سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


کوچه ی بن بست پنج


کوچه ی بن بست پنج
ظهر روز سوم خرداد, همراه بقیه نیروهای گردان, مامور پاکسازی کوچه های اطراف خیابان آرش شد. شور و هیجان داشت تا بعد از ورود به شهر, کوچه و محله شان را زودتر ببیند. شهر زیر آتش پراکنده توپخانه ی دشمن بود و معدودی از سربازان محاصره شده ی دشمن, هنوز مقاومت می کردند.
با رفیقش داخل کوچه شد. ابتدای کوچه روی دیوار نوشته ی بن بست پنج را دید که سال ها پیش با رنگ آبی خودش نوشته بود. نگاهش را گرفت و انداخت به خانه ای که ته کوچه بود. وقتی اثری از درخت گُل کاغذی قرمز رنگ ندید, بغض گلویش را گرفت. آخرین باری که زیر آتش و پیشروی دشمن خانه شان را ترک کرده بود, گل های کاغذی قرمز نیمی از دیوار و حیاط را پوشانده بود. با احتیاط جلو رفت. هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که صدای تپ! گلوله با صدای ناله ی رفیقش یکی شد.
تند روی آسفالت قلمبیده و جر خورده دراز کشید. آخر کوچه را پایید, انگار صدای تیر از طرف پشت بام خانه شان شلیک شده بود. صدای ناله رفیقش را که شنید, خودش را رساند به او. سرش را در بغل گرفت. از سینه اش خون نشت می کرد. صورت رفیقش عرق نشسته بود و پرده ای شفاف روی چشمش بسته شده بود. رفیقش خواست حرفی بزند, اما نتوانست. لبش چند بار تکان خورد. بعد خون بالا آورد و سیاهی چشمش محو شد. با انگشت تری کنار چشمش را گرفت.
رفیقش را آرام زمین گذاشت و مارپیچ خودش را به ته کوچه رساند. از شکاف در آهنی کج و معوج خانه, به داخل حیاط نگاه انداخت. روی پشت بام خانه شان دو سرباز دشمن را دید. یکی اسلحه داشت و دیگری دستش خالی بود. انگار با هم پچ پچ می کردند و جایی را نشان می دادند. بی سر و صدا داخل شد. کف حیاط گچ و آجر ریخته بود. داخل باغچه, درخت بزرگ گُل کاغذی همراه علف های بلند هرزه, خشک شده بود. پشت دیوار فرو ریخته ی توالت پنهان شد. اسلحه را طرف سرباز مسلح روی پشت بام نشانه گرفت.
مگسک بین سر و سینه اش سرگردان بود. بالاخره قلبش را نشانه رفت. آتش کرد. سرباز دشمن زیر پایش خالی شد و افتاد. سرباز دوم با وحشت گریخت. سریع پا گذاشت روی پله های درهم پیچیده ی آهنی پشت بام و با احتیاط بالا رفت. خودش را رساند به سرباز دشمن. گلوله به گردن سرباز خورده بود و از گلویش خون بیرون می زد.
صدای خُر خُر گلویش هوا بود و مثل مار به خودش می پیچید. لوله اسلحه را گذاشت روی قلبش. به صورتش خیره شد. به نظرش سرباز با لب های کلفت و چشمان سیاهش التماسش می کرد. به تردید افتاد: « شاید تیراندازی کار این نباشه!»
فکری به ذهنش رسید. دست از روی ماشه برداشت. خم شد و اسلحه سرباز را برداشت. دست زد به لوله ی آن, داغ نبود. هنوز هم اطمینان نداشت. خشاب اسلحه را در آورد. بین صدای خُر خُر گلو, تند و تند فشنگ ها را بیرون ریخت و شمارش زد: « یک, دو, سه...سی.»
وقتی مطمئن شد تیراندازی به رفیقش کار او نیست, از کشتن سرباز منصرف شد. نگاهش افتاد به جیب پاکتی روی ران سرباز که برجسته بود, نشست و جیب را باز کرد. دوربین عکاسی داخلش دید! برداشت و به سرباز دشمن نگاه کرد. هنوز صدای خُرخُر از گلویش می آمد و خون از سوراخ گردنش بیرون می آمد. دست زخمی را گرفت و گذاشت روی محلی که خون بیرون می آمد. با سر و دهان به سرباز تفهیم کرد:
ـ نگه اش دار!
برگشت و از پله های پشت بام پایین آمد. داخل کوچه شد. خودش را رساند به دو امدادگر , فریاد زد:
ـ بیاد! زخمی.
پشت سرش دویدند و خودشان را رساندند بالای سر رفیقش. یکی از دو امدادگر زانو زد و گفت:
ـ این تموم کرده! کی تیر خورده؟
گفت:
ـ خیلی وقت نیس.
خواستند جنازه را روی برانکارد بگذارند و ببرند که به آن ها گفت:
ـ یه زخمی بدجور دشمن, اون جا افتاده, همرام بیاید!
جلو افتاد و خودش را رساند روی پشت بام. سرباز دشمن هنوز زنده بود و از گلویش صدای خر خر می آمد. وقتی دو امدادگر را متعجب دید, گفت:
ـ کمک کنید! خودم زدمش! گناه داره.
بالای سر زخمی دشمن نشستند و زخمش را بستند. روی برانکارد گذاشتند با خود بردند.
حدود ساعت سه بعدازظهر پاکسازی شهر تمام شده بود. همراه هزاران نفر از نیروهایی که شهر را آزاد کرده بودند, داخل مسجد جامع خرمشهر شد. خسته و مغموم از دست دادن رفیقش بود. گوشه ای از حیاط را گیر آورد تا استراحتی کند. نشست و به دیوار حیاط تکیه داد, صدای گرم گوینده رادیو بین مارش نظامی از بلندگوی مسجد به گوش می رسید.
ـ شنوندگان عزیز توجه فرمایید...خرمشهر, شهر خون و قیام آزاد شد...
هیجان و غرور توی تنش موج انداخت. یاد دوربین عکاسی غنیمتی افتاد. آن را از کوله پشتی بیرون آورد و به آن خیره شد. آنی چشمش به فیلم داخل دوربین افتاد.
غروب با خنک شدن هوا و شکسته شدن شرجی هوا, خیابان نادری اهواز شلوغ تر از همیشه می زد. هنوز مردم کوچه و بازار و نیروهای داوطلب نظامی در شادی و شعف آزادی خرمشهر بودند. بازارچه ی ماهی و سبزی را رد کرد.
داخل پیاده رو شد تا عکس های ظاهر شده را از مغازه عکاسی داخل چهار راه بگیرد. وارد مغازه شد. روی میز شیشه ی ویترین هنوز ظرف نقل و شیرینی دیده می شد. سلام کرد و با لبخند نقلی برداشت و داخل دهان گذاشت. قبض فیلم را به مرد عکاس داد. مرد از داخل جعبه ی روی میز, پاکت عکسی را بیرون کشید. داخل آن را نگاه کرد. پکی به سیگارش زد, گفت:
ـ سه تا عکس بیشتر چاپ نشد!
ـ سه تا!؟ بقیه اش چی؟؟
حالت صورت عکاس تغییر کرد, گفت:
ـ بقیش سوخته بود!
پشت لبی برگرداند و گفت:
ـ چقدر می شه؟
ـ قابلی نداره, باشه شیرینی آزادی خرمشهر!
مرد عکاس پُک آخر را به سیگارش زد. پول را پس زد و بعد با انگشت شصت و میانی, سیگارش را پرت کرد داخل جوی آب پیاده رو, گفت:
ـ بهتر یه نگاه به عكسا بندازی!
با عجله پاکت را گرفت. عکس ها را بیرون آورد و با دقت به آن ها نگاه کرد: داخل هر سه عکس, همان سرباز زخمی دشمن, با ژست های متفاوت, روی تعدادی از اجساد زن ها و مردهای خرمشهر, پا گذاشته بود.
اکبر صحرایی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید