جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

پینوکیو در شهر کَر


پینوکیو در شهر کَر
خیالات، دنیای واقعی ما را تسلط پذیر می سازند!
هیچ وقت عروسك یا آدمك داشته اید؟ حتی شما كه یك مرد هستید هیچ وقت به عروسك یا آدمكی كه اسباب بازی باشد خیره شده اید؟ تاكنون به آدمكی مثل پینوكیو دقت كرده اید؟ تقریباً همه ما داستان پینوكیو را می دانیم ولی آیا می دانید چه نكات رمزی واقعی و روان شناسانه ای در آن نهفته است؟ نكات نهفته به شرط دقت آشكار می شوند. سرنخ ها وجود دارند. اگر آنها را كنار هم قرار دهید به منطق ملموسی دست می یابید كه می توانید تا آخر داستان را نخوانده، درك كنید.
دقت كنید: ۱- آدمك، موجودی جانی كه شبیه آدم ها است ولی توانایی های آنان را ندارد، مثلاً نمی تواند فكر و حركت كند، درست مثل برخی آدم های زنده كه قدرت تفكر و حركت ندارند.
۲- پینوكیو نخ دارد، یعنی به وسیله دیگران هدایت می شود و حركت می كند ولی ساختمان بدن خود آدمك، متحرك است یعنی این امكان را دارد كه از محل مفاصل بدن خود حركت كند، باز هم مثل بعضی افراد. آدم ها هم وقتی از فكر خلاق خودشان تهی شده باشند توسط دیگران هدایت شده و حركت می كنند گرچه امكان تحرك را در مفاصل روانی خود دارا هستند.
۳- در متن داستان پینوكیو آرزوی پدر ژپتو جان دار شدن و زیستن آدمك چوبی است كه ساخته دست خودش است. مثل آدم ها، مگر روح یگانه همه آدم ها آرزوی پدر خلاق و مهربان خویش را پی نمی گیرد؟ این پدر نزد مؤمنان خداوند است. در هر صورت خلقتی جان گرفته، می خواهد بماند و ببالد. (آرزوی تكامل نوع بشر)
۴- فرض كنیم ژپتو سمبل پدر و فرشته مهربان سمبل مادر باشد، قدرت پدر و مهر مادر، «خلاقیت و مراقبت» ، خلاقیت و مراقبت دو خصلت ویژه و متمایز انسان زنده است كه اكنون در میان سه عنصر داستان یعنی پدر ژپتو، فرشته مهربان و پینوكیو، حامل گردونه انتقال است.
خلاقیت و مراقبت در پینوكیو حلول می یابد و با او تركیب می شود، پینوكیو در مراحل متعدد و متفاوت زیست و حركت خود، آنها را خلق و مراقبه را، پیوسته و متناوب جذب و دفع و یا جذب و تبدیل می كند.
۵- نخ، سمبل ارتباط پینوكیو با زمان، زمان گذشته است.
۶- نشانه جان گرفتن پینوكیو دو چیز است: اول حركت گردن او بدون نخ و دوم حرف زدن او. پینوكیو به محض جان گرفتن قادر است حرف بزند، نیروی تكلم نشانه تبدیل او از آدمك به آدم است.
۷- خانه پینوكیو سمبل یگانگی با خود و بیرون از خانه سمبل بیگانگی با خود است.
۸- روباه مكار و گربه نره سمبل ذهن هستند، یكی حیله گر و دیگری تنبل و منفعل.
بسیاری نشانه های دیگر رمزهای دیگری را در داستان پینوكیو می گشاید كه مورد بحث ما نیستند آنچه در اینجا مورد نظر است زبان و حركت فعال پینوكیو است. در داستان ما پینوكیو مظهر ذهن غیرفعال است كه شاید جان بگیرد و شاید جانی را كه به دست آورده است، ببازد. آیا امروز هر كدام از ما در جامعه خود آدم هستیم یا آدمك؟
●«پینوكیو در شهر كَر»
پینوكیو بیشتر نخ خود را احساس می كرد تا چوب زنده تنش را. نخ بریده ای بود كه هنوز نمی دانست به جایی وصل نیست. چیزی، میلی، آرزویی می خواست پینوكیو آدم بشود. شاید آرزوی خودش بود. به هر روی فرشته مهربان این آرزو را برآورد. به او قدرت حركت بخشید، پینوكیو جان گرفت. او می توانست حركت كند و حرف بزند ولی باور نداشت یا هنوز نمی دانست كه دیگر نخ ندارد. قدرت حركت به او این امكان را می داد كه بفهمد، نخ، گذشته و مرده است.
پینوكیوی من هنوز آدمكی بی جان است. به چشمهایش خیره می شوم. دایره تیره پررنگ بر چوب خودرنگ. بی رمق به نظر می رسد. نگاه نقاشی شده اش از دو دوی نگاه من تنبل تر است.
فقط وقتی به آن خیره می شوی بی جان بودنش را احساس می كنی و گرنه لبخند و گونه برآمده و دماغ دراز شده و نگاه راه افتاده اش روی هم حركت و جنبش یك احساس زنده را تلقین می كند. وقتی جان گرفتن پینوكیو را خیال می كنم از آن می ترسم. باورش نمی كنم. از دیگران پنهانش می كنم. اگر پینو راه بیافتد دنیای خودم را خاص و متفاوت احساس می كنم. اگر پینو جان بگیرد از من برتر خواهد بود چون از او هیچ چیز نمی دانم. او را نمی شناسم ولی همه چیزم می شود، همیشه آدمكی در من جان می گیرد و همین وضع پیش می آید یعنی از خودم مهمتر می شود، مرا در اختیار می گیرد. تا كنون آدمك های زیادی در من جان گرفته اند. در دنیای خودم جمعیتی دارم كه هیچ كدامشان با هم برخورد نمی كنند. همدیگر را نمی شناسند، كاری به كار یكدیگر ندارند، فقط در یك جا هستند. آدمك های من همگی بی جان بوده اند و این سرانگیز است كه جان گرفته اند بی آن كه من بخواهم. آدمك ترس، آدمك انزوا، آدمك شاد، آدمك رنج، بلند، بزرگ، یكی از آنها دامنش زیباست. نگاهش براق است، تن خوش تراش بلند و كشیده ای دارد، چقدر عروسك و آدمك در قالب های جداگانه كوچك و تنگ و مجزا، چقدر شلوغ شده است، چه همهمه ای از همه چیز و همه شكل. همگی جامد و بی كار. باید خودم حركتشان بدهم ولی نخ هایشان پیدا نیست، سرنخ می خواهم.
من هر روز از میان آن همه آدمك، چگونه یكی را برای بازی انتخاب می كنم؟ شك دارم كه اصلاً با آنها بازی كرده باشم. به نظر دست نخورده می آیند. گویی من كه صاحب آنها هستم نمی توانم به حریمشان وارد شوم. تنها چیزی كه برایم مهم است این است كه آنها خراب نشوند.
خراب نشدن شان به ادراك نابالغم احساس مالكیت و امنیت می دهد، ولی از بازی بازمانده ام. دیگر آنها بازیچه نیستند، از من مهمتر شده اند، حتی زنده تر. چنان با ثبات و عظمت در حالت خود پایدار شده اند كه نمی توانم جابه جایشان كنم. انگار حتی اگر در گل بروند هم نم نمی كشند، تر نمی شوند، خشك و به خط خیره می مانند تا من به خواب روم. آنها از كجا جان گرفته اند؟ نه تصاحب و تصرف من، نه تملك من و نه حتی میل بازی من آنها را رام نمی كند. فقط دلخوشم كه آنها مال من هستند. در صندوق من هستند و كس دیگری آنها را ندارد. فقط همین تعلق از تمام كودكی و نشاطم باقی مانده است. گرچه امروز می دانم آنچه را كه فكر می كردم فقط مال من است در صندوق همه كس وجود دارد و هر كس به تنهایی خود را صاحب آن می داند. به پینوكیو خیره می شوم، نگاهم آرام آرام مات می شود، خیالم راه می افتد. بخارات خیالم را می نوشم، ذرات تر و بارور پندارهای محال، ذهن خشكیده ام را نرم می كند، انگار واقعیات را جذب می كنم. خودم را بازی می كنم، نه بازی نیست، زندگی می كنم، جان گرفته ام، پینوكیو شده ام. اینجا در مقابل پدر ژپتو نشسته ام!
بعد از روزهای طولانی و بی شمار بعد از گذراندن حادثه ها و ماجراهای عجیب و خطرناك دوباره به دست همان وقایع در كنار پدر ژپتو قرار گرفتم. فقط برای مدتی كوتاه، كوتاه تر از آن كه بتوانم خود را در خانه احساس كنم، نیامده رفتم.
●●●
وقتی دوباره پدر ژپتو را دیدم بسیار تغییر كرده بود. من هم عوض شده بودم. ژپتو پیرتر، پخته تر، آرام و آگاه تر شده بود. من هم زبان آدم ها را خیلی خوب یاد گرفته بودم. درست مثل جوانی های پدر ژپتو حرف می زدم. از محیط بیرون كلبه چیزها را یاد گرفته بودم. از روباه مكار و گربه نره زبان راحت بگومگوها را یاد گرفته بودم، بدون آن كه متوجه باشم خوبست یا نه، درست یا غلط، با تسلط و بدون فكر آن را بكار می بردم. وقتی بعد از مدت ها دوری دوباره ژپتو را دیدم هر چه از حال و روزم می پرسید به زبان دیگران جوابش را می دادم، ژپتو می خواست مرا در آغوش بگیرد ولی متكبرانه خودم را عقب كشیدم و این در حالی بود كه خودم هم خیلی دلم برای پدر ژپتو تنگ شده بود. از من پرسید این همه وقت كجا بوده ام، چه می كرده ام، من با صدای بریده و تصنعی، با لحن آدم های بزرگ، با بی میلی ناخواسته ای غرغر كردم، اَه چقدر باید سؤال و جواب پس بدهم.
نه خودم را درك می كردم و نه ژپتو را. انگار كس دیگری، بیگانه ای در من زندگی و رفتار می كرد، بیگانه ای مثل پینوكیو.●●●
پینوكیو به طور عصبی ولی پر از خواسته، حواسش به ژپتو بود.ژپتو هم خردمندانه سكوت خود را متوجه پینوكیو می كرد ولی اشتیاق و دلتنگی سكوت را می شكست و او را وادار می كرد با پینوكیو حرف بزند. پینو هم دوست داشت حرف بزند ولی یاد گرفته بود این طوری با آدم ها برخورد كند، بیگانه، نسنجیده، دور از عواطف واقعی خود و بی فایده.
ژپتو آرام و با احتیاط پرسید الان چه می كنی؟ پینو به طور نمایشی ناله كرد، ای یك جوری می گذرانم. پدر پرسید كاری یاد گرفته ای؟ پینو یك دروغ مصلحت آمیز گفت. دماغش كمی دراز شد، پدر سرش را پایین آورد، سایه پینو را روی خشت دیوار می پایید. گویی او نیمرخ خودرا پنهان می كرد. سرش پایین بود ولی دست و پاهایش حركت عصبی و بی هدفی داشتند كه اضطرابش را نشان می داد. ژپتو آرام و مهربانانه گفت: من خیلی دلم برایت تنگ شده بود. پینو بلافاصله گفت: این مشكل تو است. پدر جا خورد. گفت: پینو تو خیلی عوض شده ای. پینو گفت این به خودم مربوط است. پدر معترضانه گفت: من نگران تو بودم به تو فكر می كردم، این چه طرز برخورد است؟ اصلاً منطقی نیست...
پینو وسط حرف ژپتو پرید و با لحن جلف و احمقانه ای گفت منطق مال كتاب هاست.ژپتو گفت بله به شرطی كه زندگی هم فقط مال كتاب ها باشد و كتاب ها را آدم های زنده ننوشته باشند، پسرجان آرام باش، لزومی ندارد فریاد بزنی، من می شنوم. پینو با صدای بلندتر و لجبازتر داد زد من همینم كه هستم، تو اصلاً مرا درك نمی كنی، حوصله ندارم، فكرم شلوغ است، همه اش تقصیر تو است كه من بدشانسی می آورم. خسته شدم. خسته شدم.
پینو همین طور داد می زد و سرو صدا می كرد. جملاتی را كه یاد گرفته بود پشت سر هم تكرار می كرد، انگار درس جواب می داد. آدم ژپتو دلتنگ تر از قبل بغض كرد و به پینوكیو خیره شد.
فرشته مهربان حضور داشت. گوشه ای پنهان و هشیار ایستاده بود. دنبال راهی می گشت كه بتواند وارد شود. فرشتگان فقط از روزنه باز وارد می شوند. پس از ورود می توانند از هر در بسته ای عبور كنند. عبور كردن با وارد شدن متفاوت است. آدم ها نوع دیگری هستند. آنها می توانند از هر در بسته ای عبور كنند فقط به شرط باز كردن آن در.
پینوكیو گاهی همه درها را می بست. پدر ژپتو نگاهش را آزاد گذاشته بود. فرشته مهربان از راه نگاه ژپتو وارد شد. چشمان ژپتو برق زد متوجه حضور او شد. خیلی خوشحال شد. زبانی را كه از روباه مكار و گربه نره یاد گرفته بود بست. احساسی كه به فرشته مهربان داشت، زنده و روان بود. بدون آن كه بفهمد خود را در آغوش او رها كرد. فرشته مهربان اغلب ساكت بود، آرام و هشیار. چشمان ژپتو همچنان می درخشید، پینو را نوازش می كرد. وقتی دست فرشته مهربان به دماغ پینو رسید هر دو به هم نگاه كردند ولی انگار پینو شرمنده نشد، با صدای حق به جانب و كودكانه ای گفت من كه دروغ مصلحت آمیز گفته ام پس چرا دماغم دراز شده؟ آدم ژپتو نافذ و عمیق نگاهش می كرد. فرشته مهربان دست های پینوكیو را گرفته بود، او را به آرامی می رقصاند. به او گفت دوست داری باز هم نخ داشته باشی؟ پینو احساس كرد قرار است مجازات شود، هر وقت این حالت پیش می آمد هشیار می شد، یك لحظه بیدار می شد، یك آن خود را در خانه احساس می كرد. خانه را كه امن می دید دوباره می رفت. هر بار كه می رفت روباه مكار و گربه نره در انتظارش بودند. همیشه وعده های جذاب و فریبنده آنها پینو را از خانه دور می كرد. این بار او را به شهر كَر بردند چون پینو آمادگی اش را داشت. به قدر كافی از دنیای تأثیرات واقعی و عملی دور شده بود. تقریباً همیشه سرگرم بازی های بی قاعده و بی هدف بود. «شهر كَر» هم شهر بازی های بی قاعده و آسان بود. در شهر كَر همه چیز از همه نوع وجود داشت ولی هیچ موجودی با خصلت اصلی خودش عمل نمی كرد، جانداران، بی جان و بی جان ها جاندار شمرده می شدند. مثلاً شیرینی بی جان است ولی در آنجا جاندار تلقی می شد یعنی این خود شیرینی بود كه میل خورده شدنش را در دیگران ایجاد می كرد و این میل را به ثمر می رساند. همچنین آدم ها كه جاندار هستند درست مانند موجودات بی جان و جامد دست به دست می شدند و از خود اراده و میلی نداشتند، مثل آدمك ها بودند، بی جان ولی متحرك.
حتی در قانون اساسی شهر كَر هیچ اصل شماره داری وجود نداشت فقط تبصره ها عمل می كردند. تبصره ها همگی جاندار بودند، زاد و ولد می كردند و موقعیت ساز بودند و برعكس، موقعیت ها همگی بی جان و سترون بودند. در شهر كَر همه فقط بیرون زندگی می كردند، هیچ كس خانه شخصی نداشت، اصلاً هیچ موجودی جای تعریف شده ای نداشت، پس پدر ژپتو نداشتند چون ژپتو همیشه در خانه است. فرشته مهربان هم آنجا نمی آمد، چون او همیشه در فاصله پینوكیو با هر چیز دیگری قرار می گرفت، تا موقعی كه فاصله ای بود احتمال حضور فرشته هم وجود داشت ولی پینو كاملاً به شهر كَر چسبیده بود. باید كمی فاصله ایجاد می شد. فاصله ها در عمل تنظیم می شوند، آنجا هیچ كس اهل عمل نبود.
در شهركَر شیطونك ها خود را به هر شكلی در می آوردند. بیشتر شبیه حروف الفبا می شدند.
الفبا در آنجا رونق چشمگیری داشت. همه داروغه ها الفبا بودند. ابزارها همه الفبا بودند، داروها الفبا بودند. پولی كه برای داد و ستد هر چیز اختراع شده بود از جنس الفبا بود. با همین پول همه مشكلات و راه حل ها به هم تبدیل می شدند، مثلاً در شهر كَر همه ناشنوا بودند، هیچ صدایی شنیده نمی شد. به همین دلیل الفبا مشكل شنوایی را تبدیل كرده بود به یك راه حل، نشنیدن راه حل مسائل شنیدنی بود. آنجا اخبار از جنس الفبا بود نه از نوع آگاهی. درمانگاه ها همه الفبایی بودند مثلاً مُسهل شیرینی های طلایی و نقره ای دیرهضم، عبارت «آخه نمی شه نخورد» بود كه از مشكل پرخوری تركیب شده بود و به فروش می رسید. در معامله سلامتی، الفبا تورم قابل توجهی یافته بود، عبارت «دست خودم نیست» با عرضه و تقاضای شگفت انگیزی مبادله می شد. در شهر كَر شامه همه جانداران نیز كَر بود. هیچ بویی نمی بردند. بی بویی هر چیزی راجامد می نمود. با جامدات مالكیت آسان می شد.
تقریباً تمام روزمرگی در شهر كَر همین جریان تبدیل شیطونك ها به هر چیز بود. آنها بیشترین كارشان صرف درست كردن اسم رمز از حروف الفبا می شد. شیطونك ها خود را به شكل یك حرف رمز در می آوردند. یك كلید، خود را می فروختند، پس از فروش تبدیل به شیرینی های طلایی و نقره ای دیرهضم می شدند، خورده می شدند، بی حال و خمار می شدند. پینوكیو از این جریان به طرز كرخ كننده ای لذت می برد، یك رمز می خرید، یك شیرینی، می نشست، می خورد، از حال می رفت و دوباره و هر بار.
ساكنین شهر كر نمی دانستند اهل كجا هستند. نمی فهمیدند كه در شهر كَر زندگی می كنند. نمی دانستند صداهای بسیاری در محیط شان وجود دارد كه آنها نمی شنوند. آنها به یك چیز حساسیت نشان می دادند، به سكوت. خودشان هرگز سكوت نمی كردند چون هیچ صدایی نمی شنیدند، فكر می كردند سكوت را می شناسند، حتی اگر یك بار در برابرشان سكوت می كردی طول می كشید تا بفهمند چیزی نگفته ای، شلوغ می كردند، الفباها را به هوا می پاشیدند و می گذشتند. سكوتت را كه ادامه می دادی یكباره به طور عصبی، چیزی در آنها بیدار می شد. شك، شك می كردند، شك كردن پنج حسشان را به كار می انداخت. با بكار افتادن حواسشان احساس ناامنی می كردند و با میل فراوان سعی می كردند باز هم نشنوند تا بتوانند در شهر كَر، زندگی آسانی داشته باشند چون با دیدن، شنیدن و بوئیدن ناخواسته در جهان دیگری قرار می گرفتند كه زنده و فعال بود و این اجساد كرخت و تنبل را از سطح ابتدایی زندگی بالاتر می كشید. تنبلی كجا، ارتفاع كجا؟
پینوكیو نمی دانست اگر شك كند چه می شود، روزی یكباره سر نخ یك عروسك نخی را دید، یك لحظه سكوت كرد، شك كرد، به محض شك كردن او الفباها بی شكل شدند، بی شكل شدن الفباها باز هم حواس پینو را پرت كرد، شك خود را فراموش كرد، الفباها دوباره شكل گرفتند. پینو به طور كند و پنهانی از بی شكلی الفباها خوشش آمده بود، نمی دانست چگونه باید آن حالت را پایدار نگه دارد. طول كشید تا یاد بگیرد شك كند و در تردید خود باقی بماند تا تبدیل خود را در یابد. پینو هیچ وقت شك خود را دنبال نكرده بود. یك روز چند سرنخ را یكجا در دستش گرفت. حواسش كاملاً جمع شده بود. هشیارانه آنها را به هم گره زد، متحیر مانده بود، الفباها بی شكل شدند. دوباره حواس پینو پرت شد، گره محكم بود. به هم تابیده بود. دستش را پر كرده بود، خواست تا آنها را رها كند، دوباره حواسش جمع آنها شد. به سرنخ ها نگاه كرد، نگاه كرد، الفباها بی شكل مانده بودند. سكوت بود، سبك بود، چابك شده بود، فاصله گرفت، از دورتر نگاه كرد، چشمانش درخشید، دلتنگ خانه بود.
مهشید سلیمانی
منبع : روزنامه همشهری