جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


من هم برای دریا هستم


من هم برای دریا هستم
خاله صدف شمع های تولدش را فوت می کند؛ پانزده شمع قرمز را. مامان می گوید: «درست هفت ماه بعد، هفت ماه بعد.»
خاله صدف کیک را می برد و می خندد. دندان های سفید و درشتش که پیدا می شود چه قدر خوشکل می شود. مامان می گوید: «دور از جون، خود دل آرامه! خود دل آرام! آیدا! گفتی تا کی اینجا می مانند؟»
ـ معلوم نیست مامان. شاید یک سال دیگر، شاید همین فردا! می گوید کار بابایش معلوم نیست. شاید دوباره برگردند سری لانکا!
ـ وای نگو! خدا نکند. خدا تازه خواهرم را داده به من.
مامان همان طور که به خاله صدف نگاه می کند اشک می ریزد. پا می شوم ویدئو را خاموش می کنم.
مامان می گوید: «چرا خاموش کردی؟ می خواهم ببینم.»
ـ نه مامان! می خواهی زنگ بزنم دل آرام بیاید این جا؟
ـ نه! گناه دارد. شاید کار داشته باشد!
ـ نه مامان! می داند چه قدر دوستش داری.
گاهی وقت ها بهش می گویم: خاله صدف و به شعر قاب شده ای که او برای مامان هدیه آورده نگاه می کنم:
دریا تو را در آغوش کشید
باید این کار را می کرد
صدف برای دریاست
صدف برای دریاست
می روم طرف تلفن.
ـ الو دل آرام! خاله صدف! پاشو بیا آبجی ات دارد از دوری ات دق می کند.
یک ربع گذشته دل آرام خودش را می رساند. تقریبا بیش تر وقت ها همین طور است. وقتی مامان فیلم آخرین تولد خاله صدف را می بیند گریه می کند. من زنگ می زنم به دل آرام. دل آرام می آید...
دل آرام یک خواهر دوقلو دارد. دو تایی موهای طلایی شان را خرگوشی بسته اند. می خندند و دندان های سفیدشان پیداست.
از لابه لای ابرها می آیند پایین. پایین. پایین. می دوند طرف لی لی. دوتایی با هم بازی می کنند. گاهی پای همدیگر را لگد می کنند. گاهی دو تایی می خورند به همدیگر و می افتند. من و مامان کنار پنجره ایستاده ایم. به مامان می گویم: «مامان! این خواهر دوقلوی دل آرام است. از سری لانکا آمده است.»
مامان می گوید: «دیوانه! این خاله صدف است. حالا دیگر خاله ی خودت را نمی شناسی؟» بعد یکدفعه باران می آید. من و مامان داد می زنیم: «دل آرام! صدف!»
اما انگار آن ها صدای ما را نمی شنوند. با این که لی لی از زمین پاک شده است همان طور لی لی بازی می کنند. من و مامان همان طور داد می زنیم: «دل آرام! صدف!» مامان می گوید: «صدای ما را نمی شنوند. برو پایین صدای شان کن!» پله ها را دو تا یکی می آیم پایین. به حیاط که می رسم آن ها نیستند. از پنجره به مامان نگاه می کنم. دارد گریه می کند. داد می زنم: «دل آرام! صدف!» ولی آن ها نیستند.
مامان موسیقی «اوکارینا» را می گذارد. همان که دل آرام خیلی دوست دارد. تند و تند لباس می پوشم.
مامان می گوید: «بیا صبحانه بخور!»
ـ در مدرسه چیزی می خورم.
از در حیاط مدرسه که وارد می شوم دل آرام می دود طرفم. همدیگر را بغل می کنیم. یک نفر از بچه ها متلک می گوید: «چند سال است همدیگر را ندیده اید؟» دل آرام می پرسد: «انشاء نوشتی؟»
ـ آره خیلی زشت شد. در مورد دریا چه می شود نوشت؟ آن قدر درباره دریا نوشته اند که آدم دیگر نمی داند چه باید بنویسد.
ـ من درباره خاله صدف تو نوشته ام. درباره همزادم
ـ بده بخوانم.
خندید. دندان های سفید و درشتش پیدا شد. وقتی می خندید بیشتر شبیه خاله صدف می شد. گفت: «وقتی خانم صدایم کرد می خوانم تو هم می شنوی. بگذار شعرم را برایت بخوانم:
خانه ام بالای ابرهاست
در نزدیکی بال های سبز فرشتگان
در بهشت...»
ـ چرا همه اش از ابر و فرشته و بهشت حرف می زنی؟
ـ مگر بد است؟
ـ نه اما...
ـ اما چی؟
ـ هیچی!
خاله صدف و دل آرام روی تاب نشسته اند. تاب می خورند و می خوانند:
«خانه ام بالای ابرهاست
خانه ام بالای ابرهاست»
این بار موهای شان را بسته اند پشت سرشان. همان جور که خاله صدف در آخرین تولدش بسته است. دوتایی یک گردن بند پلاستیکی به شکل توت فرنگی انداخته اند گردنشان. مامان همان طور که به چارچوب پنجره تکیه داده است می گوید: «این گردن بند ها را برای تولدشان گرفته ام.»
حسودی ام می شود. چرا مامان برای من نگرفته است. گریه می کنم. اشک هایم از پنجره می ریزد پایین. انگار باران می آید. یکدفعه می بینم خاله صدف و دل آرام دو تا چتر سبز روی سرشان گرفته اند. تاب که می خورند چتر ها از روی سرشان می رود کنار و خیس می شوند و باز هم داد می زنند:
«خانه ام بالای ابرهاست!
خانه ام بالای ابرهاست!»
مامان خبر را که می شنود غش می کند. من هم دو- سه ساعتی گیجم. می روم سراغ آلبوم. به خودم و دل آرام نگاه می کنم. شکل هم هستیم! چه قدر من شکل خاله صدفم! می خواهم پا شوم زنگ بزنم به دل آرام بگویم مامانم غش کرده بیا، اما یادم می افتد دیگر دل آرام نیست و شروع می کنم به گریه کردن. اول باور نکردم. یعنی باور کردم اما این جوری باور نکردم. یعنی این که اگر زنگ بزنم دل آرام نباشد.
مامان می پرسد: «دل آرام کو؟ کجاست؟»
می گویم: «رفته انجمن برگ سبز، شعر بخواند. می آید.»
پیشانی مامان پر از چین می شود و چشم هایش نگران. نکند رفته باشد لب دریا؟
ـ نه! نه مامان! از این جا تا شمال خیلی راه است. رفته انجمن برگ سبز.
ـ نکند انجمن برگ سبز لب دریا باشد؟
ـ نه مامان! نه!
مامان گریه می کند. می گوید: «برو دنبالش زود بیاورش این جا!» می روم انجمن برگ سبز. در انجمن برگ سبز همه دارند گریه می کنند. اسمم را برای شعر خوانی داده ام. در صندلی فرو رفته ام و دارد با انگشت روی دسته ی مخملی صندلی می نویسم: «دل آرام دل آرام دل آرام»
یک نفر پشت تریبون دارد می خواند:
«خانه ام بالای ابرهاست
خانه ام بالای ابرهاست»
سرم را بلند می کنم. دل آرام است. مرا که می بیند لبخند می زند. دندان های سفید و درشت قشنگش پیدا می شود...
شعر خوانی که تمام می شود همه بیرون می آییم. باران می آید. دل آرام چترش را در می آورد. سبز است. جلوتر از من راه می رود. می روم کنارش. می پرسم: «شعرم قشنگ بود؟» چتر را می اندازد در آب های باران که کف خیابان جمع شده است و مرا در آغوش می گیرد.
همه جای خانه بوی ادکلن دل آرام را می دهد.
بابای دل آرام برای ساعت ۲ بلیط دارد. می خواهد برود سری لانکا. می گویم: «من دفتر انشای دل آرام را می خواهم.» چیزی نمی گوید. فقط نگاهم می کند. زیر چشم هایش سیاه سیاه شده است. به من و مامان نگاه می کند و یکدفعه اشک هایش سرازیر می شود. اشک مامان هم سرازیر می شود. من هم اشک می ریزم. بابای دل آرام چمدان ها را در گوشه ی اتاق نشان می دهد و می گوید: «نمی دانم کجاست. نمی شود پیدایش کرد.» من نگاهم می افتد به کمد دیواری دل آرام و گریه ام بیش تر می شود. بابای دل آرام به من نگاه می کند و می گوید: «گریه نکن! گریه نکن دل...»
قلبم می لرزد. گریه ی بابای دل آرام و مامان هم بیشتر می شود.
دل آرام نشسته روی تاب. این بار خاله صدف همراهش نیست. به مامان می گویم پس خاله صدف کو؟ با دست دل آرام را نشان می دهد و می گوید: «ایناهاش مگر کوری؟» و صدا می زند: «دل آرام! دل آرام!» دل آرام نمی شنود. دارد شعر می خواند:
«تو با ابرها آمیخته گشته ای
چشم هایت پر است از فرشته»
مامان می گوید: «بروم پایین بیاورمش بالا.» پله ها را دو تا یکی پایین می آیم. دل آرام روی تاب نیست، اما تاب هنوز تکان می خورد. به مامان نگاه می کنم؛ دارد گریه می کند. می نشینم روی تاب.
مامان دارد کت و شلوار بابای دل آرام را اتو می زند. من هم دارم برای چندمین بار انشای دل آرام را درباره ی دریا می خوانم:
«دریا مرا یاد صدف می اندازد، صدف هم مرا یاد دریا. صدف خاله ی دوستم آیداست. صدف یک روز به دریا پیوست. نشسته بود روی ساحل که موج آمد او را برد. دریا او را در آغوش کشید. باید این کار را می کرد. صدف برای دریاست. صدف برای دریاست. من هم برای دریا هستم؛ چون شبیه صدفم. آیدا به من می گوید: «خاله صدف.»
تمام صفحه ی دفتر از اشک هایم خیس شده است.
از پشت پرده اشک به مامان نگاه می کنم. دارد چین های آستین کت را صاف می کند.
می گویم: «مامان! کاشکی دل آرام توی دریا غرق می شد. مثل خاله صدف! این جوری فکر کنم بیش تر دوست داشت تا اینکه تصادف کند.»
مامان اتو را می گذارد کنار میز اتو و زل می زند توی چشم هایم:
«نه صدف! دل آرام اسمت چی بود؟ آیدا! نه مامان! هر چه خواست خداست.»
ـ مامان! آخر آدم تا دریا برود آن جا غرق نشود، آن وقت وقتی برمی گردد تصادف کند؟
ـ خدا این جور خواسته!
ـ مامان! فیلم تولد دل آرام را می گذاری نگاه کنیم؟
ـ نه دخترم! بابا می رسد ناراحت می شود. تحمل ندارد!
ـ مامان! من واقعا شکل دل آرامم؟
مامان زل می زند به عکس دل آرام و خاله صدف روی دیوار.
ـ آره! آره! هم شکل دل آرام، هم شکل خاله صدف.
محدثه رضایی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید