یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا
شاه بازی
در میان گونههای نمایش ایرانی، نمایشوارههایی هستند كه گاه به دلیل شباهتهای اسمی و نبود اسناد و مدارك موثق با یكدیگر یكسان انگاشته میشوند. ازجمله این گونههای نمایشی میتوان به شاهكُشی، شاهبازی و میرنوروزی اشاره كرد. هر یك از این سه گونه، در اجرا با یكدیگر تفاوت دارند؛ اما غالباً در هنگام معرفی، یكی به شمار میآیند. نخست ببینیم شاهكشی چیست؟ بهرام بیضایی كه از این شیوه در نمایش «مرگ یزدگرد» خود بهره گرفته در مورد آن مینویسد: «نكتهٔ دیگر مربوط به رسمی است كه در روز پانزدهم دیماه معمول میداشتند، و آن ساختن پیكرهای بود و سپس چون سلطانی گرامی داشتن آن، و عاقبت قربانی كردنش: «و در این روز صورتی سازند از عجین [خمیر] یا از گِل و در رهگذار بنهند و او را خدمت كنند، چنانكه ملوك را، آنكه به آتش بسوزند.»۱
شاید این بازی كه حاصل نوعی حالت انتقامجویی نسبت به پادشاهان میبوده، صورت دیگری از نمایش كشتن «گئوماتا» پادشاه دروغی بوده است. در این صورت باید گفت كه ماجرای «گئوماتا» بهتدریج بهانهٔ جالبی برای مردم آن عصر شده بود كه به وسیلهٔ آن عكسالعملهای هجوآمیز خود را نسبت به سلاطین نشان میدادند. به هرحال این بازی همچنان ادامه داشت تا ابوریحان خبر منع یا قطع آن را در زمان خود (قرن چهار و پنج هجری) به ما میدهد: «...و به روزگار ما به سبب نزدیكیاش به شرك و گمراهی ترك شده است.» (آثار الباقیه، چاپ دكتر زاخائو، لایزیك، ۱۹۲۳، ص ۲۲۶). ولی این بازی هیچگاه ترك نشد، بلكه رنگ مذهبی به خود گرفت و به صورت جشن و بازی «عمر سوزان» درآمد، اما در شكل فعلیاش دیگر نمیتوانست حامل آن روحیهٔ اصیل كینهٔ مردم باشد، سپس این روحیه تقریباً در همین دوره به بازی دیگری منتقل شد، به بازی بر نشستن كوسه ـ تقریباً مقارن همین روزهاست كه كوسه برنشین تبدیل به «پادشاه نوروزی» میشود و آن شاهی است كه گروه مردم تمسخرش میكنند.»۲
پژوهشگر دیگری در این زمینه مینویسد: یكی از مراسم مهم اقوام كهن، قربانی كردن شاه و پهلوان بوده است. وقتی شاه یا پهلوان قوم پیر میشده است، او را قربانی میكردند و خون او را به جهت باروری به زمین میریختند و به جایش شاه و پهلوان جدیدی را برمینشاندند. چنانكه سهراب دوازده ساله (تكیه بر عدد ۱۲ است) میخواست به جای رستم پانصد ساله بنشیند. بعدها رؤسای قبایل چارهای اندیشیدند و بدلی برای خود قرار دادند تا بلا بر سر او نازل شود. بعد از سپری شدن مدت موعود او را خلع و تبعید میكردند و یا میكشتند و شاه اصلی به مقام خود باز میگشت. در ایران باستان به این شخص میرنوروزی (مراسم نوروز در ارتباط با بارآوری و خورشید است) میگفتند كه در زمان نوروز حكومت را به دست میگرفت و سپس خلع میشد. حافظ خطاب به میر محبوس میگوید:
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
كه پیش از چند روزی نیست حكم میر نوروزی۳
بیضایی در «نمایش در ایران» در مورد میرنوروزی مینویسد: «از مقولهٔ این جشنها خصوصاً دو تا هست كه باید از آنها یاد كرد. یكی دستهٔ «كوسه» است كه پس از اسلام هم ادامهٔ خود را حفظ كرد و در قرنهای پنجم و ششم با تغییر كوچكی در شكل و هنگام برگزاری بدل به دستهٔ (میرنوروزی) یا (پادشاه نوروزی) شد كه همچنان تا نیم قرن پیش در شهرهای آباد و امروزه در ولایات دورافتاده جاری بوده و هست. میرنوروزی مرد پست و كریهچهرهای بود كه در روزهای نوروز برای مضحكه و شادی چند روزی بر تخت مینشست و به جای پادشاه یا امیر واقعی حكمهای مسخرهای صادر میكرد، برای مصادرهٔ اموال فلان ثروتمند یا به بند كشیدن فلان زورمند، این بازی ظاهراً برای تفریح و خنده بوده است، ولی در عمق آن میتوان نمونهای از عكسالعملهای كینهجویانهٔ مردم زیردست را نسبت به زبردستان دید. دستهٔ میرنوروزی با حفظ همین روحیهٔ هجوآلود مایهٔ نمایشی هم داشته است؛ با شبیهسازیهای لازم و قرارهای قبلی برای اعمال و اجرا. كسی كه به سال ۱۳۰۲ شمسی این ماجرا را در بجنورد دید ـ مرحوم محمد قزوینی ـ آن را چنین یادداشت كرد: «در دهم فروردین دیدم جماعت كثیری سواره و پیاده میگذرند كه یكی از آنها با لباس فاخر بر اسب رشیدی نشسته و چتری بر سر افراشته بود. جماعتی در جلو و عقب او روان بودند، یك دسته هم پیاده بهعنوان شاطر و فرّاش كه بعضی چوبی در دست داشتند، در ركاب او یعنی پیشاپیش و جنبین و عقب او روان بودند. چند نفر هم چوبهای بلند در دست داشتند كه بر سر هر چوبی سر حیوانی از قبیل گاو یا گوسفند بود، یعنی استخوان جمجمه حیوان، و این رمز آن بود كه امیر از جنگی فاتحانه برگشته و سرهای دشمنان را با خود میآورد، دنبال این جماعت انبوه كثیری از مردم متفرقه روان بودند و هیاهوی بسیار داشتند. (مقایسه شود با دستهٔ كوسه و دستهٔ كراسوس)تحقیق كردم، گفتند كه در نوروز یك نفر امیر میشود كه تا سیزده عید امیر و حكمفرمای شهر است و بعد از تمام شدن سیزده دورهٔ امارت او به سر میآید. ... گویا در یك خانواده این شغل ارثی بود» (مجلهٔ یادگار، سال اول، شمارهٔ ۳ كه در این مورد سه شاهد از كتابهای تاریخ جهانگشای جوینی، تذكرهٔ دولتشاه سمرقندی و دیوان حافظ آورده است) به ظاهر این بازی بسیار مورد توجه مردم بوده و خیلی از بازیهای مضحك دیگر از همین دسته برخاسته است، خصوصاً بازیهای دسته دورهگرد موسوم به «نوروزیخوانها» شامل دلقكهایی چون «حاجی فیروز» و «آتشافروز» و «غول بیابانی» كه به نظر میرسد در اصل از ملازمین و مسخرهكنندگان كوسه و شاه نوروزی بودهاند و بعد از آن دستهها جدا شدهاند و تا به امروز هم در ایام عید با پوشش رنگین و چشمگیر و با چهرههایی به رنگ سیاه یا با صورتك، بازیهای مسخره و خندهآوری درمیآورند، همراه با رقصهای تند و نواختن ساز و خواندن اشعار هجوآلود و بدیههگویی و مناسبخوانی با لحن و لهجهای شیرین و مضحك. (ر.ك به: مأخذ شمارهٔ ۲، صص ۴ـ۵۳) از آنچه تاكنون آمد، میتوان دریافت كه میان «شاهكشی» و «میرنوروزی» مشابهتهایی وجود دارد، اما بیتردید این هر دو با «شاهبازی» شباهتی ندارد. این گونهٔ نمایشی از روی سندی كه از یكی از كتابهای «فرهنگ مردم» (دیوان بلخ ـ صبحی فهدی ـ تهران ـ انتشارات امیركبیر. چاپ سوم. دیماه ۱۳۴۴، صص ۱۱۱ـ۹۴) با مقدمهٔ عباس اقبال آشتیانی ـ به دست آمده، شناخته شده است.سند حاضر مینماید كه نمایش مذكور در حضور شاه كه با لباس ناشناس در میان جمع حاضر آمده برای تلنگر زدن و روشن ساختن وی شكل اجرایی یافته است. در این گونهٔ نمایشی، خردمندانی كه حامی فرودستان جامعهاند، وقتی شاه با لباس مبدل به میان مردم میآید، برای نمایاندن ظلم و جور بزرگان در مقابل وی نمایشی ترتیب میدهند و پارهای از بیدادهای فرادستان را بدو نشان میدهند تا اعمال و رفتار كاركنانش را زیر نظر گیرد. خواننده با مطالعهٔ این سند نیك در خواهد یافت كه «شاهبازی» از نظر شكل و محتوا با مقولهٔ «میرنوروزی» متفاوت است و با نمایشی كه «هملت» در حضور عمویش اجرا میكند تا دریابد وی قاتل پدرش هست یا نه، شباهت دارد. داستان از این قرار است كه: پدری به منظور انجام سفر حج، دختر و پسرش را به قاضی شهر میسپارد. قاضی كه فریفتهٔ دختر شده، برادر را به اتهامی واهی به زندان میافكند و چون دختر ـ كه شهرآشوب نام دارد ـ به قاضی بیاعتنایی میكند، او را به فساد متهم كرده و حكم به سنگسارش میدهد. یك نفر از دستهٔ جوانمردان شهر به نام «پگاه همدانی» دختر را تندرست از میان سنگها میرهاند و به خانه میبرد. صبحی مینویسد: «چون اسم جوانمردها را آوردم، بد نیست بدانید آنها چهجور آدمهایی بودند و چه كارهایی میكردند. از سدهٔ دوم و سوم هجری در ایران دستهای پیدا شدند كه سازمانهایی داشتند و دور هم جمع میشدند و پیروی از روش شاهمردان میكردند و خودشان را مثل درویشها به او میرساندند. بزرگانی داشتند كه به آنها اخی (برادر) میگفتند، آنجایی را هم كه جمع میشدند، لنگر و جوانمردخانه میگفتند.این جوانمردها از مردم بینوا و رنجبر و بیپناه دستگیری میكردند و كمكشان بودند و با ستمگرها و زورگوها دشمن بودند. جوانمردی را در راستی و درستی و دلیری میدانستند، از لاف و گزاف و دروغ پرهیز میكردند.» جوانمرد از دختر پرسید: تو كیستی و چرا سنگسارت كردند؟ شهرآشوب سرگذشت خودش را بیكم و زیاد گفت. جوانمرد هم خیلی دلش به حال این دختر و مردم بلخ سوخت و دست او را گرفت و به خانهٔ خودش آورد و به مادرش گفت: ای مادر! این دختر كه من به او «گوهر» میگویم، به جای خواهر من و دختر توست، باید در این خانه از او پذیرایی كنی تا من به دستیاری برادران جوانمرد این ستمگرها را به سر جایشان بنشانم. و اما بشنوید از قاضی، دو سه روز از سنگسار كردن شهرآشوب گذشت، قاضی خبردار شد كه كاروان بلخ از مكه برگشته و به یك منزلی در شهر رسیده است و مردم میخواهند پیشواز بروند. یك نامهٔ بلندبالا به زیتون ـ پدر دختر ـ نوشت كه: این دختر و پسر آبروی شصت سالهٔ تو را بر باد دادند. آن یك به دزدی و این یكی به ناپاكی آلوده شدند و به اندازهای در دزدی و كار زشت زیادهروی كردند كه ناچار شدم پسرت را زندانی و دخترت را سنگسار كنم. تو هم نباید از این پیشآمد دلتنگ باشی، برای اینكه فرزند ناخلف كه مایهٔ آبروریزی پدر است، نباشد بهتر است. زیتون كه این كاغذ را خواند، دود از سرش بلند شد، برای اینكه میدانست دختر و پسرش پاك و پاكیزهاند، اما از ترس نمیتوانست حرفی بزند، با حال بد به خانهاش رفت و بعد از چند روز دوندگی و پیشكش پنج هزار درم توانست پسرش را از زندان در بیاورد. زیتون به سراغ دختر به خانهٔ قاضی رفت و از او جویای دختر شد. قاضی گفت: دخترت پیش من نیست او قرمطیها را پذیرفت و نابكار شد من هم فرمان سنگساری او را دادم. زیتون باور نكرد و از آنجا برای دادخواهی یكسر به بارگاه سلطان محمود غزنوی رفت و هر چه میان خودش و قاضی رفته بود گفت. سلطان محمود دنبال قاضی فرستاد. قاضی هم آنچه به زیتون گفته بود، به سلطان محمود گفت. سلطان محمود گفت: میدانم تو راست میگویی. ولی میخواهم چند گواه هم بیاوری تا این مرد بداند كه تو راستگویی. قاضی به آسانی چند گواه به پیش سلطان محمود برد، آنها گفتند: كه دختر از دین به در رفت و به فرمان قاضی سنگسار شد. او هم گفت: قاضی درست میگوید و حق با اوست. زیتون ناامید و شكستهدل به خانه برگشت و در كار خود سرگردان بود. در این میان مهرك پیش زیتون رفت و او را دلداری داد و گفت: من از درد دل تو باخبرم، آسوده باش كه من دخترت را از چنگ قاضی در میآورم و به این در و آن در میزنم كه هر جور شده به سلطان محمود بفهمانم كه قاضی نادرست است و دختر در خانهٔ اوست.شبی از شبها سلطان محمود به عادتی كه داشت، یعنی ناشناس در شهر میگشت در جامهٔ درویشی به تكیهٔ پیر خاكسار آمد. مهرك فهمید و فوری چند نفر از جوانان را با خودش برداشت و به تكیه پیر خاكسار آمد. به جوانها هم دستور داده بود كه چه بكنند و چه بگویند. باری آمد و گفت: ای دوستان امشب ما در این تكیه «شاهبازی» داریم. این را گفت و بر بالای تختی با كلاه كج نشست كه من سلطان محمودم هر كس از دست كسی رنجیده و یا آنكه دادخواهی دارد، بگوید. در این میان یكی از جوانها به نام زیتون به دادخواهی آمد كه: ای پادشاه! قاضی دختر مرا در اندرون خانهٔ خود پنهان كرده و به دروغ میگوید: چون قرمطی شد و كارهای ناشایست میكرد، او را سنگسار كردم. مهرك كه شاه شده بود گفت: میدانم تو راست میگویی، ولی میخواهم چند گواه هم بیاوری. آن جوان كه قاضی شده بود، فوری چند گواه آورد و همه یكزبان گفتند: این دختر بد بود و به فرمان قاضی سنگسار شد. مهرك گفت: این جور گواهی نمیدهند، شما همه در یك اطاق باشید و یك یك از آن در بیایید، گواهی خود را بدهید و از این در به اطاق دیگر بروید. اولی آمد. شاهپوش پرسید: تو دیدی كه این دختر كار ناشایست میكرد؟ گفت: آری. پرسید در كجا دیدی؟ گفت: در خانهٔ قتلغ میفروش باز پرسید: چه روزی سنگسارش كردند گفت: روز شنبه. گفت: برو به آن اطاق. دومی را صدا زد و از او پرسید: دختر زیتون را در كجا دیدی؟ گفت: در لنگرخانه. پرسید: چه روزی سنگسارش كردند؟ گفت: پنجشنبه. سومی آمد از او پرسید: تو با چشم خود ولگردی دختر زیتون را دیدی؟ گفت: آری، در بیشتر كوچهها. پرسید: چه روزی سنگسارش كردند. گفت: دوشنبه. باری هر یك چیزی گفت... در این میان شاه كه همان مهرك باشد، گفت: زنجیر بیاورید و به گردن قاضی بگذارید و دور شهر بگردانید و از بالای گلدسته به پایینش بیندازید، و این دروغگوها را هم به زندان ببرید تا دیگر كسی گواهی دروغ ندهد و برای هوس یك آدم بدكار، بیگناهی را بدنام نكند. سلطان محمود (كه جز مهرك كسی او را نمیشناخت و مهرك هم به روی خودش نیاورد و به كسی نگفت كه پادشاه اینجاست...) خوب تماشای آن بازی را میكرد و مات شده بود و به حرفهای همه گوش میداد! فهمید كه این بازی را برای چه درآورده است. بازی كه تمام شد، برخاست و رفت. روز دیگر صبح زود ده نفر از نوكرهایش را به سراغ مهرك به تكیهٔ پیر خاكسار فرستاد تا از او جویا شود كه برای چه این بازی را درآوردی؟ مهرك هم آمد و هر چه در دل داشت و پیش آمده بود، برای سلطان محمود گفت ...سلطان محمود گفت: دنبال قاضی میفرستم و بار دیگر او را با آن چند نفر گواه اینجا میخواهم، تو باید این بازی را دوباره در بیاوری، بارگاه را آراستند و مهرك را به تخت نشاندند و دنبال قاضی و گواهان فرستادند و زیتون را هم خبر كردند. قاضی بیخبر از همه جا با نوكرهای خود به دربار محمود آمد تا چشمش به مهرك و زیتون خورد، خود را باخت و فهمید كه كار خراب است... مهرك گفت: ای قاضی، دختر این مرد كجاست؟ قاضی گفت: به دنبال قرمطیها افتاد و كارهای بد كرد من هم به فرمان دین خدا سنگسارش كردم. مهرك گفت: از كجا بدانم كه تو راست میگویی؟ گفت: اینها گواه مناند. مهرك گفت. بسیار خوب همه بروند به آن اطاق و تكتك برای گواهی به پیش من بیایند.همانجور كه در تكیهٔ پیر خرابات با گواههای دروغی گفت و شنید كرد، با آنها هم كرد و هر كدام چیزی گفتند كه ناگهان سلطان محمود خشمگین شد و به قاضی گفت: ای نادرست تو را برای هوسبازی داور داوران كردهاند یا برای رسیدگی به كار مردم؟ فرمان داد تا قاضی را مهار كردند و به دور شهر گرداندند و از شهر بیرونش كردند و به هر یك از آن دروغگوها صد تازیانه زدند، و مهرك را قاضی شهر و داور داوران كردند.بدین ترتیب «شاهبازی» نمایشی است كه در شكل اجرایی پس از گذشت مدت زمانی به شیوهٔ «نمایش در نمایش» آن را وارد ماجرایی تازه میكنند كه پایان نمایش را دگرگون میسازد، تصوّر میرود كه با مطالعه ادبیات كهن ایران میتوان نظایر دیگری برای چنین نمایشی یافت.
منابع و پانوشت:
۱ـ عجایب المخلوقات [و غرائب الموجودات] (چاپ تهران ـ ۱۲۸۳ قمری) ص ۴۹. و شاید این همان است كه «دیون كریسوستوم Dion chrysostome» در «نطقها» آورده است: «برای خنده به جای پادشاه یك سلطان ساختگی مینشاندند و سپس او را قربانی میكردند.» ر.ك. به: بنیاد نمایشی در ایران دكتر جنتی عطایی، چاپ ابنسینا، ۱۳۳۳، ص ۱۹.
۲ـ بیضایی، بهرام ـ نمایش در ایران، چاپ دوم، ۱۳۷۹، تهران ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ـ ص ۴۱.
۳ـ شمیسا، سیروس ـ نقد ادبی، چاپ سوم، ۱۳۷۸، تهران ـ انتشارات فردوس، صص ۴۶ـ۲۴۵.
امیر کاووس بالازاده
شاید این بازی كه حاصل نوعی حالت انتقامجویی نسبت به پادشاهان میبوده، صورت دیگری از نمایش كشتن «گئوماتا» پادشاه دروغی بوده است. در این صورت باید گفت كه ماجرای «گئوماتا» بهتدریج بهانهٔ جالبی برای مردم آن عصر شده بود كه به وسیلهٔ آن عكسالعملهای هجوآمیز خود را نسبت به سلاطین نشان میدادند. به هرحال این بازی همچنان ادامه داشت تا ابوریحان خبر منع یا قطع آن را در زمان خود (قرن چهار و پنج هجری) به ما میدهد: «...و به روزگار ما به سبب نزدیكیاش به شرك و گمراهی ترك شده است.» (آثار الباقیه، چاپ دكتر زاخائو، لایزیك، ۱۹۲۳، ص ۲۲۶). ولی این بازی هیچگاه ترك نشد، بلكه رنگ مذهبی به خود گرفت و به صورت جشن و بازی «عمر سوزان» درآمد، اما در شكل فعلیاش دیگر نمیتوانست حامل آن روحیهٔ اصیل كینهٔ مردم باشد، سپس این روحیه تقریباً در همین دوره به بازی دیگری منتقل شد، به بازی بر نشستن كوسه ـ تقریباً مقارن همین روزهاست كه كوسه برنشین تبدیل به «پادشاه نوروزی» میشود و آن شاهی است كه گروه مردم تمسخرش میكنند.»۲
پژوهشگر دیگری در این زمینه مینویسد: یكی از مراسم مهم اقوام كهن، قربانی كردن شاه و پهلوان بوده است. وقتی شاه یا پهلوان قوم پیر میشده است، او را قربانی میكردند و خون او را به جهت باروری به زمین میریختند و به جایش شاه و پهلوان جدیدی را برمینشاندند. چنانكه سهراب دوازده ساله (تكیه بر عدد ۱۲ است) میخواست به جای رستم پانصد ساله بنشیند. بعدها رؤسای قبایل چارهای اندیشیدند و بدلی برای خود قرار دادند تا بلا بر سر او نازل شود. بعد از سپری شدن مدت موعود او را خلع و تبعید میكردند و یا میكشتند و شاه اصلی به مقام خود باز میگشت. در ایران باستان به این شخص میرنوروزی (مراسم نوروز در ارتباط با بارآوری و خورشید است) میگفتند كه در زمان نوروز حكومت را به دست میگرفت و سپس خلع میشد. حافظ خطاب به میر محبوس میگوید:
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
كه پیش از چند روزی نیست حكم میر نوروزی۳
بیضایی در «نمایش در ایران» در مورد میرنوروزی مینویسد: «از مقولهٔ این جشنها خصوصاً دو تا هست كه باید از آنها یاد كرد. یكی دستهٔ «كوسه» است كه پس از اسلام هم ادامهٔ خود را حفظ كرد و در قرنهای پنجم و ششم با تغییر كوچكی در شكل و هنگام برگزاری بدل به دستهٔ (میرنوروزی) یا (پادشاه نوروزی) شد كه همچنان تا نیم قرن پیش در شهرهای آباد و امروزه در ولایات دورافتاده جاری بوده و هست. میرنوروزی مرد پست و كریهچهرهای بود كه در روزهای نوروز برای مضحكه و شادی چند روزی بر تخت مینشست و به جای پادشاه یا امیر واقعی حكمهای مسخرهای صادر میكرد، برای مصادرهٔ اموال فلان ثروتمند یا به بند كشیدن فلان زورمند، این بازی ظاهراً برای تفریح و خنده بوده است، ولی در عمق آن میتوان نمونهای از عكسالعملهای كینهجویانهٔ مردم زیردست را نسبت به زبردستان دید. دستهٔ میرنوروزی با حفظ همین روحیهٔ هجوآلود مایهٔ نمایشی هم داشته است؛ با شبیهسازیهای لازم و قرارهای قبلی برای اعمال و اجرا. كسی كه به سال ۱۳۰۲ شمسی این ماجرا را در بجنورد دید ـ مرحوم محمد قزوینی ـ آن را چنین یادداشت كرد: «در دهم فروردین دیدم جماعت كثیری سواره و پیاده میگذرند كه یكی از آنها با لباس فاخر بر اسب رشیدی نشسته و چتری بر سر افراشته بود. جماعتی در جلو و عقب او روان بودند، یك دسته هم پیاده بهعنوان شاطر و فرّاش كه بعضی چوبی در دست داشتند، در ركاب او یعنی پیشاپیش و جنبین و عقب او روان بودند. چند نفر هم چوبهای بلند در دست داشتند كه بر سر هر چوبی سر حیوانی از قبیل گاو یا گوسفند بود، یعنی استخوان جمجمه حیوان، و این رمز آن بود كه امیر از جنگی فاتحانه برگشته و سرهای دشمنان را با خود میآورد، دنبال این جماعت انبوه كثیری از مردم متفرقه روان بودند و هیاهوی بسیار داشتند. (مقایسه شود با دستهٔ كوسه و دستهٔ كراسوس)تحقیق كردم، گفتند كه در نوروز یك نفر امیر میشود كه تا سیزده عید امیر و حكمفرمای شهر است و بعد از تمام شدن سیزده دورهٔ امارت او به سر میآید. ... گویا در یك خانواده این شغل ارثی بود» (مجلهٔ یادگار، سال اول، شمارهٔ ۳ كه در این مورد سه شاهد از كتابهای تاریخ جهانگشای جوینی، تذكرهٔ دولتشاه سمرقندی و دیوان حافظ آورده است) به ظاهر این بازی بسیار مورد توجه مردم بوده و خیلی از بازیهای مضحك دیگر از همین دسته برخاسته است، خصوصاً بازیهای دسته دورهگرد موسوم به «نوروزیخوانها» شامل دلقكهایی چون «حاجی فیروز» و «آتشافروز» و «غول بیابانی» كه به نظر میرسد در اصل از ملازمین و مسخرهكنندگان كوسه و شاه نوروزی بودهاند و بعد از آن دستهها جدا شدهاند و تا به امروز هم در ایام عید با پوشش رنگین و چشمگیر و با چهرههایی به رنگ سیاه یا با صورتك، بازیهای مسخره و خندهآوری درمیآورند، همراه با رقصهای تند و نواختن ساز و خواندن اشعار هجوآلود و بدیههگویی و مناسبخوانی با لحن و لهجهای شیرین و مضحك. (ر.ك به: مأخذ شمارهٔ ۲، صص ۴ـ۵۳) از آنچه تاكنون آمد، میتوان دریافت كه میان «شاهكشی» و «میرنوروزی» مشابهتهایی وجود دارد، اما بیتردید این هر دو با «شاهبازی» شباهتی ندارد. این گونهٔ نمایشی از روی سندی كه از یكی از كتابهای «فرهنگ مردم» (دیوان بلخ ـ صبحی فهدی ـ تهران ـ انتشارات امیركبیر. چاپ سوم. دیماه ۱۳۴۴، صص ۱۱۱ـ۹۴) با مقدمهٔ عباس اقبال آشتیانی ـ به دست آمده، شناخته شده است.سند حاضر مینماید كه نمایش مذكور در حضور شاه كه با لباس ناشناس در میان جمع حاضر آمده برای تلنگر زدن و روشن ساختن وی شكل اجرایی یافته است. در این گونهٔ نمایشی، خردمندانی كه حامی فرودستان جامعهاند، وقتی شاه با لباس مبدل به میان مردم میآید، برای نمایاندن ظلم و جور بزرگان در مقابل وی نمایشی ترتیب میدهند و پارهای از بیدادهای فرادستان را بدو نشان میدهند تا اعمال و رفتار كاركنانش را زیر نظر گیرد. خواننده با مطالعهٔ این سند نیك در خواهد یافت كه «شاهبازی» از نظر شكل و محتوا با مقولهٔ «میرنوروزی» متفاوت است و با نمایشی كه «هملت» در حضور عمویش اجرا میكند تا دریابد وی قاتل پدرش هست یا نه، شباهت دارد. داستان از این قرار است كه: پدری به منظور انجام سفر حج، دختر و پسرش را به قاضی شهر میسپارد. قاضی كه فریفتهٔ دختر شده، برادر را به اتهامی واهی به زندان میافكند و چون دختر ـ كه شهرآشوب نام دارد ـ به قاضی بیاعتنایی میكند، او را به فساد متهم كرده و حكم به سنگسارش میدهد. یك نفر از دستهٔ جوانمردان شهر به نام «پگاه همدانی» دختر را تندرست از میان سنگها میرهاند و به خانه میبرد. صبحی مینویسد: «چون اسم جوانمردها را آوردم، بد نیست بدانید آنها چهجور آدمهایی بودند و چه كارهایی میكردند. از سدهٔ دوم و سوم هجری در ایران دستهای پیدا شدند كه سازمانهایی داشتند و دور هم جمع میشدند و پیروی از روش شاهمردان میكردند و خودشان را مثل درویشها به او میرساندند. بزرگانی داشتند كه به آنها اخی (برادر) میگفتند، آنجایی را هم كه جمع میشدند، لنگر و جوانمردخانه میگفتند.این جوانمردها از مردم بینوا و رنجبر و بیپناه دستگیری میكردند و كمكشان بودند و با ستمگرها و زورگوها دشمن بودند. جوانمردی را در راستی و درستی و دلیری میدانستند، از لاف و گزاف و دروغ پرهیز میكردند.» جوانمرد از دختر پرسید: تو كیستی و چرا سنگسارت كردند؟ شهرآشوب سرگذشت خودش را بیكم و زیاد گفت. جوانمرد هم خیلی دلش به حال این دختر و مردم بلخ سوخت و دست او را گرفت و به خانهٔ خودش آورد و به مادرش گفت: ای مادر! این دختر كه من به او «گوهر» میگویم، به جای خواهر من و دختر توست، باید در این خانه از او پذیرایی كنی تا من به دستیاری برادران جوانمرد این ستمگرها را به سر جایشان بنشانم. و اما بشنوید از قاضی، دو سه روز از سنگسار كردن شهرآشوب گذشت، قاضی خبردار شد كه كاروان بلخ از مكه برگشته و به یك منزلی در شهر رسیده است و مردم میخواهند پیشواز بروند. یك نامهٔ بلندبالا به زیتون ـ پدر دختر ـ نوشت كه: این دختر و پسر آبروی شصت سالهٔ تو را بر باد دادند. آن یك به دزدی و این یكی به ناپاكی آلوده شدند و به اندازهای در دزدی و كار زشت زیادهروی كردند كه ناچار شدم پسرت را زندانی و دخترت را سنگسار كنم. تو هم نباید از این پیشآمد دلتنگ باشی، برای اینكه فرزند ناخلف كه مایهٔ آبروریزی پدر است، نباشد بهتر است. زیتون كه این كاغذ را خواند، دود از سرش بلند شد، برای اینكه میدانست دختر و پسرش پاك و پاكیزهاند، اما از ترس نمیتوانست حرفی بزند، با حال بد به خانهاش رفت و بعد از چند روز دوندگی و پیشكش پنج هزار درم توانست پسرش را از زندان در بیاورد. زیتون به سراغ دختر به خانهٔ قاضی رفت و از او جویای دختر شد. قاضی گفت: دخترت پیش من نیست او قرمطیها را پذیرفت و نابكار شد من هم فرمان سنگساری او را دادم. زیتون باور نكرد و از آنجا برای دادخواهی یكسر به بارگاه سلطان محمود غزنوی رفت و هر چه میان خودش و قاضی رفته بود گفت. سلطان محمود دنبال قاضی فرستاد. قاضی هم آنچه به زیتون گفته بود، به سلطان محمود گفت. سلطان محمود گفت: میدانم تو راست میگویی. ولی میخواهم چند گواه هم بیاوری تا این مرد بداند كه تو راستگویی. قاضی به آسانی چند گواه به پیش سلطان محمود برد، آنها گفتند: كه دختر از دین به در رفت و به فرمان قاضی سنگسار شد. او هم گفت: قاضی درست میگوید و حق با اوست. زیتون ناامید و شكستهدل به خانه برگشت و در كار خود سرگردان بود. در این میان مهرك پیش زیتون رفت و او را دلداری داد و گفت: من از درد دل تو باخبرم، آسوده باش كه من دخترت را از چنگ قاضی در میآورم و به این در و آن در میزنم كه هر جور شده به سلطان محمود بفهمانم كه قاضی نادرست است و دختر در خانهٔ اوست.شبی از شبها سلطان محمود به عادتی كه داشت، یعنی ناشناس در شهر میگشت در جامهٔ درویشی به تكیهٔ پیر خاكسار آمد. مهرك فهمید و فوری چند نفر از جوانان را با خودش برداشت و به تكیه پیر خاكسار آمد. به جوانها هم دستور داده بود كه چه بكنند و چه بگویند. باری آمد و گفت: ای دوستان امشب ما در این تكیه «شاهبازی» داریم. این را گفت و بر بالای تختی با كلاه كج نشست كه من سلطان محمودم هر كس از دست كسی رنجیده و یا آنكه دادخواهی دارد، بگوید. در این میان یكی از جوانها به نام زیتون به دادخواهی آمد كه: ای پادشاه! قاضی دختر مرا در اندرون خانهٔ خود پنهان كرده و به دروغ میگوید: چون قرمطی شد و كارهای ناشایست میكرد، او را سنگسار كردم. مهرك كه شاه شده بود گفت: میدانم تو راست میگویی، ولی میخواهم چند گواه هم بیاوری. آن جوان كه قاضی شده بود، فوری چند گواه آورد و همه یكزبان گفتند: این دختر بد بود و به فرمان قاضی سنگسار شد. مهرك گفت: این جور گواهی نمیدهند، شما همه در یك اطاق باشید و یك یك از آن در بیایید، گواهی خود را بدهید و از این در به اطاق دیگر بروید. اولی آمد. شاهپوش پرسید: تو دیدی كه این دختر كار ناشایست میكرد؟ گفت: آری. پرسید در كجا دیدی؟ گفت: در خانهٔ قتلغ میفروش باز پرسید: چه روزی سنگسارش كردند گفت: روز شنبه. گفت: برو به آن اطاق. دومی را صدا زد و از او پرسید: دختر زیتون را در كجا دیدی؟ گفت: در لنگرخانه. پرسید: چه روزی سنگسارش كردند؟ گفت: پنجشنبه. سومی آمد از او پرسید: تو با چشم خود ولگردی دختر زیتون را دیدی؟ گفت: آری، در بیشتر كوچهها. پرسید: چه روزی سنگسارش كردند. گفت: دوشنبه. باری هر یك چیزی گفت... در این میان شاه كه همان مهرك باشد، گفت: زنجیر بیاورید و به گردن قاضی بگذارید و دور شهر بگردانید و از بالای گلدسته به پایینش بیندازید، و این دروغگوها را هم به زندان ببرید تا دیگر كسی گواهی دروغ ندهد و برای هوس یك آدم بدكار، بیگناهی را بدنام نكند. سلطان محمود (كه جز مهرك كسی او را نمیشناخت و مهرك هم به روی خودش نیاورد و به كسی نگفت كه پادشاه اینجاست...) خوب تماشای آن بازی را میكرد و مات شده بود و به حرفهای همه گوش میداد! فهمید كه این بازی را برای چه درآورده است. بازی كه تمام شد، برخاست و رفت. روز دیگر صبح زود ده نفر از نوكرهایش را به سراغ مهرك به تكیهٔ پیر خاكسار فرستاد تا از او جویا شود كه برای چه این بازی را درآوردی؟ مهرك هم آمد و هر چه در دل داشت و پیش آمده بود، برای سلطان محمود گفت ...سلطان محمود گفت: دنبال قاضی میفرستم و بار دیگر او را با آن چند نفر گواه اینجا میخواهم، تو باید این بازی را دوباره در بیاوری، بارگاه را آراستند و مهرك را به تخت نشاندند و دنبال قاضی و گواهان فرستادند و زیتون را هم خبر كردند. قاضی بیخبر از همه جا با نوكرهای خود به دربار محمود آمد تا چشمش به مهرك و زیتون خورد، خود را باخت و فهمید كه كار خراب است... مهرك گفت: ای قاضی، دختر این مرد كجاست؟ قاضی گفت: به دنبال قرمطیها افتاد و كارهای بد كرد من هم به فرمان دین خدا سنگسارش كردم. مهرك گفت: از كجا بدانم كه تو راست میگویی؟ گفت: اینها گواه مناند. مهرك گفت. بسیار خوب همه بروند به آن اطاق و تكتك برای گواهی به پیش من بیایند.همانجور كه در تكیهٔ پیر خرابات با گواههای دروغی گفت و شنید كرد، با آنها هم كرد و هر كدام چیزی گفتند كه ناگهان سلطان محمود خشمگین شد و به قاضی گفت: ای نادرست تو را برای هوسبازی داور داوران كردهاند یا برای رسیدگی به كار مردم؟ فرمان داد تا قاضی را مهار كردند و به دور شهر گرداندند و از شهر بیرونش كردند و به هر یك از آن دروغگوها صد تازیانه زدند، و مهرك را قاضی شهر و داور داوران كردند.بدین ترتیب «شاهبازی» نمایشی است كه در شكل اجرایی پس از گذشت مدت زمانی به شیوهٔ «نمایش در نمایش» آن را وارد ماجرایی تازه میكنند كه پایان نمایش را دگرگون میسازد، تصوّر میرود كه با مطالعه ادبیات كهن ایران میتوان نظایر دیگری برای چنین نمایشی یافت.
منابع و پانوشت:
۱ـ عجایب المخلوقات [و غرائب الموجودات] (چاپ تهران ـ ۱۲۸۳ قمری) ص ۴۹. و شاید این همان است كه «دیون كریسوستوم Dion chrysostome» در «نطقها» آورده است: «برای خنده به جای پادشاه یك سلطان ساختگی مینشاندند و سپس او را قربانی میكردند.» ر.ك. به: بنیاد نمایشی در ایران دكتر جنتی عطایی، چاپ ابنسینا، ۱۳۳۳، ص ۱۹.
۲ـ بیضایی، بهرام ـ نمایش در ایران، چاپ دوم، ۱۳۷۹، تهران ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ـ ص ۴۱.
۳ـ شمیسا، سیروس ـ نقد ادبی، چاپ سوم، ۱۳۷۸، تهران ـ انتشارات فردوس، صص ۴۶ـ۲۴۵.
امیر کاووس بالازاده
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی سیدابراهیم رئیسی ایران رئیسی بالگرد ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم مجلس دولت رسانه
سیل تهران هلال احمر مشهد هواشناسی حوادث سیل مشهد سیلاب سلامت بارش باران آموزش و پرورش خراسان رضوی
قیمت دلار خودرو یارانه حقوق بازنشستگان دلار بازار خودرو قیمت خودرو ایران خودرو قیمت طلا مالیات بورس مسکن
نمایشگاه کتاب سینما گردشگری سینمای ایران لیلا حاتمی جشنواره کن زری خوشکام علی حاتمی کتاب تلویزیون نمایشگاه کتاب تهران فیلم
قرآن ایلان ماسک
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس چین اوکراین نوار غزه لبنان
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر فدراسیون فوتبال لیگ برتر انگلیس تراکتور بازی باشگاه پرسپولیس بارسلونا اشکان دژاگه مهدی تاج
هوش مصنوعی گوگل سامسونگ هواپیما ناسا آیفون موبایل اپل تبلیغات اینترنت اینستاگرام
سازمان غذا و دارو تجهیزات پزشکی آلزایمر رژیم غذایی کاهش وزن پزشک سلامت روان ویتامین دیابت