سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

کانت و مسأله های حل ناپذیر


کانت و مسأله های حل ناپذیر
مباحث مطرح شده توسط كانت موجب پیدایش روش خاص در معرفت شناسی شد و عده ای او را به عنوان یكی از بزرگان و پدران اندیشه لیبرالیسم قلمداد كردند. لیبرال ها از همین بحث های كانت در عرصه های معرفتی پلورالیزم را در عرصه های دینی و سیاسی بیرون كشیدند و ما نیز ناگزیر از داشتن تئوری معرفت شناسانه و روش شناسانه هستیم تا در عرصه های دیگر نتایج مورد نظر را بگیریم.
به نظر می رسد در ابتدا ضرورت این بحث قابل تامل باشد كه وقتی ما به عنوان یك محقق به معنای عام یك كلمه تحقیق و تفكر می كنیم، بدون شك درصدد هستیم مساله ای را حل كنیم و با توجه به این تعریف به معنای عام آن می توان قبول كرد تحقیق و تفكر یعنی مساله حل كردن. امروزه این مساله از نظر روش شناسی مطلب پذیرفته شده ای است و در آن شكی نیست. اما وقتی محققی درصدد برمی آید مساله ای را حل كند، آیا نباید قبل از فرآیند حل آن در مورد خود مساله بیندیشد؟ آیا ما به محض مواجه شدن با مساله ای تنها باید اهتمام خود را صرف حل مساله بكنیم؟ یا خیر، پیش از آن كه به حل مساله بپردازیم ضرورت دارد به خود مساله نیز بیندیشیم؟ از جمله اندیشه هایی كه می بایست در مورد خود مساله به عمل آوریم این است كه بررسی كنیم آیا اصولاً آن مساله حل پذیر است یا خیر؟
تاریخ تفكر، صدمه های بسیاری از پژوهش ها و تحقیق های بی حاصل فراوان دیده است. فیلسوفان در گذشته، بیشتر، دوران جدید، كمتر، به محض این كه با مساله ای برخورد می كردند حل آن را آغاز می نمودند؛ و اصولاً نمی پرسیدند مساله، حل پذیر است یا خیر؟ این تنبه، تنبه شایسته ای است كه امروزه به وجود آمده است و در اكثر شاخه های معرفتی از آن استقبال می كنند.
در فلسفه خصوصاً در فلسفه جدید یك سنت فربهی در این باب وجود دارد. این سنت با كانت آغاز شده است و پس از كانت فیلسوفان دیگری مثل هگل، ماركس، هایدگر، ویتگنشتاین و راسل در حوزه های مختلف به این نكته ارج گذاشته اند و در باب آن تامل كرده اند و تاملات خود را در اختیار ما قرار داده اند. شاید در سنت فكری و فلسفی ما، یعنی فلسفه اسلامی و ایرانی نیز این نكته مورد توجه قرار گرفته باشد. می توانیم نشانه هایی از آن را در آثار محققین خود نشان دهیم كه بر آن اساس این متفكران متوجه شده اند بعضی از مساله ها را نمی توان حل كرد. به طور مثال در آثار متاخرین و معاصرینی مانند ابن سینا، ملاصدرا و علامه طباطبایی می توان نمونه هایی را جمع آوری كرد، اما اقدام بنیادینی در این خصوص صورت نگرفته است.
یعنی این طور نیست فیلسوفی از میان فیلسوفان ما به این نكته چنان ارجی گذاشته باشد كه آن را مبنای تفحص خود قرار دهد و در آغاز فلسفه ورزی در تالیف كتاب و تحقیق خود از آن استفاده كند.
منظور از مساله های حل ناپذیر این است كه تحلیلی ارایه دهیم و معیاری ارایه كنیم كه بتوانیم براساس آن، گذشته از موارد و مثال ها، مسایل حل ناپذیر را از حل پذیر تشخیص دهیم. در این جا منظور ماهیت مساله های حل ناپذیر است. چه چیزی در یك مساله وجود دارد كه آن را حل ناپذیر و یا حل پذیر می كند. می خواهیم به آن جوهر، گوهر، ذات و معیاری برسیم كه از نظر آن ها وجودشان در یك بحث سبب می شود آن بحث به ثمر نرسد. خصوصاً این زاویه از بحث برای ما بسیار جالب و لازم است و اگر این معیار را به دست آوریم می توانیم در تحقیقات و پژوهش هایمان استفاده كنیم. دیگر این كه اگر در این باب تامل نكنیم امكان دارد هر مساله ای را به اشتباه حل ناپذیر فرض كنیم و مهمتر این كه هر نتیجه ای را كه دلمان بخواهد از این مساله حل ناپذیر به دست بیاوریم. شاید بسیاری از افراد نیز باشند كه ادعا می كنند خیلی از مسایل حل ناپذیرند، اما نتیجه ای كه از بحث می گیرند نتیجه چندان منقحی نیست و ناگهان سر از جاهایی درمی آورند كه شایسته ورود یك متفكر و فیلسوف نیست.
علاوه بركانت می توان در میان فیلسوفان دیگر نیز این مساله ها را دنبال كرد. به طور مشخص در فلسفه تحلیلی این یك بحث بنیادی و مهم است.
همان طور كه گفته شد شاید كانت در فلسفه غرب نخستین فیلسوفی باشد كه به نحو بنیادی و استراتژیك به این بحث پرداخته است و رای خود را بیان كرده است.
پذیرش آرای او مورد نظر من نیست. در این جا فقط می خواهم مطرح كنم برای ما شایسته است در این بابت تامل كنیم و كوشش یك فیلسوف، معرفت شناس و روش شناس را برای پرداختن به چنین مساله ای بازگو كنیم.
كانت معتقد است دسته ای از مساله ها حل ناپذیرند.
گواه مهمی كه برای این بحث ذكر می كند تاریخ فلسفه است. معتقد است اگر به تاریخ متافیزیك و فلسفه رجوع كنیم خواهیم دید دسته ای از مساله ها حل ناپذیرند؛ و همه كوشش هایی كه فیلسوفان در این بحث كرده اند بدون جواب و پاسخ مانده است. چه تحلیلی از مساله های حل ناپذیر ارایه می كند؟ چرا كانت بعضی از مساله ها را حل ناپذیر می داند؟ در نظر كانت اگر ذهن و قوه فاهمه كه یكی از مهمترین قوای ادراكی ما است، از قلمرو تجربه و ادراكات حسی خارج شود و به قلمرویی وارد شود كه آن قلمرو، قلمرو عقل محض باشد و با مفاهیمی سر و كار پیدا كند كه آن مفاهیم رنگ و بوی تجربی و حسی داشته باشد، در آن صورت ما وارد حوزه مسایل حل ناپذیر شده ایم و خواهیم شد. اما اگر فاهمه، قالب ها، مفاهیم و سرمایه های فاهمه در خدمت داده های حسی و عالم تجربی قرار بگیرند، هر مساله ای مطرح كنیم دیر یا زود حل می شود و حل پذیر خواهد بود.
این، آن تفاوتی است كه كانت میان مساله های حل ناپذیر و حل پذیر به عمل می آورد.
شاید جای تفسیر مطلب در این جا نیست كه كانت معتقد است ما در معرفت یابی چیزهایی را به كمك حواسمان از عالم خارج به دست می آوریم و ذهن و دستگاه اداركی ما از خودش به آن داده های حسی اضافه می كند. در همان سطح حواس هم، حتی قوه حاسّه ما چیزی را به داده های بیرونی اضافه می كند كه زمان و مكان باشد. اما گذشته از نقشی كه قالب های حسی به هنگام شناخت ایفا می كنند، فاهمه ما نیز داده های حسی را نقش می زند و مورد تاثیر قرار می دهد و قالب هایی را كه دارد بر ادراكات حسی اعمال می كند. هنگامی كه این عمل صورت می گیرد یعنی ما داده های حسی را ذیل داده های فاهمه خود قرار می دهیم.
بنابراین معرفت صورت می گیرد، آگاهی به دست می آید و شناخت حاصل می شود. تعریف اجمالی معرفت از نظر كانت همین است. معرفت یعنی هماهنگ شدن داده های حسی با قالب های ذهنی و فاهمه ای، مصداق یافتن قالب های فاهمه و یا قالب پیدا كردن داده های حسی.
قالب های فاهمه مثل جوهر و عرض است. ما همه چیزهایی را كه از عالم خارج به دست می آوریم تحت این دو قالب و یا قالب های علت و معلول قرار می دهیم. یا باید جوهر و یا عرض باشند. یا باید علت و یا معلول باشند. هرچیزی را كه از عالم حس به دست می آوریم تحت قالب های ممكن و واجب قرار می دهیم؛ یا باید ممكن باشند یا واجب ... . قالب های فاهمه عینك هایی هستند كه ما بر چشم زده ایم و از طریق این قالب ها و عینك ها عالم حسی را می‌فهمیم و وارسی می كنیم. این قالب ها به خودی خود معنا و مصداق ندارند و حكایت از چیزی نمی كنند. و آن داده ها هم بدون این قالب ها كور و تهی هستند. اگر قالب های فاهمه بتوانند مصادیقی را در ادركات حسی پیدا كنند، معرفت و شناخت حاصل می شود. ما همواره باید در این حوزه باقی بمانیم. اگر این قالب های فاهمه (جوهر و عرض، علت و معلول و وجوب و امكان) را در عرصه دیگری به كار بگیریم، مسلماً با مساله های حل ناپذیر روبه رو می شویم. كانت در بنیادی ترین كتاب خودش «نقد عقل محض» سر مساله را كه به این ترتیب به وجود می آید برای ما توضیح می دهد. بعد از تالیف این كتاب در تفكر فلسفی غربیان تاثیر بسیاری شكل گرفت. به عنوان نمونه او معتقد است اگر علت را كه یكی از قالب های فاهمه است، صرف نظر از داده های حسی بیابیم و در مورد یكی از مفاهیم عقل به نام «كل عالم طبیعت» به كار ببریم، در آن صورت با بحثی بی پایان و مساله ای حل ناپذیر مواجه خواهیم شد. كل عالم طبیعت، یك داده حسی نیست. اجزای عالم طبیعت، داده های حسی هستند و ما آن ها را با حواسمان به دست می آوریم. اما نمی توانیم كل عالم طبیعت را با حسمان به دست آوریم. كل عالم یك مفهوم عقل محض است، مثلاً حال اگر شما بگویید آیا كل عالم علت دارد یا نه؟ علتش آغاز دارد یا خیر؟ در این صورت این بحث شما به هیچ جوابی منجر نخواهد شد و به قول او به جدلی الطرفین می رسید. هم می توان اثبات كرد كه كل عالم علت دارد و هم می توان اثبات كرد كه علت ندارد. یك دوراهی و یك قیاس ذوحقین به وجود می آید. به هیچ وجه نمی توان میان این دو شق یكی را برگزید و ترجیح عقلانی برایش قائل شد. برای فیلسوفان در طول تاریخ این مسأله سوال بوده است كه كل عالم معلول است یا خیر.
و هر كدام از آن ها در تقویت یكی از این دو شق سخن گفته اند، بدون این كه یكدیگر را متقاعد كنند. می توان در این باب فصل مهمی از نقد عقل محض را مطالعه كرد و رأی كانت را مورد بررسی قرار داد.
بنابراین نباید واژه علت و معلول را در مورد كل عالم به كار ببریم و فقط می توان در مورد داده های حسی به كاربرد. ما می توانیم بگوییم این میز علت است یا معلول؛ اما نمی توانیم در مورد كل اشیاء مادی و محسوس این مسأله را مطرح كنیم. در چنین صورت قالب های فاهمه به شكل بدی به كار گرفته شده اند و به قول فیلسوفان تحلیلی، منطق كاربرد و مفهوم علت و معلول را فرا نگرفته ایم.
مثال دوم او كه یكی از بحث های مهم فلسفه یعنی در مورد «نفس» است. فیلسوفان بسیاری بحث كرده اند آیا نفس، موجود مادی است یا غیرمادی؟ تقسیم پذیر است یا خیر؟ مختار است یا مجبور؟
آیا نفس آدمی جوهر جاودان است یا خیر؟ كانت معتقد است نباید جوهر را در مورد نفس، من و یا روح به كار برد. باید جوهر و عرض را در مورد داده های حسی به كاربرد و مصادیق آن را پیدا كرد. به نظر او نفس یا به تعبیر خودش «من استعلایی» قوام بخش هر كاربردی از مفاهیم فاهمه است.
هر جا كه می خواهیم مقولات فاهمه را به كار ببریم، می گوییم: «مقولات فاهمه ای من» اما نمی توانیم خود این مقولات فاهمه را در مورد من به كار ببریم. به منظور تقریب به ذهن می توان این مثال را گفت، اگر از چشمان برای دیدن امور استفاده كنیم، نمی توانیم از چشمان برای دیدن خود آن ها استفاده كنیم. در واقع این مسأله مغالطه است و اسم آن را مغالطه استعلایی گذاشته است.
ما می توانیم «من» را به عنوان وحدت ادراك نفسانی مورد نظر قرار دهیم. و به این وحدت و «من استعلایی» در امور تجربی نیازمندیم و باید این را فرض بگیریم و متوجه باشیم این مقولات از آن ما هستند. من این داده های حسی را ذیل مقولاتم قرار می دهم. اما از این جا نمی توانم نتیجه بگیرم مقولات فاهمه را در مورد خود نفس هم به كار ببرم. این مغالطه ای است كه به هیچ وجه نمی توان آن را حل كرد.مثال سوم او بحث در مورد «خداوند» است. از نظر كانت درباب خداشناسی نیز فیلسوفان وارد عرصه های ناهموار و جاده هایی شده اند كه انتهایی ندارد. و بحث در مورد وجود خدا یا عدم وجود خدا بحثی است كه پایانی برای آن قابل تصور نیست. چرا؟ زیرا كلمه «وجود» از نظر كانت یكی از قالب های فاهمه ما است و «الا» و «لابد» می بایست در مورد داده های حسی به كار برود. می توان گفت میز و صندلی و اموری از این دست وجود دارند یا خیر. اما نمی توان در مورد امری كه متعالی است و فراتر از امور تجربی است، كلمه وجود و عدم را به كار برد. مفهوم خدا از نظر كانت یك مفهوم استعلایی و ماوراء تجربی است و اساساً او معتقد است كه هر كسی به سراغ مصداق این مفهوم برود، و این كه آیا این مفهوم، وجود دارد یا خیر دچار توهم شده است. او معتقد است كه ما هر صفت سلبی را از روی یك صفت ایجابی می شناسیم. مثلاً جهل را از روی علم، فقر را از روی غنا، بیماری را از روی سلامتی می شناسیم؛ اگر علم نداشته باشیم جهل را نمی توانیم بشناسیم.
او می گوید: می توانیم تمام صفات ایجابی را ذیل یك مفهوم بگنجانیم و در تاریخ فلسفه این كار را كرده اند و اسم آن را خدا گذاشته اند. ایرادی هم ندارد بگوییم خدا یعنی علم، غنا، سلامتی، ثروت، قدرت و هر صفت ایجابی دیگر. اما این موضوع امری است كه ذهن ما آن را ساخته است، تنها برای این كه عالم خارج را كه از سلب ها و عدم ها و محدودیت ها تشكیل می شود درك كند. از نظر كانت اگر كسی درصدد باشد برای چنین مفهومی مصداق پیدا كند، (او وجود را همان مصداق برای مفاهیم می داند) دچار توهم شده است و باید او را از توهم بیدار كرد. سه مسأله ذكر شده در نظر كانت جزء مسأله های حل ناپذیرند و بنیادی ترین مفاهیم فلسفی و متافیزیكی هستند و از این جا می توانیم نتیجه بگیریم از نظر كانت كل فلسفه و متافیزیك محصول فراروی های بیجای ذهن است و متشكل از مسأله های حل ناپذیر است. معیاری كه او برای مسایل حل ناپذیر ارایه می دهد روشن است. به نظر كانت هرگاه ما بخواهیم قالب های فاهمه یا ذهنمان را (به عقیده او این قالب ها دوازده تا است و لزومی ندارد انسان دربند حصرهای او باشد) به طور كلی از زمینه های تجربی عبور دهیم و از آن ها منصرف كنیم و ذهن را به عرصه های دیگری ببریم، بدون شك با یك مسأله حل ناپذیری مواجه خواهیم شد.
این خلاصه و چكیده تحلیل كانت از مسایل حل ناپذیر است. برای تكمیل این تحلیل حتماً باید به نتایجی كه خود كانت می گیرد بپردازیم.
به نظر من كل فلسفه او بیان نتیجه ها و مضامینی است كه در همین بحث گنجانده شده است. یكی از مهمترین نتایجی كه می توان از فلسفه كانت استنباط كرد این است كه باید متافیزیك را تعطیل كرد و مسأله هایش را حل ناپذیر دانست. نتیجه بسیار مهم دیگر او این است كه ذهن ما فقط می تواند در عرصه معرفت تجربی پیشرفت كند و مسأله هایش را حل نماید. پس از كانت یكی از مواد و مصالح تقویت تفكر تجربی تأسیس و تقویم شد. كانتی گری و نوكانتی گری یكی از جهاتش تقویت تفكر تجربی است كه خود كانت هم در آن كتاب به تفصیل در این خصوص بحث كرده است. اما پس از آن كتاب دومی درباب نقادی ذهن به نام «نقد عقل -عملی» نوشته است و در آن جا هم از تمام شالوده ای كه در كتاب قبلش فراهم كرده است، استفاده می كند.
كانت در كتاب دوم بحث را به این صورت مطرح می كند، اگر مسأله های متافیزیكی حل ناپذیرند، این حل ناپذیری از هر جهت و به هر معنا نیست. تنها اگر به دنبال معرفت محصل باشید، مسأله های متافیزیكی حل ناپذیرند. اگر به دنبال معرفت قوام بخش و آنتولوژیك باشید و اگر به دنبال این باشید تصوراتی به دست آورید كه دلالت برخارج كند، متافیزیك چنین تصوراتی را ایجاد نخواهد كرد. اما اگر به دنبال معرفت تنظیمی، فرض های محصل و مفید باشید، متافیزیك می تواند فرض های مفید و از این نظر حل پذیر ارایه دهد. متافیزیك می تواند فرض هایی ارایه كند كه در زمینه اخلاق مفید باشد و اخلاق و قوانین اخلاقی به نحوی از آن ها استفاده كند.
مقصود كانت این نیست كه اخلاق، مؤسس برمتافیزیك به معنای تنظیمی كلمه است؛ می خواهد بگوید ما در اخلاق از یك قانون بنیادی حرف می زنیم و انسان باید چنان عمل كند كه خود آئین باشد و باید چنان عمل كند كه خودش تصمیم گیرنده باشد و خود برای خویش قانون بنویسد. و این انسان مسلما «فرض گرفته است كه» مختار است. و اگر این فرض را گرفته است، كار بی راهی نكرده است. بنابراین اختیار كه یكی از بحث های فلسفی است، در اینجا می تواند به عنوان یك فرض ضمنی مطرح شود. آدمی كه اخلاقی عمل می كند گویی كه خود را مختار می داند، در بحث های جلوتر گویی كه به خلود نفس باور دارد، گویی كه به خداوند به عنوان كسی كه می تواند سعادت را به پاس فضیلت گرایی او نصیبش كند، باور دارد. این «گویی كه» بسیار مهم است. یعنی او نمی خواهد بگوید من اثبات می كنم خدا، اختیار و خلود نفس وجود دارد. خیر. او توضیح می دهد مساله های متافیزیكی را از یك نظر دیگری می توان حل پذیر دانست و می توان در مورد آنها تصمیم گرفت. و آن نظر دیگر نظر تنظیمی است. منظور او از شعار مشهورش كه در بخشی از كتاب نقد عقل محض آمده است، («من شناخت را پس می زنم تا جایی برای ایمان باز شود.») همین است. «من شناخت را پس می زنم...» یعنی اثبات پذیربودن یا حل پذیر بودن مسایل متافیزیكی را تخطئه و طرد می كنم. می خواهم با این كار راه تازه ای برای متافیزیك باز كنم و ایمان و یقین به امور متافیزیكی را تخطئه و طرد می كنم. می خواهم با این كار راه تازه ای برای متافیزیك باز كنم و ایمان و یقین به امور متافیزیكی را از راه دیگری به شما نشان دهم و آن همان راه اخلاق است. می بایست بحث تفصیلی در این خصوص انجام داد كه چگونه می توان یقین متافیزیكی را از راه یقین اخلاقی به دست آورد.
كانت از همین بحث ها به نتایج مهم دیگری می رسد. به این نتیجه كه دین باید به همین فرض های متافیزیكی یا به آن قاعده اخلاقی كه فرض های متافیزیكی به آن وابسته هستند، تبدیل شود. و نباید دین را به معنای اضافه تر از این در نظر گرفت. از نظر او چند فرض وجود دارد؛ فرض این كه خدا هست، ما خالد هستیم، ما مختاریم. و او دین را به این كه باید اخلاقی باشیم تحویل می دهد. باید خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم و چنین عمل كنیم عمل ما الگوصفت باشد. این، دین می شود. پیام دین این است كه خودت باش و خودت تصمیم بگیر و البته تصمیمی كه می گیری به هر شكل كه باشد مبتنی بر این است كه گویی قبول كرده ای مختار هستی، گویی قبول كرده ای خالدی، و گویی قبول كرده ای خدایی وجود دارد.
ماهیت دین همین است و جدای از این نمی تواند باشد. دین های تاریخی، دین های تاریخی هستند و به قول هگل، پازیتیو هستند. جنبه های اضافه ای دارند و نباید بحث كرد كدام یك از این دین های تاریخی، حقیقی هستند.
حقیقت دین همین است و از نظر عقلی بیش از این نمی تواند باشد. در واقع فورا از اینجا آرای خود را به یك فلسفه دین می كشاند و یك دین شناسی خاص را تثبیت می كند. و می دانیم عده ای او را به عنوان یكی از بزرگان و پدران اندیشه لیبرالیسم قلمداد كردند. لیبرال ها از همین بحث های كانت در عرصه های معرفتی الهام گرفتند. و معتقد بودند نباید به سراغ این برویم كه بهترین دین و بهترین فلسفه یا بهترین حكومت كدام است. یعنی از همین بحث های كانت نوعی پلورالیزم را در عرصه های دین شناسی و سیاست بیرون كشیدند.
در اینجا مقدور نیست به طور مفصل نتایج كانت از این معرفت شناسی مطرح شود. و مسایل ذكر شده به عنوان نمونه بود. به هر صورت لازم به ذكر است هر محققی خواه در فلسفه و خواه در رشته های معرفتی از آن نظر كه محقق است و می خواهد مساله ای را حل كند، قبل از ورود به حل آن باید یك تئوری معرفت شناسانه و روشن شناسانه داشته باشد. آن گونه كه چه مساله ای حل پذیر است و چه مساله ای حل پذیر نیست. و باید در این خصوص معیاری برای خودش تنظیم كرده باشد. و می بایست به كمك آن معیار، حل پذیرها را از حل ناپذیرها جدا كند. مقصود این بود با تكیه بر بحث های كانت بگوییم هر معیاری كه تنظیم كنیم در محدوده روش شناسی و معرفت شناسی باقی نخواهد ماند. امكان دارد این معیار در تفكر اخلاقی، سیاسی و دین شناسی ما تاثیر بگذارد و حتما باید بحث های خود را بر یك نظریه روش شناسی و معرفت شناسانه تاسیس كنیم. چنین نتایجی از نظریه معرفت شناسی كانت به وجود آمده است. بدون شك اگر ما هم در این باب بیندیشیم و برای خودمان تئوری را طرح ریزی كنیم، می توانیم در عرصه های دیگر از آن نتایج فراوانی به دست آوریم.
سخنرانی دكتر احمدی افرمجانی
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید