جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
سقوط
پیش از این که ساعت زنگ بزند، دکمهاش را پایین زد. عقربههای تقریباً هماندازهی ساعت رومیزی برای دوباره به هم رسیدن خیلی از هم فاصله داشتند. نیمخیز شد و لبهی تخت نشست و به عکس عروس و داماد توی قاب خیره شد. داماد چتر بزرگی روی سرشان گرفته بود که مبادا عروس خیس شود و عروس متوجه شاخه گل ارکیدهای بود که داشت از جیب داماد میافتاد. بلند شد و توی هال رفت. خرسک روی صندلی تلفن داشت رو به جلو میافتاد که سرجایش نشاند و گوشی تلفن را برداشت؛ دکمهای را فشار داد و شمارهها در پی هم قطار شدند. پس از چند لحظه سکوت صدای آشنایی با لحن ملایمی تکرار کرد: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.» و پیش از اینکه جملهاش را به زبان دیگری تکرار کند، قطع کرد. روسری روی لبهی آشپزخانه را بالای سرش گره زد و یکی از دو لیوان دستهدار روی سینک ظرفشویی را برداشت و از داخل یکی از کابینتها، گونی تقریباً پری را به زحمت بیرون کشید و پیش از آنکه در گونی را باز کند، بلند شد و پردهی پنجرهی کوچک آشپزخانه را کنار کشید: آسمان شهر آبی بود؛ بدون حتا یک تکه ابر.
نتوانست مقابل وسوسهاش تاب بیاورد و دوباره از گونی درون کابینت نیم لیوان به دو لیوان برنج داخل ظرف پلوپز اضافه کرد. و قبل از اینکه پیچ پلوپز را بچرخاند، از یخچال مرغ کوچکی را بیرون آورد و روی سینی بزرگی گذاشت. از داخل کشوی کابینت، کنار دو شمع بزرگ آبی، کبریت را برداشت و پس از چندبار امتحان کردن بالاخره فر را روشن کرد. همزمان که گرهی روسریاش را شل میکرد، پیچ پلوپز را چرخاند.
دوباره شماره را گرفت اما اینبار به محض شنیدن «دستگاه مشترک...» قطع کرد. به طرف ساعت آشپزخانه برگشت. حالا نیم ماهیتابه مانده بود که قاشق بلندتر خودش را از پایین به قاشق کوتاهتر برساند. دستانش را از هم گشود و همانطور که خودش را کش میآورد، بینیاش را به زیر بغلش نزدیک کرد.
حولهپیچشده از حمام بیرون آمد و یکراست به طرف آشپزخانه رفت. از پلوپز بخار مطبوعی بلند میشد. در حالیکه گرهی کمربند حولهی پالتویی را محکم گرفته بود، جلوی میز تلویزیون زانو زد و دکمهی دستگاه کوچک پخش را فشار داد. صدای موزیک با ضرباهنگ شاد که بلند شد، نوک پا به اتاق خواب رفت. پردهی پنجرهی اتاق خواب را کمی کنار زد. سر خواباند تا از خلال دو ستون آپارتمانهای روبهرو آسمان را نگاه کند. حالا دیگر سرخ بود و قسمت کوچکی هم تیره؛ ابری از سیاهی از آنسر شهر به طرف او میآمد. پرده را انداخت. جلوی آینهی بزرگ میز توالت ایستاد. و کلاه حولهاش را برداشت؛ به موهای سیاه و خوشحالت عروس خیره شده بود. کمی گرهی پالتو را شل کرد و خم شد از زیر تخت چمدان آبی کوچکی را بیرون کشید و از زیر یکدست لباس مهمانی کیسهای را بیرون آورد.
روی صندلی کوچک جلوی آینهی بزرگ نشست. و همانطور که زیر لب آهنگ شاد را زمزمه میکرد، لوازم آرایشی درون کیسه را چندبار به چند شکل مختلف ردیف کرد. دست آخر از ردیف کوچک لوازم آرایشی روی میز اولی را برداشت و نقطه نقطه روی صورتش را نشانه گذاشت. سپس به آرامی نقطههای کرمرنگ را روی پوست صورتش پخش کرد. با سرآستینهای حولهاش نم ابروهای کمپشتش را گرفت و با مداد چشم پررنگشان کرد. سومی را برداشت و به احتیاط مژههای بور بلندش را حالت داد؛ احساس کرد پلکهایش کمی سنگین شدند. قوطی کوچک را که باز کرد، تکههای خشکی از آن بیرون ریخت. با نوک قلمموی کوچک گونههای چربش را کمی سرخ کرد. سرش را به آرامی چرخاند و وقتی از رنگآمیزی بهاندازهی گونههایش مطمئن شد، آخرین وسیله را برداشت و پیچش را چرخاند و چندبار محکم روی لبهایش مالید و بعد لبهایش را روی هم. بعد همانطور که به صورتش خیره شده بود بلند شد و جلوی آینه ایستاد که متوجه دستان سفید با ناخنهای قرمز شد که داشتند یک ارکیدهی آبی را در جیب کتی محکم میکردند. خم شد و از ته کیسه شیشهی لاکی را پیدا کرد اما حتا با دندان هم نتوانست درش را باز کند. به آشپزخانه رفت و به کمک انبردست در شیشهی لاک را باز کرد؛ بوی لاک بوی زهم مرغ را پوشاند.
بعد از اینکه به دقت تمامی ناخنهای دستش را لاک زد، چند دستمال کاغذی میان انگشتان پایش لوله کرد و همانطور که شیشهی لاک را جلوی دماغش گرفته بود، انگشتان پایش را نیز یک به یک لاک زد. جلوی آینه ایستاد؛ دیگر ناخنهای دستش را فوت نکرد. کمی پایین یقهی پالتو باز کرد. و برای داماد چشمکی زد. اما به یکباره اخم کرد؛ سر جلو آورد و متوجه لکهی قرمز نوک دماغش شد. موسیقی یکدفعه کش آمد.
دستگاه پخش را خاموش کرد و شیشهی خالی آستون را داخل سطل زباله انداخت. درِ قندان روی لبهی آشپزخانه را برداشت و درشتترینشان را انتخاب کرد.
بعد از اینکه آخرین ناخن پایش را نیز با نوک قند قرمز پاک کرد، دستی به زیر چشمان خیسش کشید. پشت دستش سیاه شد.
از همان جلوی در حمام رو به ساعت آشپزخانه گردن کشید. و همانطور که از موهایش آب میچکید، گوشی تلفن را برداشت و دکمه را فشار داد. اینبار مکث کمی طولانیتر شد؛ صدایی ناآشنا گفت: «شمارهی مشترک موردنظر در شبکه موجود نمیباشد.» دومرتبه گرفت و دوباره به دو زبان جملهی قبلی را شنید. پلوپز تقی کرد و چراغش خاموش شد.
خیلی سریع از داخل کمد چند دست لباسش را بیرون آورد و روی تخت کنار هم چید. چندبار جایشان را تغییر داد اما دست آخر لباس داخل چمدان را پوشید. تمام لوازم آرایشی روی میز را دوباره داخل کیسه ریخت و داخل چمدان گذاشت و با پا آن را را زیر تخت هل داد. بعد جلو آینه خم شد و با چند برگ دستمال کاغذی به سرعت صورتش را خشک کرد. دست و صورتش را کرم مرطوبکننده زد و همانطور که ابروهایش را با دو انگشت شستش میکشید با نوک زبان، لبانش را خیس کرد. یک قطره عطر روی نوک انگشتش گذاشت و محکم به هم مالید و بعد به بناگوش و گردنش. و همانطور که به آرامی نوک شیشهی عطر را میان سینهاش میکشید، متوجه تخت شد. خیلی زود ملحفهی سفیدش را با یک ملحفهی آبی آسمانی با نقش گلبتههای ریز زرد عوض کرد. و به چهار گوشهی ملحفهی روی تخت هم، چهار قطره عطر زد. جلو آینه ایستاده بود که دست برد و از زیر یقهی باز لباس پر زرق و برقش، بند سینهبند قرمزش را بیرون آورد؛ نفس عمیقی کشید.
پشت میز کوچک نهارخوری نشسته و انگشتانش را در هم حلقه کرده بود و به قاشقهای روی ماهیتابهی روی دیوار خیره شده بود که حالا دیگر تقریباً روی هم مماس شده بودند. سر برگرداند و به دستگیرهی در خیره شد. همینکه قاشق بزرگتر از روی قاشق کوچکتر یک قدم کنار رفت، دستگیره آرام لرزید و در به آرامی باز شد؛ به طرف در دوید.
ـ «برگشتی عزیزم؟»
سایهای در چارچوب در ایستاده بود.
ـ «سلام»
جلوتر آمد. و او را در آغوش گرفت؛ سایه بوی دود میداد: «عزیزم، باید خیلی خسته باشی. تا تو بری یه دوش بگیری، منم شام رو میکشم.»
میز شام را به چند طریق مختلف چید که بالاخره کوه برنج را که قلهاش قرمز بود، وسط گذاشت. از ظرف سوپخوری کنار دیس مرغ به آرامی بخار گرمی بلند میشد. بعد انگار که چیزی را فراموش کرده باشد به طرف کشو کابینت رفت و دو شمع بزرگ آبی را بیرون آورد و در شمعدانیهای تمیز روی میز روشن کرد. فقط یکی از شمعها به سختی روشن شد. به هال آمد؛ با صدای بلند پرسید: «پرواز چطور بود عزیزم؟!» اما از حمام تنها صدای یکنواخت دوش بهگوش میرسید. دوباره دستگاه پخش را روشن کرد و همزمان که صدای موسیقی را زیاد میکرد، تلویزیون را نیز روشن کرد، اما صدایش را قطع کرد. کنترل به دست مقابل صفحهی تلویزیونی ایستاد که تنها زمینهای خاکستری داشت، مملو از دود؛ و گهگاه شعلههای آتش. چشمانش را ریز کرد، پایین صفحه چشمک میزد: «خبر فوری». و پیش از آنکه زن بتواند جملات زیرگذر را بخواند، کلمات ریز با سرعت میگذشتند. تنها یک کلمه و آلبومی که در پسزمینهی آتش و دود به آرامی ورق میخورد. خیلی طول نکشید که عکس او نیز بالا آمد؛ شاد، اما بدون چتر و گل ارکیده... به یکباره موسیقی درهم و قطع شد. اما نگاه خیرهی زن متوجه یکی از شمعها بود که پتپتی کرد و خاموش شد. و ستون دود سفیدی از آن به هوا رفت.
قطرهی سردی از میان سینههایش به آرامی سر خورد و پایین رفت؛ کنترل بیاختیار از دستش افتاد. به طرف حمام سر چرخاند. دهانش را باز کرد اما از آن صدایی بیرون نیامد. آرام و با قدمهای سنگین به طرف در حمام رفت و به در ضربه زد؛ صدای دوش قطع شد. بیاراده دستگیرهی سرد در را پایین داد. در با فشاری باز شد و هجوم انبوه بخار خوشبو غافلگیرش کرد. پا پیش گذاشت؛ آب سردی کف حمام جمع شده بود. پشت پردهی حمام سایهی بلندقدی ایستاده بود؛ با دستی که میلرزید به یکباره پرده را کنار زد؛ تنها گردآبی سیاه که با صدای بلند از راه آب وان پایین رفت...
سروش رهگذر
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
غزه آمریکا طالبان توماج صالحی حجاب رئیسی رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل وزارت بهداشت
خودرو دلار ارز قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی قیمت سکه مسکن سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران کتاب مهران مدیری تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی جنگ اوکراین اتحادیه اروپا ترکیه انگلیس
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک همراه اول بنیاد ملی نخبگان تسلا فیلترینگ ناسا تبلیغات ایلان ماسک اپل
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن