شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


هریسُن بِرگِرُن


هریسُن بِرگِرُن
سال ۲۰۸۱ بود و بالاخره همه با هم برابر شدند. البته فقط در برابر خداوند و قانون مساوی نبودند، از هر نظر كه فكر كنید با هم برابر بودند. هیچ‌كس باهوش‌تر از دیگری نبود. هیچ‌كس از دیگری بهتر و زیباتر نبود. هیچ‌كس از دیگری ضعیف‌تر یا سریع‌تر نبود. و تمام این برابری، نتیجه دویست و یازدهمین، دویست و دوازدهمین و دویست و سیزدهمین اصلاحیه قانون اساسی و مراقبت دایمی مأمورین متعادل كنندهٔ كل ایالات متحده امریكا بود.
هرچند هنوز خیلی چیزها برای درست زندگی كردن كافی نبود. برای مثال مردم در ماه آوریل دیوانهٔ این بودند كه چرا بهار نبود. درست در این ماهِ مرطوب بود كه مردان اچ جی، جرج و پسر چهارده سالهٔ هزل برگرن را خلاص كردند.
آن واقعه یك فاجعه بود، ‌اما جرج و هزل چندان هم درباره‌اش فكر نمی‌كردند. هزل از هوش كاملی برخوردار بود، به این معنی كه نمی‌توانست به جز هیجان‌های ناگهانی و كوتاه به چیز دیگری فكر كند. جرج هم كه از هوش بالاتری برخوردار بود، همیشه یك رادیوی كوچك در گوشش داشت. از نظر قانونی باید آن رادیو را كه موجش روی فرستنده دولت بود، همیشه با خود حمل كند. هر بیست ثانیه یك بار،‌ صدای گوش‌خراش بلندی از فرستنده بلند می‌شد، كه آدم‌هایی امثال جرج از امواج مغزی‌شان استفاده نكنند.
جرج و هزل تلویزیون تماشا می‌كردند. روی گونه‌های هزل قطرات اشك دیده می‌شد، اما یادش نمی‌آمد برای چه گریه كرده بود.
روی صفحه تلویزیون چند بالرین در حال رقص بودند.
صدای زنگ اخبار در سر جرج پیچید. مثل وقتی كه صدای دزدگیر خانه برای سارق به صدا در می‌آید، سرش تیر كشید.
هزل گفت:«این رقص واقعا زیباست.»
جرج گفت:«هان؟‌»
ـ این رقص رو می گم. زیباست.
جرج در حالی كه سعی كرد خیلی به بالرین‌ها فكر نكند گفت:«خیلی هم خوب نیستن. به‌هر حال بهتر از بقیه كسایی كه این كار رو می كنن، نیستن.»
آن‌ها كمرشان را با پارچه‌ای محكم بسته بودند و به صورت‌های‌شان ماسك زده بودند؛ طوری كه هیچ‌كس نمی‌توانست حالتِ چهره یا وقاری كه هنگام حركات به خود می‌دادند را ببیند و زیبایی آن را تشخیص دهد. جرج داشت با این فكر بازی بازی می كرد كه شاید آن‌ها نباید نقصی داشته باشند. خیلی از این فكر دور نشده بود كه صدای گوشی‌اش، افكارش را بهم ریخت.
جرج از شدت رنج لرزید. همان‌طور كه دو تا از هشت بالرین‌ها این كار را كردند.
هزل لرزیدن جرج را دید. با وجودی كه از نظر روحی نقصی نداشت، اما باید می‌پرسید كه آخرین صدایی كه شنیده بود چه بود كه او را لرزاند.
ـ انگار كسی با چكش به ته یه شیشه شیر ضربه بزنه.
هزل با حسادت گفت:«فكر می‌كنم شنیدن صداهای متفاوت باید خیلی جالب باشه. منظورم همه‌چیزایی كه اونا كار گذاشتن و تدبیر كردن.»
ـ اوهوم.‌
هزل گفت:«اما اگه من یه متعادل كنندهٔ كل بودم، می‌دونستی كه چیكار می‌كردم؟» در واقع او خیلی به متعادل‌كننده كل شبیه بود، زنی كه دایانا مون گِلَمپِرس، نامیده می‌شد. «اگه من دایانا مون گلمپرس بودم، ناقوس كلیسای یكشنبه‌ها رو به صدا درمی‌آوردم ـ فقط ناقوس رو تكون می‌دادم. یه نوع ادای احترام به مذهب.»
ـ اگه فقط ناقوس بود، می‌تونستم این‌طور فكر كنم.
ـ خوب ـ شاید واقعاً صداشونو بلند می‌كردیم. فكر می‌كنم با این كار می‌تونستم متعادل‌كننده خوبی باشم.
ـ یه متعادل‌كننده خوب ـ بهتر از هر كس دیگه‌ای.
ـ كی می‌داند كه من بهتر از معمول، این كار رو می‌كنم؟
ـ درسته.
جرج كم‌كم داشت به پسر ناهنجارش، هریسن، كه حالا در زندان بود فكر می‌كرد، اما بیست و یك اسلحه روی سرش او را از این كار باز داشتند.
ـ اون پسر! اون پسر تنبل و احمق بود. نبود؟
به‌قدری احمق و تنبل بود كه از چشم‌های سرخِ جرج اشك جاری شد. دو نفر از آن هشت بالرین پخش زمین استودیو شدند، در حالی كه ناراحتی و خشم‌شان را فرو می‌خوردند.
هزل گفت:«خیلی خسته به‌نظر می‌رسی. چرا روی كاناپه دراز نمی‌كشی و كیفتو روی بالش نمی‌ذاری. اون شونهٔ زنبورعسل.» به كیسه برزنتی سنگینی كه دور گردن جرج بسته شده بود اشاره می‌كرد. «یه لحظه اینو از گردنت باز كن. من به این كه برای یه لحظه تو با من برابر نباشی اهمیت نمی‌دهم.»‌ جرج وزنِ كیسه را با دستش سنجید. «مهم نیس. من دیگه وزنشو حس نمی‌كنم. چون دیگه جزیی از من شده.»
ـ خیلی خسته شدی،‌ داری از پا می‌افتی. اگه می‌تونستیم یه سوراخ ایجاد كنیم و بذاریم یه كم از اون گلوله‌ها بیرون بریزن. فقط چند تا.
ـ برای هر كدومشون دو سال می‌رم زندان، و دو هزار دلار جریمه می شم. نه این معامله رو نمی‌كنم.
ـ منظورم اینه كه هر وقت از سر كار می‌یای خونه، فقط چند تا از اونا رو كم كنی ـ وقتی این‌جا هستی كه با كسی رقابت نمی‌كنی. فقط كنارشون می‌ذاری.
ـ اگه به اونا شك كنم. بقیه هم شك می‌كنن و دوباره به دوران تاریك قرون وسطی كه همه با هم می‌جنگیدن و رقابت می‌كردن برمی‌گردیم. تو كه اینو نمی‌خوای. می‌خوای؟
ـ نه. از جنگیدن و رقابت متنفرم.
ـ بفرما. فكر می‌كنی به محض این كه مردم شروع به نقض قانون می‌كردن،‌ سر جامعه چی می‌اومد؟
اگر هزل نمی توانست از پس جواب آن سؤال بر آید. جرج كسی نبود كه به آن جواب بدهد. صدای آژیر در سرش داشت خاموش می شد.
هزل گفت:«فكر كن! همشون یدفه از بین برن.
جرج با كمی مكث گفت:«چی؟»
ـ جامعه. همونی نیس كه تو گفتی؟
ـ كی می دونه؟
برنامه تلویزیون ناگهان قطع شد و اطلاعیه خبر روی صفحه ظاهر شد. در وهله اول مشخص نبود كه گوینده، مثل همه گوینده‌ها كه در اعلان خبر دچار من من می‌شوند، چه خبری را می‌خواهد بگوید. اما بعد از مدتی كه سعی كرد بر هیجانش فائق شود، گفت:«خانم‌ها، آقایان.»
اما بالاخره تسلیم شد و اطلاعیه را به یكی از بالرین‌ها داد تا او خبر بخواند.
هزل گفت:«اون سعی كرد كارشو به نحو احسن انجام بده، برای همین برای تلاشش پاداش خوبی می‌گیره.»
بالرین گفت:«خانم‌ها، آقایان.» او باید خیلی خوش‌گل باشد، چون ماسكی كه به صورتش زده بود خیلی ترسناك و مخوف بود. راحت می‌شد فهمید كه او از بقیه بالرین‌ها با وقارتر و سنگین‌تر است، چون وزن كیفش به اندازه كیف مردها سنگین بود.
ابتدا از صدایش عذرخواهی كرد. صدایی كه برای یك زن خیلی خشن بود. هر چند لحن گرم و قاطعانه‌ای داشت. او گفت:«ببخشید.» و سعی كرد صدایش را طوری صاف كند كه كسی نتواند با او رقابت یا تقلید كند.
با صدای نسبتاً بلندی شبیه فریاد، ادامه داد:«هریسن برگرنِ چهارده ساله كه به جرم توطئه در سرنگونی دولت مظنون است، از زندان فرار كرده. او بسیار با هوش، نابغه و قلدر است و باید خیلی خطرناك باشد.»
عكسی كه پلیس از او گرفته بود ابتدا سر و ته و سپس كج و سپس به نحو درست روی صفحه تلویزیون ظاهر شد. یك عكس تمام قد، نزدیك به دو متر از هریسن برگرن.
عكس‌های دیگر هریسن صورت متهور و دلیر او را به خوبی نشان می‌داد. هیچ‌كس نمی‌توانست كیفی سنگین‌تر از كیف او بی‌اندازد. بسیار قوی‌تر از مردان اچ‌ـ‌ جی بود. به جای یك رادیوی كوچك برای متعادل‌كننده امواج مغزش، گوشی‌های بزرگی را روی گوشش گذاشته بود. عینك قطوری هم به چشم داشت. عینكی كه او را نه تنها نیمه بینا نشان می‌داد، بلكه انگار یك سردرد همیشگی او را تهدید می‌كرد.تكه‌های زنجیر از همه جای بدنش آویزان بود. مثل وقتی كه نظامیان سرباز منافقی را زنجیر می‌كنند، ‌اما هریسن قوی هیكل‌تر از آن بود كه آن زنجیرها او را از پای درآوردند. چون او در تمام عمرش بارهای زیادی را حمل كرده بود.
مامورین اچ- جی برای این كه چهره خوبش را خنثی كنند از او خواسته بودند كه همیشه یك توپ پلاستیكی قرمز را روی دماغش بگذارد و ابروهایش را بتراشد و دندان‌های سفیدش را یكی‌درمیان سیاه كند.
بالرین گفت:«اگر او را می‌دیدید، نمی‌كردید ـ تكرار می‌كنم نمی‌كردید، سعی نمی‌كردید تحریكش كنید.»
صدای جیغ مانند لولای دری در حال از جا در آمدن، آمد.
جیغ و فریاد بهت و حیرت استودیوی تلویزیون را فرا گرفت. عكس هریسن برگرن چندین بار روی صحنه بالا و پایین پرید، انگار با آهنگ زلزله می‌رقصید.
جرج برگرن بلافاصله متوجه زلزله شد، چون خانه او هم با همان ضرب‌آهنگ تكان می‌خورد.
ـ خدای من! اون باید هریسن باشه.
درك او از این صحنه مثل صدای برخورد محكم و شدید یك ماشین بود.
وقتی توانست دوباره چشم‌هایش را باز كند، عكس هریسن رفته بود. نَفَس و وجود هریسن صحنه را پر كرده بود.
هریسن با سنگینی و چكاچكاك زنجیر وسط صحنه ایستاد. دستگیرهٔ درِ استودیو هنوز در دستش بود. رقاص‌ها، كارشناس‌های فنی، نوازندگان و گویندگان از ترس پشت او زانو زده و انتظار مرگ را می‌كشیدند.
هریسن فریاد زد:«من امپراطور هستم. می‌شنوین من امپراطورم! همه باید بدون معطلی هرچی می‌گم اطاعت كنن!» در حالی كه پایش را روی زمین كوبید، این را گفت.
نعره زد:«حتی وقتی كه این‌جا وایستادم.» لنگ‌لنگان در حالی كه هنوز زنجیر به پاهایش بود.‌ «من بزرگ ترین قانون‌گزار هستم. وایسید نگاه كنید ببینید چه‌طوری این كارو می‌كنم.»
هریسن بندهای متعادل كنندهٔاش را كه دست كم چهارهزار كیلوگرم وزن داشت، مثل یك تكه كاغذ خیس پاره كرد.
بندهای فلزی هریسن نقش زمین شدند.
انگشت شستش را زیر قفل‌های زنجیر انداخت و سرش را آزاد كرد. بندها مثل ساقه‌های كرفس خرد شدند. هریسن گوشی و عینكش را هم به دیوار كوبید.
توپ قرمز پلاستیكی روی دماغش را هم پرت كرد و مثل خدای رعد و برق صورت جسور و متهورش را نمایان كرد.
به كسانی كه از ترس می‌لرزیدند نگاه كرد و گفت:«حالا باید ملكه‌ام رو انتخاب كنم. بذارین اولین زنی كه جرأت می‌كنه روی پاهاش بلند شه، ملكه من بشه.»
لحظه‌ای گذشت و بعد یكی از رقاص‌ها به سبكی یك پنبه از جایش بلند شد.
هریسن قطعهٔ فلزی متعادل‌كننده آخر را هم از گوشش كند و با دقت زیاد متعادل‌كننده فیزیكی دختر را هم از گوشش جدا كرد و سرانجام ماسكش را از روی صورتش برداشت.
كوركورانه زیبا بود.
هریسن در حالی كه دستش را می‌گرفت گفت:«حالا باید معنیِ حقیقی رقص رو به همه نشون بدیم؟» دستور داد:«بنوازین!»
نوازندگان با تقلای زیاد به صندلی‌هایشان برگشتند. هریسن متعادل‌كننده‌های آن‌ها را هم از گوش‌های‌شان برداشت و رو به آن‌ها گفت:«بهترین را بزنید. شما را بارن، دوك و كنت لقب خواهم داد.»
نوازندگان شروع به نواختن كردند. شروع خوبی داشتند اما به مرور سبك، احمقانه و خطا زدند. اما هریسن گردن دو تا از آن‌ها را مثل گربه گرفت و بیرون انداخت. و با سنگینی به صحنه برگشت.
نوازندگان دوباره شروع كردند و این بار بسیار بهتر از دفعه قبل زدند.
هریسن و ملكه‌اش با دقت به موسیقی گوش می‌كردند و انگار ضربان قلب‌شان هرلحظه با آن هم‌آهنگ و هم‌سو می‌شد.
وزن‌شان را روی پنجه‌های پا انداختند.
هریسن دست بزرگش را دور كمر باریك دختر انداخت و گذاشت بی‌وزنی‌اش را حس كند. و پس از حس شادمانی و غرور در هوا معلق شدند.
نه تنها از قوانین زمین، بلكه از نیروی جاذبه و حركت رها شدند.
چرخ می‌خوردند، می‌رقصیدند، می‌چرخیدند و با شادمانی به این طرف و آن‌طرف می‌رفتند.
مثل آهوی كوهی روی ماه جست‌وخیز می‌كردند.
سقف استودیو نزدیك به بیست متر بود، اما با هر جست انگار به آن نزدیك می‌شدند. انگار می‌خواستند آن را ببوسند.
آن‌ها هم‌دیگر را بوسیدند.
نیروی جاذبه خنثی شده بود و نیروی عشق و آرزوی پاك و صادقانه جای آن را گرفته بود. آن‌ها نزدیك سقف بار دیگر هم‌دیگر را بوسیدند.
اما بعد متعادل‌كننده كل، خانم دایانا مون گلمپرس، با دو مسلسل خودكار به استودیو آمد. دوبار شلیك كرد، امپرطور و ملكه پیش از این كه به زمین برسند، كشته شدند.
دایانا مون گلمپرس یك‌بار دیگر اسلحه‌اش را پر كرد. این بار قصد نوازندگان را كرده بود و گفت ده ثانیه مهلت دارند كه متعادل‌كننده‌هایشان را دوباره نصب كنند.
در همین لحظه لامپ تلویزیون برگرن سوخت.
هزل سعی كرد جرج را تسكین دهد.
اما جرج به آشپزخانه رفت تا كمی آب بیاورد. ساكت شده بود. صدای گوشی او را از بهت بیرون آورد. نشست. رو به هزل گفت:«داری گریه می كنی؟»
ـ آره.
ـ برای چی؟
ـ یادم نیس. اتفاق بدی برای تلویزیون افتاد.
ـ چی بود؟
ـ همه‌اش تو سَرَم با هم قاتی شده.
ـ ناراحتی‌ها رو فراموش كن.
ـ همیشه این كار رو می‌كنم.
ـ آفرین دختر خوب.
به خودش لرزید. صدای گلوله در گوشش می‌پیچید.
ـ هی ـ این یكی محشر بود.
ـ می‌تونی دوباره بگی؟
ـ هی ـ دوباره توانستم، این یكی محشر بود.
كورت ونه گوت
برگردان: رویا بشنام
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید