یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بقال‌ خرزویل‌


بقال‌ خرزویل‌
پیرزن‌ و پیرمرد اتاق‌ خواب‌شان‌ بغل‌ اتاق‌ من‌ در طبقهٔ‌ بالا بود، اما بیش‌تراوقات‌ در طبقهٔ‌ پایین‌ می‌نشستند. آن‌ها تا آخرین‌ برنامهٔ‌ تلویزیون‌ را تماشامی‌كردند و بعد بالا می‌آمدند. چهار ماهی‌ می‌شد كه‌ اتاق‌ بالا را از آن‌ها اجاره‌كرده‌ بودم‌. آدم‌های‌ بی‌دردسری‌ بودند. پیرمرد كمی‌ فارسی‌ می‌دانست‌. این‌جادانش‌كده‌ای‌ برای‌ زبان‌های‌ شرقی‌ دارد كه‌ تركی‌ و عربی‌ و فارسی‌ درس‌می‌دهد. اتاق‌ را توسط‌ همین‌ دانشكده‌ پیدا كرده‌ بودم‌. كسانی‌ كه‌ دو سالی‌ دراین‌ دانشكده‌ درس‌ خوانده‌ بودند، برای‌ تمرین‌ زبان‌ اتاق‌های‌شان‌ را به‌مهاجران‌ ترك‌ و عرب‌ و ایرانی‌ اجاره‌ می‌دادند. البته‌ پیرمرد دیگر از سنش‌گذشته‌ بود كه‌ بخواهد تمرین‌ زبان‌ كند. اما بدش‌ نمی‌آمد همان‌ چندكلمه‌ای‌ راكه‌ از كتاب‌ گلستان‌ سعدی‌ یاد گرفته‌ بود از یاد نبرد.
اوایل‌ هر دو هفته‌ای‌ یك‌بار، وقتی‌ تلویزیون‌ برنامهٔ‌ خوبی‌ داشت‌، صدایم‌می‌زدند و من‌ پایین‌ می‌رفتم‌. بعد همان‌طور كه‌ تلویزیون‌ تماشا می‌كردم‌ باپیرمرد گپی‌ می‌زدم‌. گاهی‌وقت‌ها هم‌ با او شطرنجی‌ بازی‌ می‌كردم‌. تا به‌ حال‌من‌ از او برده‌ بودم‌. پیرمرد خیلی‌ تقلا می‌كرد ببرد اما نمی‌توانست‌. بازی‌اش‌خراب‌تر از آن‌ بود كه‌ بتواند ببرد. بعد از سه‌بار كه‌ از او برده‌ بودم‌ متوجه‌ شدم‌پیرمرد به‌ باختش‌ حساس‌ است‌. بار چهارم‌ كه‌ خواستم‌ بازی‌ كنم‌، تصمیم‌گرفتم‌ هرطور شده‌ است‌ آن‌دست‌ را به‌ او ببازم‌. درست‌ یادم‌ نیست‌.
اما فكرمی‌كنم‌ از بس‌ خراب‌ بازی‌ كرد امكان‌ به‌ من‌ نداد. باید حداقل‌ طوری‌ پیش‌می‌رفتم‌ كه‌ پیرمرد باختم‌ را جدی‌ می‌گرفت‌. اما دفعهٔ‌ پنجم‌ یادم‌ است‌ كه‌ روی‌دندهٔ‌ چپ‌ افتاده‌ بودم‌. پیرمرد دم‌ گرفته‌ بود و یك‌ریز دموكراسی‌ اروپا رابه‌رخم‌ می‌كشید. شاید من‌ این‌طور فكر می‌كردم‌، اما او به‌ واقع‌ گندش‌ رادرآورده‌ بود. قاتی‌ صحبت‌هاش‌ یادم‌ هست‌، پُز این‌ را هم‌ داد كه‌ در جوانی‌اش‌شطرنج‌باز ماهری‌ بوده‌ است‌، و می‌گفت‌ رودست‌ نداشته‌، و می‌گفت‌ هنوز هم‌حركت‌های‌ ماهرانه‌ای‌ می‌كند. زبان‌ انگلیسی‌ام‌ زیاد خوب‌ نبود، و من‌ هم‌ كِرم‌این‌را داشتم‌ كه‌ میان‌ حرف‌هایم‌ اصطلاحات‌ عامیانهٔ‌ زبان‌ خودمان‌ را به‌كارببرم‌. ترجمهٔ‌ آن‌ها به‌ انگلیسی‌، آن‌طور كه‌ دست‌ و پا شكسته‌ كارم‌ را پیش‌می‌بردم‌، چیز خنده‌داری‌ از آب‌ درمی‌آمد. و پیرمرد گاه‌ مُصر می‌شد آن‌چه‌ راكه‌ از دهنم‌ پریده‌ بود هرطور شده‌ برایش‌ معنا كنم‌. ناچار تلافی‌اش‌ را سرشطرنج‌ درآوردم‌. یعنی‌ درست‌ در اوج‌ عنعناتش‌ ماتش‌ كردم‌؛ آن‌هم‌ طوری‌ كه‌از تكانی‌ كه‌ خورد عینك‌ پنسی‌اش‌ از روی‌ بینی‌اش‌ افتاد و صورت‌گوشتالودش‌ عین‌ لبو قرمز شد.
پیرمرد بعد از آن‌ دیگر برای‌ تماشای‌ تلویزیون‌ دعوتم‌ نكرد. پیرزن‌ هم‌كمی‌ با من‌ سرسنگین‌ شده‌ بود. این‌جا هم‌ الا و ابدا، مگر با كسی‌ كاری‌ داشته‌باشی‌، وگرنه‌ همسایه‌های‌ دیوار به‌ دیوار شاید ماه‌ها هم‌دیگر را نبینند. پیرمردو پیرزن‌ هم‌ از آن‌ هلندی‌های‌ دِبشی‌ بودند كه‌ وقتی‌ توی‌ خودشان‌ می‌رفتند باجرثقیل‌ هم‌ نمی‌توانستی‌ چانه‌شان‌ را بلند كنی‌ كه‌ نگاهت‌ كنند. توی‌ یك‌ماهی‌كه‌ بایكوت‌ شده‌ بودم‌ جز دوبار به‌طور تصادفی‌ ـ توی‌ راه‌پله‌ ـ آن‌ها را ندیده‌بودم‌. صبح‌ها دیر از خواب‌ پا می‌شدند. و روزها اگر پیرمرد سرِ كار نمی‌رفت‌یكی‌ دو ساعتی‌ توی‌ جنگل‌ قدم‌ می‌زدند. جنگل‌ همان‌ حوالی‌ بود. وقتی‌ هم‌توی‌ خانه‌ بودند، توی‌ اتاق‌ نشیمن‌ می‌نشستند و پرده‌ها را كیپ‌ می‌كشیدند.
آن‌روز عصر یك‌شنبه‌، تنهایی‌ پاك‌ امانم‌ را بریده‌ بود، تمام‌ هفته‌ را توی‌خانه‌ مانده‌ بودم‌. سرما و توفان‌ و بارش‌ برف‌ همین‌ قدم‌زدن‌های‌ تنهایی‌ام‌ راهم‌ از من‌ گرفته‌ بود. تمام‌ هفته‌ را نشسته‌ بودم‌ پشت‌ پنجره‌ و بیرون‌ را نگاه‌می‌كردم‌. برف‌ همه‌جا را پوشانده‌ بود. كفش‌های‌ ساق‌بلندی‌ كه‌ خریده‌ بودم‌ واز ارزانی‌ آن‌ها تعجب‌ كرده‌ بودم‌ در اولین‌ ریزش‌ برف‌، امتحان‌ بدی‌ پس‌داده‌بودند. از تمام‌ جاهای‌ آن‌ها آب‌ نفوذ می‌كرد. در یك‌ قدم‌زدن‌ كوتاه‌ چنان‌ ازآب‌ پُر می‌شدند كه‌ انگار چیزی‌ نپوشیده‌ بودی‌. اما فرقی‌ نمی‌كرد؛ گیرم‌پوتین‌هایم‌ بهترین‌ پوتین‌های‌ عالم‌ بودند. توی‌ این‌ برف‌ و باران‌ كجامی‌توانستم‌ بروم‌. صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ پا می‌شدم‌. ناشتایی‌ نخورده‌سیگاری‌ دود می‌كردم‌ و اخبار بی‌. بی‌. سی‌ را می‌گرفتم‌. بعد كه‌ اخبار تمام‌می‌شد می‌نشستم‌ كنار پنجره‌ و فكر می‌كردم‌. دنیای‌ یك‌ آدم‌ تبعیدی‌، دنیای‌غریبی‌ است‌.
اول‌ خیال‌ می‌كند خودش‌ است‌ و همین‌ كول‌باری‌ كه‌ به‌ پشت‌بسته‌ است‌. چهار تا پیراهن‌، دو جفت‌ جوراب‌، یك‌دست‌ كت‌ و شلوار، دو تازیرپوش‌، یك‌ حوله‌، ریش‌تراش‌ برقی‌. بعد تا مدتی‌ جست‌وجوی‌ جایی‌ برای‌زیستن‌. بعد اتاقكی‌، میزی‌، چراغی‌، قلمی‌ و دفتری‌. چند تایی‌ كتاب‌. نصفی‌انگلیسی‌، نصفی‌ به‌ زبان‌ مادری‌ات‌. اما بعد، آهسته‌آهسته‌ شروع‌ می‌شود.می‌بینی‌، خودت‌ ـ تو ـ با همان‌ حجم‌ كوچكت‌ تاریخی‌ پشت‌ سر خود داری‌.
خاطره‌ پشت‌ خاطره‌ یادت‌ می‌آید. و بعد یك‌مرتبه‌ می‌بینی‌ موجودی‌ كه‌ این‌جانشسته‌ است‌، حجمی‌ است‌ پوك‌ و میان‌تهی‌، كه‌ تمام‌ وجودش‌ در جای‌دیگری‌ سیر می‌كند. نگاهت‌ مثل‌ آدم‌های‌ مات‌ روی‌ اشیا سُر می‌خورد. روی‌آدم‌ها سُر می‌خورد. همه‌چیز را می‌بینی‌ و نمی‌بینی‌، و درد تا مغز استخوانت‌نفوذ می‌كند. حس‌ می‌كنی‌ نفرینی‌ به‌ دنبال‌ توست‌. لعنتی‌، فكركردن‌ به‌ گذشته‌خط‌ و خطوط‌ ندارد. هر حرف‌، هر كلمه‌، رشتهٔ‌ تازهٔ‌ خاطره‌ای‌ را در ذهنت‌می‌كارد. هیچ‌كاری‌ راضی‌ات‌ نمی‌كند. روزهای‌ اول‌ گیلاسی‌ عرق‌ اندكی‌تسلی‌ات‌ می‌دهد. اما بعد از یك‌هفته‌، یك‌ماه‌، از عرق‌ و آبجو هم‌ بدت‌ می‌آید.می‌بینی‌ جادهٔ‌ دراز و بی‌انتهایی‌ پیش‌ رو داری‌.
وحشتت‌ می‌گیرد، و شایدهمین‌ وحشت‌ بود كه‌ یك‌هفته‌ تمام‌ مرا توی‌ اتاقم‌ حبس‌ كرد. عجیب‌ است‌ كه‌آدم‌ نه‌ زخم‌ معده‌ می‌گیرد و نه‌ بیماری‌ اعصاب‌. اوایل‌ فكر می‌كردم‌ شاید درخلال‌ یكی‌ از همین‌ شب‌ها، خودبه‌خود، یك‌جور قلبم‌ از كار بیفتد. حتی‌ چندشبی‌ به‌ عمد درِ اتاقم‌ را باز گذاشتم‌ تا پیرمرد و پیرزن‌ زودتر از آن‌كه‌ بو بلندشود، خودشان‌ را از شرّ مرده‌ام‌ خلاص‌ كنند. اما اتفاق‌ نیفتاد. هر روز صبح‌سُرومُر و گنده‌ از خواب‌ برمی‌خاستم‌. توی‌ این‌ چند ماه‌ سرما هم‌ حتی‌نخورده‌ام‌. از آن‌ به‌بعد دیگر فكر مرگ‌ را نكردم‌.
یك‌روز پیرمرد به‌ من‌ گفت‌: «حال‌ و روزت‌ چه‌طور است‌؟»
من‌ هم‌ بی‌معطلی‌ گفتم‌: «گوزپیچ‌!»
خندید و حرفم‌ را به‌ سختی‌ تكرار كرد و بعد گفت‌: «یعنی‌ چی‌؟»
ماندم‌ توش‌ كه‌ چه‌طور توضیح‌ بدهم‌. توی‌ دلم‌ به‌ تمام‌ برنامه‌ریزان‌دانشكدهٔ‌ زبان‌های‌ شرقی‌ فحش‌ دادم‌. اگر آن‌ها به‌ جای‌ دویست‌، سیصدصفحه‌ كتاب‌ گلستان‌ سعدی‌، دو صفحه‌ علویه‌خانم‌ هدایت‌ را توی‌ برنامه‌شان‌می‌گذاشتند حالا كار من‌ ساده‌تر بود. دستمال‌ كاغذی‌ را از جیبم‌ درآوردم‌گذاشتم‌ زیرم‌. بعد با دهان‌ شیشكی‌ دركردم‌. بعد كاغذ را پیچیدم‌ و گفتم‌: «بایدآن‌صدا را توی‌ آن‌ بپیچی‌.»
خندید و گفت‌: «برای‌ چه‌؟»
گفتم‌: «تو اول‌ بگو فهمیدی‌ یا نه‌؟»
گفت‌: «آره‌. آن‌را باید توی‌ دستمال‌ كاغذی‌ بپیچی‌.»
گفتم‌: «تو فرهنگ‌ لغات‌ كه‌ برای‌ كلمات‌ فارسی‌ به‌زبان‌ خودتان‌درآورده‌اید آن‌را همین‌طور معنا كرده‌اید.»
حسابی‌ گیج‌ شده‌ بود. گفت‌: «عجب‌!»
گفتم‌: «این‌ اصطلاح‌ است‌. وقتی‌ آدم‌ حال‌ و روز درست‌ و حسابی‌ نداشته‌باشد، این‌طوری‌ جواب‌ می‌دهد.»
گفت‌: «یعنی‌ دل‌خور شدی‌ كه‌ از تو پرسیدم‌؟»
گفتم‌: «نه‌ بابا! این‌ اصطلاح‌ حال‌ و روزم‌ را بیان‌ می‌كند.»
گفت‌: «خیلی‌ عجیب‌ است‌. من‌ هر چه‌ فكر می‌كنم‌ ارتباطی‌ بین‌ آن‌ها پیدانمی‌كنم‌.»
گفتم‌: «كمی‌ سوررآلیستی‌ است‌.»
گفت‌: «آره‌.»
طوری‌ گفت‌ كه‌ انگار فهمیده‌ بود، من‌ هم‌ كوتاه‌ آمدم‌.
دل‌دل‌ می‌كردم‌ پایین‌ بروم‌ یا نه‌. پیش‌ از رفتن‌ یك‌بار دیگر با خودم‌ عهدكردم‌ اگر شطرنج‌ را چید، بگذارم‌ ببرد. بسته‌شدن‌ این‌ مَفر برایم‌ هیچ‌ سودی‌نداشت‌. از بس‌ با خودم‌ حرف‌ زده‌ بودم‌، خسته‌ شده‌ بودم‌. بعد از ظهرهامعمولاً هوا مه‌آلود می‌شد و نگاه‌كردن‌ از پنجره‌ بیشتر خسته‌ات‌ می‌كرد. كاج‌هابا رنگ‌ سبزشان‌ كه‌ كمی‌ تیره‌ می‌زد در مه‌ پیدا و ناپیدا، حالت‌ اشباح‌ به‌ خودمی‌گرفتند، و گفت‌وگو با خود حالت‌ گفت‌وگو با اشباح‌ را پیدا می‌كرد، و این‌خیلی‌ سخت‌ بود كه‌ آدم‌ قبول‌ كند با اشباح‌ حرف‌ بزند. شاید خیلی‌ زود بود، وفهمیدن‌ این‌ موضوع‌ كه‌ دارم‌ با اشباح‌ حرف‌ می‌زنم‌ و قبول‌كردن‌ آن‌ وپذیرفتنش‌ به‌ گریه‌ام‌ می‌انداخت‌. با آن‌ حسی‌ كه‌ قلبت‌ را تكان‌ می‌داد، و آن‌نیرویی‌ كه‌ سر انگشتانت‌ را می‌سوزاند. مگر نه‌ این‌كه‌ همیشه‌ هجوم‌ برده‌بودی‌؟ مگر نه‌ این‌كه‌ تمام‌ آن‌ عمر كوتاهت‌ را دویده‌ بودی‌؟ بی‌آن‌كه‌ نگاهی‌پشت‌ سرت‌ كرده‌ باشی‌. كه‌ چه‌ هست‌. چه‌ بود و چه‌ خواهد شد. و از شعلهٔ‌قلبت‌ گرما می‌گرفتی‌. و با دسته‌گل‌ بنفشه‌ای‌ در دست‌، وقتی‌ آفتاب‌ بر نیزهٔ‌ بلندخود ایستاده‌ بود، سرسختانه‌ حكایت‌ راه‌ می‌گفتی‌ و می‌خواندی‌. و این‌ بود كه‌برایم‌ سخت‌ بود قبول‌ كنم‌. و این‌كه‌ می‌دانستم‌ هنوز زود بود: و این‌كه‌می‌دانستم‌ هنوز چیزی‌ هست‌ كه‌ از سر بی‌تابی‌ سرانگشتانم‌ را می‌تركاند،شاید به‌ گریه‌ام‌ می‌انداخت‌ كه‌ بنشینم‌ كنار پنجره‌ و در مه‌ با اشباح‌ حرف‌ بزنم‌.
سیگار و فندكم‌ را برداشتم‌ و پایین‌ رفتم‌. درِ اتاق‌ نشیمن‌شان‌ مثل‌ همیشه‌بسته‌ بود اما صدای‌ تلویزیون‌ می‌آمد. با انگشت‌ ضربهٔ‌ كوتاهی‌ به‌ در زدم‌.پیرزن‌ از توی‌ اتاق‌ گفت‌: Yes?
توی‌ این‌ مدت‌ نفهمیده‌ بودم‌ یعنی‌ بفرما. در را باز كردم‌. پیرزن‌ از جاش‌تكان‌ نخورد، اما پیرمرد بلند شد.
به‌ هلندی‌ گفت‌: «سلام‌، چه‌طورید؟» و با او دست‌ دادم‌.
به‌ پیرزن‌ گفتم‌: «چه‌طوری‌ ماما؟»
پیرزن‌ از كلمهٔ‌ ماما خوشش‌ می‌آمد. خنده‌ای‌ كرد و گفت‌: «دیشب‌ اتاقت‌گرم‌ بود؟»
نزدیك‌ بود از دهنم‌ چیزی‌ بپرد. همیشه‌ نسبت‌ به‌ سؤال‌ و جواب‌های‌این‌طوری‌ حساس‌ می‌شدم‌. آخر هزار فرسنگ‌ را پشت‌ سر گذاشته‌ باشی‌ وبیایی‌ كه‌ مثلاً شب‌ سرما اذیتت‌ نكند. هوای‌ اتاقت‌ گرم‌ باشد. فحش‌ به‌خودم‌ وبه‌ همهٔ‌ عالم‌ زیر لبم‌ بود. اما جلو خودم‌ را گرفتم‌. حواسم‌ بود كار را خراب‌نكنم‌.
گفتم‌: «خیلی‌ گرم‌.»
مخصوصاً كش‌ ندادم‌. پیرزن‌ كیف‌ كرد.
گفت‌: «چای‌ می‌خوری‌ یا قهوه‌؟»
گفتم‌: «قهوه.»
و كنار پیرمرد روی‌ مبل‌ نشستم‌. تلویزیون‌ داشت‌ فیلمی‌ آمریكایی‌ نشان‌می‌داد. اما قهرمان‌ اصلی‌ آن‌ ایتالیایی‌ بود و انگلیسی‌ را با لهجهٔ‌ بدی‌ حرف‌می‌زد. پیرمرد از طرح‌ تازه‌ای‌ كه‌ برای‌ سقف‌ِ یك‌ ساختمان‌ داده‌ بود تعریف‌كرد. از خودش‌ شنیده‌ بودم‌ كه‌ مهندس‌ مخصوص‌ سقف‌ِ ساختمان‌ است‌. هربار كه‌ می‌خواست‌ تعریف‌ كند چند بار تأكید می‌كرد كه‌ او مهندس‌ مخصوص‌این‌كار است‌. من‌ دیگر آن‌را از بَر بودم‌. همان‌طور كه‌ به‌ او گوش‌ می‌دادم‌ زیرچشمی‌ تلویزیون‌ را نگاه‌ می‌كردم‌. فیلم‌ بدی‌ نبود. مرد سوسیالیست‌ بود ومتعصب‌ و زن‌ گویا فِمینیست‌. و هر دو از هم‌ دور. این‌وسط‌ پای‌ بچه‌ای‌ هم‌ درمیان‌ بود كه‌ آدم‌ دلش‌ برای‌ او می‌سوخت‌. پیرمرد فهمید حواسم‌ به‌ تلویزیون‌است‌.گفت‌: «فمینیست‌ها این‌جا خیلی‌ زیادند.»
پیرزن‌ فنجان‌ قهوه‌ را جلوم‌ گذاشت‌ و گفت‌: «با شیر؟»
گفتم‌: «نه‌! بدون‌ شیر بهتر است‌.»
پیرمرد گفت‌: «در مملكت‌ شما قهوه‌ را با شیر می‌خورند یا خالی‌؟»
از آن‌ سؤال‌های‌ تخمی‌ بود كه‌ كُفر آدم‌ را درمی‌آورد. اما چاره‌ای‌ نداشتم‌.
گفتم‌: «ما همه‌جورش‌ را می‌خوریم‌.»
به‌ نظرم‌ طوری‌ گفتم‌ كه‌ برای‌ پیرمرد سؤال‌ پیش‌ آورد. چانه‌اش‌ كمی‌ لرزیدو گفت‌: «نفهمیدم‌.»
گفتم‌: «با شیر، شكر، گاهی‌ هم‌ خالی‌. گاهی‌ هم‌ با گریه‌. گاهی‌ هم‌ با اشك‌.بدبختی‌ است‌ دیگر.»
پیرزن‌ گفت‌: «شما امروز ناراحتید. این‌طور نیست‌؟»
گفتم‌: «نه‌ جان‌ شما، ناراحت‌ نیستم‌. این‌جا قهوه‌ با شیر می‌خورند وفِمینیست‌ها خیلی‌ زیادند. آن‌جا قهوهٔ‌ تلخ‌ می‌خورند و...»
و خودم‌ كوتاه‌ آمدم‌. كش‌دادنش‌ بیشتر عصبانی‌م‌ می‌كرد. فنجان‌ قهوه‌ رابرداشتم‌ و گفتم‌: «ماما. قهوه‌ای‌ كه‌ تو درست‌ می‌كنی‌ نه‌ شكر می‌خواهد نه‌ شیر.خودش‌ از خوش‌مزگی‌ شیر و شكر است‌.»
پیرزن‌ قاه‌قاه‌ خندید. انگار دلش‌ می‌خواست‌ آن‌را دوباره‌ تكرار كنم‌.پیرمرد اما هنوز مثل‌ مرغ‌ كُرچی‌ اخم‌ كرده‌ بود و نگاهم‌ می‌كرد.
گفتم‌: «با یه‌ دست‌ شطرنج‌ چه‌طوری‌؟»
پیرمرد انگار یاد باخت‌هایش‌ افتاد. دست‌ روی‌ پیشانی‌اش‌ مالید و گفت‌:«سردرد دارم‌. امروز زیاد كار كردم‌. حالم‌ چندان‌ خوب‌ نیست‌.»
گفتم‌: «مهم‌ نیست‌. یك‌روز دیگر!»
پیرزن‌ گفت‌: «آره‌، حالش‌ امروز خوب‌ نیست‌.»
فكر كردم‌ دست‌ به‌ یكی‌ كرده‌اند كه‌ جلو بازی‌ شطرنج‌ را بگیرند. تكیه‌ دادم‌به‌ پشتی‌ مبل‌ و سیگاری‌ روشن‌ كردم‌. رشتهٔ‌ داستان‌ِ فیلم‌ تلویزیون‌ را از دست‌داده‌ بودم‌. اما انگار زن‌ و مرد دعواشان‌ بالا گرفته‌ بود. دوتایی‌ داشتند زیر باران‌توی‌ سر و كله‌ هم‌ می‌زدند. بعد زن‌ راه‌ افتاد. تك‌ و تنها زیر باران‌. مرد كمی‌ایستاد و بعد دنبالش‌ راه‌ افتاد. سعی‌ می‌كرد زن‌ را وادار كند كه‌ به‌ خانه‌ برگردد.زن‌ قبول‌ نمی‌كرد و جیغ‌ می‌زد. دوتایی‌ خیس‌ و تیل‌ زیر باران‌. دوباره‌ یاد بچه‌افتادم‌.
پیرمرد گفت‌: «طرحی‌ را كه‌ امروز به‌ شركت‌ دادم‌ رودست‌ نداشت‌.»
گفتم‌: «نمی‌شه‌ آن‌ها را برای‌شان‌ پُست‌ كنی‌ كه‌ این‌قدر راه‌ نروی‌ وبرگردی‌؟»
گفت‌: «نه‌! من‌ مهندس‌ مخصوص‌ این‌كار هستم‌. باید حتماً خودم‌ باشم‌.»
گفتم‌: «راست‌ می‌گی‌. معمولاً مهندسان‌ مخصوص‌ باید خودشان‌ باشندوگرنه‌ كسی‌ از نقشهٔ‌ آن‌ها سر درنمی‌آورد.»
كلمهٔ‌ مهندس‌ را با تلفظ‌ قشنگی‌ گفتم‌ كه‌ حسابی‌ كیف‌ كند.
گفت‌: «كاملاً درسته‌.»
بعد گفت‌: «من‌ به‌ سفر عادت‌ دارم‌. آلمان‌ هم‌ تا این‌جا زیاد راه‌ نیست‌.»
گفتم‌: «تو بهار و تابستان‌ بد نیست‌. اما توی‌ زمستان‌ زیاد لطفی‌ نداره‌.»
گفت‌: «می‌دانی‌ تا حالا چند كیلومتر رانندگی‌ كرده‌ام‌؟»
گفتم‌: «نه‌! ولی‌ باید زیاد باشه‌.»
گفت‌: «بیست‌ سالم‌ بود كه‌ پشت‌ ماشین‌ نشستم‌. تا حالا هشت‌صد و پنجاه‌هزار كیلومتر رانندگی‌ كرده‌ام‌.»
پیرزن‌ زیرچشمی‌ نگاه‌ تحسین‌آمیزی‌ به‌ پیرمرد كرد. پیرمرد بلند شد ورفت‌ آلبومی‌ از توی‌ كمد درآورد و عكس‌ ماشین‌هایی‌ را كه‌ داشت‌ نشانم‌ داد.فولكس‌ واگن‌، فیات‌، تویاتا. گفت‌: «ب‌.ام‌. و. از همه‌شان‌ سر است‌.»
گفتم‌: «با این‌ چند كیلومتر راندی‌؟»
چانه‌اش‌ را برد توی‌ سینه‌اش‌ و كمی‌ فكر كرد. بعد گفت‌: «سی‌هزاركیلومتر.»
گفتم‌: «اگر صعودی‌ می‌راندی‌ حالا تو كره‌ ماه‌ بودی‌.»
خندید و من‌ دلم‌ سوخت‌. اما نفهمیدم‌ برای‌ كدام‌ یكی‌مان‌.
چند روز پیش‌ وقتی‌ توی‌ كتاب‌خانه‌ دانشكدهٔ‌ زبان‌های‌ شرقی‌ نشسته‌بودم‌، بنگالی‌ سیاه‌ و كوچك‌ و قشنگی‌ پیداش‌ شد. كمی‌ ایستاد. به‌ زبان‌انگلیسی‌ گفت‌: «ببخشید. افغانی‌ هستید؟»
گفتم‌: «فرق‌ نمی‌كند. فعلاً كه‌ توی‌ این‌ خراب‌شده‌ افتاده‌ایم‌.»
به‌ نظرش‌ كمی‌ خشن‌ آمدم‌. چون‌ دست‌ و پایش‌ را جمع‌ كرد و عقب‌ كشید.دلم‌ سوخت‌. فكر كردم‌ باید او هم‌ دربه‌دری‌ مثل‌ خودم‌ باشد.
گفتم‌: «سیگار می‌كشی‌؟» و پاكت‌ سیگارم‌ را برایش‌ پیش‌ بردم‌.
گفت‌: «نه‌، سیگاری‌ نیستم‌.» و به‌ دنبالش‌ افزود: «پی‌ یك‌ فارسی‌زبان‌می‌گردم‌.»
گفتم‌: «مشكلت‌ چیه‌ بگو؟»
گفت‌: «می‌دونی‌، اسم‌ من‌.» و مكثی‌ كرد. «نه‌ اسم‌ فامیلم‌ چونی‌ است‌.می‌خواستم‌ بدانم‌ در زبان‌ فارسی‌ چه‌ معنا می‌دهد.»
هنوز فكرم‌ جاهای‌ بدی‌ نمی‌رفت‌.
گفتم‌: «معنای‌ مقابل‌ چند است‌. چند، مقدار را بیان‌ می‌كند و چون‌، حالت‌را.»
قیافهٔ‌ بهت‌زده‌ای‌ گرفت‌ و گفت‌: «عجیب‌ است‌.»
گفتم‌: «كجاش‌ عجیب‌ است‌؟»
لب‌خندی‌ آمیخته‌ با شرم‌ گوشهٔ‌ لبش‌ ظاهر شد و گفت‌: «اشاره‌. اشاره‌ به‌چیز دیگری‌ نمی‌كند؟»
و دستش‌ بفهمی‌ نفهمی‌ طرف‌ پشتش‌ رفت‌.
شستم‌ خبردار شد. به‌ خودم‌ گفتم‌ بخشكی‌ شانس‌. این‌ یك‌بار رامی‌خواستی‌ مثل‌ بچهٔ‌ آدم‌ رفتار كنی‌.
گفتم‌: «منظورت‌ ... است‌؟»
گفت‌: «آره‌.»
گفتم‌: «ای‌... بچه‌های‌ پایین‌ شهر به‌جای‌ ... گاهی‌ چونی‌ هم‌ می‌گویند. اما توكجا و آن‌ها كجا؟»
گفت‌: «جایی‌ كه‌ درس‌ می‌دهم‌ چند تا استاد هلندی‌ هستند كه‌ زبان‌ فارسی‌درس‌ می‌دهند و گاهی‌ دستم‌ می‌اندازند!»
گفتم‌: «چه‌كاره‌ای‌؟»
گفت‌: «جامعه‌شناسی‌ درس‌ می‌دهم‌.»
گفتم‌: «مگه‌ مجبور بودی‌ این‌جا بیایی‌. می‌ماندی‌ همون‌جا!»
گفت‌: «این‌جا خوب‌ پول‌ می‌دهند. محیطش‌ هم‌ بهتر است‌.»
لجم‌ گرفت‌. گفتم‌: «مطمئنی‌ نام‌ فامیلت‌ ... نیست‌؟»
گفت‌: «نه‌!» و لبش‌ را غنچه‌ كرد: «چونی‌.» و دوباره‌ گفت‌: «عجیب‌ است‌.»
سرم‌ را انداختم‌ پایین‌. بنگالی‌ كمی‌ این‌پا و آن‌پا كرد و انگار با خودش‌حرف‌ می‌زد گفت‌: «تعجبم‌ چرا خارجی‌ها این‌طور تلفظ‌ می‌كنند. «ك‌» و «چ‌»خیلی‌ با هم‌ فرق‌ دارد.»
گفتم‌: «باهات‌ خوب‌ نیستند.»
گفت‌: «شاید.» و كمی‌ فهرست‌ كتاب‌ها را ورق‌ زد و بعد رفت‌.
پیرمرد كه‌ فهمید توی‌ فكرم‌، گفت‌: «با یك‌دست‌. فقط‌ با یك‌دست‌موافقم‌.»
گفتم‌: «عالیه‌.»
میز را مرتب‌ كردم‌ تا شطرنج‌ را روی‌ آن‌ بچیند.
زن‌ و مرد فیلم‌ هنوز زیر باران‌ بودند. خسته‌ و پشیمان‌ از این‌ جدال‌ پوچ‌ وبی‌ثمر. زن‌ دست‌ انداخته‌ بود روی‌ شانهٔ‌ مرد، و مرد كمر زن‌ را گرفته‌ بود، و هردو زیر باران‌ داشتند به‌طرف‌ خانه‌ می‌رفتند.
پیرمرد پشت‌ میز كه‌ نشست‌ سیاه‌ و سفید كرد. سفید دستش‌ افتاد. اولین‌مهره‌ را كه‌ حركت‌ داد فهمیدم‌ باز مشنگ‌بازی‌اش‌ را شروع‌ كرده‌ است‌. اما من‌تصمیمم‌ را از قبل‌ گرفته‌ بودم‌. عین‌ او پیش‌ آمدم‌. پیرمرد چنان‌ تو بحر مهره‌هافرو رفته‌ بود كه‌ اگر آدم‌ بازی‌ او را ندیده‌ بود خیال‌ می‌كرد توی‌ شطرنج‌ لنگه‌ندارد. مثل‌ فرماندهی‌ كه‌ به‌ سربازانش‌ دستور می‌دهد خیز برمی‌داشت‌ وسوارها و پیاده‌ها را جابه‌جا می‌كرد. گذاشتم‌ چند تا از سوارهایم‌ را بزند. وقتی‌دید پیش‌ افتاده‌ است‌ سرش‌ را بلند كرد و گفت‌: «ویسكی‌ یا شری‌؟»
گفتم‌: «ویسكی‌!»
گفت‌: «من‌ هم‌ موافقم‌.»
گفتم‌: «انگار سرت‌ خوب‌ شد؟»
خیره‌ به‌ صفحهٔ‌ شطرنج‌ نگاه‌ كرد و جواب‌ نداد. زنش‌ كه‌ آن‌سوتر نشسته‌بود گفت‌: «من‌ می‌آرم‌.» و بلند شد و توی‌ آشپزخانه‌ رفت‌. بعد صدای‌ بازشدن‌درِ قفسه‌ها از آشپزخانه‌ توی‌ اتاق‌ آمد و صدای‌ لیوان‌هایی‌ كه‌ پیرزن‌درمی‌آورد.
گفتم‌: «داری‌ خوب‌ بازی‌ می‌كنی‌.»
مهره‌ای‌ را حركت‌ داد و گفت‌: «حالا نوبت‌ توست‌!»
پیرزن‌ لیوان‌ها را كه‌ كنار صفحهٔ‌ شطرنج‌ گذاشت‌ بی‌معطلی‌ جرعه‌ای‌ ازمال‌ِ خودم‌ نوشیدم‌ و مهره‌ای‌ را راندم‌. پیرمرد بعد از مدتی‌ تفكر وزیرش‌ راطوری‌ جلو شاه‌ نشاند كه‌ من‌ با حركت‌ فیل‌ می‌توانستم‌ آچمزش‌ كنم‌. بعد از آن‌چند سواری‌ كه‌ از دست‌ داده‌ بودم‌ بد نبود تكانی‌ به‌ او بدهم‌. اما وقتی‌ دست‌بردم‌ كه‌ فیل‌ را بلند كنم‌ دیدم‌ خودم‌ آچمز هستم‌. قلعه‌اش‌ نمی‌دانم‌ از كجا جلوشاهم‌ نشسته‌ بود. بدبختی‌ بود دیگر، من‌ خودم‌ مدتی‌ بود آچمز بودم‌ و حالامی‌خواستم‌ یكی‌ دیگر را آچمز كنم‌. بعد نمی‌دانم‌ به‌ نظرم‌ رسید یا واقعیت‌داشت‌. ولی‌ واقعیت‌ داشت‌. بدجوری‌ توی‌ مخاطره‌ افتاده‌ بودم‌. گیرم‌ دو سه‌ تاحركت‌ هم‌ می‌كردم‌. اما امكان‌ درآمدن‌ نبود. آچمزبودن‌ هم‌ بددردی‌ است‌. نه‌راه‌ پیش‌ داری‌ نه‌ راه‌ پس‌، گُهی‌ خورده‌ای‌ و باید پایش‌ بایستی‌. درست‌ مثل‌وضعی‌ كه‌ من‌ توش‌ قرار داشتم‌. راستی‌ كه‌ چی‌؟ تلخی‌ این‌ لحظات‌ را كه‌ دقایق‌و ثانیه‌هایش‌ را احساس‌ می‌كنی‌ با چه‌ كسی‌ می‌توان‌ گفت‌. با چه‌ كسی‌ می‌توان‌گفت‌ كه‌ قلبت‌ دارد ذره‌ ذره‌ آب‌ می‌شود و تو صدای‌ آب‌شدن‌ آن‌را می‌شنوی‌.روزی‌ می‌گفتی‌ چه‌ خوب‌ است‌، آدم‌ كنار مردمش‌ باشد و با آن‌ها زمزمه‌ كند.می‌گفتی‌ دیری‌ با صدای‌ بلند سخن‌ گفتی‌، اما رسیدن‌ جویبار به‌ رودخانه‌ ورودخانه‌ به‌ دریا همواره‌ با زمزمه‌ هم‌راه‌ است‌. بعد كه‌ معنای‌ زمزمه‌ رافهمیدی‌، فهمیدی‌ چرا صخره‌ سال‌ها گذرِ باد و توفان‌ و آفتاب‌ را تحمل‌می‌كند و می‌ماند. و حس‌ كردی‌ زندگی‌ چه‌ خروشی‌ در نهان‌ دارد. پذیرفتی‌ كه‌زمزمه‌گر باشی‌. با تأنی‌ درد خاموش‌ قلبت‌ را الفباوار با خود و با دیگران‌ زمزمه‌كردی‌. زندگی‌ را در خیال‌ از مدخل‌های‌ تودرتو عبور دادی‌. رختی‌ رنگین‌بافتی‌ از خندهٔ‌ كودكان‌ و آن‌ها را در گذر باد آویختی‌. و از تنگنای‌ امید آن‌هایی‌كه‌ دوست‌ داشتی‌ فانوس‌ كوچكی‌ برافروختی‌، تا خورشید آهسته‌ آهسته‌روشنای‌ بزرگش‌ را بگستراند. اما در پس‌ تمام‌ این‌ها دستی‌ آهسته‌آهسته‌كابوس‌ خودش‌ را می‌بافت‌.
به‌ پیرمرد گفتم‌: «بی‌فایده‌ است‌. من‌ مات‌ شده‌ام‌.»
پیرمرد انگار از خوابی‌ سنگین‌ بیدار شده‌ باشد گفت‌: «ها...» و روی‌ صفحه‌شطرنج‌ خم‌ شد.
پیرمرد گفت‌: «راستی‌؟»
پیرمرد كه‌ حالا كاملاً متوجه‌ شده‌ بود، خنده‌ای‌ پیروزمندانه‌ كرد و دستش‌را پیش‌ آورد.
«بله‌. با حركت‌ اسب‌ دیگر تمامی‌.»
و به‌ پیرزن‌ اشاره‌ كرد كه‌ بیاید و صحنهٔ‌ مغلوب‌شدن‌ من‌ را ببیند.
پیرزن‌ بلند شد.
فیلم‌ هم‌ انگار به‌ آخر رسیده‌ بود، زن‌ و مرد هر دو در یك‌ بستر خوابیده‌بودند. اما هر دو با رؤیاهای‌ دور از هم‌. و در اتاقی‌ دیگر، كودك‌ تك‌ و تنها باعروسك‌های‌ بی‌جانش‌ بازی‌ می‌كرد. از جا برخاستم‌.
پیرمرد گفت‌: «كجا؟ ویسكی‌ات‌ را هنوز نخورده‌ای‌.»
گفتم‌: «بعد. وقت‌ دیگر، حالا خیلی‌ خسته‌ام‌.»
وقتی‌ پیرمرد داشت‌ موقعیت‌های‌ بازی‌ را با غرور برای‌ پیرزن‌ موبه‌موتعریف‌ می‌كرد، در را باز كردم‌ و از راه‌پله‌ به‌ اتاقم‌ رفتم‌.
اتاق‌، سرد و خالی‌ بود و رنگ‌ تیرهٔ‌ غروب‌ آن‌را ملال‌انگیز و دل‌مُرده‌تركرده‌ بود. جرأت‌ نكردم‌ به‌ پشت‌ پنجره‌ و كاج‌های‌ توی‌ آن‌ نگاه‌ كنم‌. اما وقتی‌خواستم‌ روی‌ تخت‌ دراز بكشم‌ چراغ‌ خیابان‌ را دیدم‌ كه‌ در میان‌ مه‌ سرخی‌می‌زد و حالت‌ خاصی‌ داشت‌. درست‌ مثل‌ چشمی‌ كه‌ تمام‌ روز گریسته‌ باشد.از بالای‌ سرم‌ سفرنامهٔ‌ ناصر خسرو را برداشتم‌. آن‌را باز كردم‌ و این‌ صفحه‌آمد: «و از آن‌جا به‌دهی‌ كه‌ خرزویل‌ خوانند، من‌ و برادرم‌ و غلامكی‌ هندو كه‌ باما بود وارد شدیم‌. زادی‌ اندك‌ داشتیم‌. برادرم‌ به‌ دیه‌ در رفت‌ تا چیزی‌ از بقال‌بخرد. یكی‌ گفت‌ چه‌ می‌خواهی‌؟ بقال‌ منم‌. گفت‌ هر چه‌ باشد ما را شاید. كه‌غریبم‌ و برگذر و چندان‌ كه‌ از مأكولات‌ برشمرد گفت‌ ندارم‌. بعد از آن‌ هر كجاكسی‌ از این‌ نوع‌ سخن‌ گفت‌، گفتمی‌ بقال‌ خروزیل‌ است‌.»
كتاب‌ را كنار گذاشتم‌ و چشم‌هایم‌ را بستم‌.
نسیم خاكسار
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید