یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


سالن انتظار


سالن انتظار
توی فرودگاه نشسته‌ام. ده دقیقه دیگر می‌آیی. حساب كردم این قدر مانده. مهم نیست چند وقت نبوده‌ای. مهم این است كه می‌آیی. در این مدت كه نبودی روزانه چند خطی یادداشت می‌كردم. هرروز. بعضی وقت‌ها كه یادم می‌رفت فردا جبران می‌كردم. احمق شده بودم. مثل خیلی‌ها كه خاطره می‌نویسند. مثل بیش‌تر دخترها. مثل پسرهایی كه خاطرات‌شان را فقط توی سربازی می‌نویسند و از تك‌تك دوستان‌شان چند خطی شعر و خاطره می‌گیرند و شماره و آدرس كه بیش‌تر، هیچ‌وقت به درد نمی‌خورند.
من نمی‌خواستم خاطره بنویسم. نبودن تو را باید تحمل می‌كردم. باید جوری بنویسم كه بعداً یادم بماند چه روزهای تلخی بود كه بی‌تو بودم و تنهایی‌ام چه‌قدر وحشتناك و پوچ بود. شاید اگر تماس نمی‌گرفتی و صدایت را نمی‌شنیدم هرگز باورم نمی‌شد كه دیگر وجود داری و تو را خواهم دید. اما راستش بگذار حرف دلم را بنویسم. صدایت روی پیغام‌گیر مثل چند سال قبل نبود. صدا صدای خودت بود ولی هنوز وقتی نتوانستم بعد از این همه مدت خودم با تو حرف بزنم شك دارم كه تو زنده باشی. این آخرین صفحه یادداشتی است كه خواهم نوشت. بعد از آن امیدوارم دوباره زندگی خوب سابق‌مان را از سر بگیریم و دور از كابوس‌های‌مان زندگی كنیم. امروز صبح هوا چقدر خوب بود . انگار همه چیز روبه‌راه شده بود تا تو بیایی.
صبح زود از خواب بلند شدم. هرچند مثل همیشه دیشب را هم خوابم نبرد و ساعت چهار و نیم خوابیدم. سر شب فیلمی‌ گذاشتم و دیدم كه مطمئنم تو دوستش داری. همان كه بازیگر محبوب هردومان تویش بازی می‌كرد. درست حدس زدی آخرین بار هفت سال قبل با هم دیده بودیمش. این چندوقت هیچ‌چیز عوض نشده. دست كم، زیاد عوض نشده. هنوز هم می‌شود فیلم‌های چند دهه اخیر را دید و لذت برد و فكر نكرد كه كهنه شده‌اند.
دوست دارم قیافه‌ات را ببینم. خیلی عوض شده‌ای؟ فكر نكنم. شاید زیر چشم‌هایت چین افتاده ولی تو مال پیر شدن نیستی. یادت هست همیشه فكر می‌كردیم كه من و تو هر دو در جوانی می‌میریم و بهمان نمی‌آید كه یك روز پیر شویم؟ اما از تو چه پنهان، من پیر شده‌ام. صورتم شاید خیلی شكسته نشده ولی سرم دیگر به سبكی قبل نیست. همیشه احساس سنگینی و منگی دارم. بیشترش مال بیداری شب‌ها است البته نباید زیاد هم به این ربطی داشته باشد چون بیش‌تر آن‌ها كه خوب جوان می‌مانند شب‌ها بیدارند و روزها خواب. خیلی دارم پرت می‌شوم. دیگر باید روی آسمان فرودگاه باشی اما من ادامه می‌دهم تا وقتی تو را از دور ببینم. ببینم كه داری می‌آیی. مثل همیشه. با آن دورنمای قشنگ.
مثل قاب‌های كار شده سینمایی. توی لانگ‌شات سالن انتظار، وسط این همه آدمی ‌كه می‌آیند و می‌روند حتماً تو جلوه دیگری داری. یا آن‌قدر می‌نویسم كه از پشت غافلگیرم كنی و چشم‌هایم را بگیری. بعد من حدس می‌زنم كه هیچ‌كس جز تو نمی‌تواند باشد. می‌دانم این را بخوانی می‌خندی اما باور كن كه این‌جا از این خبرها نیست.
دوست داشتم به استقبالت می‌آمدم و تو برگشته بودی ولی خنده‌دار است چون تو نرفته‌ای كه برگردی. من بودم كه جانم را برداشتم و آمدم این‌جا. حالا تو داری می‌آیی. فقط می‌آیی و خودت نمی‌دانی این‌جا چه شكلی است و چه هوایی... خوب درك می‌كنم که حس قشنگی نیست وقتی نمی‌دانی توی كوچه‌ای كه از پیچش می‌پیچی هیچ چیز آن‌طور نباشد كه تو فكر می‌كنی؛ اما من هستم با تمام عشق و خاطره‌هایم و تو را دوباره می‌برم به روزهای خوب. همه‌چیز را برای آمدنت آماده كرده‌ام. سیگاری كه دوست داری وغذا و نوشیدنی مورد علاقه‌ات وحتی پیش‌بینی كرده‌ام موقع شام به كدام موسیقی گوش بدهیم. موسیقی كم‌حجم و زیبای پیانو و فلوت. كافی نیست؟
همین ما را می‌برد به لحظه‌هایی كه دوست داریم. با چند تا شمع و صدای آبگردان. چه‌طور است؟ دارم مدام این فكر احمقانه را توی سرم می‌چرخانم كه نكند پرواز با تأخیر باشد. تا حالا كه چیزی اعلام نكرده‌اند، یعنی باید تا دو سه دقیقه دیگر این‌جا باشی. نكند كلك بزنی پیدایت نكنم. نكند قیافه‌ات خیلی عوض شده باشد. دوست دارم زودتر بیایی و دست‌های مهربانت را ببوسم. هنوز جای بریدگی انگشت اشاره‌ات قشنگ توی ذهنم هست.
با آن تاندون قطع شده‌ات كه چسبندگی پیدا كرد و دیگر نتوانستی پیانو بزنی یا شاید دل و دماغی برایت نمانده بود. یادم هست موسیقی آن آخرین روزها كه من بودم صدای ضربه‌های لعنتی قلبم بود كه داشت سینه‌ام را از جا می‌كند و صدای كفش تو روی سرامیك... از این سر اتاق تا آن سر و من مغزم حساس شده بود به این صدا... الان هم تپش قلب گرفته‌ام دیگر طاقتم دارد تمام می‌شود. عده زیادی مسافر جدید وارد سالن شده‌اند. نكند حواسم نبوده و فرود پرواز شما را هم اعلام كرده باشند. بدبختی این است كه باید خیلی خوب گوش كنی تا صداهای دور و بر را بفهمی. فرق می‌كند کسی روبه‌رویت بنشیند و تمركز كنی روی جمله‌هایش...
نگاهی به تابلو انداختم، مثل این‌كه خبری از پروازتان نیست. مثل این‌كه باز هم باید بنشینم و بنویسم. لااقل این‌طوری سرم گرم می‌شود و در نوع خودش بازی جالبی است كه قول می‌دهم توی هیچ‌كدام از كارهایت نكرده‌ای. شاید هم این‌ها را یك روز بازنویسی و ویرایش كردی و توی مجموعه كارهایت چاپ كردی. دلم تنگ شده تا صبح بنشینم تو بگویی و من تایپ كنم بعد پرینت را بدهم تو بخوانی غلط‌گیری كنی جمله‌ها را پس‌وپیش كنی و هی غر بزنی كه خودت بهتر تایپ می‌كردی ولی تو می‌دانی كه من عاشق تایپ كردن داستان‌های تو هستم چون كلمه‌به‌كلمه شاهد ساختنش هستم البته تو قبلا طرح آن‌ها را در ذهنت می‌ریختی و همیشه آخر داستانت را می‌دانستی ولی یك‌بار پیش آمده بود كه.
رضا کاظمی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید