چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


باغ دزاشیب


باغ دزاشیب
● درباره امیرحسن چهلتن
امیرحسن چهلتن به سال ۱۳۳۵ متولد شده است. نخستین آثار داستانی چهلتن در سال های میانی دهه پنجاه و در حالی كه او تنها ۲۰ سال سن دارد منتشر شدند. اولین كتاب او یعنی «صیغه» ۱۳۵۵ بیانگر ذهنیتی است كه بعدها و در كارهای مهم تر نویسنده به آن توجه شد. چهلتن نویسنده پركاری است. او در طول سه دهه حضور د ر جریان ادبیات داستانی ایران، آثار متعددی در دو حوزه داستان كوتاه و رمان منتشر كرده است. از جمله آثار او می توان به «دخیل بر پنجره فولاد»، «روضه قاسم»، «تالار آینه»، «تهران شهر بی آسمان»، «ساعت پنج برای مردن دیر است» و... اشاره كرد.
او سال ها به عنوان یك داستان نویس فعال در حوزه هایی مانند نقد ادبی و حضور در كارگاه های تجربی داستان فعالیت كرده است. جهان داستانی امیرحسن چهلتن عمدتا بر بازخوانی های ذهنی شخصیت های او از گذشته و اتفاق هایی بنا می شود كه در رقم خوردن سرنوشت انسانی اش تاثیر داشته اند. تنهایی ، ترس و شاید تلخی مفرط زمان از اهم عناصر تفكر داستانی چهلتن به شمار می آیند. او در مونولوگ نویسی و روایت های گزارشی قدرت خاصی دارد و همین امر باعث می شود تا اغلب آثارش بر پایه روایت های یك شخصیت از گذشته و یا دیگران شكل بگیرد. در آثار امیرحسن چهلتن شاهد فروریزی ارزش ها و تابوهای ذهنی هستیم كه اغلب زندگی انسان او را دچار انفعال و سردرگمی كرده اند. این اتفاق به واسطه روحیه جست وجوگری ای به وجود می آید كه قهرمان های او ناچار به تن دادن به آن می شوند. با این توصیف جهان داستانی امیرحسن چهلتن را باید جهان ذهن نویسنده ای دانست كه به تاریخ و عناصر سازنده اش مشكوك است. انسان اش مدام در حال حرف زدن با خود است و در هر شرایط و موقعیتی هم كه قرار داشته باشد كمی از زمان حال خود عقب یا جلوتر قرار گرفته است. چهلتن در شهر تهران سكونت دارد.
خاله جان گفت: راه گم كرده ای
گفتم: راستش این طرف ها بودم با خودم گفتم خوب است...
جوری كه انگار مچم را گرفته باشد، گفت: پس همان... راستش حسنعلی كه آمد گفت مهندس آمده دلم هری ریخت پایین... نه كه شماها اهل این جور معجزات نیستید گفتم نكند...
خندیدم، گفتم: آدم جرات ندارد یك وقت سری به خاله اش بزند
گفت: بگذار برایت از این نان برنجیه بیاورم، ... كجاست این عصاهه
نگذاشتم، اصرار می كرد، همه اش می گفت نمی دانی چه شیرینی ای است، توی دهان آب می شود.
گفتم: نه خاله جان، شما با این پادردتان
گفت: مگر می خواهم بروم سفر پتل پورت
گفتم: پس خودم می آورم، كجاست
گفت: همین جا، توی همین گنجه
همه چیز خانه برایم آشنا بود، تابستان های كودكی را یك سره آنجا گذرانده بودم، بارها و بارها در آن گنجه را باز كرده بودم و از تویش چیزی برداشته بودم، و آن روز وقتی درش را باز كردم همان بوهای همیشگی را شنیدم كه یك جور گرمای به خصوص داشت و حسی را منتقل می كرد كه اطمینان، امنیت یا این جور چیزها می شد اسمش را گذاشت، گفتم: خاله جان من چقدر خانه ات را دوست دارم
آه كشید، بعد گفت: نمی آیید كه... چه می شود اگر یك روز دست زن و بچه ات را بگیری و بیاوری اینجا... هان
گفتم: شرمنده ام خاله جان
این بار عمیق نگاهم كرد، گفت: می دانم تو هم گرفتاری
قوری چای روی بخاری بزرگ آهنی بود، برای خودم ریختم. گفت: حسنعلی همین پیش پای خودت آمد و دم كرد.
گفتم: خاله جان چه عطری
چشم ها را بستم و فنجان را به بینی ام نزدیك كردم، خاله جان گفت: نوش جانت
همیشه همه چیز خانه شان مرغوب و درجه یك بود، خب وضع شان هم البته روبه راه بود، همیشه مصدر و باغبان داشتند، شوهرش داوود خان نظامی بود البته بعدها هم امیر شد اما خاله جان همیشه سرهنگ صدایش می زد، می گفت تیمسار توی دهانم نمی چرخد. پرسیدم راستی از فریبرز چه خبر خاله جان
خاله جان سری تكان داد، گفت خوب است و این را جوری گفت تا در ضمن دل تنگی اش را هم آشكار كرده باشد، گفت: آن وقت ها لااقل پاری وقت ها نامه ای هم می داد اما حالا هف هش ده روزی یك بار فقط یك تلفن، همین
گفتم: خب تلفن كه بهتر است، صدایش را هم می شنوید
گفت: خب بله، اما به شرطی كه بشود آدم دو كلمه هم حرف بزند، نامه كه می داد هر كدامش را صد دفعه می خواندم، چشمم به خط نامه بود اما صدای فریبرز توی گوشم می پیچید، نامه ها همین جا روی طاقچه كود بود، حالا گذاشته ام شان توی مجری، هنوز هم بعضی وقت ها می آورم و می خوانم شان، نامه هایی كه بگو ده بیست سال پیش تر فرستاده، اما با تلفن بیشتر وقت ها هنوز سلام و علیك نكرده می گوید دیرم شد دیگر باید بروم، یا اینكه آیدا از توی دستشویی صدایم می زند یا اینكه...
پرسیدم: دختر كوچیكه اش را می گویید
به تایید سر تكان داد، بعد یك هو چهره اش شكفت، گفت: دختر به این خوشگلی به عمرم ندیده ام چشم ها رنگ زمرد همان جور برق می زند
پرسیدم: حالا چند تا بچه دارند
گفت: سه تا شیده از بس بچه دوست دارد، یعنی فریبرز هم همین طور، گفتم دیگر بس تان است، همین ها را بزرگ كنید، خب می دانی آنجا آدم ها از زن و مرد باید بیست و چهارساعته كار بكنند. شب ها شیده از فریبرز هم دیرتر به خانه می رسد.
فریبرز یك دانه اولاد بود، ما چهارتا بودیم، من همه دوران كودكی بگو تا آخر دبستان فقط یك دوچرخه داشتم كه تازه گاهی وقت ها می دادم به خواهران و برادرم آنها هم سوار شوند اما فریبرز هر تابستان یك دوچرخه می شكست. داوودخان مرا با انگشت نشان می داد و به فریبرز می گفت: «از این امیر یاد بگیر»
من و فریبرز هم سن و همكلاس بودیم، من شاگرد نمونه بودم و او هر سال تجدیدی داشت، داوودخان راغب بود كه تابستان ها من همراه شان به باغ دزاشیب بروم، خب من از خداخواهی ام بود.
آنها همیشه مهمان داشتند، شب ها روی آن ایوان پهن تشك ها را كنار هم پهن می كردیم و می خوابیدیم، من و فریبرز تا نیمه های شب پچ پچ می كردیم، برای فردا نقشه می كشیدیم، آن موقع شمیران پر از باغ بود، پر از كوچه های سایه سار و جوب های پرآب
خاله جان گفت: هر دفعه هم سراغت را می گیرد
گفتم: بی معرفت نمی كند تلفنی چیزی...
خاله جان حق را به من داد، با وجود این گفت: خودت چی... خودت خب یك تلفنی بزن بهش
گفتم: من كه می زنم.
اما دروغ می گفتم، از آخرین گفت وگوی تلفنی مان دوسالی می گذشت، بعد از تحویل سال بود كه...
خاله جان گفت: شما از برادر به هم نزدیك تر بودید
و بعد گفت: چایی ات كه سرد شد، ... عوضش كن
گفتم: من سرد می خورم
گفت: شیده هم همین طور... بهش می گویم اینكه تو می خوری چای نیست والله، آب حوض است
گفتم: خیال ندارید دوباره سری بهشان بزنید
بلافاصله و به تاكید گفت: نه
حتی به نشانه احتراز رویش را آن طرف كرد و بعد از مكثی گفت: گفتم كه آنها هر دو صبح می روند، نصفه شب برمی گردند، برای در و دیوار خانه شان بروم بچه ها هم كه مونس من نیستند، همه اش جلوی تلویزیونند، تازه فارسی هم درست بلد نیستند، دو سال پیش كه آنجا بودم یك روز از دل درد داشتم می مردم، یك تكه نبات ازشان خواستم، هیچ جور حالی شان نمی شد، هر چه توی گنجه های آشپزخانه بود كشیدند و آوردند پیشم، آخر سر هم گفتند نداریم، گفتم بابا من خودم با این دست چلاقم دو كیلو زعفرانی اش را برای تان آوردم، می گفتند نیست، تمام شد راست می گفتند شیده شب كه آمد گفت همان دوسه روزه اول كلكش را كندند
از یاد نوه ها دوباره چهره اش از شوق و شادی شكفت، من هنوز نگاهش می كردم كه یكهو اخم كرد، نالید و باز سر زانوها را مالید، پاها خیك باد مثل متكا شده بود، گفتم: راستی پای تان چطور است
گفت: همان طور ها نمی بینی... فقط همین قدر كه بتوانم با این عصاهه به واكرش اشاره كرد تا دستشویی بروم و برگردم.
از آنجا كه نشسته بودم گوشه ای از ایوان را می دیدم و همچنین تنه یكی دو درخت را، میان دو ستون بند رخت بسته بودند.
گفتم: خاله جان چند روز پیش می دانی یاد چی افتاده بودم
گفت: ها
گفتم: یاد آن تابستانی كه فریبرز بیست و چهار ساعت تمام گم بود
انگار بار دیگر از یك سر مگو صحبت به میان آورده باشیم با صدایی پایین و قیافه ای حیرت زده گفت: یادته
و تا لحظاتی هر دو سر تكان دادیم. خاله جان گفت: من هنوز هم سر در نمی آورم و دست ها را به نشانه یك شگفتی فوق العاده از هر دو سر باز كرد.
من و فریبرز ده یازده سال بیشتر نداشتیم، نیمه های شهریور بود و شب ها حسابی هوا سرد می كرد، خاله جان می گفت بهتر است تو بخوابیم، زیر بار نرفتیم، خاله جان دو سه لحاف كلفت برای ما گذاشت و خودش رفت كه بخوابد، آن بازی را من سال پیشش كشف كرده بودم، فریبرز اولش باور نمی كرد، همه اش می گفت آخر مگر می شود اما من یادش دادم، كرد و دید كه می شود. من به او می گفتم باید پلك ها را به هم نزدیك كنی، جوری كه كم و بیش مژه هایت را ببینی و آن وقت به درشت ترین ستاره آسمان نگاه كنی، می بینی كه تیغه های نور ستاره كش می آید و تا توی رختخوابت جلو می آید، آن شب همان طور كه تاقباز خوابیده بودیم، به آسمان نگاه می كردیم و حرف می زدیم یكهو متوجه شدم كه فریبرز دیگر چیزی نمی گوید، فكر كردم شاید خوابش برده است، به سمتش چرخیدم تا مطمئن شوم كه یكهو گفت: امیر ... من هم توانستم تیغه ستاره كش آمد، این قدر دراز شده بود كه انگار نوكش به پیشانیم می خورد
گفتم: دیدی باور نمی كردی
با صدایی كه می لرزید گفت: هنوز هم باور نمی كنم، اما می دانی چه اتفاقی افتاد من به تیغه ستاره دست زدم
ساكت شد، نفس نفس می زد، حركت تند و منظم لحافی كه تا روی سینه بالا كشیده بود كاملا محسوس بود، دانه های عرق روی پیشانی اش برق می زد.
گفتم: خب بعدش
و انگار یكهو نگران شده باشم پرسیدم: دستت سوخت
گفت: نه... سردبود، انگار دستت را توی آبی خنك فرو كرده باشی
بار دیگر ساكت شد اما جوری كه انگار هنوز حرفش را تمام و كمال تحویل نداده است، حالتی از انتظار و تعلیق را منتقل می كرد. من همچنان نگاهش می كردم تا او دوباره به حرف آمد: فكر می كنم اگر نوك تیغه نور را ول نمی كردم می توانستم تا خود ستاره بالا بروم
من تخته پشت را بر تشك گذاشتم، درشت ترین ستاره آسمان در تیررس نگاهم بود. در آن لحظه بزرگترین آرزویم این بود كه گمان او حقیقت داشته باشد اما با بدجنسی تمام گفتم: نه نمی شود
اما او تقریبا مطمئن بود. گفتم: می دانی از اینجا تا آسمان چقدر راه است چطوری می شود این همه راه را...
حرفم را قطع كرد، گفت: من بالا نمی روم، ستاره خودش تیغه اش را جمع می كند و مرا بالا می كشد
من باز هم مخالفت نشان دادم، گفتم غیرممكن است و او ناگهان لحاف را پس زد و در حالی كه به سمت من می چرخید، كتف ها و شانه ها را از تشك برداشت، گفت: از كجا این حرف را می زنی
دلخوری اش آشكار بود و لحظه ای بعد با خونسردی تمام گفت: حالا امتحان می كنم
چنان جدیتی در لحن و در صدایش بود كه من بی هوا گفتم: نه... این كار را نكن و لحاف را روی سرم كشیدم. یادم نیست چه مدت آن زیر بودم كه نیاز به هوای تازه وادارم كرد لحاف را پس بزنم، فریبرز نبود با پا لحاف مچاله را به یك سو زدم، نه، او واقعا نبود. من دوباره به همان ستاره درشت نگاه كردم، یادم هست كه به طور احمقانه ای كوشیدم او را از همان فاصله بعید بر سطح ستاره ببینم، از زور ترس و بیچارگی نزدیك بود به گریه بیفتم و یكهو دیدم تكه های ابری كه معلوم نبود تا آن موقع كجا قایم شده بودند كم كم به هم وصل شدند و صدای رعد باغ را لرزاند، ستاره درشت و محبوب ما دیگر پیدا نبود و لحظاتی بعد باران گرفت. من لحاف را دوباره روی سرم كشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
صبح فردا خاله جان صدایم زد و گفت: فریبرز نیست هر چه صدایش می زنم، هر جای خانه و باغ را كه می گردم سری از آثارش پیدا نیست
همه ی روز در خانه ولوله بود، به همه كلانتری ها سپرده بودند، داوودخان كار و بارش را ول كرده بود و با جیپش شهر را می گشت، خاله جان از بس سر و صورتش را چنگ زده بود دیگر جای آبادی توی صورتش نبود، همه عموها، عمه ها، خاله ها و دایی ها خبر شده بودند، مادرم تكه تكه اسباب بازی های فریبرز را از گوشه كنار خانه پیدا می كرد و به جگر می چسباند و زار می زد. شب كه داوودخان دست خالی برگشت تازه ضجه عمه ها و خاله ها اوج گرفت، داوودخان به زن ها تشر زد و سروقت خاله جانم رفت. خاله جان رمق نداشت بی تكان و خاموش بود، فقط یك كلام گفت: آمدی
داوودخان سر تكان داد و پیشانی خاله جانم را بوسید و آن وقت با سر برادر كوچكترش را كه مثل خودش نظامی بود و درس دكتری هم خوانده بود صدا زد، گفت: یه چیزی بهش بده كه بتونه بخوابه شب موقع خواب خانه هنوز پر از مهمان بود، گوشه كنار پچ پچ می كردند و برای خاله جانم دل می سوزاندند.
من باز روی ایوان خوابیدم و آن قدر به همان ستاره درشت در آسمان نگاه كردم تا خوابم برد اما نیمه های شب ناگهان بیدار شدم، فریبرز كنار دستم خوابیده بود، در گوشم گفت: من برگشتم
بغلش كردم گفتم: كجا بودی
گفت: خودت كه لابد دیدی، یكهو ابر شد هوا، دیگر نمی شد برگشت.
گفتم: برایم تعریف كن بگو كجاها رفتی و چه ها دیدی
فریبرز لام تاكام نگفت.
فردا صبحش در خانه یك جشن حسابی بود، گاه البته از او می پرسیدند: بالاخره به ما نگفتی كجا رفته بودی
فریبرز می گفت: شما از چی حرف می زنید و در همان حال زیرچشمی به من نگاه می كرد... من شب خوابیدم و صبح كه چشمم را باز كردم دیدم همه تان دورم حلقه زده اید و تماشایم می كنید، ... همین
من به نگاهش پاسخ می دادم و مطمئنش می كردم كه این راز تا ابد بین ما باقی خواهد ماند.
امیرحسن چهلتن
منبع : روزنامه شرق