جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


جایی برای روشنفکرها نیست


جایی برای روشنفکرها نیست
هیچ به این فکر کرده اید که لذتی که از یک اثر ادبی یا هنری یا حتی از یک جمله کوتاه می بریم، ریشه در کجا دارد؟ دلیل این لذت بردن چیست؟ اینکه شما مطالعاتی در زمینه تئوری داستان نویسی داشته باشید و بر اساس جمع بندی های اصولی و کلاسیک به این نتیجه برسید که اثر ادبی روبه رویتان اثر خوبی است، چندان نمی تواند پایه خوبی برای لذت بردن از آن اثر باشد. لذتی که تا به آن جایتان برساند که گاهی از شدت خنده روی زمین ولو شوید و نویسنده داستان را به باد فحش بگیرید، درست مثل همان کاری که راوی کتاب کافه پیانو با هاینریش بل می کند، یا آنقدر تحت تاثیر قرار بگیرید که فقط در اثر یک جمله اش ساعت ها بنشینید و زارزار گریه کنید.
در اینجا به هیچ وجه قصد ندارم به روش نویسنده های کتاب های درسی، دلایل لذت بردن از یک اثر ادبی را لیست کنم و شما را وادارم تا آنها را حفظ کنید و اگر جایی لازم شد، تکرارشان کنید. اما دوست دارم بگویم لذت بردن از یک کتاب مثل کافه پیانو می تواند دو دلیل اصلی داشته باشد؛ دلایلی که نه تنها در کافه پیانو، بلکه در همه کتاب هایی که از خواندن شان لذت می بریم هم صادق است.
امروز روز در این شلوغی گیج کننده شهرها و ازدحام خفه کننده آدم های ناشناس و اضطرابی که گاه دلیلش را خودمان نیز نمی دانیم، بعضی هایمان ممکن است بزنیم به سیم آخر و به اصطلاح سر کیسه را شل کنیم و از دوستی و آشنایی نشانی روانشناسی زبده را بگیریم و بدون هیچ امیدی به معجزه، تنها شوق آن را داشته باشیم تا کسی را بیابیم و ساعتی بنشینیم و هر چه می خواهد دل تنگ مان بگوییم. پول سرسام آور ویزیت را که تقدیم منشی آقا یا خانم روانشناس کردیم و داخل اتاق مخصوص مشاوره شدیم و روبه روی آن گوش بزرگ عزیز، بر آن تخت فرضی فرویدی آرمیدیم، تازه می فهمیم که ای دل غافل، باید از کجایش شروع کنیم؟ اصلاً باید چه بگوییم تا آن گوش بزرگ روبه رویمان سر سویدای دل مان را دریابد و بفهمد که ما چه انسان ژرف اندیش و بزرگ منشی هستیم و چگونه باید دغدغه های سترگ انسان معاصر را در قالب جملاتی چند جمع و جور کنیم و بر زبان بیاوریم. می فهمیم که «حرف زدن» یاد دادنی و یاد گرفتنی نیست. هنری است که هر کسی ندارد. گاه می بینی در کتابی، آن چیزی را می خوانی که شاید سال هاست کلمات مناسب را برای بیانش نیافته یی. هم لذت می بری، هم عصبانی می شوی. حسودی ات می شود به نویسنده که دارد از زبان تو سخن می گوید. که از ترس های تو حرف می زند. از درون وجودت آه می کشد و از اعماق درونت فریاد برمی آورد.
دلیل دوم لذت بردن از یک کتاب که البته دلیل عام تری است و در مورد کتاب های عامه پسند نیز صدق می کند، حس همذات پنداری است. خواننده در هر کتابی به دنبال خودش می گردد. دوست دارد خودش را در موقعیت های فرضی قرار دهد و از اینکه گاه واکنش های قهرمان داستان در برابر موقعیت هایی خاص، با واکنش های فرضی خودش منطبق است، غرق در لذت می شود. حال این موقعیت ها گاه آنقدر ساده اند که خلقی با قهرمانش همذات می شوند و گاه آنقدر پیچیده اند که مخاطب همذات شان را خاص می کنند. آنقدر خاص که مخاطب خود را روشنفکر می خواند،
من برخلاف آنچه که بسیار درباره کافه پیانو نوشته اند و خوانده ام، نه آن را نقدی بر جامعه روشنفکری ایران می دانم و نه هجوی بر روایت های روشنفکرانه. کافه پیانو نقبی است به درون راوی اش؛ گزارشی است از ترس هایش. از رویاهایش. از تخیلاتش. شما یک رمان قدیمی را بردارید و صفحه اولش را باز کنید. اصلاً چرا سراغ رمان های قدیمی برویم؟ همین رمان های جدید کیلویی و عامه پسند را. اولین جمله کتاب یا در وصف آب و هواست یا منظره یی را تشریح می کند که قرار است پیش روی چشم قهرمان داستان قرار گیرد. نویسنده قهرمان را بعد از آماده سازی زمین و هوا وارد عرصه داستان می کند. فضا باید فضای جدیدی باشد اما قهرمان می تواند همان قهرمان همیشگی باشد. اما شما به عنوان نمونه همین کافه پیانو را باز کنید و جمله اولش را بخوانید. راوی از خود شروع می کند. از خودش حرف می زند. از کسی که باید سراسر کتاب را به درددل هایش گوش کنید. از کسی که قرار است همراهش شوید و موقعیت های مشترکی را با هم تجربه کنید. از کسی که قرار است شبیه اش شوید. از کسی که قرار است گوشه یی از وجود خود را در وجودش کشف کنید. رشد فردیت سال هاست که در حال تحمیل خود بر تمامی انواع ادبی و هنری است. روشنفکر امروزی می کوشد هویت خود را نه در جمع، بلکه به صورت مفهومی جدای از جامعه و مجرد مورد تحلیل قرار دهد.
به طور تقریبی می توان تا حدود یک چهارم اول کتاب را یادداشت های روزانه یی دانست از مشاهدات راوی که پیوستگی خاصی با هم ندارند. دست کم آنقدر پیوستگی ندارند تا ساختار رمانی را شکل دهند و داستانی یکپارچه را تعریف کنند. در این یک چهارم نخست کتاب، شاهد بحران های پی در پی هستیم که باعث می شود همین شبه یادداشت های روزانه را با ولع دنبال کنیم و با اینکه داستان منسجمی در کار نیست، کتاب را به گوشه یی پرت نکنیم. شاید بعد از این یک چهارم اول است که تازه کتاب، شکل رمان به خودش می گیرد و بحران های پی درپی پیش روی راوی آکسیون واحدی را تشکیل می دهند تا بتوانیم اسم قصه را رویش بگذاریم. اما فرهاد جعفری از این امر بی اطلاع نبوده است و وقتی می فهمیم آگاهانه این کار را می کند، باز هم بیشتر از طرز نوشتنش لذت می بریم. آنگاه که با صفورا از محاسن زنان صحبت می کند. اینکه هیچ داستانی بدون ورود یک زن، داستان نمی شود. اینکه تا وقتی زنی پایش به فیلمی باز نشده، آن فیلم شروع نمی شود و هر اتفاقی که پیش از آن افتاده باشد، ارزش دراماتیک ندارد و در واقع می توانی بگویی اصلاً اتفاق نیفتاده است. این را من نمی گویم. راوی کافه پیانو می گوید؛ آنجا که صفورا کم کم خود را به خیال راوی تحمیل می کند. با ورود صفوراست که داستان، داستان می شود.
مرد امروز، مرد کارهای بزرگ نیست. او نه مرد جنگ است و نه چنان جربزه یی در خود می بیند تا قادر باشد خود را به سقف تاریخ بچسباند. حتی آدم های معروف امروز هم شبیه آدم های معروف گذشته نیستند. آنان ماندگارتر بودند و اینان مانند شهاب هایی زودگذرند که میهمان امشب و فردا شب اند و خیلی باید به اصطلاح کارشان درست باشد تا بتوانند نام خود را حداکثر بر اذهان یک نسل حک کنند. این گفته، هم در مورد همه صادق است، هم نویسنده هایش، هم هنرمندانش و هم دیگرانش. نبرد بزرگ مرد امروز این است که خانواده یی کوچک را از بی سرپناهی و گرسنگی نجات دهد و فتح بزرگش در چهاردیواری ذهنش به دست می آید، حال برای گریز از این بیهودگی چه باید کرد؟ آن کس که کتاب می خواند، زندگی های زیادی را با قهرمان های کتاب هایش تجربه می کند.
هر چه بیشتر می کاود، قهرمان هایش را درگیر ماجراهایی می بیند که خود قادر به ایفای نقش در آنها نیست. آنجاست که روز به روز سرخورده تر می شود. قلمرو دهکده جهانی امروز چنان نیست تا در عالم خارج، آنقدر به او میدان دهد تا به زعم خودش پتانسیل های خفته اش را بیدار کند و سری میان سرها دربیاورد. و شاید هم اگر به فرض تقریباً محال، جهان این فرصت را در اختیارش قرار دهد، وی جرات نمی کند خطر کند. جرات نمی کند تجارب جدیدی را کشف کند. تنها قلمروی که برای این انسان سرخورده باقی می ماند، قلمرو خیال است که هرچه بیشتر پروازش دهی، افق هایش دورتر و دورتر می شوند و اگر غفلت کنی، ناگهان خود را چنان در خیال غرق می بینی که دیگر میانه یی با عالم واقع نخواهی داشت. از آنجا که کسی نمی تواند موضوع خیالتان را به شما تحمیل کند، سراغ موضوعاتی می روید که در جهان خارج کمبودشان را حس می کنید. در خیال به ماجراجویی می پردازید. در خیال قهرمان بازی درمی آورید و می کوشید تبدیل به چیزی شوید که دوست دارید باشید، ولی در زندگی واقعی یا حوصله اش را ندارید یا عرضه اش را یا وقتش را. آنجاهایی که راوی از پذیرفتن صفورا سر باز می زند و تعهدش را به رخ می کشد، اوج لذت پرواز خیال برای کسی است که این گونه به احساس رضایت از خود می رسد؛ احساسی که فقدانش را در زندگی حس می کند.
انسان سرخورده امروز می خواهد تمام ناکامی هایش را در وجود فرزندش جبران کند. اسمش را گل گیسو می گذارد و از او می خواهد طوری زندگی کند و به جایی برسد تا مردم به خاطر او اسم بچه هایشان را گل گیسو بگذارند. وی با فرزندش آن می کند که جادوگر شکلاتی با هانسل و گرتل. داستانی که در خود کتاب نیز به آن اشاره یی شده است. آنها را در ناز و نعمت پروار می کند تا روزی که خود، مراد مطلوبش را ازشان برگیرد. شخصیت همایون را می توان از جالب ترین شخصیت های کافه پیانو نامید؛ چه از لحاظ رفتاری که از خود بروز می دهد و چه از لحاظ مکالماتی که میان راوی و او درمی گیرد. در یک کلام می توان محاوره راوی با همایون را روشنفکرانه ترین محاورات کتاب دانست؛ از زبان کسانی که درباره زندگی و هستی زیاد فکر می کنند، بیشتر عقده های روحی و دغدغه های پنهان کاراکترها در همین مکالمات است که رو می شود. مثلاً جایی از این مکالمات شخصیت ها اشاره یی دارند به تقابل تراژدی و کمدی و اینکه زندگی شان مدام از یکی از این دو به دیگری تبدیل شده است و هیچ گاه حالت میانه یی نداشته است یا دقیقاً به قول راوی؛ «هیچی مون حد وسط نیست.» عدم وجود طبقه متوسط فکری، یکی از آفت های بزرگ جامعه فکری ما ایرانی هاست.
مثل هر کشور و مملکت دیگری، قشر عظیمی از جامعه را افرادی تشکیل می دهند که خیلی ها عادت دارند همه را یک کاسه کنند و برچسبی رویش بچسبانند و بزرگ رویش بنویسند عوام. دسته دیگر را روشنفکر خطاب کرده اند یعنی در اصل تعریف روشنفکری در جامعه ما نه یک تعریف اثباتی که یک تعریف سلبی است. هر کسی که مثل عوام نباشد و مثل آنها فکر نکند، می شود روشنفکر. باز هم قصد تعریف روشنفکری را ندارم که صلاحیت چنین کاری را نیز در خود نمی بینم. مشکل اصلی در این میان شکافی است که میان این به اصطلاح عوام و افرادی که خود را روشنفکر می دانند، وجود دارد. به محض اینکه فردی دریافت که به مرتبه روشنفکری نائل شده است، ارتباطش با کسانی که عوام شان می خواند، چنان گسسته می شود که انگار در کهکشان هایی بسیار دور از یکدیگر می زیند و سرنوشت شان را با یکدیگر هیچ اشتراکی نیست. ساده تر بگویم روشنفکر ایرانی زبان خاص خود را دارد. او به عمد زبانی را برمی گزیند تا به زعم خود عوام را از درکش محروم کند. لذت می برد از اینکه همگان حرفش را نمی فهمند. لذت می برد از اینکه جماعتی را از درک بیاناتش عاجز بداند. این است که در چنین جامعه یی این دو دسته چنان در برابر یکدیگر صف آرایی کرده اند که هیچ گاه یکی از این دو، سخن آن دیگر را وقعی ننهاده و بدین منوال هیچ تغییری نیز رخ نداده است. البته می گویند بخش جداناپذیر بزرگ ترین تراژدی های تاریخ، کمدی است. این است که شاید تشبیه این تضاد به تقابل تراژدی و کمدی چندان موجه نباشد.
به اذعان نویسنده و راوی وی بیشترین تاثیر در نویسندگی اش را از ناتور دشت سلینجر و عقاید یک دلقک هاینریش بل گرفته است. زبان کتاب در اغلب موارد، یا زبان هولدن است- آن هنگام که راوی از دست چیزی عصبانی است و یکدم همه چیز را به باد ناسزا می گیرد - و گاه نیز آنجا که لحن غمناک و نوستالژیک می شود، راوی زبان قهرمان هاینریش بل را وام می گیرد. البته با توجه به تاثیر شگرف این دو اثر جاویدان ادبی جهان، بر تمامی نوشته ها از تمامی ملت ها، حرجی بر نویسنده نیست که خود نیز تاثیرش را از این دو رمان کتمان نمی کند.
از جمله تلاش های جعفری در این کتاب که مانند بیشتر تلاش هایش به ثمر نشسته است، این است که نویسنده نخست مخاطب خویش را کشف می کند، آنگاه نظریاتش را به او منتقل می کند. وی با نام بردن مداوم از کتاب ها و فیلم ها و نام هایی که به آنها علاقه دارد، در تلاش است کسی را بیابد که با وی زبان و جهان بینی مشترکی دارد.
اکنون که راوی همزبان خود را یافته، درونیات خود را واضح تر بیان کرده و از ابراز عقاید به ظاهر عجیب و خنده دار نیز ابایی ندارد. مثلاً شما می دانید که راوی در حال پول جمع کردن برای جور کردن مهریه زنش برای طلاق دادن اوست. وی چندین دلیل را برای این کارش برمی شمرد و این دلایل، دلایلی نیستند که بتوان آنها را از هر زبانی شنید. مثلاً یکی اینکه زنش حاضر نیست شب ها در برف بیاید بیرون و با راوی آدم برفی درست کنند یا پایه این نیست که سرشان را از شیشه ماشین بیرون ببرند و رو به راننده بغلی بع بع کنند، اما دلیل دیگر که گویا دلیل اصلی طلاق است و جابه جایی رمان نیز از زبان راوی ذکر می شود، حساسیت پری سیما به سیگار است. تا حدی که سیگار کشیدن راوی را در حد خیانت به زندگی زناشویی می داند. مانند زنی که به دنبال عطر جدیدی لباس های شوهرش را بو می کشد، پری سیما این کار را برای یافتن بوی سیگار انجام می دهد. القای تصور خیانت در صورت کشیدن سیگار از سوی زن به مرد به واسطه بازجویی ها و بازرسی های مکرر و هرروزه چنان باعث اغتشاش فکری مرد می شود که به احساس عدم رضایت از خودش هر چه بیشتر دامن می زند. این است که همین سیگار کوچک، می تواند بزرگ ترین دلیل برای طلاق دادن یک زن باشد،
کافه پیانو حرف های زیادی برای گفتن دارد؛ حرف هایی که نه به صورت مستقیم بلکه پوشیده در لایه های تودرتوی شخصیت های قصه عرضه می شود. اما دلیل اصلی مد شدن کافه پیانو در این روزها را می توان به دلایل ساده تری نسبت داد. قلم روان نویسنده، فضاهای آشنا و دوست داشتنی کافه یی و انسان های واقعی و آشنای هر روزه که مثل هم به دنبال دلخوشی های کوچکند. کافه پیانو دلخوشی کوچکی است میان آوار آثار فله یی که کمتر حرف جدیدی برای گفتن دارند.
مسعود حقیقت ثابت
Masoud.haghighat@gmail.com
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید