شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


رسول ‌جان، تولدت مبارک‌


رسول ‌جان، تولدت مبارک‌
سلام رسول جان ‌امروز روز تولد نخست توست. روزی که جیران بانو وقتی پس از دردی سخت و جانکاه، صدای نرم گریه تو را شنید، آرام گرفت و رسول زندگی‌اش را در آغوش فشرد. به همین دلیل و به خاطر زادروز تو دوستانم از من خواسته‌اند چند سطری برای تو بنویسم و من مانده‌ام متحیر و درمانده و وامانده که چه بنویسم؟
پیام شاد باشی را به نسیم بسپارم تا به شادترین ملائکه خدا بدهد و او نیز به تو تحویلش دهد؟ بر تو و روحت درود بفرستم و زیبایی هنرت را در آیینه بند شوق و شور و شعور و شعف، گردن‌آویز دل دردمند خود کنم؟ آیا... وقتی از دل دردمند سخن می‌گویم، خودت می‌دانی چه می‌گویم و چرا می‌گویم. ما بارها و بارها، شب‌ها و روزها در دفتر تو و من، از این دل و دردها و شکوه‌ها و رنج‌ها و غم‌ها و گریه‌ها و خنده‌ها و شکستن‌ها و خردشدن‌هایش بسیار با هم گفته بودیم.
گاهی به راز و آهسته و نجوا و گاهی بلند و رسا و بی‌پروا. تا آن که تو دلت ‌را برداشتی و در گریزی ناگزیر ، پرشتاب‌تر از صاعقه و شهاب ، از مهلکه‌ای که ما گرفتار و دربند آنیم و سردی میله‌های قفس آن را روی گونه‌هایمان حس می‌کنیم ، نجات دادی و به آفریننده و بخشنده دل با دو دست رنجورت تحویل دادی. اما رسول جان نبودی که افطار روز اول ماه رمضان دلم آتش گرفت و سوخت. خاک شد و خاکستر.
در مراسم افطار شورای عالی تهیه‌کنندگان سینمای ایران جمع بودیم. وقتی با سیروس الوند احوالپرسی می‌کردم، به من گفت: «جای رسول پیش تو خیلی خالیه». و من یکباره دلم از جا کنده شد.
آتش گرفت و سوخت. خاک شد و خاکستر. تو نبودی و صندلی کنار من خالی بود. مثل همه لحظه‌های دوستی‌ام که خالی است. مثل «دوستی» که تنهاست. مثل رفاقت که درمانده و غریب در ازدحام دود و آهن و بتون، سرگشته و دل‌شکسته، پناهی می‌جوید برای پیاله‌ای می‌ناب یکرنگی و روراستی و صفا و عشق و محبت و جوانمردی و عیاری و قلندری. مثل صداقت که ارزانش از کف داده‌ایم و بساط شطرنج نفاق ونرد ریا را گسترده‌ایم. و چه بازیگران نامدار و چابک‌دستی شده‌ایم. با چشمان بسته هم قهرمان می‌شویم.
رستم را پهلوانی چون اسفندیار، دست بسته می‌خواست، ‌کار ما به جایی رسیده و کشیده کشانده‌اند که زبونان و بوزینه صفتانی چون «شغاد» به دست‌های باز و آزادمان چشم طمع دوخته‌اند و بندهای رنگارنگ برای دربند کردنش آماده کرده‌اند.
به همین خاطر است که عرصه مسابقه پهلوانی سوت و کور و کم‌مشتری است، اما میدان بازی عروسک‌سازان و عروسک‌بازان، در عرق تند خیل «بزمجگان» غرق شده است و از هر سوی فریاد و غوغای کم مایگان به آسمان بلند است.
می‌بینی رسول جان! در این یادداشت کوتاه هم، رنج زمانه، قدری خود را کنار نمی‌کشد تا طبیعت درون، کار خودش را بکند و نوشته‌ای آرام و کمتر تلخ، بر جا بماند.
من می‌خواستم درباره عکس تو و رسول احدی دوستی که آخرین دقایق را در کنار تو بود چند سطری بنویسم. عکسی شگفت، معنادار و البته پر از رشک و حسرت برای ما. عکسی که در غوغا و تلاطم درون تو هنگام ساخت «مزرعه پدری» گرفته شد و در اسفند ۸۵ و دی ۸۶ محقق شد.
تو به دورانی چشم دوخته‌ای پشت به ما و رسول احدی انگار رفتن تو و پیوستن شتابناک خود را به تو مژده می‌دهد. انگار رسول احدی می‌داند آنچه را که ما آوارش را در اسفند ۸۵ بر روح و جان خود حس کردیم. این عکس انگار پیش درآمد همان نوشته‌ای است که تو چند ماه پیش از پروازت نوشته بودی و با فرشته مرگ درددل کرده بودی. پیش درآمد «تولد دوم» تو و عکاسی که نمی‌دانم کیست انگار در شهودی شگفت، واقعیت چند سال بعد را در قاب دوربین خود دیده و آن را بازسازی کرده است.
صدای سوت قطار می‌آید و کودکان لب خط، گوش بر ریل خوابانده و گرمای شوق‌آفرین خود را به سرمای آهن سپرده‌اند و تو با این قطار زندگی انگار عهدی پایدار بسته بودی: «تا آنجا که بتوانم سرمایت را خواهم گرفت و گرما و شوق را به جایش خواهم نشاند». و ما و آیندگان شاهدیم که چنین کردی. با روحت و هنرت و انرژی سرشاری که هیچ‌گاه در تو کاستی نمی‌گرفت. حتی در لحظه‌های سخت تنهایی و درد و رنج.
و ما هنوز و تا فرداها با همین گرما و شوق زندگی که از تو به یادگار مانده، هر روز را برای تو در ژرفای دل و جان جشن تولد می‌گیریم. رسول جان! تولدت مبارک.
اکبر نبوی‌
منبع: ایسنا
منبع : روزنامه جام‌جم