یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


یک حس مسخره


یک حس مسخره
...پنجره را باز کردم. در چهارچوب پنجره یک خیابان نصفه بود؛ سه تا و نصفی خانة آجری، پنج تا و نصفی درخت بلند. روی یکی از درختها یک لانة کبوتر بود، با یکی و نصفی کبوتر. بالاتر یک آسمان نصفه بود با سه تا و نصفی ابر سفید. کادر پنجره بسته شد.
آب‌پرتقالش آماده بود، ولی روی میز نگذاشتم. صدای تلویزیون تا آشپزخانه می‌آمد.
امروز چه انرژی عجیب و محسوسی دارم؛ نوعی خوشی بی‌دلیل، کودکانه، ناب، آزاد و بی‌انتها، مافوق و شاید ارغوانی.
ـ آره، ارغوانی.
بلند و با تعجب گفت: «ارغوانی!»
به طرفش برگشتم. فنجان چای را روی میز کوبید و بدون مکث گفت: «لعنتی، باز هم ترافیک، امروز هم دیر می‌رسم شرکت.»
صورتش را برگرداند به طرف تلویزیون. لیوان آب‌پرتقال تو دستم بود ولی هنوز روی میز نگذاشته بودم. گفتم: «خوب، از یک راه دیگر برو.»
ابروهایش را درهم کشید و گفت: «از کدام راه؟ از تو هوا که نمی‌توانم بروم. مسخره است.»
نشستم، لبخند خشکی زدم و گفتم: «چی؟»
نگاهش دوباره روی میز برگشت، گفت: «چی، چی؟»
گفتم: «چی مسخره است؟»
قاشق را بی‌هدف در ظرف مربا چرخاند و گفت: «همه‌چی. این ترافیک، این صبح، این مربا.»
باید هم مسخره باشد، مثل خودت. ولی نه تو دیگر مجبوری این مسخره‌ها را تحمل کنی و نه این مسخره‌ها مجبورند تو را تحمل کنند و این خیلی عالیه.
ـ آره، خیلی عالیه.
از زیر عینک نگاه بی‌تفاوتی کرد و سرد پرسید: «چی عالیه؟»
چشمان خیره‌ام را از فنجان چای برداشتم و مستقیم خیره شدم به چشمان بزرگش. موهای صافش دوباره روی پیشانی‌اش پخش شده بود. مثل اینکه دوباره قسمت آخر را بلند فکر کرده بودم. لبخند مغروری زدم و بعد از چند ثانیه گفتم: «چی؟ آهان، این آب‌پرتقال، خیلی عالیه.»
لیوان آب‌پرتقال را که هنوز در دستم بود روی میز گذاشتم؛ نزدیک دستش.
عینکش را جابه‌جا کرد. نگاهی به لیوان انداخت و گفت: «من می‌گویم مسخره است، حتی این لیوان آب‌پرتقال هم مسخره است.»
بلند شد، کت سیاهش را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
آره مسخره است، مثل خودت. اما چرا آب‌پرتقالش را نخورد؟!
بلند شدم و گفتم: «چرا؟...»
تلویزیون را خاموش کرد. دوباره گفتم: «چرا تلویزیون را خاموش کردی؟»
کتش را پوشید و گفت: «دیگر برنامه‌ای ندارد؛ یک مشت مزخرفات و اراجیف. مسخره است، تو کار دیگری نداری؟»
چرا، کارهای مهمی که مهم‌ترینش را بالاخره همین امروز انجام می‌دهم. نشانت می‌دهم که کار مهم یعنی چی.
ـ آره، نشانت می‌دهم.
بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «چی را نشانم می‌دهی؟»
هنوز کنار میز ایستاده بودم. روی کاناپه نشست و کیفش را باز کرد. دنبال چیزی می‌گشت.
گفتم: «چی؟ آهان، هیچی را، یعنی این آب‌پرتقال را. چرا نخوردی؟»
چند تا دفتر و کاغذ را از کیفش بیرون آورد و پرت کرد روی میز و بلند گفت: «این دفتر جلسات من را ندیدی؟ کوچک است. جلدش طوسی بود.»
کت سیاهش را درآورد و موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد.
گفتم: «می‌دانی که من هیچ‌وقت سراغ وسایل تو نمی‌روم.»
لیوان آب‌پرتقال را برداشتم و کنارش رفتم. سرش هنوز توی کیف بود. ابروهایش را درهم کشید و زیر لب گفت: «آره می‌دانم. تو این خانه هیچ‌وقت هیچ‌چیز سر جایش نیست. مسخره است.»
لیوان را روی میز کنار دستش گذاشتم و گفتم: «تا تو آب‌پرتقالت را بخوری، می‌روم ببینم دفترت را در اتاقهای دیگر نگذاشتی.»
بالاخره آب‌پرتقال را می‌خورد؛ عادت هر روزش. اما، اما اگر اثری نداشت چی؟ اگر می‌فهمید چی؟ نه، نه. بالاخره آب‌پرتقال را می‌خورد، مثل هر روز. و این یعنی کار مهم من.
ـ آره، کار مهم من.
فریاد زد: «چی کار مهم تو است؟ پیدا کردن دفتر من! خوب این هم از زرنگی تو است که تو این خانه هیچ‌وقت هیچ‌چیز سر جایش نیست. حالا پیدایش کردی یا نه؟ دیرم شد.»
به اتاق آمدم و با لحن ملایمی گفتم: «تو اتاقها نبود، کمی فکر کن ببین کجا گذاشتی. وای، آب‌پرتقالت را که هنوز نخوردی!»
لیوان را در دستش گرفت و ابروهایش را درهم کرد تا فکر کند.
بالاخره همه‌چیز تمام می‌شد. دیگر زندگی مسخره‌اش غیر قابل تحمل شده بود.
ـ آره، غیر قابل تحمله.
چشمان بزرگش را از زیر ابروهایش بالا آورد و گفت: «چی غیر قابل تحمله؟ فکر کردن من!»
دستم را به صندلی تکیه دادم، ابروهایم را بالا انداختم و با کمی مکث گفتم: «چی؟ آهان، هیچی، یعنی گم شدن وسایل.»
دستش را تا نزدیک دهانش بالا آورد. ناگهان لیوان را محکم روی میز کوبید و گفت: «فهمیدم.»
و با عجله رفت به طرف آشپزخانه.
نصف آب‌پرتقال روی میز ریخت.
ـ لعنتی.
روی صندلی نشستم و خیره شدم به لیوان. صدای دو تا مرغ‌عشق پیرمرد واحد کناری که قفسشان را در راهرو گذاشته بود، می‌آمد. چه سر و صدایی راه انداخته بودند، صبح اول صبح. شاید آنها هم چیزی گم کرده بودند. بلند شدم بروم بیرون ببینم چه خبره، که از آشپزخانه فریاد زد: «اینجاست. گذاشته بودم روی یخچال، قبل از صبحانه. می‌بینی، مسخره است! نه؟»
برگشتم، لیوان را برداشتم و رفتم به طرف آشپزخانه.
اگر می‌دانست که من می‌خواستم چه لطفی در حقش بکنم، حتماً تشکر می‌کرد. هیچ‌کس این جرئت را ندارد. اما من نجاتش می‌دادم. باید هم تشکر کند.
ـ آره، باید تشکر کند.
لبخند کج و مسخره‌ای زد و گفت: «چی؟ کی باید تشکر کند؟ من! خودم پیداش کردم. از تو تشکر کنم!»
دفترش را با عجله ورق زد، سرش را تکانی داد، ابروهایش را دوباره درهم کشید و گفت: «ای داد، دیرم شد، جلسه دارم.»
وقتی از کنارم رد شد، لیوان آب‌پرتقال را که به طرفش گرفته بودم عقب زد و گفت: «نه، دیر شده.»
لیوان را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم. پردة آشپزخانه به صورتم خورد. چه بادی! دستم به لیوان خورد، لیوان برگشت تو ظرفشویی و خالی شد.
ـ لعنتی!
لیوان را برداشتم تا بشویم. گرد قرصهای حل‌نشده هنوز ته لیوان بود.
خودش نخواست، یعنی کمک نکرد، چه راحت خلاص می‌شد، چقدر حیف. اما هنوز می‌شد کاری کرد. هنوز وقت داریم.
ـ آره، هنوز وقت است.
با سرعت به آشپزخانه آمد، عینکش را از روی یخچال برداشت و گفت: «چی را هنوز وقت است؟ می‌گویم دیرم شده. نشنیدی؟ عینکم را کی اینجا گذاشته؟!»
آرام و با تأمل نگاهش کردم. نگاهم مشکوک و محکم با عینک روی چشمانش نشست؛ دو گوی سیاه، بزرگ و براق، اما خالی، مسخره.
چه حس قدرت ملموسی امروز آرام و مهربان در من خوابیده است.
همین که از آشپزخانه بیرون رفت، بزرگ‌ترین کارد خانه را برداشتم و با سرعت به دنبالش رفتم. نزدیک تلویزیون ایستادم. کارد در دستم و دستانم پشتم بود. صدای عقربه‌های ساعت را که بی‌حوصله روی عدد هفت خمیازه می‌کشیدند، می‌شنیدم. کتش، کت سیاهش را پوشید، در کیفش را بست و بدون اینکه نگاهم کند یا حرفی بزند، دستش را بلند کرد؛ یعنی خداحافظ.
اتاق به نظرم تاریک رسید، اما صبح بود. با قدمهایی بلند به طرف در رفت. دستش روی دستگیرة در بود که پاهایم به او رسید و کارد محکم بر پشتش فرود آمد؛ درست جایی که قلبش خانه کرده بود. صدای قلبش درست مثل عقربه‌های خواب‌آلود ساعت بود؛ یکنواخت و مسخره. هرچند گوشهای من مدتها بود که حتی این صدا را هم نمی‌شنید. دستش روی دستگیره لرزید. خون روی کارد و دستهای من راه افتاد؛ سرد بود و نارنجی. دستم یخ کرد و سوخت. کتش پاره شد. چقدر خنده‌دار بود.
این کت را تازه خریده بود. چقدر دوستش داشت. سر رنگش کلی با فروشنده چانه زده بود و چند روز پیش چقدر داد و بی‌داد راه انداخت به خاطر اینکه یادم رفته بود کتش را، کت سیاهش را به اتوشویی بدهم. حالا پاره شده بود. خندیدم. چقدر مسخره بود. کیفش از دستش افتاد و روی سرامیکهای راهرو محکم صدا کرد. صدای مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری بلندتر شد. پنجرة اتاق باز شد و یک خیابان نصفه نمایان شد.
من که دیشب این پنجره را بسته بودم!
سعی کرد برگردد. اما نتوانست. صورتش را نمی‌دیدم، حتماً دوباره ابروهایش را درهم کرده بود. خون نارنجی راه افتاده بود؛ هرچند کم‌کم سرخ می‌شد.
اما برای چی سرخ می‌شد؟ شاید از خجالت! اما خجالت برای چی؟ شاید برای اینکه کتش، کت سیاهش، پاره شده! مسخره است.
ـ آره، مسخره است.
دستانش را محکم به در گرفت تا نیفتد. دوباره سعی کرد برگردد. کارد را بیرون آوردم و دوباره فرو کردم؛ این‌دفعه پایین‌تر. خانة قلبش خراب خراب شده بود. هرچند این خرابی برای امروز نبود. کتش دوباره پاره شد. دیگر قابل استفاده نبود. اگر می‌توانست پارگیهایش را ببیند حتماً دیوانه می‌شد. چقدر خنده‌دار بود.
خون به سرامیکهای راهرو رسیده بود. الان همه جا نارنجی می‌شد، یا شاید هم سرخ. کارد را بیرون آوردم و گوشه‌ای انداختم. باید دستمالی می‌آوردم و خونها را جمع می‌کردم. حالا سیاه شده بود. اما چرا سیاه! اتاق به نظرم تاریک می‌رسید؛ اما صبح بود.
روی زانوهایش نشست؛ هنوز پشت به من. سرش محکم به در خورد و عینکش افتاد روی سرامیکهای سرخ، و سرخ شد؛ شاید هم نارنجی، یا سیاه. چند وقتی بود که می‌خواست عینکش را عوض کند؛ ولی حالا دیگر لازم نبود. از دست همة این چیزهای مسخره نجات پیدا کرده بود. آره، من نجاتش دادم و بالاخره موفق شدم.
چه نیروی سبکی، چه اشعة نازکی از گوشة پنهان زوایای وجودم ساتر می‌شود! چه سکوتی از ته نفسهایم فریاد می‌شود. و من!
دوباره سر و صدای مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری بلند شد. خواستم در را باز کنم، اما تمام سنگینی اندام او روی در افتاده بود. چشمی در را بالا زدم و نگاه کردم. راهرو خلوت بود و فقط نصفی از قفس مرغ‌عشقها دیده می‌شد. هرچه سعی کردم نتوانستم مرغ‌عشقها را ببینم.
شاید قفس خالی باشد، اما این صدا!
پایم روی سرامیکها سُر خورد. عقب رفتم. دستانش از روی در کنده شد و با سر به پشت روی زمین افتاد. دوباره عقب رفتم. چشمانش روی سقف خیره بود. صورتش بی‌رنگ و موهایش دوباره روی پیشانی‌اش پخش شده بود. نزدیک رفتم. زانو زدم و موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زدم. همیشه از دست موهایش کلافه می‌شد. اما من این موها را خیلی دوست داشتم، به‌خصوص وقتی روی پیشانی‌اش پخش می‌شد و دیوانه‌اش می‌کرد.
به هر حال دیگر به خاطر این چیزهای مسخره کلافه نمی‌شد. صورتش کم‌کم سرد می‌شد و خونش قطع. خوب، بالاخره همه‌چیز تمام شد؛ بدون لیوان آب‌پرتقال. مسخره است.
باید سرامیکها را تمیز می‌کردم، کارد، عینک و کیفش را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. کارد را شستم و در کشوی کابینت گذاشتم. عینک و کیف را هم شستم. یکی از شیشه‌های عینک شکسته بود. به هر حال فرقی نداشت. می‌رفت پیش بقیه وسایلش. یا شاید هم بهتر بود با خودش خاکش می‌کردم. پردة پنجره دوباره به صورتم خورد. نگاهم به میز صبحانه افتاد. هنوز میز را جمع نکرده بودم. عینک و کیف را روی میز گذاشتم. ظرف بزرگی را پر از آب کردم، دستمال بزرگی را برداشتم و به طرف در اتاق رفتم و سرامیکها را تمیز کردم. پیراهن خاکستری‌اش سرخ شده بود. دکمه‌های کتش را بستم. دستانش را که روی زمین پخش بود مرتب روی سینه‌اش گذاشتم و پاهایش را جفت کردم. چشمانش هنوز باز بود؛ خیره به سقف. چشمانش را نبستم. به هر حال رنگ چشمانش قشنگ بود و من این رنگ را دوست داشتم. حیف بود بسته بشود.
دستمال و ظرف آب را برداشتم و چند قدم عقب رفتم. چه بچة خوبی. چه مرتب مرده بود؛ مثل وقتی که می‌خواست برود جلسات شرکت، یا مهمانیهای رسمی. چقدر مسخره بود.
چه سرخوشی غریبی، لبخند را تا نزدیکی چشمانم می‌دواند! و این مستی مسرور، از کدام دخمة خاموشم دریچه می‌شود؟!
به آشپزخانه برگشتم و دستمال و ظرف آب را شستم. دوباره نگاهم به میز صبحانه افتاد، چه شلوغ بود. نگاهم به عینک و کیف رسید. باید چه کارشان می‌کردم؟ اصلاً با خودش چه کار می‌کردم؟ هرچند خیلی مرتب و آرام مرده بود، ولی نمی‌شد همین‌طور کنار در رهایش کنم. فایده‌ای نداشت. تو شلوغی میز صبحانه ذهنم کار نمی‌کرد. شروع کردم به جمع کردن میز و شستن ظرفها. مثل همیشه برای شستن فنجانها کلی دقت کردم و روی میز را چند بار دستمال کشیدم. وقتی آشپزخانه مرتب شد و پردة پنجره تو هوا چرخید و باد خنکی به صورتم خورد و روی صندلی نشستم، فقط یک عینک شکسته و یک کیف روی میز بود. خوب، حالا باید چه کار می‌کردم؟
عینک و کیف را برداشتم و به اتاق رفتم. هنوز مرتب و منظم کنار در افتاده بود و مرده بود. کیف را روی زانوهایم گذاشتم و نزدیکش روی دو پا نشستم. عینکش را به صورتش زدم. این‌جوری آشناتر به نظر می‌رسید. چهره‌اش همیشه با عینک در ذهنم بود. به‌علاوه خودش هم بدجوری به عینک عادت داشت.
کجا می‌توانستم پنهانش کنم؟ دستم را زیر چانه‌ام زدم و دست دیگرم را روی کیف. با انگشتانم آهنگ می‌زدم. تو ذهنم کلمه «کجا» می‌چرخید و نگاهم دورتادور اتاق.
دکوراسیون قشنگی داشت، کار خودم بود، فکر کردم این‌دفعه کاناپه را وسط اتاق بگذارم؛ اما یادم آمد چند هفتة پیش آنجا بود. نزدیک تلویزیون هم خوب بود. اما نه، ماه گذشته آنجا بود. بالای اتاق هم خوب بود، اما نه، آنجا، جا نمی‌شد. مسخره بود. همة جاها را قبلاً امتحان کرده بودم. باد پنجره را به هم زد. نگاهم به شمعدانیها افتاد. کیف را زمین گذاشتم و بلند شدم. چه خوب بود، گلدان شمعدانی زیر پنجره. بهترین مکان برای پنهان کردن او و کیفش؛ گلدان شمعدانی، گلدان مستطیل‌شکل بزرگی با طول تقریباً دو متر، با شمعدانیهایی قدیمی.
یادم هست برای خریدنش چقدر اصرار کردم. می‌گفت: «در آپارتمانهای یک وجبی جای این مسخره‌بازیها نیست.»
ولی من مثل بچه‌ها پایم را در یک کفش کردم و گفتم، من این گلدان مسخره را می‌خرم. بالاخره هم به درد خودش خورد. اگر می‌دید حتماً می‌گفت: «مسخره است.»
کنار پنجره رفتم و شمعدانیها را لمس کردم و بعد نگاهم را از کنار پنجره کشیدم تا کنار او. تقریباً پنج متر فاصله بود. روی لبة پنجره نشستم. گلدان را که نمی‌شد جابه‌جا کرد. باید او را تا کنار گلدان می‌آوردم. آره، این بهتر بود.
بیرون پنجره توی یک خیابان نصفه، یک دوره‌گرد با یک دوچرخه می‌گشت و فریاد می‌زد تا اجناسش را بفروشد. یک سگ سیاه کوچک هم دنبالش بود. دوره‌گرد از کادر پنجره بیرون رفت و فقط یک سگ سیاه نصفه مشخص بود که از روی لبة پنجره پایین آمدم و به طرف تلویزیون رفتم و روشنش کردم. صدای موسیقی در اتاق پیچید. نزدیک در رفتم و دوباره فاصلة در تا گلدان شمعدانی را نگاه کردم. در یک مسیر باریک قالیچه‌ها و مبلها را کنار زدم و یک جادة باریک برای عبور او درست کردم. مجبور شدم نظم خوابیدنش را برهم بزنم. دستانش را گرفتم و وقتی حسابی نفسم گرفت، تازه فهمیدم که چقدر سنگین است. وسط جادة باریک چند بار استراحت کردم و بازوهایم را که دیگر نیرویی نداشت تکان دادم. وقتی به گلدان رسیدم دیگر نفسی نداشتم. روی زمین نشستم و خیره شدم به رد خونی که وسط جادة باریک کشیده شده بود. دوباره مجبور بودم سرامیکها را تمیز کنم.
نفسم که جا آمد بلند شدم. صدای آهنگ تلویزیون با سر و صدای مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری یکی شده بود. به گلدان شمعدانی نگاه کردم. خوب، حالا باید می‌گذاشتمش در گلدان. اما، وای خدایا، یادم رفته بود خاک گلدان را خالی کنم. دوباره روی زمین نشستم و به اطراف گلدان نگاه کردم تا صورت او. هنوز از پشت عینک داشت به سقف نگاه می‌کرد. یاد کت پاره‌اش افتادم، دوباره خنده‌ام گرفت. موهایش را که حالا نامرتب روی پیشانی‌اش پخش شده بود کنار زدم و بلند شدم.
قالیچة نزدیک گلدان را کنار زدم و به آشپزخانه رفتم و تو همة کابینتها را گشتم تا بزرگ‌ترین کفگیر خانه، یعنی کوچک‌ترین بیل خانه را پیدا کردم و به کنار گلدان آمدم و اول با دقت شمعدانیها را و بعد با سرعت خاکها را از گلدان خالی کردم. پیشانی‌ام خیس خیس شده بود و حالا موهای من پریشان روی صورتم ریخته بود. وقتی با دستهای خاکی موهایم را کنار می‌زدم، یاد صورت او افتادم، وقتی که ابروهایش را درهم می‌کرد و می‌گفت: «مسخره است.»
روی لبة پنجره نشستم و خیره شدم به گلدان خالی. چه آرامگاه اختصاصی باشکوهی! خنده‌دار بود. آهنگ تلویزیون قطع شده بود و مجری داشت برنامه‌ها را معرفی می‌کرد. مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری هم ساکت شده بودند. صدای عقربه‌های ساعت را که حالا روی عدد یازده خمیازه می‌کشیدند، هنوز می‌شنیدم.
خیابان نصفه خلوت بود. از روی لبة پنجره پایین آمدم و با کلی دردسر توانستم او را با همان کت و عینک در گلدان بگذارم. البته وقتی داشتم هلش می‌دادم در گلدان، ‌آن یکی شیشة عینکش هم شکست و یکی از دکمه‌های کتش پاره شد. ولی خوب، گلدان خیلی اندازه‌اش بود و گلهای برجستة چهارگوشة گلدان، که خاکستری‌رنگ هم بود، همرنگ پیراهنش، آرامگاه مسخره‌ای را برایش درست کرده بود. چقدر دقت کردم تا لباسهایم کثیف نشود. دوباره کتش را مرتب کردم و دستانش را مرتب روی سینه‌اش گذاشتم. کفگیر بزرگ را برداشتم تا خاکها را در گلدان بریزم. باد تندی خاکها را روی زمین ریخت. خواستم پنجره را ببندم که نگاهم به گلدان افتاد. یک چیزی کم بود! آره، نیازی نبود زیاد فکر کنم، کیفش. با سرعت کنار در رفتم و کیفش را برداشتم و داخل گلدان روی پاهایش گذاشتم. حالا کامل شد. شروع کردم به ریختن خاکها.
مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری دوباره شروع کردند به سروصدا و صدای خستگی عقربه‌های ساعت حالا از روی عدد یک می‌آمد.
شمعدانیها را با دقت، در خاک، ‌سر جای اولشان گذاشتم. به آشپزخانه رفتم و دوباره با همان دستمال بزرگ و ظرف آب برگشتم و جادة باریک قرمز و سرامیکهای خاکی را تمیز کردم و پنجره را بستم. اتاق به نظرم تاریک رسید، اما روز بود.
تلویزیون را خاموش کردم. قالیچه‌ها و مبلها را سر جایشان برگرداندم و به شمعدانیهای خسته آب دادم.
حالا حتماً کتش خیس شده، هم پاره و هم خیس. معرکه است.
ـ آره معرکه است.
خودم را روی کاناپه انداختم و چشمانم را بستم.
می‌شنوم، آره این صدا، صدای جوانه زدن بالهایم است؛ بالهای نهفته.
نمی‌دانم عقربه‌های ساعت روی چه عددی پابه‌پا می‌کردند، دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم.
صدایی می‌آمد؛ یک بار، دو بار، سه بار. صدا بلندتر می‌شد. چشمانم را که باز کردم، صدای زنگ در را شنیدم. پیرمرد واحد کناری بود که دو تا مرغ‌عشق داشت. روبه‌روی قفس مرغ‌عشقها ایستاده بود. نمی‌دیدمشان. سلام کردم، با لبخند جواب داد و یکی و نصفی نان را به طرفم گرفت و گفت: «رفتم نان بخرم، برای شما هم خریدم. تازه است، ‌برای عصرانه خوب است.»
تشکر کردم و برای مرغ‌عشقهایی که نمی‌دیدمشان دستی تکان دادم و گفتم: «چه زود عصر شد.»
در را بستم. روی کاناپه نشستم و با سرعت و حرص شروع کردم به خوردن نان. نگاهم روی شمعدانیها بود، چقدر قدیمی و بلند به نظر می‌رسیدند. یک تکة دیگر از نان کندم که دوباره صدای زنگ آمد. از جا پریدم؛ نمی‌دانم چرا! نانها را روی صندلی گذاشتم و رفتم طرف در. سرامیکها از تمیزی برق می‌زد. زن همسایه بود؛ همسایة واحد بالایی. با دیدنم خندید و گفت: «وا، تو که اهل خواب نبودی! چقدر خوابیدی؟ هیچ چشمانت را دیدی؟»
همین‌طور که می‌خندید در را هل داد و وارد شد و روی کاناپه نشست؛ درست جای من. در را بستم و گفتم: ‌«می‌روم چای درست کنم.»
دوباره خندید و همین‌طور که یک تکه از نان می‌کند گفت: «آخ گفتی، یک چیزی هم بیاور با این نان تازه بخوریم.»
به آشپزخانه رفتم و کتری را روی گاز گذاشتم. باد خنکی دوباره پرده را به صورتم زد. این باد خنک هم مسخره و تکراری بود. این دفعة چندمی بود که پرده را به صورتم می‌زد و من هم مثل همیشه فقط پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را تماشا کردم؛ بدون اینکه بتوانم باد را بگیرم و یک بار هم من تو گوشش بزنم.
زن همسایه بلند گفت: «پس چی شد؟ این نان که سرد شد.»
ظرف مربا را از یخچال بیرون آوردم و رفتم طرف اتاق.
تو هم داری خسته‌ام می‌کنی، کار هر روزت همین شده، شاید تو هم نیاز داری یکی خلاصت کند، تا نانت هیچ‌وقت سرد نشود. باید برای تو هم کاری کرد.
ـ آره، باید کاری کرد.
برای چندمین بار خندید و گفت: «برای کی کاری کرد!؟»
نگاهش کردم و گفتم: «چی، آهان، هیچی، یعنی برای این نان تا سرد نشده.»
ظرف مربا را از دستم گرفت و شروع کرد به خوردن. تلویزیون را روشن کردم. مجری برنامه داشت در مورد مسابقه توضیح می‌داد. صدای تلویزیون را بلندتر کردم که زن همسایه بلند شد و رفت به طرف پنجره. پرده را کنار زد و گفت: «الان است که دیگر بچه‌هایم بیایند.»
برگشت به طرفم و گفت: «تو هم که یک چایی به ما ندادی.»
برگشتم به طرفش و گفتم: «صبر کن، الان دم می‌کنم.»
خندید و گفت: «نمی‌خواهد.»
خم شد روی گلدان شمعدانی و با صورتی مسخره گفت: «راستی، این شمعدانیهای تو چرا امروز این بو را می‌دهد؟!»
صورتم را به طرف تلویزیون چرخاندم و بی‌تفاوت گفتم: «چه بویی؟»
دوباره و دوباره خندید و گفت: «بوی مرده.»
بوی مرده، عجب شامه‌ای! واقعاً باریکلا دارد.
ـ آره، باریکلا دارد.
آرام به طرفم آمد و گفت: «چی باریکلا دارد؟ مرده!»
نگاهش کردم و برای اولین بار من زدم زیر خنده؛ بلند.
بوی مرده، واقعاً که.
این‌قدر بلند خندیدم که متعجب گفت: «چته! خل شدی؟ شوخی کردم بابا، پا شو، بلند شد برو شامت را درست کن که الان شوهرت می‌آید و غذا می‌خواهد.»
و به طرف در رفت.
من هنوز می‌خندیدم و زیر لب تکرار می‌کردم: «بوی مرده.»
در را باز کرد و گفت: «خوبه تو هم، حالا یک چیزی گفتم‌ها. انگار فقط منتظر بود تا بخندد. پا شو برو حداقل برای خودت چای دم کن.»
خداحافظی کرد و در را بست و من هنوز می‌خندیدم.
بعد از چند دقیقه که خنده‌ام تمام شد، کانال تلویزیون را عوض کردم. لبهای اخبارگو مثل همیشه خشک، در یک جهت حرکت می‌کرد. می‌توانستم لب‌خوانی کنم، بدون اینکه به صدایش گوش کنم.
دنیای بی‌صدا. چقدر رخوت‌انگیز!
اخبار علمی بود. بعد از اینکه در لب‌خوانی حسابی تمرین کردم به آشپزخانه رفتم و چای دم کردم و یک لیوان بزرگ چای برای خودم ریختم؛ تو همان لیوان صبح، لیوان آب‌پرتقال؛ و بعد به کنار تلویزیون برگشتم.
حالا صدای کسالت‌بار عقربه‌های ساعت از روی عدد هفت می‌آمد. چراغها را روشن کردم و روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشستم. لیوان را با دو دست گرفتم و تا نصفه چای را تلخ خوردم. مسابقة تلویزیون تمام شد و شرکت‌کننده باخت. مجری داشت پرحرفی می‌کرد. لیوان نصفة چای هنوز در دستانم بود که صدای کلید آمد. صورتم را برنگرداندم. در باز شد و صدایی گرفته گفت: «سلام.»
برگشتم، با شدت و مثل یخی وارفته گفتم: «تویی!!»
ابروهایش را درهم کشید و گفت: «چی است، منتظر کس دیگری بودی؟!»
و بدون اینکه منتظر جوابی باشد دوباره گفت: «راستی امروز خودکار من را در خانه پیدا نکردی؟ دوباره گمش کردم. مسخره است، نه؟»
آره، خدای من، خودش بود. دوباره از سر کار آمد، مثل هر روز. پس هنوز زنده بود، باز هم نتوانسته بودم بکشمش. پس باز هم باید می‌کشتمش. حداقل برای فردا هم کاری داشتم. ولی فردا حتماً موفق می‌شدم.
ـ آره، موفق می‌شوم.
گفت: «تو چی موفق می‌شوی؟»
تو صندلی جابه‌جا شدم و گفتم: «چی؟ آهان، هیچی، تو پیدا کردن خودکار تو.»
کیفش را روی کاناپه انداخت. کتش را درآورد و گفت: «یادم بینداز فردا کتم را به اتوشویی بدهم. دکمة پایینی‌اش هم افتاده. بدوزش.»
روی صندلی نشست. عینکش را از جیب پیراهنش درآورد و دوباره گفت: «دیدی چی شد؟ امروز تو شرکت یکی هلم داد و شیشه‌های عینکم شکست. لعنتی.»
نمی‌دانم چرا خنده‌ام گرفت، ولی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و سرش را به صندلی تکیه داد. چشمانش را بست. ابروهایش را درهم کشید و زیر لب گفت: «نمی‌خواهی یک چای به ما بدهی.»
دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد؛ حتی صدای مرغ‌عشقهای پیرمرد واحد کناری.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای ریختم. باید شام درست می‌کردم. با عجله چای را به اتاق آوردم و قبل از اینکه سراغ شام درست کردن بروم، کنار پنجره رفتم. شمعدانیها هنوز بلند بودند.
زن همسایه راست می‌گفت. این خاک بوی مرده می‌داد. بوی مرده. مسخره است.
ـ آره، مسخره است.
همان‌طور با چشمان بسته گفت: «چی مسخره است؟»
نگاهش کردم، ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: «چی؟ آهان، هیچی، این پنجره.»
...پنجره را باز کردم. در چهارچوب پنجره یک خیابان نصفه بود. سه تا و نصفی خانة آجری، پنج تا و نصفی درخت بلند، روی یکی از درختها یک لانة کبوتر بود، با یکی و نصفی کبوتر، بالاتر یک آسمان نصفه بود، با سه تا و نصفی ابر سفید. کادر پنجره بسته شد.
آسیه‌سادات لواسانی
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید