جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


فراتر از معجزه


فراتر از معجزه
نگار کوله سیاه رنگش را انداخته بود روی پشتش و آرام آرام داشت توی پیاده رو راه می‌رفت، به کلاس ریاضی فکر می‌کرد و از شیطنت آرزو خنده‌اش گرفت، آرزو میز کناری‌اش می‌نشست، از آن دخترهای پرشر و شور و فعال که اگر یک روز غایب بود همه مدرسه می‌فهمیدند. درسش هم خوب بود ولی پای ثابت دفتر مدرسه بود، خانم ابراهیمی مدیر دبستان از دستش ذله شده بود.
- آخه دختر! تو مرضت چیه؟ مگه بچه ای؟ الان کلاس چهارمی دیگه، یه جوری رفتار می‌کنی انگار تازه اومدی پیش دبستانی!
آرزو سرش را اندخته بود پایین و با نوک انگشتش گوشه مانتو را می‌پیچاند.
- با تو دارم حرف می‌زنم! این چه دسته گل تازه‌ای بود که آب دادی؟ اصلاً تو این شهر خراب شده تو قورباغه از کجا گیر آوردی که انداختی توی کیف خانم مسعودتبار؟ خجالت نمی‌کشی از این رفتارت؟ آدم با معلمش اینجوری برخورد می‌کنه؟ دو بار قبل بخشیدمت چون شاگرد دوم کلاس شده بودی اما این بار دیگه نمی‌تونم از تقصیرت بگذرم، یعنی اگه من هم بخوام بگذرم، معلمت به هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه، بنده خدا سکته کرده بود، گفته اگه تو توی کلاس باشی دیگه حاضر نیست بیاد سر کلاس...
نگار با آرزو دوست بود، زیر و بم زندگی‌اش را می‌دانست، خبر داشت که ماه گذشته پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و هیچکس توی مدرسه خبر نداشت، یعنی آرزو با آن سن و سال خیلی تو دار و مرموز بود و برخلاف دخترهای دیگر کلاس که جیک و پیک مهمون‌ها و اتفاق‌های توی خونه رو توی زنگای تفریح برای هم تعریف می‌کردن او چیزی نمی‌گفت، فقط با نگار اخت بود.
نگار غرق در فکر و خیال بود که رسید جلوی مجتمع سفیدشان با آن شیشه‌های دودی رنگ که از خیابان هم مشخص بود، یک مجتمع یازده طبقه بود. دستش را گذاشت روی زنگ، همیشه این موقع مادر می‌گفت:
- کیه؟
- نگار مودتی پور هستم، اومدم کنتور برقتون رو بنویسم!!
- بیا تو شیطونک!
این دیالوگ را همیشه با هم داشتند، نگار حواس پرت بود و به قول آرزو اصلاً توی باغ نبود، تا به حال چهار بار کلید در ورودی رو گم کرده بود، حتی یه بار اون رو بسته بود به گردنبدش اما زنگ ورزش وسط ورجه وورجه‌ها معلوم نبود کجا از گردنش افتاده بود، برای همین جریمه شده بود و از اون روز به بعد بی کلید مانده بود، مادرش می‌گفت تا زمانی که یاد نگیری از وسایلت مراقبت کنی، بهت کلید نمی‌دم، یه وقت دیدی یادت رفت کلید رو گذاشتی روی در واحد، اونوقت اومدن خونه رو جارو کردن، همون کلید نداشته باشی من خیالم راحت تره، من که جایی نمی‌رم هر وقت بیای خونه ام.
نگار دوباره زنگ را فشار داد، روی زنگ لایه سیاه رنگی نشسته بود، نگار با خودش فکر کرد که چند هزار بار این زنگ را فشار داده اند که چرک گرفته است. چند دقیقه‌ای معطل ماند ولی کسی در را باز نکرد. نشست روی پله دم در، با خودش فکر کرد حتما مادر برای خریدن چیزی از سوپرمارکت، سرکوچه رفته است وگرنه معمولا این موقع روز همیشه خانه است،شاید هم زنگ در خراب شده باشد، توی این فکر و خیال بود که در باز شد، یکی از همسایه‌ها کیسه سفیدی دستش بود و بیرون آمد، نگار او را نمی‌شناخت، خیلی‌های دیگر را هم توی آپارتمان نمی‌شناخت، قبل از اینکه مرد در را ببندد وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. آسانسور یک هفته‌ای بود که خراب شده بود و همسایه‌ها هر بار که با حضور مدیر آپارتمان جلسه می‌گذاشتند به توافق نمی‌رسیدند، بابا می‌گفت همسایه‌های طبقه‌های همکف و اول و دوم می‌گن ما نیازی به آسانسور نداریم، دلیلی نداره دیگران که استفاده می‌کنن و خرابش کردن ما تاوانش رو بدیم، هر کی خراب کرده پول تعمیرش رو بده!
با آنکه واحد آنها توی طبقه نهم بود اما او توی این یک هفته هیچوقت بابت خرابی آسانسور شکایت نکرده بود، کمی از آسانسور می‌ترسید بخصوص از وقتی لامپ‌های توی آسانسور خراب شده بود، از اینکه پله‌ها را دو تا یکی طی کند خوشش می‌آمد. به طبقه پنجم رسید، این را از بوی گل‌های یاس می‌فهمید، خانم مودتی پور را می‌شناخت، پیرزن مهربانی که همه جای خانه‌اش را گلدان گذاشته بود و همیشه بوی عطر گل‌ها از توی خانه‌اش می‌آمد. داشت به خانوم مودتی پور فکر می‌کرد که صدای مردی را با لهجه غلیظ از پشت سرش شنید:
- شما کی هستین؟ با کی کار دارید؟
سرش را برگرداند، جوان بیست و شش هفت ساله‌ای را دید که روی پله‌ها ایستاده است، کمی ترس برش داشت، قدم‌هایش را تند تر کرد و به طرف واحدهای بالا دوید. مرد هم دنبالش راه افتاد.
- ‌های خانوم! من از شما پرسیدم کی هستید؟ با چه کسی کار دارین؟
نگار وحشت کرده بود، جز او و جوان که پیراهن زرد آفتاب خورده‌ای تنش بود کسی توی راه پله‌ها نبود، همیشه مادرش او را از غریبه‌ها ترسانده بود، مادر عشق خواندن صفحه حوادث را داشت و همیشه داستان قتل‌ها و دزدی‌ها را با آب و تاب توی مهمانی‌ها می‌گفت و مشتری‌های ثابتی داشت و همه جوری مادر را نگاه می‌کردند انگار او شاهد عینی تمام ماجراهای توی روزنامه بود. مرد جوان ول کن نبود، او را تا به حال توی مجتمع ندیده بود، می‌دانست که آقا مرید، پیرمرد افغانی سرایدار مجتمع است، ولی این جوان را ندیده بود، توی مدرسه هر وقت با بچه‌ها وقت می‌شد و دور هم می‌نشستند و صحبت از قتل و غارت و این حرفها بود بند دل نگار پاره می‌شد، شاید از بس مادرش این ماجراها را با هیجان تعریف کرده بود که به قول بابا چشم نگار ترسیده بود و از سایه خودش هم وحشت داشت.
- خانوم! چرا من را پاسخ نمی‌گویی؟ اینجا کسی را می‌شناسی؟ یک کلمه جوابم را بگو!
نگار لهجه افغانی‌اش را تشخیص می‌داد و همین بیشتر او را می‌ترساند، با آنکه بابا همیشه می‌گفت که افغانی‌ها مردمی شریف و زحمتکش هستند و خیلی از این ماجراها که در مورد آنها ساخته و پرداخته می‌شه اغراق و دروغه اما ترس به نگار اجازه نمی‌داد چیزی بگوید، یاد فیلم‌های ترسناک افتاد که شب‌ها با مادرش می‌دید، خون آشام‌ها، زامبی‌ها و ... جرات نمی‌کرد سرش را برگرداند اما صدای پای مرد جوان را پشت سرش می‌شنید، به طبقه نهم رسید، جلوی واحدشان ایستاد و انگشتش را گذاشت روی زنگ و فشار داد، با دستهای کوچک و لاغرش محکم به در زد و سرش را بالا برد تا اگر مادرش بود او را از توی چشمی ببیند اما فایده‌ای نداشت، سایه مرد را دید که از پیچ پله‌ها بالا آمد، روی گونه‌اش جای سوختگی قدیمی بود و کفش‌های پایش هم خاک گرفته بود، کمی عصبانی شده بود انگار که به صدای بلند تری گفت:
- می‌گویم شما کی هستید؟ با کدام خانه کار دارید؟
این را گفت و چند قدم جلوتر آمد، نگار ترسیده بود، انگار زبانش توی دهانش قفل شده بود، هربار که می‌خواست بگوید اینجا خانه ماست و من دختر آقای مودتی پور هستم زبانش خشک می‌شد، دست و پایش شدید می‌لرزید، عقب عقب رفت دستش از پشت به سردی میله‌های راه پله خورد، برای یک لحظه راه پله پیچ در پیچ را تصور کرد که همیشه می‌ترسید از آن بالا به پایین زل بزند و فرش گرد و قرمزی که روی همکف بود را ببیند، حفاظ‌های راه پله فلزی، خوش ساخت بود، مرد جلوتر آمد و گفت:
- خانوم... مراقب ....
هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که نگار از پشت افتاد، مثل عروسکی توی هوا دست و پا می‌زد و جیغ خفیفش توی گلو خفه شد، مرد دستش را روی فلز سرد راه پله گذاشت که نگار با پشت زمین خورد، صدایی توی مجتمع پیچید، چند نفر در را باز کردند و نگاهی به دور و بر کردند اما چیزی ندیدند و در را بستند، فقط مرد جوان دانست چه اتفاقی افتاده است، خیلی سریع از پله‌ها پائین دوید و خودش را به طبقه همکف رساند، نگار را غرق در خون دید، مقنعه‌اش کمی عقب رفته بود و خون سرخ رنگی از لای موهای سیاه رنگش بیرون می‌زد و از شقیقه‌هایش لیز می‌خورد پائین، با عجله در یکی دو تا از خانه‌ها را زد، چند نفر با دیدن صحنه وحشت کردند، اما هیچکدام دختر را نمی‌شناختند، مرد جاافتاده‌ای گفت :
- کسی بهش دست نزنه، شاید زنده باشه، باید زنگ بزنیم اورژانس!
- دلت خوشه آقا! تا اورژانس برسه اینجا فکر کنم چهلم این بیچاره باشه!
- آقا کی ماشین داره! زود یک نفر یه پتو بیاره ....
یکی از همسایه‌ها پتویی را آورد و با احتیاط دخترک را آرام روی پتو گذاشتند و جوری که پتو شکل یک برانکارد را گرفت او را بیرون بردند، پرایدی دم در آماده شده بود، در عقبش را باز کردند که نگار را روی صندلی‌اش بگذارند.
- یا فاطمه زهرا!!! ...
زنی که تازه جلوی مجتمع رسیده بود این را گفت و روی زمین ولو شد، پرتقال‌ها و سطل کوچک ماست و دو کره کوچک و یک بسته چیپس از دستش روی زمین افتادند.یکی از زنها گفت:
- این خانم مودتی پوره! نکنه این دخترشه ....
زن هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که به طرف زن رفت و او را کشان کشان به کنار دیوار رساند، زن دیگری لیوانی آب آورد و به سر و صورت زن پاشید، او را توی ماشین دیگری بروند و با سرعت به طرف بیمارستان رفتند ....
آقای مودتی پور گوشه ناخنش را می‌جوید و با حرص قدم می‌زد، سرامیک‌های کف سالن انتظار کمی جرم گرفته بود، مرد گوشه پیراهنش از زیر شلوارش بیرون زده بود و کاملاً به هم ریخته بود، تازه همسرش به هوش آمده بود ولی هنوز شوکه بود و حرفی نمی‌زد، دایی نگار و دو خاله‌اش هم روی نیمکت انتظار نشسته بودند.دکتر از توی اتاق بیرون آمد و بی توجه به جمع گذشت. آقای مودتی پور با حال زاری به طرف دکتر دوید.
- آقای دکتر! تو را به جان عزیزتون به من بگید چی شده؟ نگار زنده می‌مونه ؟ حالش چطوره؟
دکتر با خونسردی اعصاب خردکنی گفت:
- از طبقه نهم پائین افتاده؟
- آره آقای دکتر ...از طبقه نهم!
- فعلاً که نفس می‌کشه، اما فکر کنم همه استخوان بدنش شکسته باشن، خیلی برای من جالبه که چطور استخوان‌های قفسه سینه‌اش به قلبش صدمه نرسوندن! برید دعا کنید اما خیلی امیدوار نباشین!
مرد از اینکه دکتر با بی‌‌رحمی هر چه تمامتر جوابش را داد کلافه بود، اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود و توان آن را نداشت که روی پایش بایستد همانجا وسط راهرو روی زمین نشست و زار زار گریه کرد. نگار بچه اولش بود، بعد از او عماد را هم داشت که پسر دلنشین و باهوشی بود اما رابطه‌اش با نگار فرق می‌کرد و او را دیوانه وار دوست داشت حالا به همین راحتی داشت از دستش می‌رفت. مرد جوانی از آن سوی راهرو آمد و گفت:
- ببخشین آقای مودتی پور شما هستید؟
آقـــــا منصور هق هق می‌کرد و با پشت دستش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- آره خودم هستم!
- آقا به خدا من تقصیری نداشتم، من پسر برادر آقا مرید هستم، مرید دیشب رفت افغانستان، به مدیر مجتمع هم این را گفت، قرار شد تا بر می‌گردد من جایش سرایدار باشم، مرید سفارش ساختمان را به من خیلی کرد، گفت نگذارم هیچکس توی راهروها پرسه بزند نکند برای دزدی آمده باشد، من از دختر شما پرسیدم ولی او گریخت، دنبالش رفتم تا جلوی خانه شما در طبقه نهم ولی او از من گویا ترسیده بود هر چی بهش گفتم مراقب خودت باش فایده نکرد، از پشت ....
مرد بی حال تر از آن بود که چیزی بگوید مدام می‌گفت دعا کنین براش، تو رو به خدا دعا کنین براش ....
دکتر همایون فر متخصص برجسته بیمارستان که از شنیدن خبر زنده ماندن دختر ۱۰ ساله پس از سقوط از طبقه نهم شگفت‌زده شده بود قبول کرد که نگار را عمل کند، پیش از عمل از آقای مودتی پور خواست که تعهد بدهد و مسئولیت عواقب احتمالی عمل را به عهده بگیرد، آقای مودتی پور نگران بود و به هیچ وجه قبول نمی‌کرد:
- نمی‌خوام عملش کنین! همینجوری نگارم رو می‌خوام، یه عمر فقط نفسش رو حس کنم کافیه ...
با هزار زحمت او را متقاعد کردند، بدن دختر کبود شده و ورم کرده بود و تکان نمی‌خورد، دکتر همایون فر تمام تجربه خودش را به کار ببر و او را سه بار عمل کرد، نخاع نگار به اندازه تار مویی نازک شده بود، یکی از عمل‌ها هفت ساعت طول کشید، یک ماه تمام نگار به تخت دوخته شده بود، تقریباً تمام استخوان‌های دست و پایش را با کاشتن پلاتین به هم پیوند زدند،بعد از یک هفته که نگار توانست حرف بزند دکتر همایون فر بالای سرش رفت و گفت:
- می‌دونی نگار خانوم! گربه رو هر جوری از ارتفاع بیندازی با چهار دست و پا میاد پائین! اما تو از اون گربه‌هایی بودی که به پشت افتادی، خدا را هزار مرتبه شکر، اگر آن روز اون عروسک گنده و تخت خوابش توی کوله ات نبود یا کوله‌ات را درآوردی بودی امروز دنیا یک نگار کم داشت!!
وجود کوله‌پشتی فشار ناشی از ضربه را تا حد زیادی کم کرده بود اما همه اعتقاد داشتند که تنها لطف خدا شامل حال خانواده شده بود و گرنه امکان زنده ماندن نگار صفر درصد بود، ۱۹ اسفند تولد نگار بود، توی بیمارستان برایش جشن تولد گرفتند و همه خانواده و حتی پرسنل بیمارستان که این معجزه را به چشم دیده بودند در تولد او شرکت کردند، عید که شد نگار روی ویلچر به خانه رفت و سال نو را کنار خانواده برگزار کرد، سر سفره هفت سین آقای مودتی‌پور زیر لب گفت:
الان می‌فهمم وقتی می‌گن یا مقلب القلوب و الابصار، یا محول حول و الحوال یعنی چی؟ خدایا هزار مرتبه شکرت.
الان سه سال از این ماجرا می‌گذرد و نگار بدون هیچ مشکل خاصی راه می‌رود و به شیطنت‌هایش ادامه می‌دهد، دکتر همایون فر گفته بود می‌توانید بعد از چهار سال نگار رو بیارید برای خارج کردن پلاتین‌ها از بدنش. اما نگار می‌گفت:
- عمراً اگه من بذارم، من با این پلاتین‌ها زندگی کردم حالا پرتشون کنم بیرون؟!!
ستاره دوستی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید