شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


راوی قصه های خوب برای بچه های خوب


راوی قصه های خوب برای بچه های خوب
مهدی آذر یزدی مردی كه با هر جلد ازكتاب های خواندنی ،قلب نسل هایی را پر می كرد از آرزو و امید و خواندن و حالا در یك قدمی ما جایی كه قلب ما پر از عشق و امید به نویسنده ای است كه ساده و بی تكلف می نوشت،راوی آن همه واژه زیبا درد می كشد و این را همه می دانیم و مهمتر این كه می دانیم تمام آن روزهایی كه ما می خواندیم و جهانی را در قلب مان جای می دادیم مردی پشت این واژه ایستاده بود كه خود كم درد نداشت و كم از این جهان نكشیده بود، اینك این مرد، مرد روزهایی كه بدجوری بوی دیروز می دهد، در بستر بیماری است. من از خواندن این متن و گفت وگو قلبم به درد آمد چنان كه گویی كه غم جهان با من است.
اما بلافاصله به این فكر كردم كه مهدی آذریزدی عزیز چه خوشبخت است كه خاطره كودكی نسلهایی با او گره خورده است...
حالا كه فهمیده ام ـ سالهاست كه فهمیده ام ـ كه تصور من از مهدی آذریزدی چقدر غیرواقعی بوده، بدجوری با او احساس خویشاوندی می كنم. تمام كلمه ها نسبت مرا با او تشكیل می دهند... بچه كه بودم به دلیل چاپ شیك و زیبای كتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب همیشه فكر می كردم نویسنده باید مثل مهدی آذر یزدی باشد عمیق، درست و پولدار! و حالا ...
اكنون هم احساس می كنم كه بزرگ، عمیق و درست است مردی ثروتمند كه همه واژه ها نمی توانند ثروت او را رقم بزنند. او مالك عشق است...
●زندگینامه آذر یزدی به زبان خودش
روز دوم خمسه مسترقه سال ۱۳۰۰ شمسی به دنیا آمدم. سه روز بعدش سال ۱۳۰۱ شروع شد. محل تولد و زندگی من تا ۲۰ سالگی آبادی «خرمشاه» در حومه یزد بود. خرمشاه در آن ایام با یك رودخانه خشك و مقداری زمین های كشاورزی، از شهر یزد فاصله داشت. حالا با سه تا پل كه روی رودخانه زده شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده می كند و مانند یكی از محلات یزد به شمار می رود؛ ولی باز هم، شهریها، مردم اصلی خرمشاه را دهاتی حساب می كنند و درست هم هست.
خرمشاه در میان دو آبادی دیگر واقع شده كه «سر دو راه» و «نعیم آباد» نامیده می شوند. سر دوراهبان، بیشتر از همه ۵ و ۶ آبادی نزدیك شهر، خود را «شهری» حساب می كردند و آداب و عادات شهریها هم بیشتر در آنجا رسوخ داشت. خرمشاه یكی از محلات با آبادی های زرتشتی نشین یزد است و در آن یك زیارتگاه هم هست كه زرتشتیان به زیارت آن می آیند و نام آن «متشاه و هرام» است. خرمشاه كه با زمین های مزروعی كاملاً از دوآبادی دو طرف جدا شده، دارای دو محل است: یكی محله گبرها (زرتشتیان) و یكی محله مسلمانها كه آن را محله «نحدان» می نامیدند خانه ای كه ما در آن زندگی می كردیم توی محله گبرها بود و سه طرف آن به خانه های زرتشتیان محدود بود.
كوچه ای كه ما در آن می نشینیم (كوچه پشك) سی ـ چهل تا خانه داشت و دوسوم آن مال زرتشتیها و ده ـ دوازده خانه اش هم مال مسلمانها بود. خانه من جزو خانواده جدیدالاسلامها هستند؛ یعنی اجداد ما سه چهار نسل پیش مسلمان شده و قبلاً زرتشتی بوده اند. پدر من یك خاله داشت به نام «خاله خانجان» كه نیمه زرتشتی بود و تنها مانده بود و پیر شده بود. نماز را یاد نگرفته بود ولی برای امام حسین (ع) گریه می كرد گاهی هم روزه می گرفت، ولی گوشت هم نمی خورد. گوشت گوسفند ذبح شده در ۳ روز از هر ماه است كه زرتشتیان ذبیحه آن را حرام می دانند و حتی قصابی محله هم در این ۳ روز (هر یك به فاصله ده روز) دكان خود را تعطیل می كرد تا در روزهای دیگر، زرتشتیان از او گوشت بخرند.
ما نمی دانستیم كه این خاله خانجان مسلمان حساب می شود یا زرتشتی. پدرم رفته بود و مسأله اش را از حاكم شرع پرسیده بود و گفته بودند كه این آدم از «مستضعفین عقلی» به حساب می آید و تكلیفی ندارد و باید با او مدارا كرد. خانواده ما خیلی كم كس و كار بودند. من عمو و عمه و دایی و برادر نداشتم و فقط دو تا خاله داشتم؛ كه یكی دریزد و یكی در تهران، با سختی و بدبختی زنده اند.
خانواده ما مردم فقیری بودند. این كلمه «فقیر» را در تهران به مردم نادار می گویند. ولی در یزد به گدا می گویند؛ و توهین آمیز است. ما ندار بودیم. پدرم جز كار رعیتی و باغبانی درآمد دیگری نداشت كم سواد بود و خیلی خشك و وسواسی و متعصب. به همین علت هم مرا به مدرسه نگذاشت. مادرم و تمام منسوبانش بی سواد و عامی محض بودند. مادرم هم جزو آن. چیز دیگری نمی توانست بخواند.
من تا بیست سالگی نانی را می خوردم كه مادرم توی خانه می پخت و لباسی را می پوشیدم كه مادرم آن را با دست خود می دوخت. به همین علت حتی توی خرمشاه لباس من نشاندار بود، چون مثل لباده بلند بود و بچه ها مرا «شیخ» صدا می زدند.
مختصر خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرم یاد گرفتم و قرآن را از مادربزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعلیم قرآن داشت. ما توی خانه هفت ـ هشت كتاب بیشتر نداشتیم كه عبارت بودند از «قرآن»، «مفاتیح»، «حلیه المتقین»، «عین الحبات»، «معراج اسفاده»، «نصاب الصبیان»، «جامع المقدمات» و...
پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردی به نام رحمت الله قاری قرآن یاد گرفته بود. مردم خرمشاه همه اهل كار و رعیتی و زحمت بودند زمیندارانی در میان آنها بودند اما پول نقد در دست مردم نبود جز آنها كه در شهر كار بنایی و عملگی می كردند به یاد ندارم كه نان را با پول خریده باشم یا به قصاب و حمامی پول داده باشم. حمامی، سرسال، موقع خرمن كاه و گندم می گرفت و قصاب هم در موقع معین دو سه تا گوسفند می گرفت و در عوض آن تمام سال با«چوب خط» به ما گوشت می داد.
پدر و مادر من، در میان این مردم بینوا، تازه یك وضع استثنایی داشتند كه با مردم كم می جوشیدند. هیچ وقت به یاد ندارم كه به خانه كسی به مهمانی رفته باشیم، یا در خانه مهمان داشته باشیم تنها كسی كه به خانه ما رفت و آمد داشت یكی از خاله هایم بود و مادرم با خواهر دیگرش همیشه قهر بود.
در كوچه ما سه تا حاجی بودند كه دونفرشان پولدار بودند و پدر من، حاجی بی پول بود؛ چون با پول مادرم به مكه رفته بود و همیشه هم بابت آن، سرزنش شده بود. به نظر من آنها اصلاً «مستطیع» نبودند، ولی خیال می كردند همین كه خرج رفتن و برگشتن مكه را دارند مستطیع شده اند.
در خانه ما، برنج اصلاً مصرف نداشت و فقط سالی یكبار پلو می پختیم؛ كه آن هم نوروز بود. ما هیچ وقت ظهر خوراك پختنی نمی خوردیم یا آش، كه برنج آب حتماً خرده برنج آشی بود؛ چون آن را باید با پول می خریدند. ما هیچ وقت یك كیلو برنج را یك جا در خانه ندیده بودیم.
من از هفت ـ هشت سالگی همراه پدرم توی صحرا و باغ و زمین رعیتی كار می كردم. بازی توی كوچه اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب نبایداز خانه بیرون می رفتم؛ به جز مجلس روضه یا مسجد.
در محیط محله ما كسی كتاب نمی خواند؛ جز سه ـ چهار نفر روحانی اهل منبر، مجله و روزنامه و كسب خبرهای روز، اصلاً معنی نداشت. تمام معلومات دینی و دنیایی مردم در آنچه از مسجد و پای منبر یاد می گرفتند خلاصه می شد. من هم تا شانزده ـ هفده سالگی جز آنچه در خانه یا مسجد یا روضه شنیده بودم، چیزی نمی دانستم، آن هفت ـ هشت تا كتاب توی خانه را خوانده بودم ولی پدرم هرگز كتاب تازه ای نخرید.
پدرم مورد اعتماد اهالی بود و مردم اسناد خود را برای نگهداری پیش او امانت می گذاشتند و در اختلاف های جزیی محلی هم رأی او را قبول داشتند.
میانه ما با زرتشتیها خوب بود و آنها به ما احترام می گذاشتند. من تا موقعی كه به شهر رفت و آمد پیدا نكردم مثل پدرم روی بام اذان می گفتم، ولی فقط ظهر و شب. اما اذان صبح را نمی گفتیم؛ چون بابا می گفت: «زرتشتیها خوابند و ناراحت می شوند.» فقط ماه رمضان بود كه پدرم در سحرها مناجات می كرد و اذان می گفت.
●مسأله كتاب
من اصلاً متوجه نبودم كه ما مردم فقیری هستیم. از همان زندگی كه به آن عادت كرده بودیم راضی بودم و اگرچه از بچه های صاحب باغ اربابی ـ كه مرا دهاتی حساب می كردند ـ دلخور می شدم ولی آنها را خطاكار حساب می كردم و حسادتی نسبت به آنها نداشتم.
نخستین بار كه «حسرت» را تجربه كردم موقعی بود كه دیدم پسرخاله پدرم ـ كه روی پشت بام با هم بازی می كردیم و هر دو هشت ساله بودیم ـ چند تا كتاب دارد كه من هم می خواستم و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمی آمد كه آن بچه كه سواد نداشت آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم نداشته باشم. كتابها «گلستان» و «بوستان» سعدی، «سیدالانشاء»، «نوظهور» و «تاریخ معجم» چاپ بمبئی بود؛ كه پدرش از زرتشتی های مقیم بمبئی هدیه گرفته بود.
شب، قضیه را به پدرم گفتم.
پدرم گفت: اینها به درد ما نمی خورد: «گلستان» و «بوستان» و «تاریخ معجم» كتابهای «دنیایی»اند. ما باید به فكر آخرتمان باشیم.
شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه كردم و از همان زمان عقده كتاب پیدا كردم؛ كه هنوز هم دارم. از خوراك و لباس و همه چیز زندگی ام صرفه جویی می كنم و كتاب می خرم و از هر تفریحی پرهیز می كنم و به جای آن كتاب می خوانم.
●از ده تا شهر
یك وقتی كار كوچه و صحرا كم شد (نمی دانم چرا). قرار شد من بروم سر كار بنایی و گلكاری كار كنم. این كارها هم اغلب توی شهر بود و به این ترتیب من با شهر یزد آشنا می شدم.
دریزد، با اینكه بچه ها و بزرگها ما را دهاتی حساب می كردند و لهجه و لحن حرف زدن ما را مسخره می كردند، ناراحت نبودم؛ چون راست می گفتند. ما دهاتی بودیم و خیلی چیزها را نمی دانستیم اما رفت و آمد توی شهر، برای من تازگی داشت. نان نازك بازاری و پالوده یزدی و بعضی میوه ها كه قبلاً هرگز ندیده بودم و زندگی شسته رفته تر شهریها مرا به شهر جذب می كرد. به خاطر همین یك روز گفتم: دیگر به صحرا نمی روم.
پدرم اوقاتش تلخ شد، ولی مادرم با كار در شهر موافق بود.
از كار بنایی به كار در كارگاه جوراب بافی كشیده شدم. صاحب كارگاه با «گلبهاریها»، صاحبان یگانه كتابفروشی شهر، خویشی داشت و او هم جداگانه یك كتابفروشی تأسیس كرد و مرا از میان شاگردهای جوراب بافی جدا كرد و به كتابفروشی برد. دیگر گمان می كردم به بهشت رسیده ام، تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد. در این كتابفروشی بود كه فهمیدم چقدر بی سوادم و بچه هایی كه به دبستان و دبیرستان می روند چقدر چیزها می دانند كه من نمی دانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر، یگانه راهی كه جلو پایم بود خواندن كتاب بود.
سه ـ چهار سال كار در این كتابفروشی (كتابفروشی یزد، سر بازار خان) هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچه های درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد. یادم رفت بگویم كه در چهارده ـ پانزده سالگی، همراه با كار رعیتی و یا شاگرد بنایی، مدت یك سال و نیم صبح های تاریك به مدرسه خان می رفتیم و با طلوع آفتاب، پیش یك «آشیخ» كه او هم روزها در گیوه فروشی كار می كرد با سه شاگرد دیگر، یاد گرفتن عربی را با اصرار پدرم، شروع كردم كه بعد این كار متوقف شد یعنی خیلی سخت بود و رها شد.اذان صبح راه می افتادم و تا شهر، كه نیم ساعت راه بود، پیاده می رفتم. توی راه، كه صحرا بود و سگ و شغال داشت می ترسیدم. در این درس چهار نفری ـ كه باز گرفتار مسأله «دهاتی» و «شهری» بودم ـ تا سر آفتاب نشستن و بلافاصله به خانه برگشتن و به سركار روزمره رفتن، طاقتم را طاق كرده بود. به همین علت، آن را ول كردم. ولی همین اندازه كه «نصاب» ... را حفظ كردم و خود را تا «انموزج و الفیه» كشاندم، بعدها خیلی به كارم آمد؛ از این جهت كه نسبت به بچه هایی كه در دبستان درسهای رسمی امروزی را می خواندند تجربه ممتازی به حساب می آمد؛ و این سبب شد كه بعدها بتوانم كتابهای مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری با با سوادها را پیدا كنم.
كتابفروشی یزد، به عللی، یگانه مركز و مرجع اهل كتاب و مطالعه در یزد شده بود و از این طریق با عده ای از اهل شعر و ادب و محصلانی كه بعدها دارای مناقب و مقامات شدند آشنا شدم. اما یك وقت دیدم مثل این است كه به محیط بزرگتری احتیاج دارم؛ و از یزد دل بركن شدم و به تهران آمدم؛ بی آنكه بدانم در تهران چه كار خواهم كرد. فقط می دانستم كه تهران شهر بزرگی است و كتابفروشیها و چاپخانه ها و مدارس بزرگ دارد و اهل علم و ادب در آنجا بیشترند؛ و از این حرفها، كه به آرزوهایم پروبال می داد.
در بحبوحه جنگ دوم و یكی دو سال از شهریور ۱۳۲۰ گذشته بود كه ناگهان آمدم تهران. حال ناگزیر می بایست كاری پیدا می كردم تا بتوانم با آن زندگی كنم؛ و این كار، حتماً می بایست كاری مطبوعاتی می بود.
در تهران با چند كتابفروشی، از راه مكاتبه آشنا بودم؛ ولی نمی خواستم بروم و بگویم كار می خواهم. ناشناسانه تقاضای كاركردن را سهل تر می یافتم.
پیشتر، با مقالات «هاشمی حائری» انسی پیدا كرده بودم. با خودم گفتم یك روزنامه نویس مشهور با همه ارتباط دارد. نامه ای به ایشان نوشتم رفتم و در «چاپخانه علمی» مشغول به كار شدم و تا امروز همچنان در كتابفروشی های متعددی مشغول كار هستم. (حالا، در هفتاد سالگی، كارم بیشتر تصحیح نمونه های چاپی كتاب است.)
●كارهای گوناگون
با اینكه در این مدت چهل و هفت سال اقامت درتهران از كتاب دور شده ام ولی به كارهای مختلفی دست زده ام و هر وقت از هر جا بد می آوردم، چاپخانه علمی دوباره پناهگاه من بود. دوبار كتابفروشی دایر كردم و هر دو بار ورشكست شدم. دوبار با یكی از كسانی كه در چاپخانه آشنا شده بودم شریك شدم و به كار عكاسی حرفه ای پرداختم و هر دوبار مغبون و پشیمان شدم. یك بار یك عكاسخانه را خریدم، ولی بعد از یك سال واگذار كردم؛ چون با وضع من جور نمی آمد. در كتابفروشی های «خاور»، «ابن سینا»، «امیركبیر» (دوبار)، «بنگاه ترجمه و نشر كتاب»، روزنامه «آشفته»، روزنامه «اطلاعات» و چاپخانه علمی (سه چهار نوبت و هر نوبت به مدت شش ماه تا چند سال) كاركردم. هر وقت نمی توانستم با جایی جور بیایم از كار موظف و مستمری گرفتن دست برمی داشتم و فقط كار فردی غلط گیری و فهرست اعلام نویسی و ... را انجام می دادم (كاری كه همچنان به آن مشغولم).
●زندگی تنهایی
من هیچ وقت كار دولتی نداشته ام؛ چون مدرك تحصیلی هم نداشتم و اصلاً راه استخدام شدن را بلد نبودم. ازدواج نكردم، چون نمی توانستم زندگی خانوادگی را اداره كنم و همیشه از بیكاری و بی پولی می ترسیدم. با مردم هیچگونه حشر و نشری نداشتم؛ چون همیشه و در همه جا، از بچگی، با تحقیر روبرو بودم. بنابراین از آنجا كه نمی خواستم مناعت و مختصر اعتماد به نفس باقی مانده ام را از دست بدهم، همواره به تنهایی و انزوا و گوشه گیری پناه می بردم.
معمولاً با حداقل درآمد و قناعت مرتاضانه زندگی می كنم و در تنها چیزی كه قناعت نمی كنم خریدن كتاب و مجله است. تاكنون چندبار كتابخانه نسبتاً مطلوبی برای خود جمع آوری كرده ام اما وقتی بیكار و بی پول شده ام آنها را به ثمن بخس فروخته ام.
تاكنون پنج بار خانه های كوچكی از ۲۵ متری تا ۱۰۰ متری خریده ام، و به ضرر فروخته ام. از آخرین باری كه (سال ۱۳۵۴) یك خانه ۴۰ متری را در «نازی آباد» فروختم، دیگر نتوانستم خانه ای بخرم؛ و حسرت اینكه یك اتاق مناسب برای كار داشته باشم، شریك عمرم شده؛ عمری كه دیگر سالهای آخرش فرارسیده است.
●اما كتاب كودكان
نخستین بار كه به فكر تدارك كتاب برای كودكان افتادم سال ۱۳۳۵ یعنی در سن ۳۵ سالگی ام بود. بعضی ها از كودكی شروع به نوشتن می كنند، ولی من تا هجده سالگی خواندن درست و حسابی را هم بلد نبودم.
در سال ۱۳۳۵ در عكاسی «یادگار» با بنگاه ترجمه و نشر كتاب كار می كردم و ضمناً كار غلط گیری نمونه های چاپی را هم از انتشارات امیركبیر گرفته بودم و شب ها آن را انجام می دادم. قصه ای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه می خواندم كه خیلی جالب بود. فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود، برای بچه ها خیلی مناسب است. جلد اول «قصه های خوب برای بچه های خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد. آن را شب ها در حالی می نوشتم كه توی یك اتاق ۲ در ۳ متری زیر شیروانی، با یك لامپ نمره ده دیواركوب زندگی می كردم.
نگران بودم كتاب خوبی نشود و مرا مسخره كنند. آن را اول بار به كتابخانه ابن سینا (سرچهارراه «مخبرالدوله») دادم. آن را بعد از مدتی پس دادند و رد كردند. گریه كنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیركبیر، در خیابان «ناصرخسرو» بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتی یك سال بعد كتاب از چاپ درآمد، دیگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است. به همین خاطر، آقای جعفری، پیوسته جلد دوم آن را مطالبه می كرد.
كم كم این كتاب ها به هشت جلد رسید. البته قرار بود ده جلد بشود، ولی من مجال نوشتن آن را پیدا نكردم.
بیشتر اوقاتم صرف اسباب كشی و تغییر منزل و تغییر شغل و كار شده است. تنهایی هم برای خودش مشكلاتی دارد. باید سبزی بخری، بنشینی پاك كنی. بعد یك جوری آن را بپزی و بخوری و ظرف آن را بشویی. پیراهنت را وصله كنی و اتاقت را جارو كنی و رخت بشویی و از این قبیل كارها... روزها هم اگر برای مردم كار نكنی، خرجی نداری. اگر اختیار دست من بود، برای خودم یك پدر میلیونر كه مدیر یك كتابخانه هم باشد انتخاب می كردم؛ ولی اختیار در دست من نبود. پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگی مردند، در حالی كه كار و كتاب مرا مسخره می كردند.
برای كارهایی كه در زمینه كتاب كرده ام «جایزه یونسكو» گرفتم و همین طور «جایزه سلطنتی كتاب سال» سه تا از كتاب هایم را هم «شورای كتاب كودك» كتاب برگزیده سال انتخاب كرد.
دو سال پیش، مادرم با سرزنش به من می گفت: این همه كه شب و روز می خوانی و می نویسی پول هایش كو؟ این هم شد كار كه تو پیش گرفته ای؟!
مادرم تقریباً درست می گفت. اگر از همان اول به همان كار رعیتی چسبیده بودم یا به سبزی فروشی یا بقالی و چقالی، خیلی بهتر زندگی می كردم؛ ولی نمی خواستم خود كرده را تدبیر نیست و پشیمان هم نیستم.
در مصاحبه ها دیده ام كه از اهل قلم می پرسند به كدام یك از آثار خود بیشتر علاقه مند است.
اگر من بخواهم به چنین پرسشی پاسخ بدهم باید بگویم:
از بیست و سه عنوانی كه از من چاپ شده است، چهار تا را به ترتیب اولویت بیشتر از بقیه دوستم می دارم:
شعر قند و عسل؛ كه بیشتر بیان درد زندگی است.
بچه آدم؛ كه جزوه چهارم «قصه های تازه از كتاب های كهن» است.
خاله گوهر؛ كه در سال ۵۴ در شیراز برای كمیته پیكار با بی سوادی نوشتم بعد دیگر نتوانسته ام اثر تازه ای ارائه كنم.
گربه تنبل؛ كه هنوز چاپ نشده و همین باعث شده كه از سال ۱۳۶۵ به بعد دیگر نتوانسته ام اثر تازه ای ارائه كنم.
خسرو مبشر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید