جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


نارامش


نارامش
فیلم تمام می‌شود. پسر دستگاه را خاموش می‌كند و هِدفُن را برمی‌دارد. ته حلقش تلخ است. بلند می‌شود و كمی صبر می‌كند تا چشمش به تاریكی اتاق عادت كند؛ بعد راهش را از میان وسایل بههم ‌ریختهٔ اتاق پیدا می‌كند و بیرون می‌رود.
نورِ هال چشمش را می‌زند. مادرش روی كناپه دراز كشیده است . خواهرش دفتر و كتاب‌هایش را از روی میز ناهارخوری جمع می‌كند و توی كوله‌پشتیش می‌چپاند. چراغ آشپزخانه سوخته است. پسر از بین تكه‌های خردشدهٔ شیشه و چینی، پاورچین پاورچین به طرف یخچال می‌رود و درِ آن را باز می‌كند. یك بطری آب برمی‌دارد اما پشیمان می‌شود و به‌جایش نصفهٔ هندوانه را جلو می‌كشد و همان‌طور كه دولا شده و سرش را توی یخچال كرده با قاشقی كه توی هندوانه است، چند تكه می‌كَند و می‌خورد.
صدای فریاد برادرش قطع می‌شود. پسر هندوانه را عقب سُر می‌دهد و شكلاتی را كه روی تخم‌مرغ‌ها است برمی‌دارد و قبل از این‌كه از آشپزخانه بیرون بیاید كف پایش را به ساق پای دیگرش می‌مالد تا خرده شیشه‌هایی را كه به آن چسبیده‌اند بتكاند. پدر كه یقهٔ زیرپوشش پاره شده از اتاق بیرون می‌آید و به طرف مادر می‌رود؛ برادر می‌دود و بین او و مادر می‌ایستد و به سمت پدر براق می‌شود و باز فریاد می‌زند. مادر بی‌حركت دراز كشیده است.
پسر شكلات را گاز می‌زند و به اتاقش می‌رود. در را كه می‌بندد صدای فریاد خواهر هم بلند می‌شود؛ حالا همه غیر از مادر دارند داد می‌زنند. پسر روی تخت لم می‌دهد و تلویزیون را روشن می‌كند؛ اما طبق معمول هیچ برنامهٔ به‌دردبه‌خوری پیدا نمی‌كند. پسر تلویزیون را خاموش می‌كند و كنترل را روی تخت می‌اندازد. بلند می‌شود و همان‌طور كه نوك شكلاتی انگشت‌هایش را می‌مكد ضبط‌صوت كوچكش را برمی‌دارد، گوشی‌های کوچک را توی گوشش می‌چپاند و آهنگ مورد علاقه‌اش را پیدا می‌كند و با صدای خیلی بلند گوش می‌كند؛ اما هم‌چنان صدای داد و فریاد را می‌شنود. سعی می‌كند ذهنش را از اتاق بیرون ببرد تا صداها را نشنود.
سرش را به شیشهٔ اتوبوس چسبانده و به سایهٔ اتوبوس كه روی پستی‌بلندی‌های كنار جاده ورجه وُورجه می‌كند خیره شده است. صدای آهنگ را كم می‌كند. از اتوبوس كه پیاده می‌شود سایه‌اش درست زیر پایش است. عینك‌آفتابی‌اش را می‌زند و راه‌می‌افتد.
توی بازار سراغ بهترین استاد را می‌گیرد. هركس چیزی می‌گوید؛ اما بالاخره كارگاه كسی را پیدا می‌كند كه نامش را بیش‌تر از همه شنیده. استاد قبول می‌كند كه پسر فقط با سه وعده غذا و جای خواب برایش كار كند؛ اما آخرِ ماه سوم دستهٔ اسكناسی روی میز می‌گذارد و از پسر قول می‌گیرد تا بماند و هنر او را زنده نگه‌دارد. پسر دستهٔ اسكناس را برمی‌دارد و ده سال بعد كه زیر كرسی منتظر است تا دختر استاد ـ كه حالا همسرش است ـ برایش شام بیاورد...، در اتاق محكم به‌هم می‌خورد و پدر وارد می‌شود. چراغ را روشن می‌كند و با دادوبیداد دنبال سویچ ماشین می‌گردد. نور چشم‌ پسررا می‌زند و در جواب سوال‌های پشت‌سرهم پدر، فقط او را نگاه می‌كند و پدر دست از پا درازتر از اتاق بیرون می‌رود. پسر دكمه‌ای را فشار می‌دهد و آهنگ را از اول گوش می‌كند.
پسر پشت پیشخان مغازه‌ نشسته و گذر بازار را نگاه می‌كند كه چشمش به برادر می‌افتد كه حالا مردی شده و با خانواده‌اش جعبه‌آیینه مغازه را نگاه می‌كنند. پسر می‌خواهد خودش را قایم كند ولی دیگر دیر شده. دختربچه می‌دود توی مغازه و بقیه خانواده به دنبالش. برادر از دیدن پسر ماتش می‌برد و داد می‌زند:«اگه سوویچو تو قایم كرده‌ی برو بده بهش دیگه! گورباباش بذار هر گهی دلش می‌خواد بخوره. ماشینه رو انگار ترشی می‌خواد بندازه، درآسمون واشده این لكنته افتاده پایین.»
ـ برای چی باید سوویچو قایم كنم؟!
ـ چه‌می‌دونم!
برادر می‌نشیند لبهٔ تخت و با نوك انگشت‌هایش ابروها و پیشانیش را می‌مالد. پشت سرش در اتاق باز است و پسر به تصویر ضدنورِ نیم‌رخِ برادر نگاه می‌كند كه در زمینه‌اش، توی هال، خواهر انگشتش را در هوا تكان می‌دهد و با صدای بلند برای پدر خط‌ ‌ونشان می‌كشد. برادر رو به خواهر داد می‌زند:«ولش كن بابا! به درك! بذار بره نزول كنه. وقتی چِكاشو نتونه بده همین نزول‌خوره می‌گیره می‌ندازتش زندون از دستش راحت می‌شیم. احمق ماشین‌شو نمی‌فروشه قرضاشو بده، می‌ره نزول می‌كنه.»
پسر پتو را روی سرش می‌كشد و صدای آهنگ را بیش‌تر می‌كند. كركرهٔ مغازه را پایین می‌كشد و قفل می‌كند و رو به برادرش می‌گوید:«من هیچ‌جا برنمی‌گردم. تو هم اگه دوست داری زندگی منو خراب كنی می‌تونی بری به همه بگی من كجام و چه‌كار می‌كنم؛ اما مطمئن باش این‌بار از كسایی كه زندگی‌م رو خراب كنن نمی‌گذرم.» و راه می‌افتد.
برادر می‌ایستد و دور شدن پسر را نگاه می‌كند.
اشكان عبدی‌نژاد
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه