شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


زیر سقف آسمان


زیر سقف آسمان
ـ پسر هیچ می‏فهمی داری چیکار می‏کنی؟ آخه چی شده؟ سعید! ناسلامتی ما با هم رفیقیم؛ چند سال دبیرستان رو توی یه کلاس گذروندیم، با هم رد شدیم، با هم تو دعواها بودیم، با هم خوش گذروندیم ... اگه مشکلی، ناراحتی، چیزی داری بگو تا با هم رفع و رجوعش کنیم.
شاید برای باخت اون روز دلخوری؟ بازیه دیگه! امّا نه، اون روز هم رو به راه نبودی؛ اصلاً چند وقتی می‏شه که انگار گیجی، کسلی، یه جوری شدی.
آها! نکنه از دست اون دختره ناراحتی، ها؟ ولش کن گور پدرش ... من که از اول بهت گفتم اون آدم نیست؛ بیخود وقتتو واسش حروم نکن. خب، این که دیگه این همه الم شنگه نداره ... می‏خوای خودتو نفله کنی که چی بشه؟
اون پایین دو هزار نفر آدم الاّف جمع شدن، یکی می‏گه طرف، عاشقه، یکی می‏گه دیوونه‏اس یکی می‏گه لابد نمره نیاورده و رد شده، جونِ من از روی اون دیوار بیا پایین تا با هم بریم پایین و به همه‏شون بخندیم ... آی خوشمزه می‏شه!
کجا رو داری نیگا می‏کنی؟ توی آسمون دنبال چی می‏گردی؟ اصلاً حواسِت به من هست یا نه؟ گوشِت با منه،... آخ ... مواظب باش ... جلوتر نرو، خیلی خوب بابا من دیگه جلو نمی‏آم، غلط کردم، می‏خواستم دستت رو بگیرم، می‏خواستم کمکت کنم، نمی‏خوای؟ می‏رم ... می‏رم گورمو گم می‏کنم.
▪ ساعت ۴۰/۱۴
ـ ببین ... سعید جون، اگه بگم تو تنها عشق منی بهت دروغ گفته‏ام. حالا هم اینجا نیومدم نصیحتت کنم. فکر کردم، شاید ... شاید به خاطر من می‏خوای این کارو بکنی. چون اون روز منو با دو تا از دوستات دیدی اَزَم دلخور شدی ... راستی، علتش اینه؟ اگه اینطور باشه که باید بهت بگم واقعا بچه‏ای! خوب ... تقصیر خودته، زیادی سخت می‏گیری؛ این که اونقدرها مهم نیست ... تازه، من که به تو قولی نداده بودم ... شاید هم موادی، چیزی زدی؟ ها؟ اگه اینطوره، ترو ارواح خاک مادرت از خر شیطون بیا پایین. یه وقت اگه بلایی سر تو بیاد و قضیه لو بره، من بیچاره می‏شم. خوب، خودت خواستی من که به زور بهت ندادم. گفتی دائم سر درد داری ... گفتی با هیچ مسکنی خوب نمی‏شه ... منم ... خُب ... آخه یه چیزی بگو دیوونه ...
▪ ساعت ۱۰/۱۵
ـ پسر جان، این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟ چرا آبرو ریزی می‏کنی؟ از دست من ناراحتی؟ بی انصافی نکن، بگو من پدر بدی برات بودم؟ از وقتی مادرت به رحمت خدا رفت، تو این ده سال، هر کاری از دستم بر می‏اومد برات نکردم؟ این نتیجه سگدو زدن‏ها و عرق ریختن‏های صبح تا شب من بدبخته؟! تا تو راحت لم بدی و برای خودت خوش باشی و آخر سر هم یه همچین تصمیم احمقانه‏ای بگیری ... بچه که نیستی بگم روی بچگی داری اینکارو می‏کنی، بیست و یک سالته! عوض این که عصای دستم باشی ... آخه چی خواستی برات فراهم نکردم؟ هر جور لباس که خواستی ... هر نوع تفریحی که میلت بود ... حتی با دیدن اون فیلم‏های مزخرفت هم مخالفت نکردم که نگی بابام قدیمی فکر می‏کنه و منو نمی‏فهمه. چند روز پیش هم که زدم توی گوشت ... قبول کن تقصیر خودت بود. قبول دارم جلو دوستات شرمنده شدی، قبول دارم کار خوبی نکردم، ولی تو هم وضع منو بفهم باباجان، می‏بینی که ... دارم داغون می‏شم. همه قرض‏هایی هم که بالا آوردی، چشمم کور می‏شه می‏دم. خیلی خب حالا مثل بچه آدم بیا پایین تا با هم بریم خونه... بذار دستتو بگیرم ... چی شد؟ داره سرت گیج می‏ره؟... آخ ... وای، تکون نخور، چرا اینجور ... تکون نخور!
▪ ساعت ۱۶
ـ حق داری جانم ... حق داری. به تنگ اومدی، خسته شدی. هر کسی ممکنه خسته بشه. ببین جانم، من قبول دارم که شرایط برای یه جوون دشواره؛ ولی تو با اینکار داری دشوارترش می‏کنی، وضعیت جامعه‏مون خرابه و این برای همه مشکله ... زندگی همه مردم تو اوج جوونی شده جون کندن از صبح تا شب با صدها نوع استرس عصبی و بعد از چند سال هم یک انفراکتوس و تمام ... همین دیروز، یکی از مریض‏هام ازم سؤال کرد، دکتر، چطور می‏تونیم امید رو تو وجودمون زنده نگهداریم؟ این مسئله رو من براش در سه کلمه توجیه کردم: خوش بودن، خوش بودن، خوش بودن، همین و بس، الان همین. آسمونی رو که بهش خیره شدی ... واقعا برو تو بحرش، لطافتش را حس می‏کنی ببین، خورشید داره می‏ره. اون چند تکه ابر رو ببین چقدر خوش رنگ شده‏ان ممکنه امشب یا فردا صبح بارون بباره، دلت می‏آد دیگه آفتاب طلایی و بارون زیبا رو نبینی؟! تا حالا زیر بارون قدم زدی؟ صورتت رو زیر بارون شستشو دادی؟
اگه اینکارو نکردی، این دفعه حتما بکن. ببین چقدر لذتبخشه، تماس پوستت با قطره‏های بارون. تو اون لحظه اصلاً سعی نکن به چیزی فکر کنی، فقط لذت ببر ... اصلاً مغزت رو هم شستشو بده، بشور هر چی هست، بزار همه افکار ناخوشت بیرون بریزه، بعدش می‏فهمی که دنیا مال توست. کافیه هر چی اراده کنی داشته باشی ... چی می‏خوای‏ها؟ ... اگه نمی‏تونی با شرایط اینجا زندگی کنی، من با پدرت صحبت می‏کنم ترتیب رفتنت به خارج رو بده، چطوره؟ ها؟ ... اونجا تا بخواهی می‏تونی خوش باشی. خُب، من مریض دارم، باید برم؛ تصمیم رو به عهده خودت می‏گذارم مطمئنم فکر منو می‏پسندی، مطمئنم ده دقیقه دیگه می‏آیی پایین و با من تماس می‏گیری و می‏گی، دکتر آماده‏ام که به آغوش شادی پرواز کنم؛ مطمئنم...
▪ ساعت ۳۰/۱۷
ـ سلام برادر، حالت چطوره؟ می‏بینم که با خودت خلوت کردی، داری به خودت حساب پس می‏دی؟ خوبه، ولی چه جای عجیبی رو برای این کار انتخاب کردی!
خب دیگه، اینجا هم یه جائیه برای خودش، بالای یک ساختمان پونزده طبقه نیمه تمام، اون هم روی آخرین دیوار ...
هر کس یه جایی خودشو پیدا می‏کنه، یکی توی انبوه درختهای یک بستان، یکی تو خلوت ستاره‏های یک بیابون، یکی تو هیاهوی آدم‏ها، تو کوچه پس‏کوچه‏ها، تو هم اینجا ... انشاءاللّه‏ تا حالا به نتیجه‏ای هم رسیده‏ای. برات یه هدیه آوردم، یه کتابه، ایناهاش می‏گذارمش اینجا، تقریبا نزدیکته، اگه بنشینی و دستت رو دراز کنی می‏تونی برش داری؛ قرآنه، راستش من خودم رو با کمک این کتاب پیدا کردم. البته سالها پیش، توی یه شهر دیگه، توی یک خاک مقدس، اونجا پر از خاک و خاکریز بود. حتی آدم‏هاش هم رنگ خاک بودند.
خاکیِ خاکی. مثل اینجا سکوت نبود؛ پر بود از صدای انفجار ... دشمنی هم اگر بود، روبرومون نشسته بود و با گلوله سینه‏هامون رو هدف گرفته بود. اما اینجا دشمن نامرئیه، روی امواج هوا سوار می‏شه، به راحتی روی بام خونه‏ها قدم می‏زنه بدون مانع وارد خونه‏ها می‏شه و روحت رو نشونه می‏گیره.
اتفاقا تو هم جای بدی رو انتخاب نکردی، اینجا حداقل، دشمن نیست؛ این ساختمون رو برای جانبازها ساخته‏ان، اینو می‏دونستی؟ ... دیگه چیزی نمونده تموم بشه. آمده بودم ببینم چقدر دیگه مونده تموم بشه، که از پایینی‏ها شنیدم تو اینجایی، حس کردم که تنهایی. می‏دونی، راستش یه کمی دیر پیدات کردم، منو ببخش، ولی بالاخره پیدات کردم.
اگه قبولم کنی، دلم می‏خواد جزء دوستانت باشم. انشاءاللّه‏ که منو قابل دوستی بدونی من فکر می‏کنم، زندگی رو دوستی‏ها و عشق‏ها شیرین می‏کنه؛ اینو قبول داری؟
حالا من به عنوان یک دوست به خودم اجازه دادم، دو سه برگ از دفتر خاطراتت رو از پدرت بگیرم و بخوونم. می‏دونی، بنده خدا پدرت ازم می‏پرسید، آقا شما می‏دونید «به انتها رسیده‏ام» یعنی چه؟ به انتهای کجا رسیده؟ آقا سعید ... نوشته‏ای با فرهاد سالها دوست بودم، اما او سر پول توی بازی به روم تیغ کشید ... نوشته‏ای به شراره دل بستم... دو سال! چه رویاها ... ولی او چیز دیگری بود؛ با همه بود، غیر از من ... نوشته‏ای چرا پدرم زبون دیگه‏ای غیر از کتک بلد نیست؟ چرا با من حرف نمی‏زنه؟
نوشته‏ای ... (استغفراللّه‏) پس این خدای پرمُدّعا کجاست؟
نوشته‏ای، هیچ چیز پُرَم نکرد، راضی‏ام نکرد، حتی ذره‏ای، نه دوست ... نه عشق ... نه گرد ... نه پدر ... هیچ چیز ... هیچ کس ... به انتها رسیده‏ام، به انتها.
می‏دونی، آقا سعید، تو دنبال عشق و محبت گشتی و پیداش نکردی. دلیلش هم اینه که بد گشتی از راهِ غلط. خب ... حالا، هم عاشق داری هم دوست؛ خدا و ... من. یکدفعه هم مارو امتحان کن!
خدا رو شکر من به حد کفایت از این نعمت‏ها برخوردار بوده‏ام. دوست‏هایی داشتم ... آی، آی، آی، چه دوست‏هایی! اگه یه روز دل بدی و حوصله کنی، حکایت یکی یکی شون رو برات تعریف می‏کنم. عاشق هم بوده‏ام. چیه؟ فکر می‏کنی ما دل عاشق شدن نداریم؟ وقتی جبهه بودم نامزد داشتم؛ اما وقتی بدون پا از جبهه برگشتم نامزدی‏اش را بهم زد و بعدش هم رفت با کس دیگه‏ای ازدواج کرد. الان هم سه تا بچه داره ...
چرا اینجوری نگاهم می‏کنی؟ لابد فکر می‏کنی چطوری این پونزده طبقه رو بالا اومدم، ... خب دیگه ... تلاش و تمرین، البته به اضافه این پاهای مصنوعی. حالا باورت بشه یا نشه، دو سال پیش من هم ازدواج کردم؛ اون هم با بهترین دختر دنیا. با او بود که معنی عشق و سعادت رو فهمیدم. می‏دونی ریشه اصلی این مهر پیش خداست.
قلب پر محبتش، دست‏های پر عطوفتش و اون نگاه آسمونی ... فرشته‏ای بود ... می‏گم بود، برای این که ... او هم پر کشید و رفت، تقریبا شش ماه پیش. با این وجود من غصه‏دار نیستم؛ دلتنگش هستم، اما غصه نمی‏خورم. می‏دونم او هم غصه نمی‏خوره، ما هر دو به آنچه می‏خواستیم رسیده بودیم.
اینهایی که گفتم، لابد به نظرت خیلی عجیب و غریب می‏آد، نه؟ حالا بذار یه مطلب عجیب‏تر برات بگم؛ اون نامزد سابقم ... شنیدم شوهرش توی تصادف هر دو پاش رو از دست داده، باورت می‏شه؟ تصمیم داشتم این خونه‏ای رو که قراره بِهِم بِدَن یه جوری در اختیار اونها بذارم، البته نه از طرف خودم. اما راستش نمی‏دونم چطوری این کارو انجام بدم. آقا سعید، جون من این قضیه پیش خودت بمونه‏ها ... تو ... تو ... کمکم می‏کنی؟ مطمئنم می‏تونی کمکم کنی ... جوونمرد، اگه این لطف رو در حق من انجام بدی تا آخر عمر ممنونت می‏شم. چی شده؟ داری گریه می‏کنی؟ راحت باش و گریه کن، باور کن گریه، خیلی وقت‏ها بیشتر از خنده کار آدمو راه می‏اندازه ... می‏شنوی! صدای اذانه، وقت رفتنه. «او» داره صدات می‏زنه. «او» تو رو لایق دونسته و یه مسئولیت‏هایی رو گذاشته روی دوشت. حالا تو می‏خوای چیکار کنی؟ این امانت رو پرت می‏کنی به طرفش و می‏گی من نیستم؟! یا این که اونو روی دل و دوشت نگه می‏داری؟
می‏دونی، اشک چشمت نتیجه این نسیم پر از مهره، نسیمی که آغشته به بوی اذانه، از روی این کتاب عبور کرده و عطر عشق گرفته، با هوایی که تنفس می‏کنی به دلت رسیده و از چشمت بیرون ریخته ... همت کن پهلوون ... همت کن تا با هم به نماز برسیم ...
خوبه ... آروم برگرد ... همینطور خوبه ... بذار کمکت کنم ... دستت چقدر سرده! بسیار خوب، فقط یک قدم دیگه مونده ... فقط یک قدم.
سهیلا عبدالحسینی
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید