یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فیلسوف دور برگردان


فیلسوف دور برگردان
اندیشه سیاسی از سقراط تا ‌هابرماس با فراز و فرودهای فراوانی روبه‌رو بوده است. این فراز و فرودها ترسیم خطی را سبب شده است که امروزه به آن منطق درونی اندیشه می‌گوییم. منطق درونی اندیشه باعث آن است که فکر افلاطونی و ‌هابزی و هگلی در یک راستا فهم شده و تفاوت‌های آنان در حکم میل به‌هارمونی بیشتر فضای انتزاعی تفکر و سیر اندیشه سیاسی تحلیل می‌شود. آنچه در منطق درونی اندیشه ستبر می‌شود، تحول مفاهیم است. یعنی نقاطی که مفاهیم اساسی اندیشه سیاسی شکل گرفته است و این نقاط الزاما در بازه زندگی و مردگی یک اندیشمند قرار ندارد. به عبارت دیگر هنگامی که ما سیر و خط اندیشه را یک فرآیند پیشرفت‌گرا و تاریخی فرض کنیم، تمامی اندیشمندان و فیلسوفان در یک محیط مشترک تفهم می‌شوند و مفاهیم مورد استفاده آنان در یک بزنگاه‌های فکری منعقد می‌شود که نمی‌توان به راحتی آن را ثمره تلاش یک نفر پنداشت، به طور مثال در اندیشه سیاسی زمانی که از دولت ملی مبتنی بر منافع ملی سخن می‌رود باید از ماکیاولی، ژان بدن و‌ هابز، هر سه سخن گفت و غیبت فکر هر یک از این اندیشمندان مدرن باعث عدم بالندگی و فربگی مفاهیم مربوط به دولت - ملت می‌شود. جدا کردن حوزه سیاست از حوزه‌های مزاحم این علم(همانند مذهب و اخلاق) توسط ماکیاولی، واشکافی صوری و محتوایی جمهوریت توسط بدن و همچنین انتقال حقوق متفرق جامعه به یک منبع منسجم به اسم دولت توسط قرارداد اجتماعی‌هابزی، مسبب شکل‌گیری مفاهیم اولیه حوزه اندیشه سیاسی مدرن با محوریت دولت ملی شد. ارائه این تصویر یکپارچه و همپوشان خودساز از تاریخ اندیشه سیاسی برای ورود به بحث مارکسیسم لازم به نظر می‌رسد.
ملاصدرا جمله‌ای دارد در این حوالی که هر چیز را با ضد آن چیز می‌توان فهمید. قصه مارکسیسم نیز از همین دست است یعنی فهم مارکسیسم مسبب فهم تاریخ اندیشه سیاسی رودرروی آن می‌شود. نگارنده به دوگانه‌های مارکسیسم، لیبرالیسم هیچ اعتقادی ندارد. چه اینکه مارکس رودرروی کل تاریخ اندیشه سیاسی می‌ایستد و یک جریان منحرف و جاده انحرافی را به سمت ماده‌گرایی باز می‌کند. به این اعتبار نگارنده معتقد است در مقابل مکتب مارکسیسم باید از تمامی مکاتب مدرن و تاریخ اندیشه نام برد تا حق مطلب ادا شود.
پر هویداست که وقتی اینگونه شد، لیبرالیسم نیز در صف مقابل مارکسیسم قد برمی کشد. اگر تا قبل از مارکس بنا بر اصالت ایده و تفکر فلسفی بود با مارکس ما شاهد اصالت ماده و رویکردهای سخیف جامعه‌شناختی و سیاست مبتذل هستیم که این خط منحوس توسط دیگر مارکسیست‌ها نیز ادامه یافته است. یکی از خیانت‌های کارل مارکس به جریان تاریخ اندیشه و فکر فلسفی این بود که طوری سخن گفت و نوشت که ما بعد از مارکس هیچگونه فیلسوف غیرسیاسی نداریم. مارکس تمام فلاسفه بعد از خود را مجبور به موضع‌گیری سیاسی کرد. آن هم سیاستی مشحون از ابتذال و هیجان، واضح است که تاثیرات مارکسیسم در دیگر حوزه‌ها همانند ادبیات داستانی و شعر(به طور مثال در ایران) نیز پیامدهای ویرانگری داشته است که موضوع مقاله حاضر نیست!
پس مدعای این نوشتار آن است که مارکسیسم نه تنها روندی از فرآیند تاریخ اندیشه سیاسی نیست که نقطه‌ای است که کل تاریخ اندیشه روبه‌روی آن ایستاده است. بی‌شک این به اپیستمیولوژی چپ باز می‌گردد. به بیان بهتر یک سیر تکاملی دراز در قلمرو اندیشه سیاسی وجود دارد که طی آن معرفت‌شناسی بالیده است که به طور مثال در نظریه دولت، پس از گذر از آموزه‌های اراده مطلق‌هابزی، اراده اکثریت لاک، اراده همگانی بنتام، اراده عمومی روسو، اراده اخلاقی کانت و در نهایت اراده عقلانی فریدریش ویلهلم هگل به یک مسیر بی‌نهایت قوی و خودسامان برخورد می‌کنیم. مارکس روش دیالکتیک را از هگل فیلسوف آلمانی اخذ کرد و اساس این روش این است که در این جهان همه چیز دائما در تغییر و تحول است. پیشرفت و تکامل نتیجه عمل و عکس‌العمل نیروهای متضاد و تاثیر متقابل آنها در یکدیگر است. بنابراین مثلا، تضاد انقلاب آمریکا و سیستم استعماری بریتانیا موجب پیدایش ممالک متحده آمریکا گردید.
اما این مسیر با ظهور مارکس بلامعنی می‌شود، البته خود مارکس نیز به این «بی وقتی» و «مزاحم بودن» خویش اشعار دارد. آنجا که می‌گوید تاکنون فلاسفه در پی فهم جهان بوده‌اند اما امروز نوبت تغییر جهان است. نقطه نحس انحراف از اینجا آغاز می‌گیرد که کارل مارکس در پی تغییر آدم و عالم برمی‌آید و در سودای خام بهشت خیالی خویش، جهنم استالینیسم را پی‌ریزی می‌کند. چیزی که پوپر تذکر آن را می‌دهد و به دلایلی خاص در ایران پوپر داعیه‌دار مبارزه با مارکسیسم شد. در حالی که دوگانه پوپر و مارکس نیز از صحت برخوردار نیست. چه اینکه پوپر با بازخوانی تاریخ اندیشه نقاط گنگ و خیال انگیز و توتالیتر را تذکر می‌دهد و پر پیداست که مارکس داعیه‌دار فکری است که هم گنگ است و هم خیال‌انگیز است و هم توتالیتاریسم را برقرار می‌کند. مارکسیسم جایگاه خروج از فلسفه و اندیشه و روی‌آوری به منطق ماده‌گرایی است و نه تنها پوپر که آیزایا برلین و لئو اشتراوس و هر متفکری که اصالت اندیشه برایش اهمیت دارد از مارکس و مارکسیسم دوری می‌گزیند.
به مقتضای وقفه‌ای که مارکسیسم در مدرنیسم می‌اندازد و تفرقه‌ای که می‌افکند، ما به هیچ طریقی نمی‌توانیم مارکسیسم را در کنار عقاید دیگر برآمده از تاریخ اندیشه بنشانیم. گوهر اندیشه مارکس از آنچنان فاصله دوری با جریان‌های فکری مدرن برخوردار است که فقط می‌توان ذیل تیتر «تفارق افکنی مارکسیسم» از نسبت مارکسیسم با مدرنیسم نام ببریم. با این توضیحات نمی‌توان هم مارکسیست بود و هم هگلی اندیشید. نمی‌توان هم از مارکس توشه گرفت هم دلداده تفکر مدرن بود. نمی‌توان هم مارکس را خواند و هم آزادمنش باقی ماند. وقتی جا برای مارکس باز شد، وقت رفتن «آزادی»، «اندیشه»، «عقل» و «فلسفه» فرا رسیده است.
از جانب دیگر اگر بخواهیم به نسبت مارکس و فلاسفه قبل از او بپردازیم باید به یک نکته دیگری نیز اشاره کنیم و آن هم فاصله مارکسیسم با توضیح واقعیت‌های پیش رویش است. نه مارکس و نه مارکسیسم هیچ گونه تلاشی را در جهت فهم نهادها و روابط و اندیشه‌های پا گرفته در جریان تاریخ اندیشه سیاسی نداشته‌اند و نخواسته‌اند که داشته باشند، مارکسیسم دائما خود را در دام آنچه باید باشد گرفتار ساخته است و رهایی از این دام تنها با برگشت به اندیشه مدرن است که امکان دارد. در غیر این صورت راهی که مارکس باز کرده است خطرها در آن است و از گذرگاه‌های صعبی همچون انقلاب، خشونت، ترور و تغییر جهان و ذات انسان می‌گذرد. راه درازی نمی‌خواهد پیمود تا به این نتیجه رسید. استالینیسم پیش روی ماست. بله، مارکسیسم استالینیسم دارد. چه اینکه مارکسیسم عین استالینیسم است و وقتی خواسته باشیم در قدرت باشیم و مارکس را سرلوحه خود داشته باشیم تنها می‌توانیم آن کنش‌هایی را انجام دهیم که استالین انجام داد.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید