سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


آتش


آتش
سه سال پیش سفری داشتم به کردستان عراق. کار ما نصب چراغ های بین راهی و علائم رانندگی بود. در آن سفر بلدچی کردی ما را همراهی می کرد. طی مدتی که آن مرد کرد با ما بود حکایت های غریبی برایم تعریف کرد که گاه باعث حیرتم می شد و این حس را در من قوت می بخشید که وارد سرزمین هزار و یک شب شده ام.
وقتی کرد همراهم از عمویش و کارهایش می گفت او را در خیالم علی بابایی امروزی می دیدم که در سرزمین افسانه ها دوباره متولد شده. به حدی با کاک غفار (نمی دانم اسم واقعی اش همین بود یا نه) اخت شده بودم که هر شب سعی می کردم جوری به اتاقم بخوانمش تا کمی از خودش و عمویش برایم حرف بزند.
گذشت تا چند ماه پیش. کتابی اتفاقی، به نام فرار از موصل به دستم رسید. وقتی کتاب را خواندم دیدم فرار این دو اسیر را قبلاً شنیده ام، اما با روایتی دیگر. مطمئن بودم که کاک غفار فرار همین اسیرها را برایم تعریف کرده. بارها وسوسه شدم تا آنچه را شنیده بودم بنویسم. و با دیدن کتاب فرار از موصل مصمم شدم که این کار را بکنم.
فقط امیدوارم در بازسازی داستان کاک غفار همان حلاوتی که من در شب های سلیمانیه نصیبم شد نصیب شما هم بشود.
آن سال برف سنگینی افتاده بود. توی مقرمان نشسته بودیم که بی سیم خبر داد دو تا ایرانی از اردوگاه موصل فرار کرده اند. گفتند ردشان را زده اند احتمالاً آمده اند به طرف کوه های سلیمانیه.
توی اتاق حرف افتاده که چه کنیم. هر کسی چیزی گفت. عمویم نشسته بود کنار بی سیم. یادم نمی رود.
گفت؛ خیالتان راحت باشد، پایشان به ایران نمی رسد. سرما دخلشان را می آورد. یکی از مردان توی مقر گفت؛ نشد نداریم.
عمویم با خنده گفت؛ مگر اینکه کسی نجاتشان دهد.
من پرسیدم؛ مثلاً کی؟
عمویم گفت؛ یکی مثل خودمان.
همگی خندیدیم. بعد حرف توی حرف آمد و خاطرات خلبانانی که گرفته بودیم پیش کشیده شد.
خلبان های عراقی، خلبان های ایرانی. وقتی هواپیمایشان می افتاد توی کوه ها. کار ما همین بود گرفتن فراری ها. همیشه مردان ما، قبل از سربازهای عراقی می رسیدند بالا سر خلبان ها. مژدگانی خوبی می دادند برای خلبان ها و سربازهای فراری. همگی گفتیم می گیریمشان.
شب نشده، من برگشتم ده پیش زن و بچه ام. چند وقتی بود که ندیده بودمشان. شب خوابیده بودم توی جام که از صدای پارس سگ ها بلند شدم. داشتند گلو پاره می کردند. اول اعتنایی به آنها نکردم گفتم گرگی، شغالی آمده توی کوچه های ده. طاقت نیاوردم به هوای سر قدم آمدم از اتاق بیرون. چیزی پیدا نبود هوا تاریک بود و صدای سگ ها از پایین ده می آمد.
دوباره برگشتم توی جام. یاد فراری ها افتادم. نمی دانم چرا یک دفعه به دلم افتاد «نکند این طرف ها آمده باشند.» به دو رفتم سراغ سگ های خودم. آنها را برداشتم و کلت کمری ام را زدم پر شالم و راه افتادم پایین ده.
سگ ها دو سه ساعتی مرا دنبال خودشان کشیدند و بردند، بی نتیجه. چیزی پیدا نبود ولی من می دانستم که چیزی هست.
تا به خودم بیایم دیدم از ده خیلی دور شده ام. از طرفی دلم نمی آمد راه آمده را برگردم. آغلی توی کوه پیدا کردم و خوابیدم. خون خونم را می خورد که چرا بی خودی طمع کردم. خواب بودم که دوباره صدای پارس سگ ها بلند شد. هوا داشت کم کم روشن می شد. دویدم طرف سگ ها. ردپای دو تا آدم به خوبی روی برف ها افتاده بود. حتماً می خواستند بیایند طرف آغل که سگ ها فراریشان داده بودند. یکی از سگ ها دنبالشان رفته بود بالای کوه. گفتم دیگر گرفتمشان.
اما تا ظهر سرگردان آن ردپاها بودم. مطمئن بودم که دیگر دنبال خرس و روباه نیستم. یکی از سگ ها را همان جا گم کردم. نمی دانم چی شد شاید از گرسنگی فرار کرده، برگشته بود ده یا آن دو فراری بلایی سرش آورده بودند. هر چه بود یک سگ بیشتر برایم نمانده بود. داشتم رد سگم را می زدم که از دور سیاهی دیدم. داشت از کوه می رفت پایین.
پوزه سگم را به دست گرفتم تا فراریش ندهد. دیدم که نشست روی تخته سنگی. دل دل می کردم که آن یکی سگ یک وقتی سروکله اش پیدا نشود. ده دقیقه، یک ربعی شد که دیدم آن یکی فراری هم آمد.
نمی شد از دور تشخیص داد که چه شکلی اند یا چند سال شان است. ولی می شد از حرکاتشان فهمید که ترسیده بودند. حتی نمی دانستند که دارند کدام طرف می روند هر دو به رودخانه پایین دره نگاه می کردند. انگار می خواستند بروند آن طرف رود اما نمی دانستند از چه راهی. همین طور دنبالشان راه افتادم. دیگر می دانستم که قصدشان چیست. اما هر چه جلوتر می رفتند عمق آب بیشتر می شد. باید سالم می گرفتمشان. جنازه شان به دردم نمی خورد. حوصله کولی دادن توی این برف را به کسی نداشتم.
با دست دست کردنم دو سه ساعتی گذشت. سگ را همان نزدیکی ها به درختی بستم و خودم دنبالشان راه افتادم. منتظر فرصتی بودم که جایی بنشینند تا راحت بروم بالا سرشان. تا بالاخره جایی کنار تخته سنگ بزرگی نشستند. توی راه هر چه میوه جنگلی سر راه شان می دیدند می چیدند و می خوردند. به خوبی می دیدم که دست می کردند توی جیب پیرهنشان و چیزی می ریختند توی دهانشان. با اینکه چیزی نخورده بودم اما اصلاً گرسنه نبودم، شکار بزرگی جلوی رویم نشسته بود. اگر می گرفتم شان... دل دل می کردم که یکی شان کمرش را رساند به زمین. خیالم کمی راحت شد.
از بس دویده بودم خسته و کوفته شده بودم. سیگاری گیراندم و تصمیم گرفتم با تمام شدن سیگار به طرف شان حمله کنم. از لای تخته سنگ ها گاهی دیدشان می زدم که یک وقت بلند نشوند. آن که بیدار بود کشیک می داد. فیلتر سیگارم را چلاندم روی تخته سنگ کنار دستم و پاورچین پاورچین خودم را رساندم تا نزدیک شان که نمی دانم چی شد. هر دو سر بلند کرده از جا بلند شدند و به بالای تپه چشم دوختند.
آن که خواب بود هنوز گیج می زد، نمی دانست چه اتفاقی افتاده؟ درست مثل خود من که نمی دانستم چه اتفاقی افتاده؟ برگشتم نگاه به بالای تپه کردم، چند نفر از بالای کوه داشتند آنها را نگاه می کردند. یکی شان انگار بچه بود. قد کوتاهی داشت میان آنها. بدشانسی آورده بودم. خداخدا می کردم که برگردند طرف خانه هاشان که شنیدم دسته جمعی شروع کردند به داد زدن که «شماها کی هستید»؟ انگار می ترسیدند بیایند پایین.
شانس آورده بودم که از پشت تخته سنگ ها مرا نمی دیدند. معلوم نبود در آن صورت چه واکنشی از خودشان نشان می دادند. از طرفی این دو تا ترسیده سرپا ایستاده بودند نمی دانستند چه کنند که دیدم مردان غریبه از بالای تپه سرازیر شدند پایین. این دو تا فراری هم ترسیده خودشان را زدند به آب. به این خیال که رودخانه کم عمق است و چند متر بالاتر می آیند بالا. مگر آب می گذاشت. آب روی آب می غلتید و آنها را عین تنه درختی خشک می زد به کناره های رودخانه و با خود می بردشان. تمام زحماتم داشت به باد می رفت.
آنها هیچ کنترلی روی خودشان نداشتند. آب سنگین و گل آلود داشت آنها را از جلوی چشمم دور می کرد. چاره یی نداشتم. می ایستادم که چه شود، دویدم دنبالشان. دلم به این خوش بود که جایی بالاخره از آب می آیند بیرون. اما آبی که من می دیدم بعید بود که آنها را زنده تحویل خاک بدهد، اگر هم زنده و سالم از آب بیرون می آمدند حتماً از سرما یخ می زدند.
به خودم که آمدم دیدم نرمه برفی هم گرفته بود و چون من حواسم نبود نفهمیدم از کی شروع شده. کناره رودخانه می دویدم و به شانس خودم تف و لعنت می کردم که این چه شانسی است که من دارم. کمی که دنبالشان دویدم از نظرم گم شدند. سرعت آب از من بیشتر بود. چاره یی نداشتم جز اینکه بروم بالای کوه تا بهتر بتوانم ردشان را بزنم.
چند دقیقه یی طول کشید تا توانستم خودم را برسانم بالای کوه. داشتم توی آب را نگاه می کردم که چشمم خورد به دودی که از کناره رودخانه داشت بالا می رفت، اعتنایی به آتش نکردم، لای تخته سنگ ها و درخت ها داشتم دنبال گمشده های خودم می گشتم که دیدم هر دو فراری خیس و بی حال دارند خودشان را از رودخانه می کشند بالا. عجیب این بود که درست روبه روی همان درختی که آتش گرفته بود داشتند می آمدند بالا، چه کسی در آن سرما آتش روشن کرده بود؟
هر چه دنبال باعث و بانی آن آتش گشتم کسی را پیدا نکردم. هیچ کس آن اطراف نبود، مگر من و آن دو فراری. گفتم حتماً در این حال که داشتم دنبال آنها می کردم رعد و برقی زده و آتشی افتاده به درخت. دیگر حواسم رفته بود پیش درخت تا آن دو فراری. ولی چطور درختی تر و سرپا به همین راحتی آتش گرفته بود؟ این را نمی توانستم بفهمم.
یعنی چقدر آن دو نفر خوش شانس بودند، تنها چیزی که آن دو نفر را می توانست در آن سرما نجات بدهد فقط همین آتش بود. با اینکه دیدم آن دو نفر پای درخت از حال رفتند ولی هیچ رغبتی برای گرفتن آنها در خودم نمی دیدم. از همان جا برگشتم طرف ده خودمان. نمی توانستم آنچه را که با چشم خودم دیده بودم به کسی بگویم.
هنوز از دیدن آن آتش بهت زده بودم. شب را با همان حال خوابیدم. صبح که پا شدم، اسبم را زین کردم رفتم همان جا که درخت آتش گرفته بود. اثری از فراری ها نبود، ولی درخت سرتاپا سوخته بود و جای پای آن دو نفر به خوبی روی برف ها مانده بود. اما به کدام طرف رفته بودند، نمی شد تشخیص داد،دو، سه روز بعد خودم را رساندم مقر. حال خوشی نداشتم. از هر کس که می شد خبر آن دو فراری را پرسیدم. اما هیچ کس حواسش به آنها نبود. از یاد همه رفته بودند. دلم می خواست آنچه را دیده بودم برای کسی تعریف کنم. اما به هیچ کس اعتماد نداشتم. تا می گفتم چه کرده ام، خودم می شدم متهم که چرا تنهایی رفته ام دنبال آنها؟ و خیلی حرف های دیگر. تا عمویم را دیدم. سوال کرد ازم که؛ کجا بودی؟
گفتم؛ حال نداشتم خوابیده بودم توی خونه.
گفت؛ دو شب پیش آمدم دنبالت نبودی.
فهمیدم که راست می گوید. چیزی نداشتم که بگویم.
گفت؛ بی خودی کجا غیبت زده بود؟
می خواست علت غیبتم را بداند، می دانست من بی خودی جایی نمی روم. حتماً علت خاصی داشته که نتوانستم به او و همین طور خانواده ام بگویم.
گفتم؛ نباید کسی چیزی بفهمد،اول حساس شد بعد قبول کرد که نباید کسی چیزی بفهمد. تمام آنچه را که دیده و بر من رفته بود برایش تعریف کردم. اولین چیزی که از من پرسید این بود که؛ می دانی آن کوه کجا بود؟
گفتم؛ آره به خوبی در یادم مانده.
گفت؛ هنوز فکر می کنی آن درخت باشد؟
گفتم؛ آره. چرا سرجایش نباشد،
نمی دانستم چی در فکرش می گذشت. دیدم که حالش خراب شد. پیش خودم گفتم نباید می گفتم، حالا فکر می کند من می خواستم تنهایی آن دو فراری را برای خودم بردارم. از کرده خودم سخت پشیمان بودم. وقتی که گفت «اسب ها را آماده کن» گفتم هیچ کدام از حرف هایم را باور نکرده. به بقیه گفت؛ ما می رویم جایی زود برمی گردیم.
اشتیاق عجیبی از خودش برای دیدن آن کوه نشان می داد حدس می زدم که می خواهد مچ ام را بگیرد. اگر می دانستم در سر این پیرمرد چه گذشت، هرگز آن طرف ها نمی بردمش. از دور که درخت را نشانش دادم، چند لحظه یی از روی اسب خیره من شد و خیره کوه و درخت.
تمام دره و کناره رودخانه سفیدپوش بود.
گفتم کاش نیاورده بودمش. حتماً می خواست سوال پیچم کند که این آتش یعنی چه؟ حالا آن دو فراری کجا هستند؟ و خیلی حرف های دیگر...
یک دفعه دیدم از روی اسب خودش را پرت کرد پایین. اسب را به امان خدا ول کرد و عین منگ ها سرجایش خشکش زد. فقط یک کلمه از دهانش شنیدم که نفهمیدم. دیدم که زنگال ها را از پایش باز کرد و روی برف ها پابرهنه شد. هر چه صداش می کردم چیزی نمی شنید. با دست اشاره کرد که برگردم. هر چه کردم نیامد.
از آن روز به بعد دیگر توی مقر دیده نشد و خانه نشین شد، من هم به کسی حرفی نزدم، الا شما.این اولین باری است که دارم داستان آن درخت را برای کسی تعریف می کنم.
مجید قیصری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید