جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چند حکایت از تذکره الاولیاء


چند حکایت از تذکره الاولیاء
● شیطان
روزی غابوالحسن بوشنجیف وضو می ساخت. در خاطرش آمد که؛ «پیراهن تن، به فلان درویش می باید داد». خادم را آواز داد و گفت؛ «این پیراهن از تن من بیرون کش و به فلان درویش بده». خادم گفت؛ «ای خواجه، چندان صبر کن که بیرون آیی».گفت؛ «می ترسم که تا آن وقت، شیطان، راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند».
● حکیم و زاهد
در عهد «محمدبن علی ترمذی» زاهدی بزرگ زندگی می کرد که پیوسته بر وی اعتراض می کرد و از جواب گفتن سلام او نیز ننگ می داشت. حکیم ترمذی، در همه دنیا، تنها کلبه ای داشت که در نداشت، و چون به سفر حجاز رفت و بازآمد در آن کلبه، سگی بچه نهاده بود. شیخ، نخواست که سگ را بیرون کند. هشتاد بار می رفت و می آمد تا باشد که سگ به اختیار خود، آن بچه گان را بیرون برد.
پس همان شب، آن زاهد، ندایی شنید که گفت؛ «ای فلان، با کسی برابری می کنی که برای سگی، هشتاد بار مساعدت کرد؟»
● از زبان عیال
از عیال او پرسیدند که؛ «چون شیخ خشم گیرد، شما دانید؟»
گفتند؛ «دانیم. چون از ما بیازارد، آن روز، با ما بیشتر نیکی کند و نان و آب نخورد!»
● راز نگه دار
معروف بود که؛ «او را چندان ادب است که هرگز پیش عیال خود نیز بینی پاک نکرده است».
مردی، آن شنید و قصد زیارت او کرد. چون او را دید، ساعتی در مسجد توقف کرد تا او، از خواندن اوراد، فارغ آمد. مرد به دنبال او رفت و در راه به خود گفت؛ «کاشکی می دانستم که آنچه درباره او می گویند، راست است».
شیخ، به فراست، این دانست، روی به او نمود و بینی خود پاک کرد. آن مرد را، این عجب آمد. با خود گفت؛ «آنچه به من گفتند یا دروغ است و یا این، تازیانه ای است که شیخ به من می زند تا از این پس، سر بزرگان نطلبم». شیخ، این نیز دانست. روی به او کرد و گفت؛ «ای پسر، به تو راست گفتند. لکن اگر خواهی که سر همه، پیش تو گذارند، سر خلق بر خلق نگاهدار- که هر که سر ملوک گوید، همسری را نشاید».
● پرسش
نقل است که «ابوبکر وراق» گفت؛ در راه مکه، زنی را دیدم. به من گفت؛ «ای جوان، کیستی؟»
گفتم؛ «مردی غریبم».
گفت؛ «از وحشت غربت شکایت می کنی، یا هنوز به خداوند خود انس نگرفته ای؟»
چون این شنیدم، آنقدر قدرتم نماند که گامی از پی او برگیرم. بازگشتم تا او رفت.
منبع : روزنامه کارگزاران