یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


سال های آجری


سال های آجری
«موهاش مثل پر کلاغ سیاهه و صورتش مثل برف سفیده، ندیدینش؟ یه پسر چهار پنج ساله؟ لباش مثل دو تا گیلاس قرمزه... خانوم ندیدی؟ آقا ندیدی؟ همین جا ها بازی می کرد... جلیقه ی نفتی تنش بود... ندیدینش؟»
مادرم می گفت که چادرش را گرفته بود لای دندان هایش و مثل دیوانه ها توی کوچه پس کوچه ها می دوید. چشمش به هر کی می افتاد تند و تند این سوال ها را می پرسید. همه یادشان می آید. درٍ تمام خانه ها را می زد. سه چهار بار.مادرم می گفت که از خود من چند بار پرسید. بغضش گرفته بود و چشم هایش قرمز شده بود. اما گریه نمی کرد.
از کنارش که گذشتم، می ترسیدم چشمم به چشمش بیفتد. اما ای کاش می شد، ای کاش می شد نفهمد کسی از کنارش رد می شود. از سر کوچه فهمیدم دارد می پرسد، لب هایش تکان می خورد. اصلا قبل از اینکه من بیایم، داشت می پرسید. صدایش را شنیدم. آرام آرام می گفت.
«صورتش مثل برف سفیده، نه، مثل ماه، آره مثل ماه می تابه. حتی خیلی بیشتر... لباش مثل دو تا گیلاس تازه، از اون گیلاسای براق که رو درخت چشمک می زنه... ندیدیش؟ پسرمه، ندیدیش؟»
خجالت کشیدم. اصلا هر بار از کنارش می گذشتم آب می شدم. از این که باز همان جواب های تکراری را بدهم که انگار برایش مهم نبود و یا اصلا نمی شنید. دیگر عادت کرده بودم. بی سر و صدا می گذشتم. می ترسیدم از چشم های خاکستری اش که از زیر چادر رنگ و رو رفته بیرون زده بود. آرام از کنارش گذشتم، مثل همیشه.
من که آن روز نبودم، اما مادرم می گفت که بی هوا، زیر آفتاب می دوید و نفس نفس می زد. دل همه کباب شده بود. دمپایی های پلاستیکی اش، لخ ولخ روی زمین کشیده می شد. صدای النگوهایش توی کوچه می پیچید. حواسش نبود، چادرش را که باد می زد پاهای لختش تا زانو بیرون می آمد. گونه های جوانش قرمز شده بود. از همه می پرسید.
«پسرمو ندیدین؟ جلیقه ی نفتی تنشه؟ موهاش مثل پر کلاغ سیاهه؟ صورتش مثل برف...»
چند بار به مادرم گفتم که محله مان را عوض کنیم. خانه مان را عوض کنیم. اما مادرم می گفت همه از این محله رفتند... چند ساله که همه رفتند، فقط ما موندیم و کبلایی... این کوچه موند و اسمی که رویش گذاشتند.
ما که می دانستیم اما جدید تر ها که می آمدند و از آن ها سراغ پسرش را می گرفت، اول دو زاریشان نمی افتاد.
«موهاش مثل پر کلاغ سیاهه و صورتش مثل برف سفیده... ندیدینش؟ لباش مثل دو تا گیلاس تازه سرخ سرخ... پسرمه، ندیدینش؟»
می پرسیدند چند سالشه؟ چی پوشیده؟
می گفت باز هم می گفت. شاید اگر می خواست روی کاغذ پیاده کند برای خودش داستانی می شد پر از توصیف. اما تا می رسید به سربند و... چفیه دیگر همه تا آخر داستان را می خواندند. خیلی ها از ما می پرسیدند و ما می گفتیم. کارم شده بود، وقتی می دیدم یک ناشناس را گرفته به حرف گوشم را تیز می کردم. بعضی ها سرد و بی تفاوت می گفتند نه ندیدیم. بعضی ها دلسوزی می کردند و می گفتند ایشالا پیدا می شه... بعضی ها هم...
مثلا چند روز پیش مرد جا افتاده ای، داشت از کنارش می گذشت. تا از او پرسید، مرد گوشی همراهش را در آورد ...
ـ سلام جناب سروان! خانمی اینجا هستن پسرشون گم شده... ظاهرا سرباز هستن یا بسیجی...
ـ خانوم چند روزه غیبشون زده؟ فرار کردن؟...
«بگو موهاش مثل پر کلاغ سیاه و لباش مثل دو تا گیلاس تازه...»
چی خانوم؟...می گن لباشون...ببخشید!ظاهرا چهره ای سفید مشکی دارن...
مادرم می گفت دیگر طاقت نیاورد. یک ساعت هم از گم شدنش نگذشته بود که وسط کوچه نشست و زد زیر گریه. همه دورش جمع شده بودند. مادرم می گفت خودشو انداخت بغلم. می گفت موهاشو از روی صورتش کنار زدم، چادرش رو جلو کشیدم و بلندش کردم و گفتم: پاشو پاشو، زشته همه دارن نگاه می کنن...
مادرم می گفت وقتی می خواست برود همه یادشان بود. موهای سیاه و صورت سفیدش ما را یاد آن روز انداخت. وقتی بغل کبلایی پیداش شد. کبلایی هنوز جوان بود و چهارشانه. بچه روی دست هایش خوابیده بود و چتری های بلندش ریخته بود روی پیشانی. زن مثل دیوانه ها او را از دست کبلایی کشید. پسرک بیدار شد و گریه کرد و خودش را به مادرش چسباند... همه یادشان می آید. لب های قرمزش از اشک خیس شده بود. کبلایی می گفت یک گوشه برای خودش خوابیده بود. کنار سه چرخه اش...
«ندیدینش؟ پسرمو؟ اون گیلاسا رو می بینی؟ درست رنگ لباشه... موهاش مثل پر کلاغ... نه مثل شب سیاهه... آره مثل شب، شبایی که ماه خودشو پشت ابرا قایم می کنه، ابرای سیاه و تیره، ابرایی که بعدش آسمون یه دل سیر می باره... ندیدیش؟ پسرمو ندیدین؟...»
مادرم می گفت: از اون روزی که پسرش گم شد، هنوز آفتاب نزده می شینه دم در خونه، خورشید که غروب می کنه، خمیده خمیده می ره تو و در رو می بنده، هیچکی نمی دونه با تنهایی، توی خونه ای که هیچ وقت چراغاش روشن نمی شه، چی کار می کنه...
برایش فرقی نداشت آفتاب می تابد یا نمی تابد. روی سه چهار تا پاره آجر نشسته بود و خیره به سر کوچه و تابلوی کوچکی که... صورت چروکیده اش از زیر چادر رنگ و رو رفته بیرون زده بود و با چشم های خسته نگاهم می کرد. احساس می کردم پاهای لاغرش توی دمپایی های پاره دارد می سوزد. لب هایش آهسته تکان می خورد. می شنیدم چه می گوید. سرم را پایین انداختم و از کنارش گذشتم. مثل همیشه.
مادرم می گفت: گفتیم کبلایی بیاردش تا شاید دل بکنه... دیروز وقتی روی دست های کبلایی آمد، چند تا تکه استخوان و یک... یک پلاک بود. آروم خوابیده بود... خیلی آروم... کبلایی گفت:یک گوشه برای خودش خوابش برده بود. یواش بغلش کن، بیدار نشه.
ندا سادات هاشمی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید