جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

چند یادداشت از دروس دکتر فردید


چند یادداشت از دروس دکتر فردید
● چند یادداشت از دروس دکتر فردید
"لازمه هبوط انسان قدرت او به اخذ و ترک فعل است، انسان بالنسبه به گناه، نه مجبور است و نه مختار بلکه گناه قدر ماست. اما قدرت نتیجه همین قدر است. این قدر قدرت پیش روی ما و در عین حال پشت سر ماست. از یک طرف قدر و از سوی دیگر قدرت جمع آمده موجد هیبت شده است. حد عدمی از یکسو و حیث امکانی از سوی دیگر ترس آگاهمان میکند".
(نقل از یادداشتهای دروس وسخنرانیهای آقای دکتر فردید)
"میتوان برای ماهیت سه معنای متمایز قائل شد:
الف) ماهیت به معنی مفهوم کلی که در جواب ماهو واقع میگردد.
ب) ماهیت به معنی امکان ذاتی Contingence یعنی امری که در علم قدیم باری تعالی یا در علم حادث انسانی هنوز نه هست و نه نیست و در مورد آنها وجود و عدم علی السواء و یکسان است.
ج) ماهیت به معنی مابه الشیء هو هو: ماهیت بدین معنی است که مورد نزاع قائلان به ایده آلیسم افلاطونی و حکمای اشراق و ذوق متالهین و قائلان به اصالت وجود ارسطوئی و افلوطینی از بوعلی سینا و قدیس توماس و نومدرسیان جدید گرفته تا صدرالدین شیرازی است”.
(تمیز و تشخیص اقسام ماهیت به صورت بالا از آقای دکتر سید احمد فردید است)
"قدما ادراک معنی جزوی را "وهم" گفته اند که در کتب لاتین قرون وسطی به Estimative تعبیر شده است. شاید استعمال کلمه وهم در مورد ترس از همینجا باشد"
(نقل از یادداشتهای دروس وسخنرانیهای آقای دکتر فردید)
"مدار فلسفه جدید بر شک به معنی دکارتی لفظ است و این شک فی نفسه و از درون حاوی تناقض است زیرا دکارت چون درست بنگریم مقدم بر همه چیز وجود حضوری را مورد شک قرار میدهد، با این شک فقط به قطعیت غیر تحقیقی نسبت به وجود مفهومی و حصولی نفس و جسم و خدا باز می گردد و بدینسان وجود حضوری انسانی و وجود متعالی الهی مورد غفلت قرار می کیرد"
(نقل از یادداشتهای دروس وسخنرانیهای آقای دکتر فردید)
● ادراکات ارتسامی
" ادراکات ارتسامی " یا " صورتهای ارتسامی" در ترجمه impressions به اصطلاح خاص هیوم - در اصطلاح هیوم آثار و عوارض نفس که در علم النفس متداول امروز معمولا به سه قسمت اصلی ادراکات ( کیفیات ) و انفعالات و و افعال منقسم گرفته میشود ، بطور کلی بنام ادراکات محسوس Perceptions خوانده میشود و بدو قسم Impressions و Ide’es تقسیم گردیده است . قسم اول را به ادراکات ارتسامی یا انطباعی یا حلولی و قسم دوم را به ادراکات حصولی یا معنوی یا تصورات میتوان ترجمه کرد . بنا براین معنی " تصورات " یا "ادراکات حصولی " بنزدیک هیوم اخص از معنی آن در عرف لاک خواهد بود، و پدیدارهائی که لاک آنها را بنام تصورات یا مفاهیم میخواند همانست که هیوم آنها را بنام " ادراکات محسوس" یاد میکند – در نظر هیوم آنچه این دودسته از ادراکات حلولی و حصولی را از یکدیگر متمایز میسازد همان شدت و ضعف آنها نسبت به یکدیگر است. دسته اول را که تاثیر آنها در نفس و تاثر نفس از آنها بالنسبه بدسته دوم دارای شدت و قوت بیشتری است میتوان بمنزله اعیان و دقایق دسته دوم ، و دسته دوم را بمثابه اشباح و رقایق آن اعیان و دقایق ملحوظ داشت. مدرکات حلولی و دقایق نفسانی اموریست قائم بنفس ما و حال در آن ، در صورتی که مدرکات حصولی و رقایق نفسانی یعنی تصورات که هیوم آنها را بنام مفهومات(Concepts )نیز یاد میکند فقط " حاصل" در نفس ماست نه "حال " در آن و قائم بدان .
اما قضایای علمی ما از مدرکات حصولی ماست که فراهم آمده و مناط اعتقاد ما بالنسبه به " نسبت حکمی " این قضایا – چنانکه دسته ای از سوفسطائیان و حسبانیان ( عندیه و لاادریه ) نیز می گفتند - نه عبارتست از وجود خارجی یا ثبوت نفس الامری آنها ، بلکه جز در نفس " وجود " نفسانی آنها یعنی صرف " یافت " و " وجدان " انها برای ما نیست .مدعائی که امروز مخصوصا از طرف بعضی از مناطقه " حلقه وین " از هیوم باز گرفته شده و در تقسیم قضایای علمی بدو دسته خارجی فیزیکی ، و متکررالمعلوم Tautologiques ریاضی و منطقی بتدقیق تفصیلی درباره آنها پرداخته شده است .
حاصل آنکه بعقیده هیوم رجوع اموری که ما آنها را بنام موجود خارجی و ماده وجسم و نفس و روح می خوانیم جز به " مفهوم " وجود آنها یعنی به صورت حاصل آنها در نفس ( وجود شبحی ) و رجوع این صورت حاصل در نفس نیز خود جز به نفس ادراکات ارتسامی (وجود حلولی ) ما نیست . " ماهیت " یا "حقیقت " موجود خارجی و همچنین موجود نفسانی امریست برای ما مجهول و نامعلوم . ونیز اینکه علت ایجاد ادراکات حلولی در نفس ما ، که علم ما به ماهیت و حقیقت آن تعلق نتواند گرفت ، عبارت از چیست : موجود خارجی یا خود نفس یا آفریدگار جهان ؟ این خود نیز از مسائلی است که بتصریح هیوم جواب به آنها برای ما غیر ممکن می باشد . و همین است معنی شکاکیت و حسبانیت دیوید هیوم .
و نیز همین نحوه نظر کسانی چون دیوید هیوم در بیان اشیاء و امور است که بعضی از پدیدارشناسان معاصر آن را بنام " مذهب اصالت وجود نفسانی " یا " مذهب اصالت نفسانیات " ( Psychologisme ) خوانده اند و نخست موسس پدیدار شناسی معاصر ادموند هوسرل در کتاب مفصلی در سه جلد بنام "پژوهشهای منطقی " ( Logische Untersuchengen ۱۹۰۰ چاپ دوم ۱۹۱۳ با تجدید نظر)با بیان تفصیلی کیفیت تعلق علم ما به ماهیات و اعیان اشیاء ، که بنظر هوسرل غیر از اکوان آنهاست ، از راه حیث التفا`تی (Intentionnalite’) نفس که وی آنرا ماخوذ در تعریف علم و ادراک ما نسبت به اشیاء وامور قرار میدهد ، بنحو تازه ای در صدد رد و ابطال این مذهب برآمده است . وهمچنین در فلسفه ، با توجه به احکام پدیدار شناسی وجودی مارتین هیدگر ، توجه مطلوبی به جهات اشتباه و غفلت مذاهب مختلف اصالت وجود تحصلی (Positivisme) و اصالت وجود اجتماعی (Sociologisme) و اصالت وجود تاریخی (Historisme یا Historicisme) و اصالت وجود حیاتی (Biologisme) می خواهد حاصل بشود . مآل همه این مذاهب بترتیب به مذهب اصالت وجود نفسانی و مذهب اصالت وجود بشری (Antropologisme) و مذهب اصالت وجود موضوعی (Subjectivisme) است و بازگشت این مذهب نیز بگفته ماتین هیدگر جز به خوداثباتی (Autoaffirmation) مطلق و نیست انگاری (Nihilisme) حق و حقیقت نیست .
● میستیک و گنوستیک
آنچه در دوره جدید بنام میستیک خوانده اند - و ما ترجمه به عرفان میکنیم – اصالت ندارد ، این میستیک سوبژکتیو است و از آنجا ابژکتیو و از آنجا خود بنیادانه و متافیزیک است . در میستیک به Intuition اصالت میدهند که باید ترجمه کرد به شهود وبینش .........این انتوسیون همان Erschein است به تعبیر کانت و توجه دارد کانت که این انتوسیون و Erschein حصولی است نه حضوری . این انتوسیون و این بینش و شهود است که در قرن نوزده با فلسفه های حیویت به Erlebenis و مصدر آن Erleben است........ بنده اجمالا عرض کنم که خلط و اشتباه شهود حقیقی ، بینش حقیقی و حضور حقیقی با حصول ، با این Erlebenis است که در غرب تمامیت پیدا میکند ، خلط و اشتباه وجود و موجود و به زیست دریافتن موجود که امروز برای من روشن است که بازگشت آن جز به علم حصولی نیست..........
در همان صدر مسیحیت میدانیم جریان دیگری بنام گنوس و گنوسیس است که اینها نحوه تفکرشان خیلی فرق دارد با حکمت اشراق نوافلاطونیان ...... بنده حکمت معنوی اصیل را با حکمت اشراق متافیزیک و متافیزیک یونانی فرق میگذارم و تعبیر میکنم حکمت اصیل را به حکمت انسی یا استیناسی....
انسان در نظر اهل انس یعنی گنوستیک ها وقتی میتواند انس به حق و حقیقت پیدا کند که قبلا از سبحه جلال حق ، از حجاب حق حالی برای او بدست بدهد بنام هیبت ، این مبنای تصوف اصیل است در تمام کتب تصوف ، حالا این سبحه جلال چیست ؟ عدم چیست ؟ عدمی که آینه هستی است چیست ؟ همین آینه است ، عین ثابت اشیاء است که خود ما هستیم و نیستیم
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
عدم آئینه هستی است مطلق
در او پیداست عکس تابش حق
همه ما " اعدامیم ، همه ما " اعدام اضافی" هستیم ، همه ما سبحات جلال هستیم در مقابل این ( حال هیبت) ، حال خاصی است که هیدگر بنام Langweile می خواند . درست مانند تصوف اسلامی یعنی حکمت استیناسی اسلامی که انسان در آناتی " انس" به حق و حقیقت ، به "وجود" پیدا میکند ، به جمال حق در مقابل جلال حق ، به لطف حق در مقابل قهر حق . این مساله برای بنده بسیار اساسی است . میتوان یکی از خصوصیات " میستیک متا فیزیک " – عرفان مابعدالطبیعه – را در عدم توجه به همین " عدم" دانست ، به این هستی که آینه جلال حق است ، حجاب حق است ، " وجود" است و بدین اعتبار وجود محدود، وجود متعین است . وجود به این معنی ذات غیبی حق نیست ، بطون ظهور حق نیست ، ظهور حق است ، متعین ثانی است ، فیض مقدس است نه فیض اقدس . در باب تعین اول ، تعین ثانی و مرتبه لا تعین ، مساله ماهیات و اعیان ثابت و وجود بنده همواره منتظر بوده ام تا وقت آن فرا برسد که تفصیل بدهم .
یکی از خصوصیات عرفان متداول هیچ و پوچ انگاشتن "عدم" است و حجاب حق و تفسیر سبحات جلال به وجود تا به متاخرین قائل به اصالت وجود . در "اصالت وجود به معنی متافیزیک" متاخرین دوره اسلام و هچنین به لحاظی دیگر ( در ) " میستیک متافیزیک" برگسون ، عدم به هیچوجه مطرح نیست ، حتی ماهیت که سابقا "حد وجود" می گفتند صرف اعتباری است ، آنچه هست وجود است و مراحل وجود به عنوان نور مشکک . پیداست در چنین متا فیزیکی دیگر جای هیبت در مقابل سبحه جلال به نظر بنده برای آدمی به زحمت باقی میماند.
(قسمتهائی از یک سخنرانی تلویزیونی در اوائل دهه ۱۳۵۰ با عنوان درآمدی به حکمت معنوی)
● نسبت میان وجود و موجود
چه نسبتی است میان وجود و موجود ؟ باید پرسید ، آسان نیست مثل حاج ملا هادی سبزواری ، باید با تفکر شروع شود . اما این وجود ( که)خود ظاهر است و جامع کثرات ، باطنی دارد . باطنش زمان باقیست . باطن زمان باقی چیست ؟ خداست .
چگونه انسان میتواند با متافیزیک از وجود پرسش کند ؟ معمولا در یونان از کثرت رفته اند به پرسش از وجود و باز به کثرت برگشته اند و از این وجود به زمان باقی پس فردا نرفته اند – باید منتظر پس فردا بود – اما این زمانی که یونانی تفسیر میکند ، یا زما ن را عین وجود میگیرد و یا عین موجود که بعدا برگسون این دومی را اصل میگیرد و زمان را فرع بر وجود قرار میدهد . دیگران کاری انجام میدهند که گاهی خدا با وجود مشوب میشود ، خدا را واجب الوجود میگویند در حالی که در قرآن واجب الوجود و ممکن الوجود نیست ، چنین حرفهائی ( در قرآن ) نیست ، اینها فلسفه است و متافیزیک . قبل تر که بشر زندگی میکرده چنین کلماتی نبوده و انسان نوعی دیگر با خدا نسبت داشته و به خدا میرفته است .
اگر به اگوست کنت توجه کنید خیلی از مطالب در باب تعالی به خدا روشن میشود. اگوست کنت در پایان تاریخ تفسیری و تقسیمی دارد که مستلزم تمامیت تاریخ است . او میگوید بشر سه دوره داشته است . ( دوره اول ) دوره تئولوژی است – یعنی دوره ربانی که من به این دوره ، دوره لقاءالله و ملاقی نفس می گویم – مردمان در آن دوره در اداره دنیا اصلا به علل اصالت نمی دادند ، آنها برای هریک از حوادث رب النوعی قائل بودند و به او پناه می بردند . ( اگوست کنت ) میگوید بشر میخواسته به زبان امروزی از این فنومن ها بهره برداری کند یا اینکه از شر آنها نجات پیدا کند ، بتابراین یک موجودات متعالی از این عالم شهادت در خیالش فرض میکرده و آنها رب النوعش میشده و خدایان مختلفی به وجود می آورده است . به عقیده کنت این خدایان ( برای بشر) متعالی بودند و فقط از طریق نذر و نیاز و قربانی جلب نظر خدایان میکرده و وسایلی را برای عبادات و آدابی را برای آن مهیا میکرده است . مثلا اگر خشکسالی میشده برای اینکه خدایان برایش باران ببارانند و برای جلب نظر خدایان اعمالی را باید بجا می آورده است . همینطور که انسان تکامل پیدا میکند یرای این حوادث اعم از رعد و برق و باران و غیره عللی را می یابد . عقلش را برخلاف دوره قبل بکار می اندازد و عللی را در باطن اشیاء می یابد . مثال اگوست کنت ، ارسطوست . ارسطو وقتی از ماهیت نبات و چیستی آن میپرسد ، پاسخ میدهد که سه قوه دارد : قوه غاذیه ، قوه نامیه و قوه مولده ، حتی تعریفاتی که ( ارسطو ) میدهد تعریفات قواست . ارسطو وقتی به انسان میرسد میپرسد نفس چیست ؟ پاسخ میدهد انسان قوائی دارد و اینها حال در درون ماست . اگوست کنت این مرحله را " دوره متافیزیک " مینامد و میگوید هر دو دوره علت را جستجو میکنند ، یکی علت تئولوژیک را و دیگری علت متافیزیک را . اگوست کنت میگوید کمال عقل انسان این است که اصلا از علت اشیاء پرسش نکند . به یک معنائی در متافیزیک علت العلل یکبار خداست ، یکبار ماده و یکبار روان . (اگوست کنت میگوید) من کاری به اینها ندارم و هیچیک از اینها و هیچ یک از این ایسمها را نمیپذیرم – پیداست که برای تقریب به ذهن بسط می خواهد – این مساله اساسی است که افلاطون بینابینی و برزخی است ، مثل شیخ اشراق که بین تئولوژی و متافیزیک است و بیشتر عقول طولی و عرضی را منشاء اثر میداند ، افلاطون " مثل " را ( منشاء اثر میداند) و میگوید این عالم منشاء اثر نیست ، یعنی آتش نمیسوزاند بلکه این رب النوع آتش است که میسوزاند . این رب النوع را افلاطون " ایده " می نامد . یا فرض کنید در حکمتی که من از آن دفاع میکنم ( منشاءاثر) اسماء است . در ارسطو این خود انسان و نبات است که منشاء اثر است و این مساله جبر و اختیار است که بخواهیم وارد شویم تفصیل میخواهد.
اگوست کنت میگوید این مباحث بیخود است . یک موجودی که می خواهد از عالم بهره برداری کند باید تجربه کند ، اصول علمی این تجربه بقول فقها "علیت دورانی " است . اینکه علت منشاش خداست یا ماده یا روان بی مورد است . پرسش از وجود موجود – وجود مطلق – به هر عنوان غلط است . اینکه بپرسید چه نسبتی میان من و وجود ، یا من و مبدا وجود دارد اساسا غلط است . باید تجربه کنید و محاسبه ریاضی کنید و احکامی را بدست آورید و اگر دیدید این احکام غالبا منشاء اثر بود اسمش را می گذارید علت دورانی به کثرت . شما داروئی را به کسی میدهید و تجربه می کنید و بعد می بینید که این دارو خوب میکند پس این را نامش را میگذارید علت دورانی . دوره ای که چنین احکامی اصالت پیدا میکند " دوره تحصلی " است و نام تجربه را می گذارند تجربه تحصلی . این عبارت است از اصالت موجود و زمان فانی و این تمامیت یافتن در غربزدگی است. ( قسمتی از درسگفتار ایراد شده در بهمن ۱۳۵۸)
قرب فرائض و قرب نوافل
تو ز قرآن باز خوان تفصیل بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر آن نی زماست
ما کمان و تیر اندازش خداست
مساله قرب فرائض و نوافل است و اینکه وقتی (برای) انسان کثرت نهان بشود و در آینه کثرت ، وحدت را ببیند که این قرب فرائض است . یا اینکه به عکس وحدت نهان بشود و در آینه نهان بودن وحدت ، کثرت را ببیند . در هر دوره تاریخی انسان برحسب اسم همینطور است . غرب جدید هم این دو قرب (را) دارد و این نکته اساسی است برای بنده و روی میکنم به جوانها ، که جای آن است که باهم سعی کنیم که توجه کنیم به این نکته . غربی است ، وحدتش چیست ؟ اسمی است که مظهرش است و آن طاغوت مضاعف است . ( وحدتش) نهان میشود ، کثرت را می بیند ، کثرت نهان میشود ، اوج میگیرد به کجا ؟ به خودکامگی انانی و نحنانی ، می شود شاعر ، می شود متعهد ، (متعهد) به چه تعهد ؟ به تعهد شیطانی ، فداکار فی المثل . عمده این است که ببینیم این مساله (سیر) از وحدت به کثرت و از کثرت به وحدت تعلق به چه تاریخی دارد ؟ به چه " وقتی یابی" ای دارد ؟ چون این مساله از نظر حکمت و فلسفه و علم الاسماء تاریخی اهمیت بسزائی برای بنده دارد ، بعد هم باید این مطلب را توضیح کنم . بنابراین در یک مرتبه قرب فرائض ، ما رمیت اذ رمیت ، قرب فرائض اصلا تحقق پیدا میکند با این امر . در قرب نوافل هم اوست که فاعل است ولی لازم این است که بنده چنان رفتار کنم که تو گوئی این منم که فاعلم . در این مرتبه من چنان رفتار میکنم که (گوئی) الله بنده هستم . در قرب فرائض حق فاعل است و بنده آلت ، در قرب نوافل الله آلت است و من فاعل ، من خودم را فاعل توهم میکنم ، به اعتبار دیگر تعقل به معنی متداول لفظ یا با احساسات یا با اراده . برحسب اینکه من در چه مرحله ای از مراحل تاریخ و در چه دوری از ادوار تاریخی باشم ، قرب فرائض و نوافل هردو هم هست .
● تاسیس تاریخ
تاسیس تاریخ به یک معنی انقلاب است . در انقلاب صورتی میرود و صورتی می آید و انسان مظهر این صورت جدید میشود . مثلا در صدر اسلام صورتی نو ظهور پیدا میکند و صورتی غایب و نهان میشود .
در رنسانس و انقلاب فرانسه نیز انسان مظهر اسم دیگری میشود که این به معنی نسخ تاریخ گذشته است . پس با آمدن صورت جدید ، یک تاریخ نسخ میشود و یک تاریخ دیگر و وقت دیگری پیدا میشود و آن صورت گذشته نهان شده و موقف تاریخ جدیدی میشود و صورتی ظهور میکند که میقات تاریخی آن است . حال در رنسانس در چهار صد پانصد سال گذشته اسمی ظهور پیدا میکند و اسمی غیاب و جریانهای جدیدی پیدا میشود و سریان این اسم جدید در میان مردم و موضع گیری مردم در مقابل اسم قدیم به انحاء مختلف در دوره جدید شروع میشود . یک نسبت جدیدی با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم از نو پیدا میشود ، یک احساسی پیدا میشود به عالم که آلمانها به آن Weltichgefohl می گویند . انسان یک احساسی پیدا میکند نسبت به این عالم که این احساس را دیگر خودش نمیتواند بیان کند ولی عملا انجام میدهد.
اینجا یک Sentiment Cosmique جدید پیدا میشود . بدین ترتیب به "مبدا عالم" و عالم و آدم احساس جدیدی پیدا میشود ، نسبت انسان با مبدا و خدا نسبت جدیدی میشود و از آنجا با موجودات و ماسوی الله ، و تاریخ جدیدی تاسیس میشود . در شئون مختلف تاریخ جدید – فلسفه های مختلف ، هنر، تاریخ ، سیاست ، دین و بحثهائی که را جع به خدا بوجود می آید – می بینیم که همه به هم مدد میرسانند و پشت همه یک جهان احساسی و یک احساس جهانی است . یعنی در انسان یک احساس نسبت به جهان پیدا میشود و دید انسان تغییر پیدا میکند و جهان بینی جدیدی پیدا میکند . آلمانها جهان بینی را Weltanschaung می گویند و انگلیسی ها Word Wiew و به ایتالیائیdel Mondo Concezione و در زبان فرانسه Conception du monde و روسها به آن Mirovozzreniye می گویند ولی تعبیر انگلیسی و فرانسوی و ایتالیائی از جهان بینی قدری دور است و اساسا در برخی زبانهای اروپائی جدید ، لفظی به معنی جهان بینی وجود ندارد و در نتیجه در بسیاری از آثار انگلیسی و فرانسوی واژه آلمانی جهان بینی بکار میرود . البته جهان بینی به ابصار میرود و چشم ظاهر در آن غلبه دارد ولی آن احساس جهانی ورای تصور و صورت حسی جهان است ، جهان احساسی قویتر است و انسان با تمام وجود احساس میکند . انسان با تمام وجودش به عالم و آدم و مبدا عالم و آدم و از آنجا به زمان باقی و فانی نسبت پیدا میکند .
جهان بینی بیشتر معنای سیاسی دارد ، وقتی شروع میشود و بسط پیدا میکند نظریه های مختلف بوجود می آید که با آن شروع میکنند به گفتگو و مجادله ، جنگ و اختلافات هست ، ولی در یک اصل همه با هم موافق هستند ، در انتها در یک احساس با هم مشترکند که عبارت است از احساس خاصی نسبت به عالم و آدم و مبدا عالم و آدم . وقتی این احساس ر امی خواهند بیان کنند اختلاف پیدا میکنند در اینکه کدام فلسفه درست است و کدام دید سیاسی درست ، ولی یک اصل باقی است . با آن اصل تاریخ به یک صورتی ظهور پیدا کرده و به صورتی غیاب .حالا روی این اسم اختلاف پیدا میکنند . یکی میشود دکارت و یکی کانت ، این دو مظهر یک اسم اند . مثلا کانت می آید نظر دکارت را رد میکند ، یعنی" فسخ" میکند ، ولی وقتی دوره جدید می خواهد بیاید دوره قدیم " نسخ " میشود . یعنی وقتی مشروطه آمد اسمی که مظهرش بودیم نسخ شد و تاریخ جدیدی آمد . روزنامه نگارهای مختلف عقاید یکدیگر را فسخ میکنند . این کلمه نسخ به معنی خراب کردن است ، کم و بیش کردن را فسخ می گویند . حال پس از نسخ ، این تاریخ جدید جلو می آید و به جائی میرسند که شروع می کنند اصول همدیگر را فسخ کردن و به جائی میرسند که تاریخ مسخ میشود و دیگر تاریخ رشد نمی کند و فساد در کار می آید .
پس تاریخ ، یک دوره نسخ تاریخ گذشته دارد که تاریخ جدید تاسیس میشود و بعد یک دوره فسخ که همه یکدیگر را رد میکنند و یک دوره مسخ و در این دوره دیگر تاریخ تمام میشود .
فرانسه قرن هجدهم و انقلاب کبیر یعنی مسخ تاریخی و پایان تاریخ و اکنون دارد به نهایت ممسوخیت میرسد و جهان انتظار صورت جدیدی را می کشد و تاریخ آماده است که صورت جدیدی در آن ظاهر شود . من این صورت( جدید) را " پس فردا " میگویم . پس الآن ما در دیروز و امروز و فردای ممسوخیت تاریخ قرار داریم و این وقت ممسوخ که ما داریم همان صورت نوعی است که غرب و غربزدگی مظهرش بوده و حتی اگر بخواهید شرقزده شوید ، آن هم باز صورت ممسوخ خواهد داشت .
به صورتی که امروز مسائل را مطرح می کنند جهان در حال بحران است . این جهان در مممسوخیت خویش پیش میرود . حال آیا میشود دوباره از تشیع صفوی دفاع کرد ؟ ممکن است سیاست چنین باشد ، یک دفعه شما از تشیع صفوی و یک دفعه از تشیع علوی دفاع کنید . اینها حاوی بحران جهان است و من میگویم اگر به افق پس فردا توجه شود مسیر سریعتر خواهد بود . غربی ها بسیار توجه میکنند ، توجه آنها قویتر و جدیتر است . اینجا انقلاب شده ، بسیار صحیح ولی بهر صورت جهان در بحران است ، اگر ما غربزده مضاعف نباشیم و نا آگاه نباشیم و از فلسفه شرق سخن نگوئیم صحیح است . اساسا فلسفه از آن یونان است و ذاتا ربطی به شرق ندارد و با این خودآگاهی و مسائل دیگر مسیر سریعتر خواهد شد . ( قسمتی از یک درسگفتار ایراد شده در سال ۱۳۵۸)
● ایدئولوژی و عمل
در غرب به فیلسوف احترام می گذارند ، اینجا کسی به فیلسوف اهمیت نمیدهد که یکی من باشم . گرچه بعضی می خواهند به حکمت احترام بگذارند ولی بنده میتوانم مناظره کنم که زمان ، زمان حکمت نیست ، زیرا الآن زمان ایدئولوژی است . یعنی زمان تمامیت فلسفه در جهان بینی و جهان بینی در ایدئولوژی و عمل است . زمان ، زمان عمل است ، زمان تفکر نیست . عمل درست است ، و این است که می گویم بشر امروز فکر نمیکند . ایدئولوژی (ای) درست است که در نفس عمل مردمی باشد که شعار بدهند برعلیه شرک و زندقه و فراماسونری ، بنام قرآن بگویند سبحان الله و الله اکبر – گفتند و تناسب داشت – خدا نکند یکدفعه این سبحان الله و الله اکبر تعبیر شود به سبحان طاغوت و طاغوت اکبر ، مثل بایزید بسطامی (که میگوید) اصلا من هستم که طاغوتم ، بنده میشود طاغوت علیین . ایدئولوژی صحیح ، اگر برعلیه طاغوت باشد بنده قبول دارم .
بنده در سطح تفکر غربی طرح مسائل میکنم . می خواهید با من صحبت کنید ؟ تناسب ندارد . در غرب فلاسفه منزلت دارند ، حتی سیاستمداران مطالعه (فلسفه) میکنند . در روسیه مارکس هست و درغرب اکثرا (به فلاسفه) استشهاد میکنند ، کمابیش می فهمند . من دارم انذار میکنم و بیدار باش میدهم ، ترور غلط است ، خود آگاهی شرط است . اگر درویشانه مبارزه کردید برعلیه طاغوت ، آنوقت است که عمل صحیح کرده اید ، ای آقا ! درویشی خوب چیزی است ، زیر بار زور نروید ، دنبال مطامع نفس اماره - زر و زور و تزویر- نروید ، شمائی که میخواهید تغییر کنید فقر ذاتی را فراموش نکنید . درویشی برای جلوگیری از باطل و مبارزه با آن است ، حاضر نشوید زیر بار ستم بروید . این همت میخواهد و مناعت طبع . می خواهم این شعر را تکرار کنم
غلام همت آنم رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری دانست
کیمیاگری عبارت است از مبارزه توام با فقر ذاتی . کیمیاگری عبارت است از اینکه نگذاریم آن غربزدگی مضاعف به سراغ شما بیاید . ( قسمتی از یک درسگفتار ایراد شده در اوائل دهه ۱۳۶۰)
کتابهای این آقا را بخوانید ، اصلا حقیقت اصیل یعنی تجلی که امام خمینی به آن اشارت کردند چیز دیگری است ، و "مطابق واقع" همان حقیقت حصولی است . در حقیقت حضوری اصلا مطابقت نیست ، اصلا انکشاف است . یکی از مطالب که این آقا گفت این بود که ایدئولوژی درست است تا آنجا که مطابق واقعیات باشد . کدام واقعیات ؟ این " واقعی" که امروز از آن سخن میگوئید چیست ؟ این واقع بینی به عقیده من حقیقت اهریمنی آخرالزمان است که انکشافی است ، ولی چنان در کثرت واقع گم شده ایم که دیگر نمی توانیم برگردیم و به آن حقیقت پس فردا برویم ، برویم به آن کلماتی که به علی ابن ابی طالب منسوب است . بنده این مطلب را درباب ایدئولوژی میدانم ، این آقا آمد به ایدئولوژی و سرانجام ایدئولوژی قرآنی واسلامی . من نمیگویم ایدئولوژی غلط است ، در غرب ایدئولوژی با تمام شدن جهان بینی شروع میشود و ایدئولوزی در عمل است ، اما عملی که نمیتوان گفت عمل علی ابن ابی طالب است ، یعنی بگوئیم ایدئولوژی علی (ع) .
حالا می آیم به مساله فرقان . اینها همعه سر وته یک کرباسند . جمعیت فرقان ترور میکرد ، اینها یعنی امثال سروش هم ترور میکنند ، حقیقت دیانت اسلام را ترور میکنند . به تدریج مردم صادق کم میشوند و شیطان به جانشان می افتد . (قسمتی از یک درسگفتار در اوائل دهه ۱۳۶۰)
یکی از مسائلی که امروز رواج دارد جهان بینی و ایدئولوژی است . غربیها میگویند فلسفه تمام است ، (دیگر) عمل است ، عمل خودبنیادانه نیست انگارانه. در آثار مارکس هم Weltanschaung نیست . ایدئولوژی و جهانبینی قرآنی نداریم ، آن عمل و موضع گیری درست است . بنده نمیخواهم آب سرد روی شما بریزم که عمل نکنید ، شما جوانان باید عمل کنید ، بلند شو با من دعوا کن ! ولی در عین حال که شما میگوئید مرغ یک پا دارد من میگویم مرغ هیچ پا ندارد ، لطف میکنید ؟
یک پای برزمین و دگر پا بر آسمان
برجستنی چنین ز خندق امکانم آرزوست
من آرزویم برجستن از خندق نیست انگاری خود بنیاد و طاغوت زده و حوالت تاریخ جدید است ، این ایده آل بنده است . هر جا هم ببینم سازشکاری ( هست) و مشت گره نیست نمی پسندم ، حتی در مقابل مشتهای نیست انگارانه . عملی صحیح است که نمی گویم پس فردائی بلکه در طریق پس فرداست . و در مقابل همین عمل چه جریاناتی در کار است ؟ جهان است و ما ، البته جهان امروز جهان توانگران سیاست و اقتصاد شرق و غرب است و ما نمی توانیم عملا مبازره کنیم ، اما حداقل این را بگوئیم که تسلیم نشویم . ( قسمتی از یک درسگفتار ایراد شده در اردیبهشت ۱۳۵۹)
● هرمنوتیک و فهم معنا
اولین کسی که علوم انسانی را میگوید غیر از علوم طبیعت است ، موضوعش فرق دارد ، روشش هم فرق دارد ، منطقش هم فرق دارد ویلهم دیلتای آلمانی است . او بصراحت می گفت Geist …. یعنی علوم روانی ، یعنی علوم روحانی. این Geist نه روان به معنای معمولی لفظ است . جان حیوانات هم دارند ولی انسان این جانش میشود روان ، میشود Geist ، حیوان روان ندارد ، جان دارد، فعلا ما بجای روان ، جان استعمال میکنیم ، می گوئیم روانشناسی بعد می گوئیم روانشناسی جانوران ! این دیگر نمیشود ، اگر بگوئیم جان شناسی درست میشود. ولی اینجا علوم روانی که می گوئیم غیر از معنای علوم نفسانی است ، بعد این کلمه را گفتند علوم انسانی که درست هم هست . هر علمی که موضوعش انسان است ، مسائلش مربوط به انسان است می گویند علوم انسانی ، این علوم انسانی بالذات فرق دارد با علوم طبیعت ، منطق آنها هم فرق پیدا میکند ، بجای اینکه منطقشان را همان علوم طبیعت بدانند یک منطق دیگری درست میکنند که به آن هرمنوتیک میگویند . من ترجمه کردم به زند آگاهی و دور زندآگاهانه . کسانی که تابع هرمنوتیک هستند خیلی زیادند ، به اندازه آن دسته زیادند و هی هم دارند بر ضد هم کتاب مینویسند . من طرفدار تمایز ذاتی میان علوم انسانی و علوم طبیعت هستم و اینقدر در مملکت ما معلومات زیاد است که من هنوز جائی کسی را ندیده ام که به این مساله توجه کرده باشد و حتی پنج صفحه مقاله راجع به این موضوعی که امروز مطرح کردیم نوشته باشد ........
حالا ابتدا بگویم به این روش هرمنوتیک Verstehen هم میگویند . من ترجمه میکنم به درایت . فرق این است که شما در علوم طبیعت بیان علت میکنید ، قوانین وضع میکنید ، اما در علوم انسانی یک تعبیری دارند که بهش میگویند verstehen که آن فهم معناست و در فهم معنا قانون نمیشود بیان کرد . شما وقتی می خواهید بروید به شیمی این ماده که غرض و معنا و جهتی در کارش نیست تا ببینیم چه می خواهد ، خواستش چیست ؟ ماده که خواست ندارد – معنا یعنی مقصد ، اصلا یک معنای معنا یعنی مقصد – شما برای ماده است که قانون وضع می کنید ، اعم از اینکه فیزیک باشد یا شیمی . اما به انسان که آمدید این انسان خواست دارد ، غرض دارد ، زبان دارد ، باید بفهمید ، فهم کنید انسان دیگری را و بیان کنید – هزار و یک بازی است – لذا اینها را نمیشود با فیزیک و شیمی یکی خواند ، اگر خواندی می میرد ، دیگر نمیشود انسان را بفهمد ، از انسان دور میشود و دیگر نمی تواند دیگری را فهم کند ، این را اصطلاحا میگویند درایت یا فهم معنا . در فیزیک و شیمی لازم نیست شما اهل ذوق ومعنا و فهم و درایت باشید ، با منطق صرف و فرمول ریاضی بیان میکنید شیمی چیست و معادله میدهید ، اما در بیان اینکه انسان چیست ، دریک جامعه ای مردم چه هستند ، یک چیزی می خواهد ، یک لطف و قریحه ای می خواهد که نام این لطف و قریحه را گذاشته اند verstehen ، سابقا من گفتم روش در آن قسمت ( علوم طبیعت) Explication است ، بیان علت است ، علل را بیان میکنید و بعد از بیان علت قوانین وضع می کنید ، الآن یکی از بیماریهائی که در این مملکت هست این است که هر چیزی را می خواهیم ندانسته از روی علوم طبیعت برایش علت پیدا کنیم ، هر حرکتی را می گوئیم بگردیم علت یابی کنیم . این پوزیتیویست زدگی است بدون اینکه بفهمیم پوزیتیویسم چیست . این کشتن انسان است بعقیده هرمنوتیک ها . اصلا انسان نمیتواند جامعه را بفهمد . هنوز کلمه فهم که میگوئیم فهم الفاظ است . در هرمنوتیک زبان اهمیت خاصی دارد . در روش منطق زند آگاهی مساله زبان یک قوم راهیست که بفهمید این قوم در چه مرحله ای است .( قسمتی از یک درسگفتار ایراد شده در سال ۱۳۶۰)
● ذکر و فکر اختیاری
بشر تکلیف دارد که به تفکر آماده گر و انتظار آماده گر بپردازد ، تفکر آماده گر یکی از تفکرات حضوری است . معمولا هر وقت خواسته ام تفکر حضوری را بگویم مسامحة گفته ام ذکر و فکر ، برای اینکه هیدگر میگوید Brain که میشود " تذکر" . فکر قرین با تذکر ( را) بنده ذکر و فکر میگویم که بعضی ها ورداشته اند " فکر و ذکر" میگویند ! یکدفعه نگفته که این ذکر و فکر سالها وقت میخواهد .
توجه کنید که انسان موجودی است که " روز در کسب ادب" میکوشد ، عقل معاش بکار میبرد . در این عقل معاش" اختیار" است ، در این بحث اختیار بعضی به کسب میروند و بعضی به خلاقیت ذکر و فکر اختیاری . شما جوانان نقشه میکشید برای اینکه چه درسی بخوانید و یا نخوانید ، بعد شب می نشینید مسئله ریاضی حل میکنید ، در حافظه تان یاد حصولی دارید و ذکر و فکر اختیاری . با حفظ کردن درس در آخر سال می آئید جواب میدهید . این حفظ کردن فیزیک میشود ذکر و فکر اختیاری ، این مرحله کسب مستلزم تفکر حصولی است. شما که می آئید درس میخوانید تا اینکه زندگی دنیوی خود را با عقل معاش تامین کنید این ذکر و فکر اختیاری است . بشر امروز کارش به جائی رسیده که از ذکر و فکر اختیاری لذت میبرد ، اما دیگر با ذکر و فکر اختیاری نمی تواند سعادت خویش را تامین کند . علم حصولی برای تامین معیشت بشر است ، عقل جزوی و مشترک ما در مقابل عقل هدایت برای این است که امر معیشت را تامین کنیم ، زندگی اجتماعی خود را تامین کنیم ، زندگی خانواده را تامین کنیم . دیگر این عقل معاش کارش به بن بست کشیده است . دیگر همه می بینند عقل معاششان حیران است که برای زندگی چه بکنند و چه نکنند ، چگونه عقل معاش خود را بکار اندازند تا بعدش فردابتوانند از عقل معاششان نتیجه بگیرند . برای اینکه آنقدر تضاد و تعارض هست که کار را مشکل میکند .
درجائی ( این اشعار را) گفتم ویک آقائی که عقل معاشش پارسنگ ور می دارد این اشعار را از من گرفته و در روزنامه ای خراب کرده است . همان زمان مولانا احساس میکرده که یک جائی از زندگی در تمدن اسلامی میلنگد و می لرزد ، بشر با فکر حضوری فکر نمکند ، فکر حصولی اش هم قلابی است:
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود می نهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است
می گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وامی کشی
زانکه بی فرمان شد اندر بیهشی
نیستی باید که آن از حق بود
تا که بینی اندر آن حسن احد
هیچکس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
هست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
بشر امروز صنعت دارد ، صنعت او که نمیتواند دردهایش را درمان کند. بشر بدبخت است و دیگران را هم بدبخت میکند ، و بطور کلی امروز اگر در خلوت خویش باشد باز نهایتا پناه میبرد به میخانه ، به ماری جوانا ، و خلاصه این وضعی است که در آن بشر خودش را گم میکند ، خودش را در یک رابطه اداری یا غیر اداری محو میکند . شما فکر میکنید می بینید این عقل معاشتان را نیز نمیتوانید بکار بیاندازید ، دوزخ است ، نگاه میکنید می بینید آقائی که عقل معاش ندارد از شما جلوتر است ، میروید زحمت میکشید ، کار میکنید ، بهره اش را دیگری میبرد ، میروید کار میکنید طبیب خوبی میشوید ، بعد خودتان را مقایسه میکنید با یک طبیب قلابی می بینید از آن طبیب که دس نخوانده عقبید . ذکر و فکر اختیاری دوزختان میشود و می گریزید از خودی در بیخودی . پس چه میشود که در خودی بیخود میشوید ؟ درمشاغل متداول یا به مواد مخدر ( یا) مهیج . اما در حقیقت
نیستی باید که آن از حق بود
تا که بینی انر آن حسن احد
انسان از خودی که دارد و با آن در روز کسب ادب میکند می گریزد ، زیرا می بیند با اختیار نمی تواند کاری بکند . بشر امروز به این معنی بی ادب است و عقل معاشش را نمیتواند بکار بیاندازد . این را که می بیند کار خودش را بدتر میکند ، میخواهد خود را در فنا فراموش کند ، می رود به مواد مخدر . فنا درست است تا آنجا که بروید به سبحات جلال و انسان در آن کسبی که حافظ میگوید مورد لطف خدا قرار بگیرد
روز در کسب ادب کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
این شب غیر از ( آن ) شب ظلمانی است که باده با محتسب شهر می نوشد و به حشیش پناه میبرد و به مواد مخدر ظلمانی دیگر که شب و روز با هم اشتباه میشود دوباره میخوانم
نفس را زان نیستی وا میکشی
زانکه بی فرمان شد اندر بیهشی
این نفس را از آن نیستی حقیقی وا میکشی زانکه بی فرمان شد در نداشتن آن هوشیاری حقیقی که تفکر حقیقی است . یعنی
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
در این مرتبه که انسان به باطن می رود و نیست میشود ، کل مطلق می آید و حق برایش جلوه می کند که شرایطی دارد
هست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
آنکه در شب خلوت فنا پیدا کرد و قربی به حق پیدا کرد و بازگشت ، اینجا در مرتبه مذهب و دین ظاهر قرار نمیگیرد . از اینجا مولانا دینهای امروزی و فرق زمان خودش را قلابی میداند که وسیله ای برای ارضای شهوات نفس است . معمولا در بسیاری از موارد معراج به معنی تعالی است . ببینید مسئله جهان امروز این است که تفکر نیست ، چون که تفکر قلابی است ، اگر هم هست به هنر میرود هنرش هم همیستار همین ابیات است . ( قسمتی از یک درسگفتار ایراد شده در اوائل دهه ۱۳۶۰)
منبع :
دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان سال۱۳۸۱ صفحه ۱۱۹ تا ۱۲۲
خانم دکتر مستعان
منبع : سایت استاد دکتر سید احمد فروید


همچنین مشاهده کنید