چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


آشنای مجازی


آشنای مجازی
در حالی که به پشتی تکیه داده بود، پاهایش را دراز کرد. نگاهی به دیوارهای خانه انداخت. دل آنها نیز مانند دل خودش گرفته بود. دیگر از روزمرگی و تنهایی خسته شده بود. از همه دنیا بجز مادرش، فقط یک خاله و پسر خاله اش، میثم را داشت، که در چند سال گذشته به ندرت پیش آمده بود سری به آنها بزند. در واقع با کار کردن به عنوان پیک موتوری برای یک ISP که مجبور میشوی از صبح تا شب، کارت اینترنت به در خانه ها ببری، دیگر فرصت تلویزیون دیدن هم پیدا نمیکنی، چه برسد به سر زدن به فامیل. آن هم چه فامیلی.
از جایش بلند شد و در مقابل آینه ایستاد. نگاهی عمیق به خودش انداخت. چهره اش از یک جوان ۲۴ ساله بیشتر به نظر می آمد. وقتی دوران سربازی را در “عجب شیر” بگذرانی و بعد هم بلافاصله به سر چنین کاری بروی تا بتوانی اجاره خانه عقب افتاده را بدهی، بهتر از این هم نمیشود. اکثر همکلاسی هایش یا به دانشگاه رفته بودند یا حداقل کار راحتر و پر درآمد تری داشتند. حتی بعضی هاشون نامزد داشتند یا ازدواج کرده بودند.
از جلوی آینه کنار رفت و نگاهی به مادرش انداخت که داشت روسریش را سرش میکرد. مادر سرش را برگرداند و گفت: " حمید! هنوز که آماده نشدی"
جمعه بود و خاله اش آنها را برای ناهار دعوت کرده بود. به طرف چوب لباسی رفت. لباسهایش را پوشید. صدای غرولند مادر که طبق معمول از سوار شدن ترک موتور اسقاطی حمید ناراضی بود به گوش میرسید. در راه هم دایما در فکر بود و فقط بعد از هر جمله مادر سرش را الکی تکان می داد. وقتی رسیدند، حمید پس از سلام و احوالپرسی خشک و خالی یکراست به اتاق میثم رفت. میثم که دو سه سالی از او کوچکتر بود، کم شنوایی داشت و در حادثه ی ۵ سال پیش که پدرش را از دست داده بود، دچار آسیب نخاعی شده بود و پای راستش معلول شده بود. این مسئله باعث میشد حمید همیشه نوعی حس ترحم و دلسوزی نسبت به او داشته باشد و سعی میکرد تا هر اندازه که میتواند کمکش کند. پس از وارد شدن به اتاق، میثم به سرعت با عصای مخصوصش به طرف کمدش رفت و بسته ای را بیرون آورد. چهره اش بسیار هیجان زده و خوشحال بود. بسته را به حمید داد و گفت: " میشه یه کاری برام بکنی. میخوام این بسته را بدی به یکی"
حمید که از این حرکت او جا خورده بود، جواب داد: " صبر کن. بذار از راه برسیم."
میثم باز با همان هیجان ادامه داد : " ببخشید ولی خیلی عجله دارم. آخه باید قبل از ظهر به دستش برسه. چون می دونستم امروز میای اینجا. بهش گفتم بسته رو میدم پیک برات بیاره"
_ پیک؟
_ اره. مگه تو پیک نیستی!
_ چرا . ولی آخه.
_ میدونم خسته ای، ولی خواهش میکنم. یه امروز رو مرام بذار.
حمید هم که نمی خواست دل میثم را بشکنه گفت: " باشه . ولی بسته رو باید به کی بدم.
میثم با تمانینه خاصی پشت کامپیوترش نشست و با لحنی افتخار آمیز و مطمئن جواب داد
" به شیلا "
حمید که درست متوجه نشده بود، رو به میثم کرد و گفت: " چی؟ شیلا ؟شیلا دیگه کیه؟
_ دوستمه
دهانش از تعجب باز مانده بود. با این تصور که میثم دارد برایش خالی میبندد، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: "بی خیال شو. بیا یه امروز رو که کار ندارم، دو کلمه حرف حسابی بزنیم. اما میثم خیلی خونسرد به مانیتور اشاره کرد و گفت: " شوخی نمیکنم. به این صفحه نگاه کن. این لیست مکالمات ما تو CHAT ROOM است. SAVE اش کردم. بیا بخون."
با اینکه حمید برای یک ISP کار میکرد، از این جور چیزها زیاد سر در نمی آورد. درباره CHAT و Y! Messenger چیز هایی شنیده بود ولی از اونجایی که آدم کمرو و منزویی بود و کامپیوتر هم نداشت، تو نخ این جور مسائل نمیرفت. در واقع میترسید که با کسی که نمی بیندش و نمی داند که کی هست، ارتباط بر قرار کند.
شروع به خواندن کرد. اولش چون به FINGLISH وارد نبود، با مشکل مواجه شد. ولی بعد تا آخرش را خواند. از تعجب کف کرده بود. تقریباً ۳۰ صفحه میشد. وقتی تمام شد با عصبانیت گفت: " اااااااا........... تو این همه چت کردی! این چرت و پرتا چیه نوشتی. نوشتی ۲۵ سالته و مهندسی برقت رو از دانشگاه تهران گرفتی! تو همین دیپلمت هم رو به زور گرفتی. تو شلوارت رو هم به زور پات می کنی، بعد گفتی تو شرکت پدرت کار میکنی و یه ۲۰۶ هم زیر پاته."
نگاهی به میثم کرد. معلوم بود که ناراحت شده. بهر حال پسری در شرایط او، دوست نداشت کسی ناتوانی هایش را به رخش بکشد. حمید هم که متوجه شده بود، گفت: آخه برای چی دختره رو سره کار گذاشتی. البته این جور آشنایی ها زیاد هم جدی نیست. ولی فکرشو کردی اگه یه روز بفهمه ممکنه خیلی از دستت ناراحت بشه.
_ من اولش نمی خواستم دروغ بگم. ولی وقتی فهمیدم از اون بچه پولداراست، نخواستم جلوش کم بیارم. البته دختر خوبیه. یه جورایی دوستش دارم. چند وقته دیگه بگذره، شاید بهش بگم.
_ قضیه این بسته چیه؟
_برای روز Valentine است. آخه امروز ۱۴ فبریه است. قرار شد وقتی بسته به دستش رسید برام یه کارت پستال Send کنه.
حمید قبول کرد که بسته را برساند، برای همین بعد از چند دقیقه به بهانه کاری از خانه بیرون رفت و گفت که قبل از ناهار برمی گردد. آدرس روی بسته را خواند. مربوط میشد به طرفهای زعفرانیه. در راه به عکس العمل خودش در مقابل میثم فکر می کرد. نمی دانست یک دفعه چرا عصبانی شده بود. شاید نگران پسر خاله اش بود که اگر یک روز دستش رو بشود، ممکنه از نظر روحی ضربه بخورد. چون هر زمان بگذرد وابستگی اش به آن دختر بیشتر می شود. ولی نه، نباید خودش را گول می زد. عصبانیتش به خاطر چیز دیگری بود. حسودی . بله حسودی. نمی توانست ببیند که پسری که نه از لحاظ توانایی جسمی و نه عقل و هوش با او قابل مقایسه است، بتواند این قدر راحت پشت کامپیوتر بنشیند و دوست پیدا کند. در راه مدام افکار مختلف را از ذهنش می گذرانید. احساس دلسوزیش نسبت به میثم جای خود را به حسادت داده بود. میخواست هر جوری شده کاری کند، مثلاً حقیقت را به آن دختر بگوید تا دلش خنک شود. اما نه. آن موقع جواب میثم را چه می داد. اصلاً بهتر بود خودش را به بی خیالی بزند و مثل یک پیک بسته را تحویل دهد. اما باز حسادت تصمیمش را عوض می کرد. در واقع دلسوزی و حسادت مدام او را به این طرف و آن طرف می کشاندند.
به زعفرانیه رسید و به دنبال آدرس گشت. بعد از ۱۰ دقیقه به محل مورد نظر رسید. یک ساختمان ۵ طبقه شیک و مدرن. با خودش گفت: "خوش بحالش عجب جایی زندگی میکنه. حتماً از اون دخترای الکی خوشه که اگر حقیقت رو درباره میثم بفهمه، عین خیالش هم نیست. میره با یکی دیگه. اصلاً شاید الان هم با چند نفر دیگه باشه. خواسته یه کم با این پسر خاله ما سرگرم باشه و یکم هم تیغش بزنه." بعد نگاهی به بسته کرد و ادامه داد: "ظاهراً هم موفق شده."
موتورش را روبروی در ساختمان پارک کرد و بعد از گذشتن از حیاط به جلوی در رسید. نگاهی به شماره زنگ ها انداخت. توی آدرس به شماره زنگ اشاره نشده بود، فقط نوشته بود: منزل عامری. کمی اطراف ساختمان گشت تا اینکه نظرش به خانه سرایدار جلب شد. جلو رفت و زنگ زد. بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز کرد.
_ سلام. ببخشید مزاحم شدم. شماره زنگ آقای عامری چنده؟
_ عامری؟ ما اینجا عامری نداریم.
آدرس روی بسته را به او نشان داد.
_ آدرس درسته. ولی عامری نداریم.
حمید که کمی گیج شده بود. خداحافظی کرد. نمی دانست چه کار کند. شاید میثم اسم را اشتباهی نوشته بود. یک باجه تلفن سر خیابان دیده بود، تصمیم گرفت به او زنگ بزند.
داشت از محوطه ساختمان خارج میشد که دختری از پشت سر صدایش کرد: " یه لحظه وایسید." حمید برگشت . دختری تقریباً ۱۶ – ۱۵ ساله و خیلی ساده . بنظر دختر سرایدار میرسید.
_ ببخشید. اون بسته برای منه.
_ برای شما. فکر نمی کنم.
_مگه این بسته از طرف آقای میثم حقیقت جو نیست.
_ چرا ولی این جا که عامری وجود نداره.
_ می دونم. یه مسئله ای هست. . . . چه جوری بگم. . . . من چون نمی خواستم بابام بفهمه اسم رو عوضی دادم. مگه اون آقایی که این بسته رو به شما داد یک جوان ۲۵ ساله قد بلند نبود.
حمید یک لحظه فکر کرد. این مشخصاتی بود که میثم تو چت نوشته بود. نگاهی به چهره معصومانه دختر کرد. و با خود گفت : "حتماً این هم ....."
بهت زده شده بود. چند لحظه سرش را پایین انداخت. دختر که از این حالت حمید متعجب شده بود ادامه داد: "چاره ای نداشتم. نمی خواستم بابام بفهمه."
حمید بدون آنکه جوابی بدهد. بسته را تحویل داد. دختر که خیلی خوشحال شده بود، تشکر کرد و به سرعت از محوطه به بیرون دوید. حمید هم به آرامی به طرف موتورش رفت. دوباره نگاهی به دخترک انداخت که داشت به طرف کافی نت آن طرف خیابان میرفت.
موتور را روشن کرد.
دوباره حس دلسوزی جای حسادت را گرفته بود.
منبع : سایت موازی


همچنین مشاهده کنید