جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

قصه درد دل


قصه درد دل
دوست خوب و عزیز و مهربان!
قصه ای دارم بیا آن را بخوان
قصه من راست است، افسانه نیست
قصه درد دل من واقعی است
سال های پیش، تیمی داشتیم
در محل جمعی صمیمی داشتیم
هر سه شنبه شب، توسل بود و اشک
گوشه چشم محل، گل بود و اشک
هر شب جمعه که هیئت داشتیم
بذر خوبی توی دل می کاشتیم
عطر قرآن توی هیئت پخش بود
چای آن شیرین و لذت بخش بود
جمعه ها با شوق بازی توی تیم
صبح زود از خواب برمی خاستیم
دست می بردیم سوی بند کفش
میخ بیرون می زد از لبخند کفش
میخ در پا، گرم بازی می شدیم
توی گرما، گرم بازی می شدیم
زیر نیش نیزه های آفتاب
از سرو روی همه می ریخت آب
توپ بود و عرصه میدان جنگ
شوت بود و عطر گل های قشنگ
داور بازی به سوتش می دمید
نیمه اول به پایان می رسید
خسته می رفتیم سوی ساک ها
پاک می کردیم گردوخاک را
آب لیمو بود و یخ بود و شکر
نصف لیوان بود سهم هر نفر
ما که با شادی و غم می ساختیم
گاه می بردیم و گه می باختیم
تلخی هر باخت مثل زهر بود
از غم آن هر که با خود قهر بود
برد شیرین بود مانند عسل
پخش می کردیم آن را در محل
در محل با خواندن شعر نخود
هرکسی می رفت سوی کار خود
در محل هر چار فصل سال را
خوب و خوش بودیم از غم ها رها
توی تعطیلات فصل آبدوغ
بود بازار محل گرم و شلوغ
بادبادک بازی و «شیر و پلنگ»
«گانیه»، «بالا بلندی»، «هفت سنگ»
ضربه سنگین آن چوب «الک»
گردش رنگین آن چرخ و فلک
نیش گرما، حال ما را می گرفت
زهر آن را آب از ما می گرفت
در صف استخر، دست و پای ما
خرد و له می شد میان میله ها
روز و شب طی می شد و با فصل باد
چرخ تعطیلات ما می ایستاد
باد با خود داشت بوی مدرسه
شاد می رفتیم سوی مدرسه
لحظه های زنگ شادی در حیاط
موج می زد خنده با شور و نشاط
یاد خوبی، یاد پاکی ها بخیر!
یاد تقسیم خوراکی ها بخیر!
ساندویچ ساده مان، نان و پنیر!
روی آن نوشابه ای از آب شیر!
ثلث اول، امتحان جان می گرفت
فصل برگ و باد پایان می گرفت
در زمستان، فصل برف و سرسره
صبح زود اخبار بود و دلهره
در خیابان سنگری می ساختیم
بر سپاه دشمنان می تاختیم
توی گرما گرم بازی لای برف
دستمان یخ می زد از سرمای برف
پاتوق ما پای تیر برق بود
قلبمان در شادمانی غرق بود
کرسی ما در محل، یک «پیت» بود
گرمی اش از کاغذ و کبریت بود
برف و یخ های خیابان با شتاب
آب می شد با نگاه آفتاب
باز تا بادی ملایم می وزید
فصل سرسبز بهاران می رسید
سال نو، هنگام دید و بازدید
جیب مان پر می شد از آجیل عید
عید ما با دسته گل های قشنگ
سبز می شد پیش جانبازان جنگ
تا گلی تقدیم می کردیم ما
عید را تقسیم می کردیم ما
لحظه ها، با روز و شب های بلند
در پی هم یک به یک طی می شدند
در یکی از روزهای خوب عید
ناگهان از دورها رودی رسید
رود برگ یاس را آورده بود
پیکر «عباس» را آورده بود
پیکرش در قایق تابوت بود
رود با او شعر رفتن می سرود
عاقبت با موج موج دست ها
قایقش کوچید از بن بست ها
رفتن «عباس» حرفی تازه داشت
در دل ما شور و شوقی تازه کاشت
شور و حال پر کشیدن تا خدا
شوق رفتن سوی دشت کربلا
دوستان آماده رفتن شدند
باغبانان گل میهن شدند
کربلا گل کرد بر سر بندشان
یادگاری شد گل لبخندشان
«احمدی» در جبهه در حال نبرد
زیر آتش پای خود را هدیه کرد
او که چون پروانه ای بی بال شد
در دلش از هدیه اش خوشحال شد
بعد از او همبازی خوبم «حمید»
شهد شیرین شهادت را چشید
پر زد او، اما پرش جا مانده است
حرف او در دفترش جا مانده است
کاش می شد چون کبوتر پر کشید
بال و پر زد رفت پهلوی حمید
دوستان رفتند و من جا مانده ام
در میان کوچه تنها مانده ام
کوهی از اندوه دارم در دلم
مثل ابری از بهارم در دلم
حیف شد آن روزهای خوب رفت
از محل آب و هوای خوب رفت
هیچکس فکری به حال گل نکرد
شد خزان و دوستی ها گل نکرد
دوست خوب و عزیز من بیا
تا کنار هم شویم از غم رها
تا پریشان است جمع بچه ها
سرد و خاموش است شمع بچه ها
پس بیا تا باز هم مثل قدیم
شمع جمع کوچه را روشن کنیم

محمدعزیزی (نسیم)
منبع : روزنامه کیهان