یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


خواننده هایی که کج سلیقه شده اند


خواننده هایی که کج سلیقه شده اند
جان آپدایك از آخرین های نسلی است كه جان دوباره ای به ادبیات داستانی بخشیدند. او و هم قطارانش یك دفعه به ساختمان داستان روزگار خودشان پرت شدند وهرقدر خرت و پرت اسباب و اثاثیه اضافه جلوی دست شان آمد از پنجره ها بیرون ریختند، تا دست آخر چیدمان داستان را به سمت و سوی Fiction های خلوت و پیوند خورده با روزگار ما سوق دادند. آپارتمان خلوتی كه خواننده باید با همه اثاثیه اش پیوند بخورد.داستانی كه نمی خواهد اشك خواننده را در لابه لای ماجراهای طولانی در بیاورد بلكه حكایتی آنچنان لخت وعور كه خواننده را درجا میخكوب می كند. و حالا ردپای این تجربیات را می توان روی خطوط صورت اش لمس كرد. او هرگز انكار نكرده است كه شخصیت داستانهایش را از تجربیات شخصی و دنیای واقعی اطراف اش وام گرفته است؛ چنانكه در مجموعه داستانهایش بارها شاهد حضور چهره های واقعی ومشهوری همچون بازیگران و ورزشكاران بوده ایم. آپدایك عاشق سینماست و هرگز این شیفتگی اش را پنهان نكرده است و شاید این نكته برجسته ترین تفاوت او و بقیه هم نسلانش باشد. هرگز من و هم نسلانم نمی توانیم منكر تأثیری كه سینما بر زندگی ما گذاشت شویم. تأثیری آنچنان ژرف كه همه چیز را برای ما عوض كرد، درست چیزی هم سنگ رمان های قطور قرن نوزدهمی كه طبقه بورژوا وسرمایه دار را به ما شناساند. رمان های قطوری كه ما را از پنجره وارد دنیایی می كردند كه ما هرگز راه به آن نداشتیم و به این ترتیب ما را با تمام آداب آن طبقه خاص ودست نیافتنی آشنا می كردند. با این حال همان موقع هم سینما مخالفانی داشت كه معتقد بودند این پدیده مخرب است.كمی بعد هم تلویزیون وارد میدان شد وسیل عظیمی از مخاطبان طبقه متوسط را همراه خود برد و باز دست سینما خالی ماند. این بار سینما دست روی مسائل اخلاقی گذاشت و بسیاری از تابوهای اخلاقی را شكست. به هر حال هرگز نمی توان منكر آن تأثیر شد و به شخصه معتقدم سینما دیگر نمی تواند تأثیری را كه در آن دوران به جا گذاشت تكرار كند. من هنوز به سینما می روم اما تنها از سر عادت نه اینكه جذب پرده باشم. احساس می كنم این مسأله این روزها فراگیر شده است و سینما دیگر نمی تواند مخاطب اش را آنچنان شیفته كند كه او تا هفته ها به پرده درخشانی كه در تاریكی سینما دیده بود فكر كند. آن روزها فیلم برای مخاطب اش تا هفته ها چالش ایجاد می كرد؛ اما این روزها در فیلمنامه ها اتفاق خاصی نمی افتد و به قول معروف در بهترین حالت فیلم می تواند فقط كمی نوك بینی ما را قلقلك بدهد. البته همین قدرش هم رضایت بخش است؛ همین كه تصمیم ندارند در فیلم الگوسازی كنند خودش نعمتی است. با این حال هستند كارگردانان جوانی كه هنوز می توانند شیفتگی بیافرینند؛ «داستان عامه پسند» كوئنتین تارانتینو واقعاً مرا غافلگیر كرد. اما باز هم تأكید می كنم نه آنقدر كه بتواند مرا در اولین روزهای اكران به سینما بكشاند. شاید فقط به خاطر یك كارگردان با این حالت راهی سینما شده باشم؛ وودی آلن. به نظرم وودی آلن سنگ هیچ نسلی را به سینه نمی زند و می توان به او اجازه داد كه دست به الگوسازی بزند؛ او هم درست مثل فدریكو فلینی به یك الگوی خاص خودش رسیده است.وودی آلن درست مثل یك نویسنده عمل می كند؛ شاید لازم باشد هركدام از ما یك بار به فیلم های وودی آلن به چشم یك رمان نگاه كنیم تازه درست در این لحظه است كه متوجه تفكر خاص اوكه در پشت همه این فیلم ها نهفته است می شوید. به هر حال وودی آلن با فیلم هایش مرا به چالش می كشد و من را بیش از یك قلقلك تحت تأثیر قرار می دهد شاید به این خاطر كه خیلی وقت ها وودی آلن را شكل یك رمان نویس می بینم. به هر حال تأثیر یك نویسنده از فیلمساز روی من بیشتر است. من بارها و بارها تحت تأثیر قرار گرفته ام شاید هرگز ردپای آشكار نویسندگان صاحب سبك متأخر رادر داستانهایم پیدا نكنید اما من از سرخواندن بودكه جذب نوشتن شدم. من بیش از هرچیز وامدار نویسندگان كلاسیك هستم؛ با این حال همیشه آثار آنها را از دریچه نگاه یك منتقد خوانده ام. این روزها بیشتر برای نقد كتاب می خوانم شاید به همین خاطر است كه با وسواس بیشتری كتابها را انتخاب می كنم؛ اما دیگر نمی توانم داستانی را كه از دبورا آیزانبرگ به دستم رسید پس بزنم بی درنگ به جست وجوی دنیای زنانه و عجیبی می روم كه او ترسیم می كند و برای من ناآشناست، نمی دانم او از چه روزهایی حرف می زند شاید داستانش در دهه چهل می گذرد اما در نهایت جذاب است. تام جونز را هم با شیفتگی دنبال می كنم او در دنیای دیوانه های وحشی و خشونت طلب را به روی من باز كرده است دنیایی كه برای من عجیب و ناشناخته است. آنها نویسندگانی هستند كه دست و دل مرا می لرزانند گاهی وقت ها می ترسم داستانهای آنها در مجله نیویوركر چاپ می شود؛گاهی وقت ها فكر می كنم من میان این نوسینده های جوان گم خواهم شد. به هر حال مجله نیویوركر همان مجله ای نیست كه سالها پیش برای اولین بار من در آن شروع به نوشتن كردم.حالا مجله نیویوركر به سردبیری «تینا براون» خط مشی های جدیدی دارد البته چون من سردبیر نیستم زیاد نمی توانم درباره این تغییرات توضیح بدهم. این روزها دیگر خواننده ها دنبال دنیای دیگری هستند و شاید نخواهند همچنان داستانهایی از جنس آثار آن بیتی را بخوانند. نیویوركر در عین حال كه فضای بازی دارد اما گاهی وقت ها پیش از نوشتن برای قلم شما محدودیت هایی ایجاد می كند؛ شما هرگز نباید در داستانتان اسمی از گروه های هم جنس گرا ببرید حتی اگر برای نفی آنها باشد؛ اما حالا فضا خیلی بازتر شده است. وقتی به شماره های قدیمی نیویوركر نگاه می كنم، می بینم كه حتی گاهی وقت ها از به كار بردن اصطلاحات پزشكی هم در مورد مسائل این چنینی عاجز بودیم. آن روزها گردانندگان مجله نیویوركر دوست داشتند فكر كنند اصلاً چنین مقولاتی وجود ندارد حتی در دنیای بیرون؛ و این حذف از سردیكتاتوری نبود. بلكه آنها نمی دانستند اگر واژه های این چنینی پایشان به مجله باز شود بعدش چه باید كنند. شخصاً معتقدم هنوز هم این سیاست در مجله نیویوركر اعمال می شود. آنها می خواهند داستانهایی را منتشر كنند كه در عین رعایت چارچوبهای مجله از دنیای امروز حرف بزند؛نویسندگان جوانی كه سراغ سوژه های این چنینی می روند ودر عین حال داستانی تمیز و اخلاقی ارائه می كنند. این چارچوب سفت و سخت اخلاقی تنها درباره بخش ادبی صدق نمی كند. البته سیاست گذاران مجله با من و هم سالانم رفتار نرمتری دارند و به عبارتی دست ما كمی بازتر است. به هر حال نویسندگان جوان هم گاهی وقت ها داستانهایی راكه برای مجله نیویوركر می نویسند در این چارچوب ها قرار می دهند تا داستانشان پذیرفته شود. آنها به اهمیت آمدن داستانشان در این مجله واقف اند و می دانند برای اینكه زودتر به آنچه كه می خواهند دست پیدا كنند باید مورد تأیید مجلاتی همچون نیویوركر قرار بگیرند. آن هم دراین بازار كساد نشر ؛ كه حتی نویسنده های جوانی كه سه یا چهار كتاب دارند برای چاپ آثارشان با مشكل مواجه اند و برای سهل شدن كار حداقل به یكی دو جایزه نیاز دارند. من شخصاً زیاد به عرصه نشر و پیچ و خم هایش وارد نیستم. اما مثل بسیاری از كسانی كه به كتاب علاقمندند فكر می كنم كتاب خوب این روزها خواننده زیادی ندارد یا به عبارت درست تر می توان گفت خوانندگانی كه با توجه به ارزش ادبی اثر سراغ یك نویسنده می روند هر روز كمتر می شود. وقتی این وضعیت را با روزهای جوانی خودم مقایسه می كنم احساس می كنم این روزها مردم برای فرار كردن از موقعیت هایی كه در آن قرار گرفته اند كتاب می خوانند. كافی است نگاهی به كتاب هایی كه مردم در هواپیما و موقعیتهای مشابه در دست می گیرند بیندازید تا متوجه شوید هیچ كدام از این كتابها ارزش ادبی ندارد.مردم بیشتر به سمت و سوی نویسنده هایی همچون جان گریشام و امثال او سوق پیدا كرده اند نویسنده هایی كه دوست دارند تنها به خلق لحظه های مهیج بپردازند؛ از این دست بسیار زیادند نویسنده هایی كه حتی نام شان برای لحظه ای در خاطرم نمی ماند مثل دانیل استیل. بعد باید خیلی سمج باشید كه در این شرایط نویسنده ادبی باقی بمانید. به هر حال نویسنده ادبی كم نیست و خواننده جدی هم به هر حال وجود دارد. من هم به عنوان منتقد قطعاً در این لیست قرار می گیرم.
شخصاً هیچ وقت برای خرید كتابی به لیست پرفروش ترین ها نگاه نمی كنم. البته استثناهایی هم در این میان وجود دارد گاهی وقت ها كتابهای ادبی كه رگ و ریشه عاشقانه دارند سر از این لیست ها در می آورند؛ گاهی وقت ها فكر می كنم میان چیزی كه ما ادبیات داستانی می نامیم و چیزی كه عامه مردم به عنوان ادبیات می خوانند فرسنگ ها فاصله است. كوچك كه بودم بهترین كتابها را كه در عین حال پرفروش هم بودند همیشه در اتاق معلم پیانو پیدا می كردم؛ جان اشتاین بك، فاكنر و همینگوی. فكر می كنم میان ادبیات عامه پسند وادبیات جدی فاصله چشمگیری وجود دارد. انگار خواننده ها كج سلیقه شده اند؛ شایدهم كمتر كتاب می خوانند. انگار حوصله چشم دوختن به كلمات را ندارند، دوست ندارند در رمان نیش و كنایه و طنز رااز هم تشخیص بدهند و اینها در نهایت بسیار ناراحت كننده است و اصلاً به این راحتی نیست كه درباره اش می نویسم. اما چه كسی را باید مقصر دانست؟ فكر می كنم هیچ كس و همه دست به دست هم دادند و این جریان افول یا سقوط را هدایت كردند و از همه بیشتر سینما مقصر بود؛ این جریان عظیم بسیاری از موتیف های رمان را نادیده گرفت و له كرد. وقتی می توانید بی هیچ تلاشی دو ساعت بنشینید و چشم به صفحه متحرك تلویزیون بدوزید ظرافت های رمان را قطعاً فراموش می كنید. درست مثل باز كردن شیرآب هروقت كه دلتان خواست دنیایی از تصاویر رنگارنگ را با یك دكمه به خانه تان می كشانید.من هم دوست دارم ساعت ها كتاب بخوانم. اما اگر لحظه ای غفلت كنم تلویزیون همه روزم را خراب می كند. حال به تازگی اینترنت هم به این عرصه رقابت اضافه شده است. اینترنت یك ابزار فرهنگی است كه خدا می داند با دنیای اطلاعاتی كه هنر را به نابودی می كشد چه بر سر دنیای كتاب می آورد. و من این روند را از ابتدا تا امروز دنبال كرده ام. شاید از خودتان بپرسید: چرا این مرد این طور نگاه می كند؟ من نوشتن را دوست دارم و دیگر آخرین روزها را پشت سر می گذارم. از طرفی خوشحالم كه در چنین روزهایی كارم را شروع نكردم. به هر حال همیشه داستان نوشته خواهد شد و خواننده هم كم و بیش وجود خواهد داشت. اما قطعاً دیگر نمی توانید درباره وضعیت نشركتاب حرف بزنید. به هر حال غربال زمان همه چیز را عوض می كند و سلیقه ها نسل به نسل تغییر می كنند، دقت كنید نمی گویم افت می كند! طبیعی است در عصر ویكتوریا مردم شیفته رمانهایی بودند كه حالا ما حتی گوشه چشمی به آنها نمی اندازیم در بهترین حالت تنها برخی از نویسنده ها به صرافت مطالعه آثار چارلز دیكنز می افتند. زیاد دور نرویم آیا جوانان این روزگار گوشه چشمی به دونالد بارتلمی دارند. نخیر، دونالدبارتلمی تبدیل به یك شی ء موزه ای شده است.حتی گاهی وقت ها نسل جدید او را یك روشنفكرنما می نامند. به هر حال من هم حتماً روزگاری در غربال زمان القابی شبیه به آنهایی كه به دونالدبارتلمی اختصاص یافته می گیرم.

نویسنده: جان آپدایك ‎/ ترجمه: امیلی امرایی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید