جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شرایط ازدواج


شرایط ازدواج
از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن كرد. به پیاده رو كه رسیدم زمین،‌درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فكر كردم كه اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاك پاك است.
وار خانه كه شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می كرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می كردم كه:
ـ ننه،‌ "سرمای پیرزن كش" اومد!
امروز هم تا دهان باز كردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی كرد و گفت:
ـ انگار این سرما، سرمای عزب كشه، نیس ننه؟
در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلكش را گفت! گفت و یكراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن كردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه كردن برف كه خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.
ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نكنه "ننه" كسی را در نظر گرفته كه اون حرفو زد؟ از دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:
ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دكتر كبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟
اگر مادرم وارد اطاق نمی شد. خدا می داند تا كی توی این فكر و خیال ها می ماندم. ولی ورود او رشته افكارم را پاره كرد. همانطور كه دستش را روی چراغ گرم می كرد گفت:
ـ ببینم زینت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!
می گویند دل به دل راه دارد، ولی آن روز برایم ثابت شد كه ممكن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
ـ پس از قرار "ننه" فهمیده بود كه من دارم راجع به اینها فكر می كنم....
گفتم ببین ننه تا حالا من هیچی نگفتم،‌ولی از حالا هر چی خواستی بكن..... ولی بالا غیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟
گفت:
ـ هچل كجا بود ننه....یعنی من كه توی این محله گیس هامو سفید كرده ام دخترهای محله رو نمی شناسم؟دختر آقا بالاخان جون میده واسه تو. هر وقت تو كوچه می بینمش خیال می كنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!
ـ من حرفی ندارم، ولی بابش چی؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم كارمند یه لا قبایی مثل من میده؟
ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان دیگه، دختر اتول خان رشتی كه نیست!
ـ ولی هر چی باشه، "آقا بالاخان" هم كم كسی نیست. "آقا" نیست كه هست، "بالا" نیست كه هست. "خان" نیست كه هست. پول نداره كه داره....پس می خواستی چی باشه؟
ـ حالا نمی خواد فكر این چیزها را بكنی اون با من .......برم؟
ـ آره ....برو ناهار حاضر كن كه خیل گشنمه!!
ـ برم ناهار حاضر كنم؟
ـ آره پس میخواستی چكار كنی؟
ـ می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرین خانوم صحبت بكنم!
ـ به همین زودی؟
ـ به همین زودی كه نه....عصری می خواستم برم.
كمی مكث كردم و گفتم:
خوب باشه!
ـ مادرم با خوشحالی رفت كه ناهار را حاضر كند. من هم روی تخت دراز كشیدم تا درباره همسر آینده ام فكر بكنم........راستش سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من سردی تخت را بیشتر حس می كردم.......انگار همان "سرمای عزب كش" بود كه ننه می گفت:
ننه از خانه آقابالاخان كه برگشت حسابی شب شده بود، ولی توی تاریكی هم می شد فهمید كه لب و لوچه اش آویزان است.
ـ ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.
ـ نگفتم آقابالاخان كم كسی نیست؟ ....خوب چی گفت؟ در حالیكه صدایش می لرزید جواب داد:
ـ خودش كه نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.
ـ مخالفت كرد؟
ـ مخالفت كه نمیشه گفت...ولی گفتند دوماد! باهاس رفیقاشو عوض كنه. به سر و وضعش بیشتر برسه، شبها هم زود بیاد خونه كه از حالا عادت كنه.
ـ دیگه چی گفتند
ـ پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم انشاالله بعداً میخره! برای خونه هم یه فكری می كنه، دویست چوق گذاشته توی بانك كه باز هم بذاره ایشالله خونه هم بعد می خره!
ـ دیگه چی؟
ـ دیگه هم گفتند تحصیلاتش خوبه، ولی حقوقش كمه! یه تیكه ملك هم باید پشت قباله عروس بندازه، كه سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!
ـ دیگه چی؟
ـ دیگه اینكه دخترم كار خونه بلد نیس، باهاس براش كلفت و نوكر بگیره!
ـ دیگه چی
ـ دیگه اینكه گفتند علاوه بر این اجازه بدین فكر هامونو بكنیم با پدرش هم حرف بزنیم، سه ماه دیگه خبرتون می كنیم!
من هم خداحافظی كردم اومدم.........
من هم با مادرم خداحافظی كردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم كه اگر عروسی سر گرفت اقلاً آرزوی "شب زنده داری" به دلم نمانده باشد.
تا سه ماه خبری نشد....روزهای آخر مهلت قانونی بود كه طبق حكم وزارتی، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بندیل را كه می بست، به اقدس خانوم زن مرتضی خان همسایه بغلی سپرد كه رأس مدت با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.
بعدها كه نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم كه در آخرین روز ماه سوم، زن اقابالاخان پیغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نكرد عیبی ندارد، ولی بقییه شرایط را باید داشته باشد!
چند ماه گذشت، باز هم نامه ای رسید كه نوشته بود:
"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید مانعی ندارد، ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.
ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره كرد كه:
"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد عیبی ندارد. ولی خیلی هم دیر نكند كه بچه ام تنها بماند....ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!"
....زمان به سرعت می گذشت، هر پنج شش ماه یك دفعه نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یكی از شرایط اولیه حذف شده بود:
...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ـ "ماشین هم لازم نیست چون با این وضع شلوغ خیابانها آدم هر چی ماشین نداشته باشد راخت تر است!....ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!"
....زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقابالاخان می گفت خودمان خانه داریم نمی خواهد فكر آن باشد، ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.
....آقابالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:
"از یك تكه ملك پشت قباله می شود گذشت ولی بقیه مسائل مهم است!"
....."امروز خود زینت را توی كوچه دیدم، طفلكی خیلی لاغر شده....می گفت: با حقوق كمش می سازم، ولی كلفت و نوكر را باید حتماً داشته باشد!...."
به درستی نمی دانم چند سال گذشت، ولی این را می دانم كه دختر آقابالاخان به همان سنی رسیده بود كه در تهران به آن "ترشیده می گفتیم!"
ولی جنوبی ها به آن می گویند "خونه مونده....و اگر دختر های این سن، واقع بین باشند دیگر فكر شوهر را هم نمی كنند كه هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!......
داشتم قضیه را كم كم فراموش می كردم....علی الخصوص كه اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع كرده بود.....
....زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می كرد تا اینكه یك روز نامه ای به دستم رسید كه خطش را تا بحال ندیده بودم.
با عجله پاكت را باز كردم نوشته بود:
"آقای برهان پور:
پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم كه برای سرگرفتن ازدواج ما، كلفت و نوكر هم لازم نیست چون در این مدت در كلاس خانه داری تمام كارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زینت"
فرداا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی كرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود، همان نامه كه تویش نوشته بودم:
"سركار خانوم زینت خانوم!
نامه ای كه فرستاده بودید زیارت شد، ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" كه بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است كه كلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرفها نیست، بنده هم كه پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانید.(قربانعلی برهان پور")
راستی فراموش كردم بگویم كه دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یك دختر چشم و ابرو مشكی شیرازی آشنا شدم كه نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یك تكه ملك برای پشت قباله می خواست.... و از همه اینها مهمتر اینكه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرین خانوم" نبودند!
● شناسنامه كیومرث صابری
▪ نام مستعار : گردن شكسته، لوده، میرزا گل ، گل آقا
▪ محل تولد: فومن
▪ تاریخ تولد: ۱۳۲۰
▪ محل وفات: تهران
▪ تاریخ وفات: ۱۳۸۳
▪ نام فرزندان طبع: دو كلمه حرف حساب
كیومرث صابری
برگرفته از: صابری، كیومرث. «شرایط ازدواج» توفیق ماهانه، دوره هشتم، شماره ششم (سال ۱۳۴۸)
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی