پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
روانشناسی سلامت
مقدمه
آیا یگانه عامل دخیل در بیماری و سلامت، عامل جسمی است؟ آیا بین حالات بدنی و عوامل زیستی تناظری یك به یك برقرار است؟ آیا مسائل روانی در بهبود بیماریها نقش دارد؟ آیا افكار، عواطف و انگیزههای فرد ممكن است در بروز بیماری یا بهبود آن دخیل باشد؟ چگونه است كه برخی در مقابل مصائب تاب میآورند، ولی برخی دیگر در آن حال، دچار انفعال و افسردگی میگردند؟
اینها و دهها سؤال مشابه آن، مسائلی است كه در شاخهای نوظهور و جدیدالتاسیس در روانشناسی به نام «روانشناسی سلامت» مورد توجه قرار میگیرد. بالا رفتن هزینههای بهداشتی و مشخص شدن نقش مهم عوامل رفتاری در بیمایهای جدید همه گیر، دو عامل از عوامل متعددی است كه باعث رشد چشمگیر و گسترش سریع این شاخه از روانشناسی شده است. در واقع، مشكلات الگوی «زیست پزشكی» به روانشناسان امكان داد تا از معلومات، تحقیقات و مهارتهای بالینی خود در علوم پزشكی نیز استفاده كنند. اثبات علمی این امر كه فرآیندهای بدنی «غیر ارادی»، نظیر ضربان قلب، فشار خون، امواج مغزی و جریان خون به اندامها را میتوان با اراده كنترل كرد، دوگانگی روان - بدن را كه پایه اصلی الگوی زیستپزشكی است، با تردید مواجه ساخت.
این شاخه از روانشناسی در سال ۱۹۷۹ برای اولین بار با تاسیس بخش روانشناسی سلامت (بخش ۳۸) در انجمن روانشناسی امریكا به رسمیتشناخته شد.
این علم را در گستردهترین معنای خود میتوان كاربرد نظاممند روانشناسی در حیطههای مربوط به سلامت، بیماری و سیستم مراقبتبهداشتی تعریف كرد. انجمن روانشناسی امریكا این علم را با جزئیات بیشتر این گونه تعریف میكند: مجموعهای از مساعدتهای آموزشی، علمی و حرفهای رشته روانشناسی برای ارتقا و حفظ سلامت، پیشگیری و درمان بیماری، تشخیص روابط علی و تشخیصی سلامت، بیماری و اختلالات كاركردی مربوطه و نیز برای تجزیه و تحلیل و بهبود سیستم مراقبتبهداشتی و شكلدهی سیاستهای بهداشتی.
كتابی كه در این مقاله، گزیدهای از آن را میآوریم، از كتابهای مربوط به همین شاخه از روانشناسی است كه دارای چهارده فصل است و موضوعات مربوط به سلامت و بیماری را از مراحل اولیه(قبل از بروز نشانهها) تا آخرین مرحله(مرگ) پی میگیرد. به طور خلاصه، پس از ذكر مقدمهای در معرفی این علم در فصل اول، به اصطلاح شناسی پزشكی، فیزیولوژی و روششناسی آن در فصل دوم میپردازد. فصل سوم و چهارم به پیشگیری اولیه و ثانویه و ثالثیه فصل پنجم و ششم به ناخوشی و بیماری و درد; فصل هفتم و هشتم به ارتباط كلامی و غیركلامی (فراارتباط) بیمار با پزشك، فصل نهم به مشكلات خود متخصصان پزشكی، فصل دهم و یازدهم به ارتباط بیماریهای جسمی و عوامل روانی و نیز فشار روانی و كنار آمدن با آن و در نهایت، فصل دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم به ترتیب به بیماریهای حاد، مزمن و لاعلاج و بلاخره مرگ، اختصاص دارد.
البته از آنجا كه خلاصه كردن كتابی با این حجم، در یك مقاله بسیار مشكل و شاید ناممكن است و صرف اشاره به مباحث مطرح شده در هر فصل چیزی عاید خواننده نمیكند، سعی میكنیم در هر فصل، گزیدهای از مهمترین مباحث را گلچین كنیم و طالبان تفصیل را به اصل كتاب ارجاع دهیم.
ترجمه كتاب توسط گروه روانشناسی دفتر همكاری زیرنظرآقایكیانوشهاشمیان انجام شده است و امیدواریم در آیندهای نزدیك از طرف این دفتر انتشار یابد.
فصل اول: مدخل
در طول تاریخ مكتوب بشر، معمولا بیماری را به پدیدههای جادویی و ناشناختهای مانند افكار گناهآلود، تسلط ارواح خبیثه و اراده خدایان كینهتوز نسبت میدادند. در یونان باستان نیز، كه پزشكی غرب ریشه در آن دارد، وضع چنین بوده است. بقراط اولین كسی بود كه شالودههای اولیه بنای رفیع پزشكی «عقل مدار» را ریخت و باورها و معلومات كنونی پزشكی تا حدود زیادی مرهون خدمات اوست. پس از وی، جالینوس راه او را ادامه داد و تشخیص بیماری را بر چارچوبی مبتنی بر كالبدشناسی و فیزیولوژی بنا نهاد. رنسانس در قرن پانزدهم میلادی، عقلگرایی را به حیطه پزشكی وارد ساخت. بسیاری از اقدامات چشمگیر در پزشكی در سالیان اخیر رخ داده است، ولی قرن بیستم شاید تنها دورهای در تاریخ است كه در آن، جو غالب پزشكی بیشترین اهمیت را به مسائل بدنی میدهد و از نقش عوامل روانی در بیماری و سلامت غفلت میورزد. امروزه با وجود پیشرفتهای عظیم در جنبه فنی پزشكی، جنبه انسانی آن به آسانی به بوته فراموشی سپرده شده است.
از سوی دیگر، تا این اواخر تقریباهمه روانشناسان منحصرا به مشكلات روانی توجه میكردند و در این علم، «دكتر» دقیقا معادل «روان درمانگر» گرفته میشد; اما در سی سال اخیر، آنان متوجه امكان كاربرد یافتههای روانشناسی در نیل به سلامت و حفظ آن شدند و بدین ترتیب، شاخه روانشناسی سلامتبه وجود آمد. در واقع، روانشناس سلامت، به بررسی مسائل روانی در حیطه كار پزشكی و حوزههای وابسته آن میپردازد و در این راه ممكن استبه عنوان مشاور پزشك یا تیم پزشكی، پژوهشگر، ابداع كننده برنامههای آموزش بهداشتبرای عموم مردم، از طریق رسانههای جمعی و یا متخصص بالینی مستقل عمل كند.فصل دوم: اصطلاح شناسی پزشكی، فیزیولوژی و روش شناسی
روانشناس سلامتبرای فهم بهتر امراض و ارتباط كارآمدتر با متخصصان پزشكی، نیازمند اطلاعاتی درباره اصطلاحات پزشكی است. دراین فصل، از طریق یاد دادن معانی اشتقاقات كلامی گوناگون، از قبیل ریشهها، پیشوندها و تركیب آنها با واژههای پزشكی، سعی میشود كه روانشناس به راحتی بتواند معانی واژگان پزشكی را درك كند. همچنین در این فصل، راجع به دستگاههای بدنی زیر بحث میشود: سیستم استخوان بندی، سیستم عضلانی، قلبی - عروقی، تنفسی، گوارشی، عصبی و دستگاه ایمنی بدن. بخش دیگر این فصل به روشهای تحقیق مورد استفاده در این علم اختصاص دارد كه از جمله میتوان به آزمایش حقیقی، همبستگی، گذشتهنگر، آیندهنگر، عرضی - طولی و آزمایشگاهی - میدانی اشاره كرد. همچنین روشهای ارزیابی، یعنی بررسی مدارك، مصاحبه، پرسشنامه و مشاهده موقعیتهای عینی، مورد بحث و بررسی قرار میگیرد.
فصل سوم: سالم ماندن
این فصل با اشاره به عمدهترین علل مرگ و میر، یعنی بیماریهای قلبی، سكته و سرطان و عوامل رفتاری مؤثر در بروز آنها به پیشگیری اولیه میپردازد. از جمله علل بروز بیماریهای قلبی، به استعمال دخانیات، فشارهای عاطفی، فشار خون مهار نشده، چاقی، زندگی كم تحرك، دیابت مهار نشده و كلسترول بالا; واز علل سرطان به استعمال دخانیات، قرار گرفتن در معرض عوامل سرطانزای محیطی، نور آفتاب و اشعههای دیگر و نیز اجتناب از معاینات جسمی منظم; و در نهایت از عوامل سكته به استعمال دخانیات، فشار خون مهار نشده و چاقی اشاره میكند.
پیشگیریها اولیه عبارت است از اعمالی كه افراد سالم برای رسیدن به حداكثر سلامتی و احتراز از بروز بیماری انجام میدهند. از جمله پیشگیریهای اولیه میتوان به استفاده منظم از كمربند ایمنی در اتومبیل، واكسیناسیون بموقع، بهداشت جنسی، كاستن از غذاهای با كلسترول زیاد، پرهیز از چاقی و اضافه وزن، ورزش منظم و احتراز از دخانیات و مشروبات الكلی اشاره كرد.
فصل چهارم: عمل به توصیههای بهداشتی
دراین فصل، رفتار پیشگیرانه و عوامل روانی دخیل در موفقیتیا شكست در اتخاذ و ادامه اعمال بهداشتی بررسی میشود و از پیشگیری ثانویه و ثالثیه بحثبه میان میآید. منظور از پیشگیری ثانویه آن است كه بیمار برای جلوگیری از تبعات منفی بیماری، به انجام اقداماتی مبادرت ورزد. نمونهای از این نوع پیشگیری، مصرف دارو یا تبعیت از برنامههای غذایی یا ورزشی ویژه است. پیشگیری ثالثیه، مستلزم اقداماتی برای معالجه یا مهار پیشرفتبیماری است; مثلا برای از بین بردن غده سرطانی باید از جراحی یا پرتودرمانی كمك گرفت. این دو نوع پیشگیری، برای ممانعت از ناتوانی و معلولیت در نظر گرفته میشوند.
دربخشی دیگر از این فصل، راجع به تبعیتبیمار و اینكه به چه دلیل گاهی بیمار از عمل به توصیههای پزشكی سرباز میزند، بحث میشود و از دلایل عدم تبعیتبیمار، به مواردی از قبیل فراموشی، سوءفهم، وجود موانع، تعارض با انجام اعمال ضروری یا خوشایند، عدم باور به مفید بودن نتایج تبعیت و عدم حمایتخانواده، دوستان و گروه فرهنگی و اجتماعی اشاره میگردد. در قسمتبعدی، به ضرورت ارائه اطلاعات به بیمار برای تغییر رفتارهای نامطلوب بیان شده اشاره میشود و رسانههای جمعی، پزشكان و دیگر متخصصان سلامت، به عنوان منبع این اطلاعات معرفی میشوند. از آنجا كه فهم كامل تصمیمات بهداشتی از سوی فرد، بر تحلیل فرآیند ارزیابی اطلاعات بهداشتی مبتنی است، مؤلف به تعریف دو اصطلاح مهم «باور» و «نگرش» و نحوه تاثیرگذاری آنها بر رفتار بهداشتی میپردازد.
طبق یكی از نظریات، رفتار بهداشتی از «قصد» انجام آن رفتار نشات میگیرد و این قصد رفتاری از دو مؤلفه ساخته میشود: نگرش فرد نسبتبه آن عمل و هنجارهای ذهنی در مورد آن. مثلا، قصد فرد در مورد ترك سیگار متاثر از نگرشهای او راجع به دو امر است: میزان باور وی به اینكه ترك سیگار منجر به سلامتی میشود و اینكه سلامتی برای او تا چه حد ارزشمند است.
منظور از هنجارهای ذهنی، عقاید دیگران درباره رفتار بهداشتی است، مثلا آیا دوستان و افراد خانواده فرد معتقدند كه او باید سیگار را ترك كند یا نه و نیز او چقدر انگیزه برای تبعیت از عقاید آنان دارد.
فصل پنجم: ناخوشی
مؤلف در فصل اول اشارهای به این امر كرده بود كه توجه زیاد به جنبه فنی پزشكی در قرن بیستم، باعث نادیده گرفتن تمایز روشن بین دو پدیده مهم بیماری (disease) و ناخوشی (illness) شده است. بیماری(در تقابل با ناخوشی)، مجموعه یافتهها و علائمی است كه مجموعا ماهیت مشخصی را شكل میدهد. ناخوشی لزوما بیماری خاص و مشخصی نیست، ولی عملكرد بهینه فرد را از هم میپاشد و بر شناخت، عواطف، انگیزهها و رفتارهای وی تاثیر میگذارد.
در ادامه همین بحث، در فصل پنجم نیز این تفاوت تذكر داده میشود. گر چه امید به زندگی و میزان مرگ ومیر به لحاظ آماری تغییر یافته و در سالیان اخیر، داروهای جدیدی به بازار آمده است، ولی گزارش ناخوشی از سوی مردم نسبتبه گذشته زیادتر شده است. به عبارت دیگر، در این سالها بیماری كمتر شده و ناخوشی افزایش یافته است. مؤلف از این امر، با عنوان پارادوكسسلامت و ناخوشی نام میبرد و در صدد تبیین آن برمیآید. این پارادوكس، تنگنایی است كه الگوی زیست پزشكی ایجاد كرده است و بر اساس این الگو، كه امروزه در پزشكی غلبه دارد، چنین فرض میشود كه انحراف فرد از هنجار، بر طبق متغیرهای زیستی قابل سنجش، قادر استبه طور كامل بیماری وی را توجیه كند. این دیدگاه بر آن است كه پیچیدهترین پدیدههای بیماری را نیز میتوان به نابهنجاری جسمی ارجاع داد.
این الگو مطمئنا نسبتبه رویكرد موجود در سدههای قبل كه شیاطین را علتبیماریها معرفی میكردند، پیشرفت محسوب میشود، ولی در توجیه بسیاری از پدیدههای مربوط به سلامت و بیماری ناتوان است. چگونه فردی كه با بیماری مشخص احساس سلامتی میكند یا دیگری كه در او هیچ عامل متنافر جسمی وجود ندارد، از بیماری مینالد؟ و علاوه بر این، چگونه یك بیماری خاص جسمی، تاثیری متفاوت بر افراد دارد؟در سال ۱۹۷۷، یكی از روانپزشكان، به نام جرج انگل، الگوی دیگری را به جامعه پزشكی عرضه كرد. در این الگوی زیستی - روانی - اجتماعی نامیده میشود، برای درك واكنش بیمار به نشانههای بیماری و تجربه وی از آن، در كنار عوامل زیستی به عوامل روانی و اجتماعی نیز توجه میشود:
۱) معنایی كه فرد به بیماری خود میدهد (آیا آن راء;خخ مانع دستیابی به آرزوهای خود میداند یا معتقد است كه میتوان بر آن فائق آمد);
۲) خواستههای هشیار یا ناهشیار فرد(آیا خواستار مراقبت استیا در آرزوی استقلال عمل);
۳) شیوه واكنش به بیماری(آیا به ناتوانیهای خود میافزاید یا سعی در كاستن از آنها دارد).
این الگو آنقدر گسترده است كه حتی انتظارات فرهنگی فرد راجع به بیماری، بویژه آموختههای وی از خانواده و فرهنگ درباره نحوه واكنش به بیماری، و نیز حالات روانی نظیر میزان اضطراب و افسردگی بیمار و نهایتا، شرایط اجتماعی كنونی وی(میزان تاثیر بیماری در ارتباطات وی با دیگران) را در برمیگیرد.
مؤلف در بخش دیگری از این فصل متذكر میشود كه آنچه بیمار را به درخواست كمك از مراكز درمانی وامیدارد همانقدر به وخامت عینی نشانههای بیماری بستگی دارد كه به ویژگیهای روانی بیمار. عوامل روانیای كه فرد را به درخواست كمك وامیدارند عبارتند از:
الف) ترسآور و خطرناك بودن نشانهها;
ب) هنگامی كه نشانههای بیماری، جدید و متفاوت یا آشنا و وخیم باشند;
ج) پس از تجربه یك بحران میان فردی نظیر دعوای خانوادگی یا مشاجره با رئیس، بحران میان فردی سطح اضطراب فرد را بالا میبرد و برخی نشانههای بیماری را غیرقابل تحمل میسازد;
د) نشانههایی نظیر كهیرهای صورت كه ارتباط فرد را با دیگران به خطر میاندازند، باعث تسریع در مراجعه به پزشك میشوند;
ه) هنگامی كه دیگران از مراجعه فرد به پزشك حمایت كنند.
فصل ششم: درد
در این فصل، مؤلف پس از تعریف درد، بین آن و دریافت درد «تمایز» قائل میشود. درد امری است درونی واحساسی است كه فرد دارد; ولی دیافت دردت، نیرویی است كه بر پایانههای عصبی خاصی اثر میگذارد و قابل ارزیابی و مشاهده است. پس از آن به نظریات مربوط به درد، از جمله نظریههای طرحی، اختصاصی و كنترل دروازه درد میپردازد. در نظریه اختصاصی فرض بر آن است كه بر روی پوست، گیرندههای خاصی وجود دارد كه فقط در مقابل درد واكنش نشان میدهد. در مقابل، نظریهطرحی معتقد است كه درد، نتیجه طرحیابی وكیفیت تحریك پایانههای عصب پیرامونی است; مثلا ممكن است فشار ملایم بر ناحیه خاصی از بدن موجب احساس لمس و فشار شدید بر همان ناحیه و سبب احساس درد شود. نظریه سوم ضمن قبول اختصاصی بودن انتقال درد و نیز اهمیت طرحیابی آن، فرآیندهای روانیرانیز در تجربه و كنترل درد مد نظر قرار میدهد، سپس درباره عوامل روانی تاثیر گذار بر درد بحث میكند. عواملی نظیر افكار، عواطف، توجه و انتظارات براحساسدرد تاثیر قوی دارند. توجه به امور دیگری غیرازدرد، باعث كاهش احساس آن میشود; مثلا ورزشكار در حین مسابقه ممكن استحتی متوجه آسیبدیدگی خود نگردد. طبق یك بررسی از میان ۲۱۵ مجروح جنگی در جنگ جهانی دوم، فقط ۲۵% برای تسكین درد خواستار دارو بودهاند، در حالی كه این درصد در میان بیماران دیگر كه زخمهای مشابهی داشتهاند به ۸۰% بالغ میشد، كه این امر را میتوان به اختلاف در تفسیر آنان از درد نسبت داد. همچنین انتظارات در احساس درد تاثیر دارد، نمونه بارز این امر، استفاده فراوان پزشكان از دارونماست. در واقع تاثیر دارو بیشتر به دلیل باور فرد به اثربخشی آن است.
در ادامه فصل به بحث از درمان درد با روشهای مختلف پرداخته میشود. از جمله روشهای درمانی موردبحث در این كتاب به این موارد میتوان اشاره كرد:عمل جراحی، انواع مختلف داروهای ضد درد، روشهای شناختی، آرمیدگی تدریجی، پسخوراند زیستی،هیپنوتیزم، تغییر رفتار، شرطی سازی عامل، طبسوزنی، تحریك الكتریكی پوست، ماساژ و كاربرد سرما و گرما.
فصل هفتم: ارتباط درمانی
در این فصل، از ارتباط كلامی پزشك و بیمار در جریان تشخیص و درمان بیماری بحث میشود. از زمانی كه پزشكی حتسلطه تكنولوژی قرار گرفت، برخی پزشكان توجه كمتری به گفتگو با بیمار مبذول داشتند. اصولا سه الگوی ارتباطی میان پزشك و بیمار میتوان تصور كرد:
الف) الگوی فعال - منفعل، هنگامی رخ میدهد كه بیمار به دلیل شرایط خاص بیماری قادر به مشاركت در مراقبت و تصمیمگیری درباره خود نیست;
ب) الگوی راهنمایی - همكاری، وقتی به وقوع میپیوندد كه قسمت اعظم مسئولیت تشخیص و درمان بر عهده پزشك است;
ج) الگوی مشاركت متقابل، مستلزم تصمیمگیری مشترك پزشك و بیمار درباره همه جنبههای مراقبت است، از مطالعات تشخیصی گرفته تا انتخاب و اجرای درمان. این الگو، كارآمدترین تعامل درمانی ممكن بین پزشك و بیمار است.
ملاقات پزشكی به سه بخش تقسیم میشود: تاریخچه، معاینه جسمی و نتیجهگیری. در بخش اول، اطلاعات ضروری از بیمار گرفته میشود و در آن هنگام لازم است كه پزشك فعالانه به گفتههای بیمار گوش دهد، ساختاری برای مصاحبه طرح ریزی كند، هدف از كار خود را برای بیمار توضیح دهد و انتظار خود را از مصاحبه به وی گوشزد نماید. از جمله مشكلاتی كه در جریان ملاقات برای بیمار رخ میدهد، استفاده پزشك از اصطلاحات فنی پزشكیای است كه برای بیمار قابل فهم نیست. مشكل دیگر آن است كه پزشك به حرفهای بیمار گوش نمیدهد و نیز اطلاعات زیادی در اختیار وی نمیگذارد. بیماران نیز قسمت اعظم همان اطلاعات اندكی را كه دریافت كردهاند، از یاد نمیبرند.
فصل هشتم: انتقال احساسات
در ادامه بحث فصل هفتم، مؤلف در این فصل به جنبههای دیگری از ارتباط درمانی میپردازد. از جمله مهمترین مباحث این فصل، همدلی و تفاهم با بیمار از سوی پزشك است. منظور از همدلی، حساس بودن به احساسات متغیر دیگران و ارتباط عاطفی با آنهاست. پزشك به سبب همدلی با بیمار، تشخیص كارآمدتر و امكان درمان بهتر را برای خود فراهم میسازد و در نتیجه، احتمال تبعیتبیمار را از برنامه درمانی افزایش میدهد. از جنبههای دیگری كه در مراقبت مؤثر از بیمار اهمیت دارد، ایجاد اشتیاق به زندگی و خوشبینی در اوست.
در ادامه این فصل، مؤلف به انواع ارتباطات غیركلامی و شرایط تاثیر میپردازد، مواردی نظیر تماس بدنی و چشمی با بیمار، حالات چهره، زیر و بمی صدا، تاكید كلامی، مكث و لكنت در گفتار، حركات وحالات بدن.فصل نهم: مشكلات متخصصان در دوره كارآموزی و طبابت
متخصصان پزشكی در خلال مراقبت از بیمار، دچار فشارهای جسمی توانفرسا و مشكلات عاطفی بسیاری میشوند. فشارهایی نظیر محرومیت از خواب، برنامه غذایی نامنظم و نامتناسب، فرصت اندك برای استراحت و ورزش، اختلال در روابط خانوادگی و دوستانه و گرفتاری ناشی از برخورد با بیماران پرتوقع و كودكواری كه از دستورات درمانی اطاعت نمیكنند. این فشارها باعث میشود كه با پایان یافتن دوره دانشكده پزشكی، بیش از نیمی از فارغالتحصیلان احتیاج به رواندرمانگری پیدا كنند. مشكلات روانی دیگر برای آنان عبارت است از: اضطراب، افسردگی، فكر خودكشی یا اقدام به آن، اختلال كاری در نتیجه مشروبخواری و اعتیاد به مواد مخدر. همچنین در بخش دیگری از این فصل به مشكلات پزشكان زن و سهم عمده آنان در كمك به حرفه پزشكی پرداخته میشود. زنان از لحاظ ویژگیهای شخصیتی، همدلی و حساسیتبیشتری نسبتبه بیمار ابراز میكنند، احساسات وی را بیشتر میپذیرند و به جنبههای انسانی مراقبت از بیمار با دید بازتری نگاه میكنند. علاوه بر این، آنان بیشتر از مردان نگران تعادل در مسئولیتهای شغلی و خانوادگی خود بوده ویكی را فدای دیگری نمیكنند.
فصل دهم: اختلالات روانی - فیزیولوژیك
در این فصل، مؤلف به اختلالات روانی - فیزیولوژیك (یا روان - تنی) یعنی بیماریهای جسمیای كه ارتباطی تنگاتنگ با عوامل روانی دارند، میپردازد. یكی از معروفترین موارد این نوع بیماری كه داستان آن در منابع اولیه روانشناسی آمده است، درباره زن جوانی به نام «آنائو» است كه قبلا بیمار «بروئر» بوده و پس از وی «فروید» به درمان او پرداخته است. آنان معتقد بودند كه بیماری جسمی این زن، تظاهر بیرونی ناراحتی عاطفی اوست و واقع، فشار در منطقه «روان» ایجاد شده است و به منطقه بدن راه پیدا كرده است. در ادامه، برای فهم نقش فشارها و مشكلات در تهدید سلامتی فرد، به بحث درباره مفهوم «استرس» پرداخته میشود. از جمله مباحث مهم درباره استرس آن است كه محققان معتقدند تنها حوادث عمده زندگی نیست كه سلامتی را به خطر میاندازد، بلكه امور جزئی و روزمره زندگی نیز اگر به شیوهای سازگارانه با آنها برخورد نشود، بتدریج اثری منفی بر سلامت ما به جا خواهند گذاشت. در بخش دیگری از این فصل به نقش فشار روانی در بروز بیماریهای جسمی در سه حیطه مختلف پرداخته میشود. اولین حیطه، حوزه جدید و جالبی استبه نام ایمنیشناسی روانی - عصبی، كه به ارتباط فرآیند روانی - اجتماعی با عملكرد سیستم ایمنی، عصبی و غدد درونریز میپردازد. در تحقیقات معلوم شده است كه مثلا افسردگی، هم احتمال ابتلا به بیمار را افزایش میدهد و هم بهبود آن را كندتر میكند.
حیطه دوم، حوزه مطالعاتی وسیع و گستردهای به نام اختلالات قلبی - عروقی است كه عمدهترین علت مرگ و میر در امریكا است. بویژه، نقش فشار روانی در دو نوع از این اختلالات، یعنی فشار خون و بیماریهای عروق كرونر (DCH) بسیار روشن است.
سومین حیطه عبارت است از اختلالات روانی - جسمانی; تحقیقات حاكی از آن است كه عواطف منفی از جمله افسردگی، اظطراب و خشم با زخم معده، آرتروز شبه روماتیسمی، سردردها و آسم همبستگی دارد.
فصل یازدهم: كنار آمدن با فشار روانی
یكی از جنبههای پدیده فشار روانی كه كنجكاوی ما را برمیانگیزد، آن است كه افرادی كه دقیقا در معرض عامل فشارزای مشابهی قرار میگیرند، آن را به اشكال گوناگون تجربه میكنند. یكی ممكن استخونسردی خود را در مقابل آن حفظ كند و مشكل را به نحوی از ذهن خود را براند، ولی دیگری آنقدر مضطرب شود كه خواب راحت نیز از وی گرفته شود.
بنابراین، ویژگی عامل فشارزا، نشانه قابل اعتمادی برای میزان احساس فشار و نحوه تاثیر آن بر سلامت جسمی و روانی فرد نیست، بلكه عوامل دیگری در كار است. از جمله مهمترین بحثهای این فصل میتوان به نظریههای وجودگرایانه در باب كنار آمدن با فشار روانی اشاره كرد. یكی از این نظریات را دو روانشناس به نامهای «سالواتور مدی»، و «كوباسا» با ابداع مفهوم «سخت رویی» بنیان نهادهاند. این مفهوم، ساختاری روانشناختی است كه به شیوه واكنش پایدار و خاص فرد به حوداث زندگی اشاره دارد. در تحقیقات معلوم شده است كه افراد سخترو در واكنش به شرایط فشارزای زندگی، كمتر از دیگران دچار بیماری میشوند. این مفهوم سه مؤلفه اساسی و در هم تنیده را در بردارد كه عبارتند از: تعهد، كنترل و مبارزهجویی. افراد با تعهد بالا را با بسیاری از جنبههای زندگی، از شغل گرفته تا تعاملات خانوادگی و ارتباطات اجتماعی، درگیر میكنند و به ارزش و اهمیت كاری كه انجام میدهند، باور دارند. با توجه به مؤلفه دوم، افراد سخترو معتقدند كه میتوانند بر حوادث زندگی تاثیر گذار باشند و خود را در مواجههبانیروهای خارجی ناتوان احساسنمیكنند; و بالاخره به دلیل وجود حس مبارزهجویی در خود، از دگرگونیهای زندگی استقبال كرده و آنها را محرك و فرصتی برای رشد شخصی خود قلمداد میكنند.
دیگر نظریه وجودگرایانهای كه در این فصل از آن بحثشده است، نظریه «نظریه حس انسجام» آنتونوفسكی است. این نظریه از دل مطالعاتی برخاسته است كه درباره بازماندگان اردوگاههای كار اجباری انجام گرفته است، بازماندگانی كه علیرغم تجارب وحشتناك زندگی، توانسته بودند سلامت جسمی و روانی خود را حفظ كنند. این نظریه در پی تبین آن است كه چگونه میتوان حتی با وجود عدم كنترل بر حوادث، با شرایط فشارزا و آشفته زندگی كنار آمد. در آخر این فصل، مؤلف به منابع موجود برای فائق آمدن بر فشار روانی، از جمله حمایت اجتماعی، ورزش، شناخت درمانی، آرمیدگی، مراقبه، حساسیتزدایی منظم و پسخواراند زیستی اشاره میكند.
فصل دوازدهم: بیماریهای شدید
نویسنده پس از ذكر مراحل مختلف بیماری (مرحله حاد، توانبخشی، مزمن)، به مشكلات بیمار در هر یك از این مراحل اشاره میكند. در مرحله حاد، تمام هم و غم بیمار و پزشك، نجات از چنگ بیماری است. این مرحله با درد، سر در گمی و ترس بیمار توام است و این امر ممكن استبر تصمیم وی راجع به درمان، تاثیری منفی داشته باشد. در مرحله دوم، بیمار تلاش میكند كه تا حد امكان به بالاترین سطح سلامت و كنش مستقل نائل آید. هنگامی كه بیمار نهایت تلاش خود را برای توانبخشی انجام داد، باید بقیه ناتوانیهای را به عنوان بیماری مزمن بپذیرد و با آن كنار بیاید.
در ادامه این فصل به تبعات بیماری شدید پرداخته میشود كه به مواردی از آنها اشاره میكنیم: الف) در اثر ضعف ناشی از بیماری قلبی یا بدشكلی ناشی از سوختگی، ممكن است تصویری كه فرد از قدرت و مردانگی یا زن بودن خود داشت، به مخاطره بیفتد و خود انگاره فرد از بین برود; ب) وقفه در شغل; ج) از دست رفتن استقلال عمل در كارها; د) ضعف ارتباط با خانواده و دوستان; ه)اختلال در عملكرد شناختی، مثلا پس از عمل جراحی قلب.
فصل سیزدهم: بیماریهای مزمن
بیماری مزمن عبارت است از یك یا چند اختلال یا انحراف دائم از ساختار و عملكرد طبیعی. این نوع بیماری بسیار شایع است و زمینهیابیها نشان میدهد كه غیر از افراد بستری در آسایشگاها، تقریبا نیمی از جمعیت امریكا حداقل یك بیماری از این نوع دارند. به عنوان نمونهای از این نوع بیماریها میتوان به محدودیتهای حركتی و فعالیتی ناشی از بیماری قلبی، آرتروز، دیابت و اختلالات بینایی اشاره كرد. بنا به تعریف، بیماری مزمن، قابل علاج نیست و همین امر در سازگاری روانی و اجتماعی افراد گرفتار این نوع بیماریها، اختلالات عمدهای ایجاد میكند. بنابراین، بیمار برای فائق آمدن بر بیماری خود باید كارهایی انجام دهد: اول، سعی كند همانند فردی عادی و سالم زندگی كند و راههایی برای كتمان نشانهها بیماری و محدودیتهای خود بیابد. دوم، برنامههای درمانی خود را به طور كامل انجام داده و از دستورات پزشك تبعیت كند. سوم، از انزوای اجتماعی بپرهیزد و شبكه روابط اجتماعی خود را حفظ نماید; و چهارم، هدفهایی عینی ترتیب دهد برای نیل به اهداف قابل دسترس و خاص برنامهریزی كند.
فصل چهاردهم: بیماریهای لاعلاج و داغدیدگی
هر چند احتمال مرگ برای همه هست ولی برای بیماران لاعلاج، برجستگی خاصی دارد. شاید مواجهه با مرگ مشكلترین كار در زندگی فرد باشد. مرگ باعث از دست دادن افراد خانواده و عزیزان و تمام لذایذ زندگی میگردد، اما احساسات فرد نسبتبه مرگ، تا حدودی به نحوه تصور وی از آن بستگی دارد. افرادی با جهتگیری قوی معنوی، روزهای آخر زندگی خود را در آرامش كامل میگذرانند، زیرا به جهان دیگری باور دارند كه در آن، سعادتمند خواهد بود. غالبا ترس از مرگ نشان دهنده ناتوانی فرد برای رویارویی با عدم تمامیت زندگی خویش است. واكنشهای بیماران در برابر مرگ متفاوت است كه از جمله میتوان به انكار، خشم، تلاش برای زنده ماندن، افسردگی و گاهی پذیرش مرگ اشاره كرد. تقریبا تا دو دهه قبل، پزشكان حتی هنگامی كه وضعیتبیمار بسیار ناامیدكننده بود، طوری رفتار میكردند كه گویا موضوع مرگ برای بیمار منتفی است. حداكثر كاری كه پزشكان انجام میدادند آن بود كه لاعلاج بودن بیماری را به خانواده بیمار اطلاع دهند، اما در مقابل خود بیمار سكوت میكردند و حق انتخاب شیوه گذران روزهای آخر زندگی را از وی سلب مینمودند.
در دو دهه اخیر در اثر تلاشهای علمی - روانپزشكی به نام كوبلر - راس، این وضع دگرگون شده و امروزه تقریبا اكثر پزشكان واقعیت را به طور كامل به بیمار میگویند.
مؤلف در بخش دیگری از این فصل به تاثیرات خاص مرگ هر یك از اعضای خانواده، از جمله همسر، والدین، خواهر و برادر و فرزند میپردازد. آخرین بحث این فصل به خودكشی اختصاص یافته است. از دست دادن دوستان نزدیك یا افراد خانواده، مطمئنا بسیار دردناك است، ولی اگر مرگ در نتیجه خودكشی رخ داده باشد، بسیار دردناكتر خواهد بود. در امریكا سالیانه بیش از ۲۷۰۰۰ نفر خودكشی میكنند.
افرادی كه فكر خودكشی در سر دارند، لازم است از متخصصان كمك بگیرند تا دریابند كه برای مشكلاتشان راهحلهای دیگری نیز وجود دارد. در خاتمه این بحثبه روشهای پیشگیری از خودكشی اشاره شده و ده ویژگی افرادی كه خودكشی میكنند، بیان میگردد. این ده ویژگی به طور خلاصه، عبارتند از:
رنج غیر قابل تحمل، نیازهای روانی ارضا نشده، نیاز به راه حل، آرزوی پایان دادن به آگاهی، درماندگی و ناامیدی ، محدودیت گزینشها، دو سوگرایی و تردید، اظهار قصد خودكشی، ابراز میل به رهایی و الگوی دیرین سازگاری با مسائل.
رابین دیماتو
سید مهدی موسوی
آیا یگانه عامل دخیل در بیماری و سلامت، عامل جسمی است؟ آیا بین حالات بدنی و عوامل زیستی تناظری یك به یك برقرار است؟ آیا مسائل روانی در بهبود بیماریها نقش دارد؟ آیا افكار، عواطف و انگیزههای فرد ممكن است در بروز بیماری یا بهبود آن دخیل باشد؟ چگونه است كه برخی در مقابل مصائب تاب میآورند، ولی برخی دیگر در آن حال، دچار انفعال و افسردگی میگردند؟
اینها و دهها سؤال مشابه آن، مسائلی است كه در شاخهای نوظهور و جدیدالتاسیس در روانشناسی به نام «روانشناسی سلامت» مورد توجه قرار میگیرد. بالا رفتن هزینههای بهداشتی و مشخص شدن نقش مهم عوامل رفتاری در بیمایهای جدید همه گیر، دو عامل از عوامل متعددی است كه باعث رشد چشمگیر و گسترش سریع این شاخه از روانشناسی شده است. در واقع، مشكلات الگوی «زیست پزشكی» به روانشناسان امكان داد تا از معلومات، تحقیقات و مهارتهای بالینی خود در علوم پزشكی نیز استفاده كنند. اثبات علمی این امر كه فرآیندهای بدنی «غیر ارادی»، نظیر ضربان قلب، فشار خون، امواج مغزی و جریان خون به اندامها را میتوان با اراده كنترل كرد، دوگانگی روان - بدن را كه پایه اصلی الگوی زیستپزشكی است، با تردید مواجه ساخت.
این شاخه از روانشناسی در سال ۱۹۷۹ برای اولین بار با تاسیس بخش روانشناسی سلامت (بخش ۳۸) در انجمن روانشناسی امریكا به رسمیتشناخته شد.
این علم را در گستردهترین معنای خود میتوان كاربرد نظاممند روانشناسی در حیطههای مربوط به سلامت، بیماری و سیستم مراقبتبهداشتی تعریف كرد. انجمن روانشناسی امریكا این علم را با جزئیات بیشتر این گونه تعریف میكند: مجموعهای از مساعدتهای آموزشی، علمی و حرفهای رشته روانشناسی برای ارتقا و حفظ سلامت، پیشگیری و درمان بیماری، تشخیص روابط علی و تشخیصی سلامت، بیماری و اختلالات كاركردی مربوطه و نیز برای تجزیه و تحلیل و بهبود سیستم مراقبتبهداشتی و شكلدهی سیاستهای بهداشتی.
كتابی كه در این مقاله، گزیدهای از آن را میآوریم، از كتابهای مربوط به همین شاخه از روانشناسی است كه دارای چهارده فصل است و موضوعات مربوط به سلامت و بیماری را از مراحل اولیه(قبل از بروز نشانهها) تا آخرین مرحله(مرگ) پی میگیرد. به طور خلاصه، پس از ذكر مقدمهای در معرفی این علم در فصل اول، به اصطلاح شناسی پزشكی، فیزیولوژی و روششناسی آن در فصل دوم میپردازد. فصل سوم و چهارم به پیشگیری اولیه و ثانویه و ثالثیه فصل پنجم و ششم به ناخوشی و بیماری و درد; فصل هفتم و هشتم به ارتباط كلامی و غیركلامی (فراارتباط) بیمار با پزشك، فصل نهم به مشكلات خود متخصصان پزشكی، فصل دهم و یازدهم به ارتباط بیماریهای جسمی و عوامل روانی و نیز فشار روانی و كنار آمدن با آن و در نهایت، فصل دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم به ترتیب به بیماریهای حاد، مزمن و لاعلاج و بلاخره مرگ، اختصاص دارد.
البته از آنجا كه خلاصه كردن كتابی با این حجم، در یك مقاله بسیار مشكل و شاید ناممكن است و صرف اشاره به مباحث مطرح شده در هر فصل چیزی عاید خواننده نمیكند، سعی میكنیم در هر فصل، گزیدهای از مهمترین مباحث را گلچین كنیم و طالبان تفصیل را به اصل كتاب ارجاع دهیم.
ترجمه كتاب توسط گروه روانشناسی دفتر همكاری زیرنظرآقایكیانوشهاشمیان انجام شده است و امیدواریم در آیندهای نزدیك از طرف این دفتر انتشار یابد.
فصل اول: مدخل
در طول تاریخ مكتوب بشر، معمولا بیماری را به پدیدههای جادویی و ناشناختهای مانند افكار گناهآلود، تسلط ارواح خبیثه و اراده خدایان كینهتوز نسبت میدادند. در یونان باستان نیز، كه پزشكی غرب ریشه در آن دارد، وضع چنین بوده است. بقراط اولین كسی بود كه شالودههای اولیه بنای رفیع پزشكی «عقل مدار» را ریخت و باورها و معلومات كنونی پزشكی تا حدود زیادی مرهون خدمات اوست. پس از وی، جالینوس راه او را ادامه داد و تشخیص بیماری را بر چارچوبی مبتنی بر كالبدشناسی و فیزیولوژی بنا نهاد. رنسانس در قرن پانزدهم میلادی، عقلگرایی را به حیطه پزشكی وارد ساخت. بسیاری از اقدامات چشمگیر در پزشكی در سالیان اخیر رخ داده است، ولی قرن بیستم شاید تنها دورهای در تاریخ است كه در آن، جو غالب پزشكی بیشترین اهمیت را به مسائل بدنی میدهد و از نقش عوامل روانی در بیماری و سلامت غفلت میورزد. امروزه با وجود پیشرفتهای عظیم در جنبه فنی پزشكی، جنبه انسانی آن به آسانی به بوته فراموشی سپرده شده است.
از سوی دیگر، تا این اواخر تقریباهمه روانشناسان منحصرا به مشكلات روانی توجه میكردند و در این علم، «دكتر» دقیقا معادل «روان درمانگر» گرفته میشد; اما در سی سال اخیر، آنان متوجه امكان كاربرد یافتههای روانشناسی در نیل به سلامت و حفظ آن شدند و بدین ترتیب، شاخه روانشناسی سلامتبه وجود آمد. در واقع، روانشناس سلامت، به بررسی مسائل روانی در حیطه كار پزشكی و حوزههای وابسته آن میپردازد و در این راه ممكن استبه عنوان مشاور پزشك یا تیم پزشكی، پژوهشگر، ابداع كننده برنامههای آموزش بهداشتبرای عموم مردم، از طریق رسانههای جمعی و یا متخصص بالینی مستقل عمل كند.فصل دوم: اصطلاح شناسی پزشكی، فیزیولوژی و روش شناسی
روانشناس سلامتبرای فهم بهتر امراض و ارتباط كارآمدتر با متخصصان پزشكی، نیازمند اطلاعاتی درباره اصطلاحات پزشكی است. دراین فصل، از طریق یاد دادن معانی اشتقاقات كلامی گوناگون، از قبیل ریشهها، پیشوندها و تركیب آنها با واژههای پزشكی، سعی میشود كه روانشناس به راحتی بتواند معانی واژگان پزشكی را درك كند. همچنین در این فصل، راجع به دستگاههای بدنی زیر بحث میشود: سیستم استخوان بندی، سیستم عضلانی، قلبی - عروقی، تنفسی، گوارشی، عصبی و دستگاه ایمنی بدن. بخش دیگر این فصل به روشهای تحقیق مورد استفاده در این علم اختصاص دارد كه از جمله میتوان به آزمایش حقیقی، همبستگی، گذشتهنگر، آیندهنگر، عرضی - طولی و آزمایشگاهی - میدانی اشاره كرد. همچنین روشهای ارزیابی، یعنی بررسی مدارك، مصاحبه، پرسشنامه و مشاهده موقعیتهای عینی، مورد بحث و بررسی قرار میگیرد.
فصل سوم: سالم ماندن
این فصل با اشاره به عمدهترین علل مرگ و میر، یعنی بیماریهای قلبی، سكته و سرطان و عوامل رفتاری مؤثر در بروز آنها به پیشگیری اولیه میپردازد. از جمله علل بروز بیماریهای قلبی، به استعمال دخانیات، فشارهای عاطفی، فشار خون مهار نشده، چاقی، زندگی كم تحرك، دیابت مهار نشده و كلسترول بالا; واز علل سرطان به استعمال دخانیات، قرار گرفتن در معرض عوامل سرطانزای محیطی، نور آفتاب و اشعههای دیگر و نیز اجتناب از معاینات جسمی منظم; و در نهایت از عوامل سكته به استعمال دخانیات، فشار خون مهار نشده و چاقی اشاره میكند.
پیشگیریها اولیه عبارت است از اعمالی كه افراد سالم برای رسیدن به حداكثر سلامتی و احتراز از بروز بیماری انجام میدهند. از جمله پیشگیریهای اولیه میتوان به استفاده منظم از كمربند ایمنی در اتومبیل، واكسیناسیون بموقع، بهداشت جنسی، كاستن از غذاهای با كلسترول زیاد، پرهیز از چاقی و اضافه وزن، ورزش منظم و احتراز از دخانیات و مشروبات الكلی اشاره كرد.
فصل چهارم: عمل به توصیههای بهداشتی
دراین فصل، رفتار پیشگیرانه و عوامل روانی دخیل در موفقیتیا شكست در اتخاذ و ادامه اعمال بهداشتی بررسی میشود و از پیشگیری ثانویه و ثالثیه بحثبه میان میآید. منظور از پیشگیری ثانویه آن است كه بیمار برای جلوگیری از تبعات منفی بیماری، به انجام اقداماتی مبادرت ورزد. نمونهای از این نوع پیشگیری، مصرف دارو یا تبعیت از برنامههای غذایی یا ورزشی ویژه است. پیشگیری ثالثیه، مستلزم اقداماتی برای معالجه یا مهار پیشرفتبیماری است; مثلا برای از بین بردن غده سرطانی باید از جراحی یا پرتودرمانی كمك گرفت. این دو نوع پیشگیری، برای ممانعت از ناتوانی و معلولیت در نظر گرفته میشوند.
دربخشی دیگر از این فصل، راجع به تبعیتبیمار و اینكه به چه دلیل گاهی بیمار از عمل به توصیههای پزشكی سرباز میزند، بحث میشود و از دلایل عدم تبعیتبیمار، به مواردی از قبیل فراموشی، سوءفهم، وجود موانع، تعارض با انجام اعمال ضروری یا خوشایند، عدم باور به مفید بودن نتایج تبعیت و عدم حمایتخانواده، دوستان و گروه فرهنگی و اجتماعی اشاره میگردد. در قسمتبعدی، به ضرورت ارائه اطلاعات به بیمار برای تغییر رفتارهای نامطلوب بیان شده اشاره میشود و رسانههای جمعی، پزشكان و دیگر متخصصان سلامت، به عنوان منبع این اطلاعات معرفی میشوند. از آنجا كه فهم كامل تصمیمات بهداشتی از سوی فرد، بر تحلیل فرآیند ارزیابی اطلاعات بهداشتی مبتنی است، مؤلف به تعریف دو اصطلاح مهم «باور» و «نگرش» و نحوه تاثیرگذاری آنها بر رفتار بهداشتی میپردازد.
طبق یكی از نظریات، رفتار بهداشتی از «قصد» انجام آن رفتار نشات میگیرد و این قصد رفتاری از دو مؤلفه ساخته میشود: نگرش فرد نسبتبه آن عمل و هنجارهای ذهنی در مورد آن. مثلا، قصد فرد در مورد ترك سیگار متاثر از نگرشهای او راجع به دو امر است: میزان باور وی به اینكه ترك سیگار منجر به سلامتی میشود و اینكه سلامتی برای او تا چه حد ارزشمند است.
منظور از هنجارهای ذهنی، عقاید دیگران درباره رفتار بهداشتی است، مثلا آیا دوستان و افراد خانواده فرد معتقدند كه او باید سیگار را ترك كند یا نه و نیز او چقدر انگیزه برای تبعیت از عقاید آنان دارد.
فصل پنجم: ناخوشی
مؤلف در فصل اول اشارهای به این امر كرده بود كه توجه زیاد به جنبه فنی پزشكی در قرن بیستم، باعث نادیده گرفتن تمایز روشن بین دو پدیده مهم بیماری (disease) و ناخوشی (illness) شده است. بیماری(در تقابل با ناخوشی)، مجموعه یافتهها و علائمی است كه مجموعا ماهیت مشخصی را شكل میدهد. ناخوشی لزوما بیماری خاص و مشخصی نیست، ولی عملكرد بهینه فرد را از هم میپاشد و بر شناخت، عواطف، انگیزهها و رفتارهای وی تاثیر میگذارد.
در ادامه همین بحث، در فصل پنجم نیز این تفاوت تذكر داده میشود. گر چه امید به زندگی و میزان مرگ ومیر به لحاظ آماری تغییر یافته و در سالیان اخیر، داروهای جدیدی به بازار آمده است، ولی گزارش ناخوشی از سوی مردم نسبتبه گذشته زیادتر شده است. به عبارت دیگر، در این سالها بیماری كمتر شده و ناخوشی افزایش یافته است. مؤلف از این امر، با عنوان پارادوكسسلامت و ناخوشی نام میبرد و در صدد تبیین آن برمیآید. این پارادوكس، تنگنایی است كه الگوی زیست پزشكی ایجاد كرده است و بر اساس این الگو، كه امروزه در پزشكی غلبه دارد، چنین فرض میشود كه انحراف فرد از هنجار، بر طبق متغیرهای زیستی قابل سنجش، قادر استبه طور كامل بیماری وی را توجیه كند. این دیدگاه بر آن است كه پیچیدهترین پدیدههای بیماری را نیز میتوان به نابهنجاری جسمی ارجاع داد.
این الگو مطمئنا نسبتبه رویكرد موجود در سدههای قبل كه شیاطین را علتبیماریها معرفی میكردند، پیشرفت محسوب میشود، ولی در توجیه بسیاری از پدیدههای مربوط به سلامت و بیماری ناتوان است. چگونه فردی كه با بیماری مشخص احساس سلامتی میكند یا دیگری كه در او هیچ عامل متنافر جسمی وجود ندارد، از بیماری مینالد؟ و علاوه بر این، چگونه یك بیماری خاص جسمی، تاثیری متفاوت بر افراد دارد؟در سال ۱۹۷۷، یكی از روانپزشكان، به نام جرج انگل، الگوی دیگری را به جامعه پزشكی عرضه كرد. در این الگوی زیستی - روانی - اجتماعی نامیده میشود، برای درك واكنش بیمار به نشانههای بیماری و تجربه وی از آن، در كنار عوامل زیستی به عوامل روانی و اجتماعی نیز توجه میشود:
۱) معنایی كه فرد به بیماری خود میدهد (آیا آن راء;خخ مانع دستیابی به آرزوهای خود میداند یا معتقد است كه میتوان بر آن فائق آمد);
۲) خواستههای هشیار یا ناهشیار فرد(آیا خواستار مراقبت استیا در آرزوی استقلال عمل);
۳) شیوه واكنش به بیماری(آیا به ناتوانیهای خود میافزاید یا سعی در كاستن از آنها دارد).
این الگو آنقدر گسترده است كه حتی انتظارات فرهنگی فرد راجع به بیماری، بویژه آموختههای وی از خانواده و فرهنگ درباره نحوه واكنش به بیماری، و نیز حالات روانی نظیر میزان اضطراب و افسردگی بیمار و نهایتا، شرایط اجتماعی كنونی وی(میزان تاثیر بیماری در ارتباطات وی با دیگران) را در برمیگیرد.
مؤلف در بخش دیگری از این فصل متذكر میشود كه آنچه بیمار را به درخواست كمك از مراكز درمانی وامیدارد همانقدر به وخامت عینی نشانههای بیماری بستگی دارد كه به ویژگیهای روانی بیمار. عوامل روانیای كه فرد را به درخواست كمك وامیدارند عبارتند از:
الف) ترسآور و خطرناك بودن نشانهها;
ب) هنگامی كه نشانههای بیماری، جدید و متفاوت یا آشنا و وخیم باشند;
ج) پس از تجربه یك بحران میان فردی نظیر دعوای خانوادگی یا مشاجره با رئیس، بحران میان فردی سطح اضطراب فرد را بالا میبرد و برخی نشانههای بیماری را غیرقابل تحمل میسازد;
د) نشانههایی نظیر كهیرهای صورت كه ارتباط فرد را با دیگران به خطر میاندازند، باعث تسریع در مراجعه به پزشك میشوند;
ه) هنگامی كه دیگران از مراجعه فرد به پزشك حمایت كنند.
فصل ششم: درد
در این فصل، مؤلف پس از تعریف درد، بین آن و دریافت درد «تمایز» قائل میشود. درد امری است درونی واحساسی است كه فرد دارد; ولی دیافت دردت، نیرویی است كه بر پایانههای عصبی خاصی اثر میگذارد و قابل ارزیابی و مشاهده است. پس از آن به نظریات مربوط به درد، از جمله نظریههای طرحی، اختصاصی و كنترل دروازه درد میپردازد. در نظریه اختصاصی فرض بر آن است كه بر روی پوست، گیرندههای خاصی وجود دارد كه فقط در مقابل درد واكنش نشان میدهد. در مقابل، نظریهطرحی معتقد است كه درد، نتیجه طرحیابی وكیفیت تحریك پایانههای عصب پیرامونی است; مثلا ممكن است فشار ملایم بر ناحیه خاصی از بدن موجب احساس لمس و فشار شدید بر همان ناحیه و سبب احساس درد شود. نظریه سوم ضمن قبول اختصاصی بودن انتقال درد و نیز اهمیت طرحیابی آن، فرآیندهای روانیرانیز در تجربه و كنترل درد مد نظر قرار میدهد، سپس درباره عوامل روانی تاثیر گذار بر درد بحث میكند. عواملی نظیر افكار، عواطف، توجه و انتظارات براحساسدرد تاثیر قوی دارند. توجه به امور دیگری غیرازدرد، باعث كاهش احساس آن میشود; مثلا ورزشكار در حین مسابقه ممكن استحتی متوجه آسیبدیدگی خود نگردد. طبق یك بررسی از میان ۲۱۵ مجروح جنگی در جنگ جهانی دوم، فقط ۲۵% برای تسكین درد خواستار دارو بودهاند، در حالی كه این درصد در میان بیماران دیگر كه زخمهای مشابهی داشتهاند به ۸۰% بالغ میشد، كه این امر را میتوان به اختلاف در تفسیر آنان از درد نسبت داد. همچنین انتظارات در احساس درد تاثیر دارد، نمونه بارز این امر، استفاده فراوان پزشكان از دارونماست. در واقع تاثیر دارو بیشتر به دلیل باور فرد به اثربخشی آن است.
در ادامه فصل به بحث از درمان درد با روشهای مختلف پرداخته میشود. از جمله روشهای درمانی موردبحث در این كتاب به این موارد میتوان اشاره كرد:عمل جراحی، انواع مختلف داروهای ضد درد، روشهای شناختی، آرمیدگی تدریجی، پسخوراند زیستی،هیپنوتیزم، تغییر رفتار، شرطی سازی عامل، طبسوزنی، تحریك الكتریكی پوست، ماساژ و كاربرد سرما و گرما.
فصل هفتم: ارتباط درمانی
در این فصل، از ارتباط كلامی پزشك و بیمار در جریان تشخیص و درمان بیماری بحث میشود. از زمانی كه پزشكی حتسلطه تكنولوژی قرار گرفت، برخی پزشكان توجه كمتری به گفتگو با بیمار مبذول داشتند. اصولا سه الگوی ارتباطی میان پزشك و بیمار میتوان تصور كرد:
الف) الگوی فعال - منفعل، هنگامی رخ میدهد كه بیمار به دلیل شرایط خاص بیماری قادر به مشاركت در مراقبت و تصمیمگیری درباره خود نیست;
ب) الگوی راهنمایی - همكاری، وقتی به وقوع میپیوندد كه قسمت اعظم مسئولیت تشخیص و درمان بر عهده پزشك است;
ج) الگوی مشاركت متقابل، مستلزم تصمیمگیری مشترك پزشك و بیمار درباره همه جنبههای مراقبت است، از مطالعات تشخیصی گرفته تا انتخاب و اجرای درمان. این الگو، كارآمدترین تعامل درمانی ممكن بین پزشك و بیمار است.
ملاقات پزشكی به سه بخش تقسیم میشود: تاریخچه، معاینه جسمی و نتیجهگیری. در بخش اول، اطلاعات ضروری از بیمار گرفته میشود و در آن هنگام لازم است كه پزشك فعالانه به گفتههای بیمار گوش دهد، ساختاری برای مصاحبه طرح ریزی كند، هدف از كار خود را برای بیمار توضیح دهد و انتظار خود را از مصاحبه به وی گوشزد نماید. از جمله مشكلاتی كه در جریان ملاقات برای بیمار رخ میدهد، استفاده پزشك از اصطلاحات فنی پزشكیای است كه برای بیمار قابل فهم نیست. مشكل دیگر آن است كه پزشك به حرفهای بیمار گوش نمیدهد و نیز اطلاعات زیادی در اختیار وی نمیگذارد. بیماران نیز قسمت اعظم همان اطلاعات اندكی را كه دریافت كردهاند، از یاد نمیبرند.
فصل هشتم: انتقال احساسات
در ادامه بحث فصل هفتم، مؤلف در این فصل به جنبههای دیگری از ارتباط درمانی میپردازد. از جمله مهمترین مباحث این فصل، همدلی و تفاهم با بیمار از سوی پزشك است. منظور از همدلی، حساس بودن به احساسات متغیر دیگران و ارتباط عاطفی با آنهاست. پزشك به سبب همدلی با بیمار، تشخیص كارآمدتر و امكان درمان بهتر را برای خود فراهم میسازد و در نتیجه، احتمال تبعیتبیمار را از برنامه درمانی افزایش میدهد. از جنبههای دیگری كه در مراقبت مؤثر از بیمار اهمیت دارد، ایجاد اشتیاق به زندگی و خوشبینی در اوست.
در ادامه این فصل، مؤلف به انواع ارتباطات غیركلامی و شرایط تاثیر میپردازد، مواردی نظیر تماس بدنی و چشمی با بیمار، حالات چهره، زیر و بمی صدا، تاكید كلامی، مكث و لكنت در گفتار، حركات وحالات بدن.فصل نهم: مشكلات متخصصان در دوره كارآموزی و طبابت
متخصصان پزشكی در خلال مراقبت از بیمار، دچار فشارهای جسمی توانفرسا و مشكلات عاطفی بسیاری میشوند. فشارهایی نظیر محرومیت از خواب، برنامه غذایی نامنظم و نامتناسب، فرصت اندك برای استراحت و ورزش، اختلال در روابط خانوادگی و دوستانه و گرفتاری ناشی از برخورد با بیماران پرتوقع و كودكواری كه از دستورات درمانی اطاعت نمیكنند. این فشارها باعث میشود كه با پایان یافتن دوره دانشكده پزشكی، بیش از نیمی از فارغالتحصیلان احتیاج به رواندرمانگری پیدا كنند. مشكلات روانی دیگر برای آنان عبارت است از: اضطراب، افسردگی، فكر خودكشی یا اقدام به آن، اختلال كاری در نتیجه مشروبخواری و اعتیاد به مواد مخدر. همچنین در بخش دیگری از این فصل به مشكلات پزشكان زن و سهم عمده آنان در كمك به حرفه پزشكی پرداخته میشود. زنان از لحاظ ویژگیهای شخصیتی، همدلی و حساسیتبیشتری نسبتبه بیمار ابراز میكنند، احساسات وی را بیشتر میپذیرند و به جنبههای انسانی مراقبت از بیمار با دید بازتری نگاه میكنند. علاوه بر این، آنان بیشتر از مردان نگران تعادل در مسئولیتهای شغلی و خانوادگی خود بوده ویكی را فدای دیگری نمیكنند.
فصل دهم: اختلالات روانی - فیزیولوژیك
در این فصل، مؤلف به اختلالات روانی - فیزیولوژیك (یا روان - تنی) یعنی بیماریهای جسمیای كه ارتباطی تنگاتنگ با عوامل روانی دارند، میپردازد. یكی از معروفترین موارد این نوع بیماری كه داستان آن در منابع اولیه روانشناسی آمده است، درباره زن جوانی به نام «آنائو» است كه قبلا بیمار «بروئر» بوده و پس از وی «فروید» به درمان او پرداخته است. آنان معتقد بودند كه بیماری جسمی این زن، تظاهر بیرونی ناراحتی عاطفی اوست و واقع، فشار در منطقه «روان» ایجاد شده است و به منطقه بدن راه پیدا كرده است. در ادامه، برای فهم نقش فشارها و مشكلات در تهدید سلامتی فرد، به بحث درباره مفهوم «استرس» پرداخته میشود. از جمله مباحث مهم درباره استرس آن است كه محققان معتقدند تنها حوادث عمده زندگی نیست كه سلامتی را به خطر میاندازد، بلكه امور جزئی و روزمره زندگی نیز اگر به شیوهای سازگارانه با آنها برخورد نشود، بتدریج اثری منفی بر سلامت ما به جا خواهند گذاشت. در بخش دیگری از این فصل به نقش فشار روانی در بروز بیماریهای جسمی در سه حیطه مختلف پرداخته میشود. اولین حیطه، حوزه جدید و جالبی استبه نام ایمنیشناسی روانی - عصبی، كه به ارتباط فرآیند روانی - اجتماعی با عملكرد سیستم ایمنی، عصبی و غدد درونریز میپردازد. در تحقیقات معلوم شده است كه مثلا افسردگی، هم احتمال ابتلا به بیمار را افزایش میدهد و هم بهبود آن را كندتر میكند.
حیطه دوم، حوزه مطالعاتی وسیع و گستردهای به نام اختلالات قلبی - عروقی است كه عمدهترین علت مرگ و میر در امریكا است. بویژه، نقش فشار روانی در دو نوع از این اختلالات، یعنی فشار خون و بیماریهای عروق كرونر (DCH) بسیار روشن است.
سومین حیطه عبارت است از اختلالات روانی - جسمانی; تحقیقات حاكی از آن است كه عواطف منفی از جمله افسردگی، اظطراب و خشم با زخم معده، آرتروز شبه روماتیسمی، سردردها و آسم همبستگی دارد.
فصل یازدهم: كنار آمدن با فشار روانی
یكی از جنبههای پدیده فشار روانی كه كنجكاوی ما را برمیانگیزد، آن است كه افرادی كه دقیقا در معرض عامل فشارزای مشابهی قرار میگیرند، آن را به اشكال گوناگون تجربه میكنند. یكی ممكن استخونسردی خود را در مقابل آن حفظ كند و مشكل را به نحوی از ذهن خود را براند، ولی دیگری آنقدر مضطرب شود كه خواب راحت نیز از وی گرفته شود.
بنابراین، ویژگی عامل فشارزا، نشانه قابل اعتمادی برای میزان احساس فشار و نحوه تاثیر آن بر سلامت جسمی و روانی فرد نیست، بلكه عوامل دیگری در كار است. از جمله مهمترین بحثهای این فصل میتوان به نظریههای وجودگرایانه در باب كنار آمدن با فشار روانی اشاره كرد. یكی از این نظریات را دو روانشناس به نامهای «سالواتور مدی»، و «كوباسا» با ابداع مفهوم «سخت رویی» بنیان نهادهاند. این مفهوم، ساختاری روانشناختی است كه به شیوه واكنش پایدار و خاص فرد به حوداث زندگی اشاره دارد. در تحقیقات معلوم شده است كه افراد سخترو در واكنش به شرایط فشارزای زندگی، كمتر از دیگران دچار بیماری میشوند. این مفهوم سه مؤلفه اساسی و در هم تنیده را در بردارد كه عبارتند از: تعهد، كنترل و مبارزهجویی. افراد با تعهد بالا را با بسیاری از جنبههای زندگی، از شغل گرفته تا تعاملات خانوادگی و ارتباطات اجتماعی، درگیر میكنند و به ارزش و اهمیت كاری كه انجام میدهند، باور دارند. با توجه به مؤلفه دوم، افراد سخترو معتقدند كه میتوانند بر حوادث زندگی تاثیر گذار باشند و خود را در مواجههبانیروهای خارجی ناتوان احساسنمیكنند; و بالاخره به دلیل وجود حس مبارزهجویی در خود، از دگرگونیهای زندگی استقبال كرده و آنها را محرك و فرصتی برای رشد شخصی خود قلمداد میكنند.
دیگر نظریه وجودگرایانهای كه در این فصل از آن بحثشده است، نظریه «نظریه حس انسجام» آنتونوفسكی است. این نظریه از دل مطالعاتی برخاسته است كه درباره بازماندگان اردوگاههای كار اجباری انجام گرفته است، بازماندگانی كه علیرغم تجارب وحشتناك زندگی، توانسته بودند سلامت جسمی و روانی خود را حفظ كنند. این نظریه در پی تبین آن است كه چگونه میتوان حتی با وجود عدم كنترل بر حوادث، با شرایط فشارزا و آشفته زندگی كنار آمد. در آخر این فصل، مؤلف به منابع موجود برای فائق آمدن بر فشار روانی، از جمله حمایت اجتماعی، ورزش، شناخت درمانی، آرمیدگی، مراقبه، حساسیتزدایی منظم و پسخواراند زیستی اشاره میكند.
فصل دوازدهم: بیماریهای شدید
نویسنده پس از ذكر مراحل مختلف بیماری (مرحله حاد، توانبخشی، مزمن)، به مشكلات بیمار در هر یك از این مراحل اشاره میكند. در مرحله حاد، تمام هم و غم بیمار و پزشك، نجات از چنگ بیماری است. این مرحله با درد، سر در گمی و ترس بیمار توام است و این امر ممكن استبر تصمیم وی راجع به درمان، تاثیری منفی داشته باشد. در مرحله دوم، بیمار تلاش میكند كه تا حد امكان به بالاترین سطح سلامت و كنش مستقل نائل آید. هنگامی كه بیمار نهایت تلاش خود را برای توانبخشی انجام داد، باید بقیه ناتوانیهای را به عنوان بیماری مزمن بپذیرد و با آن كنار بیاید.
در ادامه این فصل به تبعات بیماری شدید پرداخته میشود كه به مواردی از آنها اشاره میكنیم: الف) در اثر ضعف ناشی از بیماری قلبی یا بدشكلی ناشی از سوختگی، ممكن است تصویری كه فرد از قدرت و مردانگی یا زن بودن خود داشت، به مخاطره بیفتد و خود انگاره فرد از بین برود; ب) وقفه در شغل; ج) از دست رفتن استقلال عمل در كارها; د) ضعف ارتباط با خانواده و دوستان; ه)اختلال در عملكرد شناختی، مثلا پس از عمل جراحی قلب.
فصل سیزدهم: بیماریهای مزمن
بیماری مزمن عبارت است از یك یا چند اختلال یا انحراف دائم از ساختار و عملكرد طبیعی. این نوع بیماری بسیار شایع است و زمینهیابیها نشان میدهد كه غیر از افراد بستری در آسایشگاها، تقریبا نیمی از جمعیت امریكا حداقل یك بیماری از این نوع دارند. به عنوان نمونهای از این نوع بیماریها میتوان به محدودیتهای حركتی و فعالیتی ناشی از بیماری قلبی، آرتروز، دیابت و اختلالات بینایی اشاره كرد. بنا به تعریف، بیماری مزمن، قابل علاج نیست و همین امر در سازگاری روانی و اجتماعی افراد گرفتار این نوع بیماریها، اختلالات عمدهای ایجاد میكند. بنابراین، بیمار برای فائق آمدن بر بیماری خود باید كارهایی انجام دهد: اول، سعی كند همانند فردی عادی و سالم زندگی كند و راههایی برای كتمان نشانهها بیماری و محدودیتهای خود بیابد. دوم، برنامههای درمانی خود را به طور كامل انجام داده و از دستورات پزشك تبعیت كند. سوم، از انزوای اجتماعی بپرهیزد و شبكه روابط اجتماعی خود را حفظ نماید; و چهارم، هدفهایی عینی ترتیب دهد برای نیل به اهداف قابل دسترس و خاص برنامهریزی كند.
فصل چهاردهم: بیماریهای لاعلاج و داغدیدگی
هر چند احتمال مرگ برای همه هست ولی برای بیماران لاعلاج، برجستگی خاصی دارد. شاید مواجهه با مرگ مشكلترین كار در زندگی فرد باشد. مرگ باعث از دست دادن افراد خانواده و عزیزان و تمام لذایذ زندگی میگردد، اما احساسات فرد نسبتبه مرگ، تا حدودی به نحوه تصور وی از آن بستگی دارد. افرادی با جهتگیری قوی معنوی، روزهای آخر زندگی خود را در آرامش كامل میگذرانند، زیرا به جهان دیگری باور دارند كه در آن، سعادتمند خواهد بود. غالبا ترس از مرگ نشان دهنده ناتوانی فرد برای رویارویی با عدم تمامیت زندگی خویش است. واكنشهای بیماران در برابر مرگ متفاوت است كه از جمله میتوان به انكار، خشم، تلاش برای زنده ماندن، افسردگی و گاهی پذیرش مرگ اشاره كرد. تقریبا تا دو دهه قبل، پزشكان حتی هنگامی كه وضعیتبیمار بسیار ناامیدكننده بود، طوری رفتار میكردند كه گویا موضوع مرگ برای بیمار منتفی است. حداكثر كاری كه پزشكان انجام میدادند آن بود كه لاعلاج بودن بیماری را به خانواده بیمار اطلاع دهند، اما در مقابل خود بیمار سكوت میكردند و حق انتخاب شیوه گذران روزهای آخر زندگی را از وی سلب مینمودند.
در دو دهه اخیر در اثر تلاشهای علمی - روانپزشكی به نام كوبلر - راس، این وضع دگرگون شده و امروزه تقریبا اكثر پزشكان واقعیت را به طور كامل به بیمار میگویند.
مؤلف در بخش دیگری از این فصل به تاثیرات خاص مرگ هر یك از اعضای خانواده، از جمله همسر، والدین، خواهر و برادر و فرزند میپردازد. آخرین بحث این فصل به خودكشی اختصاص یافته است. از دست دادن دوستان نزدیك یا افراد خانواده، مطمئنا بسیار دردناك است، ولی اگر مرگ در نتیجه خودكشی رخ داده باشد، بسیار دردناكتر خواهد بود. در امریكا سالیانه بیش از ۲۷۰۰۰ نفر خودكشی میكنند.
افرادی كه فكر خودكشی در سر دارند، لازم است از متخصصان كمك بگیرند تا دریابند كه برای مشكلاتشان راهحلهای دیگری نیز وجود دارد. در خاتمه این بحثبه روشهای پیشگیری از خودكشی اشاره شده و ده ویژگی افرادی كه خودكشی میكنند، بیان میگردد. این ده ویژگی به طور خلاصه، عبارتند از:
رنج غیر قابل تحمل، نیازهای روانی ارضا نشده، نیاز به راه حل، آرزوی پایان دادن به آگاهی، درماندگی و ناامیدی ، محدودیت گزینشها، دو سوگرایی و تردید، اظهار قصد خودكشی، ابراز میل به رهایی و الگوی دیرین سازگاری با مسائل.
رابین دیماتو
سید مهدی موسوی
منبع : بنياد انديشه اسلامي
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل آمریکا مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم معلمان رهبر انقلاب نیکا شاکرمی مجلس خلیج فارس بابک زنجانی
آتش سوزی تهران پلیس روز معلم زلزله قتل شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش قوه قضاییه سلامت دستگیری
قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی ایران خودرو سایپا کارگران تورم ارز
سریال نمایشگاه کتاب فیلم سینمایی تلویزیون عفاف و حجاب جواد عزتی سینمای ایران سینما دفاع مقدس فیلم موسیقی رسانه ملی
مکزیک
رژیم صهیونیستی فلسطین حماس غزه جنگ غزه نوار غزه انگلیس ترکیه ایالات متحده آمریکا اوکراین یمن افغانستان
پرسپولیس فوتبال سپاهان تراکتور علی خطیر لیگ برتر لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی تلفن همراه اینستاگرام اپل گوگل همراه اول پهپاد واکسن تبلیغات ناسا نخبگان
سرطان خواب فشار خون کبد چرب بیماری قلبی دیابت کاهش وزن مسمومیت داروخانه