پام كه به ساحل برسه، به این بی‌همه چیز وظیفه‌ نشناس حالی می‌كنم كه یه من ماست چقدر كره می‌ده!»
قایق، همچنان پهنه دریا را می‌شكافت و در تاریكی شب، جلو می‌رفت. در بالای سرش، ستاره‌های آسمان چون قطاری در خلاف جهت او رژه می‌رفتند و او همچنان غر می‌زد: «این از اینش. اون از رسیدگی به باغچه‌اش. اون از سرویس چمن‌زنهایش، اون از رسیدگی به زمین تنیسش. اون از نظافت سرویس ویلا كه دریغ از یك بوگیر. ع‍َش‍َق‍َه‌ها در و دیوار ویلا را برداشته‌اند. همه‌اش نیمه كاره، همه‌اش ابتر، همه‌اش ناتمام.»
آنگاه خون در چشمش نشاند و گفت: «فردا كه هوا روشن بشه ... اصلاً چرا فردا. همین امشب كه پام به ساحل برسه، تكلیفشو روشن می‌كنم بره پی كارش. دیگه به زنجموره‌های اون و زنش هم گوش نمی‌دم كه؛ نداریم، بیچاره‌ایم، بدبختیم، چند تا بچه داریم. به من چه كه بدبختید! پول نداشتی! این همه كور و كچل و شمبلغوره‌ات برای چی بود؟ مگه من ضامن دوزخ و بهشت شما گدا و گوله‌هام؟ من نوكر گرفتم كه فعلگیمو بكنه، نه اینكه مفت بخوره و مثل خر چموش، جفتك بندازه. این نشد یكی دیگه، این خر نشد، یك خر دیگه، وقتی كه بچه‌هاش گشنه ماندن، آن وقت، قدر عافیتو می‌دونه.
این هم مثل آن رانندهٔ پدرسوخته است. او را كه ردش كردم، گورشو گم كرد و رفت. مرتیكه این اواخر واسه من زبون در آورده و توی روی من ایستاد و گفت: شما پول‌دارا فقط پولو می‌شناسین. دین و ایمون و قیامت و حشر و نشرتون پوله. یكی نیست به این آدم بی‌بته حالی كنه تو رو سننه! قیامت كیلویی چنده؟! این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار. پول نداشته باشی، بی‌كفن خاكت می‌كنن.
این راننده هم مثل آن آشپز كه دائم سرطان بچه‌شو به رخم می‌كشه كه دلم بسوزه و مواجبشو دوبله، سوبله كنم. آخ كه دلم سوخت! كباب شدم! یكی نیست به این زنیكه بگه، مگر من گنج قارون زیر سر دارم كه چشممو ببندم و كرم‌بخشی كنم؟ این تن پرورای بی‌چشم و رو، چشم به ثروت من دوخته‌اند كه سر كیسه‌ام كنن. زهی خیال باطل؛ فكر می‌كنن من این ثروت رو مفت به چنگ آوردم! زحمت كشیدم، عرق ریختم تا تونستم یه تومن و دو تومن كنم.»
قایق سینه آبها را می‌شكافت و در تاریكی شب، پیش می‌رفت. و او غرق در افكار خود بود. دیگر حساب جهت و مسافت از دستش خارج شده بود.یك لحظه به خود آمد. به ساعتش نگاه كرد. دو ساعت روی آب بود. تصمیم گرفت برگردد به ویلا سر قایق را كج كرد و دور زد. خط سیر قایق یك دایره به شعاع یك كیلومتری روی آب كشید.
خطوط كف‌آلود و درخشنده آب، در زیر نور ماه، پس از برخورد با امواج محو می‌شدند. دوباره یك دور دیگر. احساس كرد كه دارد بیهوده دور خودش می‌چرخد. با درماندگی، دور موتور را كم كرد. سرعت آن را گرفت. نمی‌دانست به كدام سمت باید برود. شرق، غرب، شمال یا جنوب. می‌دانست كه یك مسیر جنوب به شمال را آمده است و حالا كه داشت برمی‌گشت، باید عكس آن مسیر، یعنی شمال به جنوب را طی می‌كرد. اما حساب جهتها از دستش در رفته بودند و نمی‌دانست كدام سمت، شمال است و كدام سمت، جنوب.
قایق را نگه داشت تا تمركز بگیرد. قایق ایستاد. موتورش را خاموش كرد. در حالی كه پیرامون او، موجها، پرخروش و نعره‌زنان از دور دستها می‌آمدند و خود را به بدنهٔ لرزان قایق می‌كوبیدند و رد می‌شدند و با برخورد هر موج به قایق، آن را تا مرحله واژگونی پیش می بردند. ماندن جایز نبود. دوباره تصمیم گرفت قایق را روشن كند. هندل زد. موتور، روشن نشد.
دوباره و سه‌باره هندل زد. باز هم موتور، روشن نشد. هول ورش داشت. دلشوره، همه وجودش را چنگ انداخت: سراسیمه و شتابزده، چند بار دیگر هندل زد، اما موتور، هر بار، پت و پتی كرد و روشن نشد. نمی‌دانست اشكال كار از كجاست. لگدی پراندو درمانده و وارفته، روی صندلی فایبرگلاس قایق نشست.
دریا، هول‌برانگیز و ترسناك بود. تا چشم كار می‌كرد سیاهی بود و موجهای وحشتناك كه به بدنه قایق می‌خوردند. تا چشم می‌دید، آب بود و آب و این آبها در آن ظلمات شب، سنگین و غول‌آسا، همه پیرامون قایق خاموش او را در بر گرفته بودند.
اول جرئت نمی‌كرد به آن چشم بدوزد. پلكهایش را روی هم گذاشت تا جایی را نبیند. اما اگر خودش هم نمی‌خواست، چشمانش خود به خود می‌دیدند. چون در گرداگرد او غیر از آب، چیزی نبود. آرام آرام به خودش جرئت داد كه نیم نگاهی به آب بیندازد: «خدا می‌داند این آب چقدر عمق دارد. ده متر؟ بیست متر؟ پنجاه متر یا بیشتر. كوهی عظیم از آب كه اگر تن نحیف او را در خود بگیرد....!
خسته و ناامید، دوباره از جایش برخاست. دیگر پاهایش آن استحكام همیشگی را نداشت. زانوهایش می‌لرزیدند. دستش به جایی بند نبود. چشمش باك بنزین را دید. به یادش آمد كه نگاهی به آن بیندازد تا ببیند كه بنزین دارد یا نه. در باك را باز كرد. نور ماه توی آن را روشن كرد. خالی بود. باور نداشت. با دو انگشتش، داخل آن را كاوید.
انگشتانش به او گفتند كه توی باك خالی است. تازه به صرافت افتاد كه پیش از حركت، باید توی باك آن بنزین می‌ریخت، كه نریخت. دیگر چاره‌ای نبود، جز این كه در آنجا، در انتظار بازی سرنوشت بنشیند. با خود اندیشید: «اگر سرنوشت دست به یك بازی خطرناك بزند چی؟ یعنی ممكنه سرنوشت، مرگ منو همین جا و توی این دریای درندشت رقم زده باشه؟»
به این چیزها كه می‌اندیشید می‌خواست قالب تهی كند.
قرار نداشت. برای اطمینان، دوباره به سراغ باك رفت و یك بار دیگر در آن را برداشت. توی آن تاریك بود. بالای سرش را نگاه كرد. ماه نمی‌تابید و تاریكی شب به چشمان پیر او اجازه نمی‌دادند داخل آن را ببیند، یك لحظه با تابش برقی، درون باك روشن و خاموش شد و پشت سر آن، صدای كوبندهٔ طبل رعد، همهٔ تنش را لرزاند. به آسمان نگاه كرد.
تكه‌ای بزرگ از ابر سیاه، آسمان بالای سر او را پوشانده بود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بودند كه تا او را از پای در بیاورند. دوباره افكار یأس‌آور، به مغز او هجوم آوردند: «باران كه ببارد، حتماً دریا طوفانی می‌شود و اگر دریا طوفانی شود، حتماً موجها قایق را واژگون خواهند كرد. به این چیزها كه می‌اندیشید، می‌خواست از وحشت نفسش بند بیاید. با درماندگی، چند بار با صدای بلند كمك خواست، صدایش گرفته و لرزان بود. فریادش، جز خودش شنونده‌ای نداشت. به عمو نوروز اندیشید: اگر او را با خودم می‌آوردم هر طوری بود یك راهی برای نجات ما پیدا می‌كرد. او مرد سختیها و دریاست.
یادش آمد كه عمو نوروز بارها در اوج درماندگی، دست او را گرفته بود. حالا از اینكه ساعتی پیش، در مورد عمو نوروز آن جوری قضاوت كرده بود، پشیمان بود. فكر می‌كرد این جزای كج‌اندیشیهای او در مورد عمو نوروز است كه حالا دامنش را گرفته و یا شاید دارد مكافات عملش در مورد راننده را پس می‌دهد.
با خودش پیمان بست كه اگر پایش به ساحل برسد غرورش را زیر پا بگذارد و به پای همه آنها بیفتد و با درماندگی از آنها بخواهد كه او را ببخشند. اما دیگر دیر شده بود. ابرها همه آسمان را پوشانده بودند و صدای غول‌آسای رعد به همراه نور خیره‌كننده برق، جهنمی حول‌انگیز را در پیش چشمان او به نمایش گذاشته بودند موجها لحظه به لحظه، غرنده‌تر و سهمگین‌تر می‌شدند و آن گاه كه به بدنهٔ قایق می‌خوردند او را تا مرز واژگونی پیش می‌بردند و او در آن حال، به لبهٔ قایق چنگ می‌انداخت و به هر مكافاتی بود، خودش را نگه می‌داشت. چند بار دعاهایی را كه از دوران بچگی به یاد داشت زیر لب زمزمه كرد و به دنبال آن، شكسته بسته، چند بار سوره یاسین را خواند و بر خودش و قایقش فوت كرد. حالا حاضر بود همه دارائی‌اش را به كسی كه او را تا دم ساحل برساند، ببخشد.
دیگر از پس چشمش با درخشش پیاپی رعد و جنبش هراس‌انگیز موجها و روحش با پنجه‌های بی‌ترحم مرگ كلنجار رفته بود، هم طاقت جسمی و هم توان روحی‌اش را از دست داده بود. سنگینی هیكلش را به دیواره قایق تكیه داد و كف قایق ولو شد. اكنون در حالی كه پشت سر هم دعا می‌خواند از خداوند می‌خواست كه او را بیامرزد.
در انتظار مرگ نشسته بود،‌ زمانی سكوت مرگبار او و خروش مرگ‌آور امواج در هم آمیختند كه ناگهان نوری به صورت او تابید. چشمان بی‌رمقش از دیدن آن نور درخشیدند. نور، از چراغ روشن یك قایق گشتی بود كه از دوردست داشت به سوی او می‌آمد. با دیدن آن، نفسش تازه شد و دستها و پاهایش جان گرفتند. از جا برخواست. اگر این آخرین كور سوی امید هم خاموش می‌شد او باید خودش را برای مرگ آماده كند. سراسیمه همه جای قایق را گشت، اما چیزی پیدا نكرد كه به قایق گشتی علامت دهد. فكرش را به كار انداخت.
ناگهان به یاد فندكی افتاد كه توی جیب شلوارك او بود آن را در آورد و روشن كرد و پیش از این كه قایق از كنار او بگذرد آن را مثل آتش گردان قلیان چند بار دور سر خودش چرخاند. قایق به نزدیك او كه رسید، سرعتش را كم كرد آن گاه چرخی زد و خود را به او نزدیك كرد و پس از چند لحظه در كنار قایق او ایستاد.
ابرها كنار رفته بودند و رعد و برق فروكش كرده بود. حال، تنها اشك شوق بود كه در كاسه چشمانش بر اثر تابش نور چراغ قایق گشتی می‌درخشید.سرنشینان قایق گشتی دو نفر بودند كه اكنون در چشم او فرشته‌های نجات بودند. با كمك آنها قایق او هم روشن شد. سپس، آنها جلوجلو راه افتادند و او نیز پشت سر آنان حركت كرد.
قایق گشتی تا نزدیك ساحل و تا محدوده ویلایی او، او را همراهی كرد و از آنجا سرنشینان آن با تكان دادن دست از او فاصله گرفتند و به دنبال مأموریت شبانه‌ خود رفتند و او وقتی كه پایش به ساحل رسید نفس عمیقی كشید كه همه خستگیهای این سفر هول‌انگیز را از تنش بیرون كرد. آنگاه قایق را با همان طناب به میخ طویله ساحل بست و باز از میان دو ردیف گلهای سرخ و سفید و صورتی و آبی ادریسی به سمت ویلا حركت كرد و بار دیگر ریه‌هایش را از بوی شبنم و خنكای هوای نمناك شمالی پر كرد و ایستاد و همه جای باغ را از نظر گذراند و در آن گوشه چشمش كه به كلبه عمو نوروز افتاد.
دوباره از خشم، خون در چشمانش نشاند و با خود گفت: «فردا پیش از اینكه خورشید صبحگاهی بدمد آب پاكی را روی دستت می‌ریزم پیرمرد! من فردا به توی پیرمرد هف هفو حالی می‌كنم كه یك من ماست چقدر كره داره.» او، همه این دردسرها را از چشم عمو نوروز می‌دید.
اصغر نصرتی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید