چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
الهی به امید تو
از همان طبقه بالا گوشی را برداشتم، به محض آنکه گوشی را برداشتم صدای سرهنگ سماوات را شنیدم:
«ببخشید آقا فرهاد شما هستید؟»
«بله خودم هستم. »
«از شما محترمانه خواهش می کنم، روی اسم مرجان و خانواده من قلم قرمز بکشید، ما فکر کردیم شما هم مثل دوستتان مسلمان هستید، اما فاصله ما با شما. . . »
و بعد از ادامه حرف زدن پشیمان شد و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد.
در شرایطی که انگار دنیا بر سرم آوار شده بود، مادرم شروع به سین جیم کردن کرد:
«فرهاد این آقا کی بود این وقت شب زنگ می زد؟! ببینم چی می گفت. . . »
من هم برای رد گم کردن گفتم: «هیچی مامان مشتری بود. . . »
اما مادرم با زرنگی گفت: «مشتری هیچ وقت به خانه زنگ نمی زند. »
ناگهان حرفی پیش کشید که کلکسیون نگرانی های مرا کامل کرد:
«راستی امروز پروین خانم، همسایه قبلی مان زنگ زد، می گفت یه کار خصوصی داره. هر چی گفتم موضوع چیه، گفت: پشت تلفن نمی تونم بگم اما درباره آقا فرهاده. . . »
و پاسخ من سکوت بود. آن شب بدون آنکه شام بخورم به بستر رفتم و تا صبح نخوابیدم، خدایا اگر پروین خانم راجع به حرف های خانم سماوات با مادرم حرفی بزند، چه خواهد شد. . . عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد و من لحظه شماری می کردم تا صبح برسد و از خانه بیرون بروم.
صبح زود هنگامی که همه خواب بودند و روی درخت ها، پرندگان فارغ از زندگی ما انسان ها مشغول خواندن بودند، گرسنه و خسته از خانه خارج شدم و تا حوالی ظهر در خیابان ها سرگردان بودم و هر لحظه مجسم می کردم که پروین خانم چه حرف هایی به مادرم خواهد زد و آن وقت واکنش مادرم چه خواهد بود.
بالأخره به خانه بازگشتم؛ مادرم به محض بازکردن در، در حالی که از فرط عصبانیت چهره اش سرخ شده بود، گفت:
«با مسلمان ها نشست و برخاست کردی، حرف زدیم گفتی شما اشتباه می کنید و توی محفل خوار و ذلیل شدیم، اما تحمل کردیم، اما حالا با این دسته گل جدیدت چه کنم؟!»
من هم جوری وانمود کردم که انگار از هیچ چیزی خبر ندارم. . .
«کدام دسته گل، مادر من. . . »
و مادرم در همان حال با عصبانیت بیشتر فریاد زد:
«خوشم باشه آقا فرهاد، حالا دیگه خودتم نمی دونی چکار کردی؟! یعنی تو خبر نداری که به یک دختر مسلمان قول ازدواج داده ای؟!»
یعنی تو خبر نداری در خانه دوستت که نامزد این دختر است، خواستار نامزدی شدی، دختر هم پذیرفته و مسئله را مشروط به رضایت خانواده اش کرده. . . به خدا امروز مردم و زنده شدم، وقتی پروین خانم گفت: این پسره بالأخره مسلمان می شود. . .
گفتم مادر این حرف ها چیه که می زنی؟! و او با شتاب گفت:
«ببینم چرا راجع به برادرهای دیگرت این حرف ها نیست؟! چون آنها سرشان را پایین انداخته اند و دارند زندگی می کنند. »
گفتم مامان، پروین خانم می داند که شما روی بهائیت تعصب دارید، خب خواسته سربه سرتان بگذارد.
ظاهراً مسئله فیصله پیدا کرد. اما می دانستم که مادرم تبدیل به آتش زیر خاکستر شده است.
یک لحظه اندیشیدم و به خودم گفتم: مرگ یک بار و شیون هم یک بار؛ چرا پدر خواندأ مرجان را از تردید بیرون نمی آوری؟! چرا حرف دلت را نمی زنی؟! تا کی می خواهی تو سری خور محفل باشی؟!. . . ناگهان در خودم انرژی خاص احساس کردم، آنچنان که برخاستم و از خانه بیرون زدم و یک راست به در منزل مرجان رفتم.
برای اولین بار بعد از دوران خدمتم گفتم، الهی به امید تو. . . (چون بهائیان از روح جمال مبارک مدد می خواهند) بدون دودلی و تردید زنگ در خانه را به صدا درآوردم، گوشی آیفون را مادر مرجان برداشت! کیه؟ گفتم منم فرهاد، کار واجب دارم اجازه بدهید با همسرتان حرف بزنم، آیفون قطع شد و لحظه ای بعد مادر مرجان در را به رویم گشود و گفت:
«پسرم مگر قرار نشد دیگر دور این خانواده را خط بکشی!؟»
گفتم بله. اما، اجازه بدهید با همسرتان حرف بزنم.
ناگهان صدای جناب سرهنگ در حیاط پیچید که: «خانم کیه. . . ؟!»
- غریبه نیست، همسایه است.
- خب تعارف کن تشریف بیاورند داخل.
ناگهان من با صدای بلند گفتم:
«جناب سرهنگ منم فرهاد جهاندیده، اجازه بفرمایید بیاییم داخل حیاط تا با شما حرف بزنم. »
ناگهان صدای پرصلابت اما مؤدبانه جناب سرهنگ در حیاط پیچید:
«بفرمایید داخل حیاط پسرم تا من حاضر بشوم، مهمان حبیب خداست. »
فخری خانم مادر مرجان به ناچار از جلوی در فاصله گرفت، تا من به درون حیاط بروم.
من هم پیش از ورود به سبک مسلمانان گفتم: یاا لله و از گفتن این کلام تمام وجودم سرشار از لذت شد. خانه قدیمی ساز بود با در و پنجره های چوبی و حوضی قدیمی و باغچه های پر از شمعدانی، ناگهان چشمم به مرجان افتاد صورتش قرمز شده بود، با دقت و تعجب به من نگاه می کرد.
با راهنمایی مادرش به داخل اتاق پذیرایی خانه هدایت شدم. روی طاقچه یک جلد قرآن کریم نفیس دیده می شد و آنسوتر یک دیوان حافظ روی دیوار عکسی از روزگار جوانی جناب سرهنگ خودنمایی می کرد که با چشم های پرصلابت به دوربین خیره شده بود.
منبع : روزنامه کیهان
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران احمد وحیدی مجلس مجلس شورای اسلامی چین دولت سیزدهم خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
روز معلم تهران آموزش و پرورش هواشناسی قوه قضاییه شهرداری تهران فضای مجازی سلامت پلیس دستگیری شورای شهر تهران شورای شهر
بانک مرکزی خودرو بابک زنجانی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا ایران خودرو سایپا دلار مالیات بازار خودرو تورم
تلویزیون سریال سعید آقاخانی سینمای ایران سینما نون خ موسیقی تئاتر دفاع مقدس فیلم کتاب رسانه ملی
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس روسیه نوار غزه ترکیه افغانستان بنیامین نتانیاهو
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید سپاهان تراکتور بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ برتر فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا تسلا اینستاگرام اپل فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه خواب دیابت مسمومیت کاهش وزن چاقی سلامت روان بارداری آلزایمر