شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


الهه‌ غم‌


الهه‌ غم‌
به‌ هیشكی‌ اعتماد نداشت‌. ما دو سال‌ و نیمه‌ كه‌ازدواج‌ كردیم‌ ولی‌ آقام‌ و خواهر و برادرام‌ فقطیه‌ دفعه‌ خونه‌ ما اومدن‌. از رفت‌ و آمد خونواده‌ ماخوشش‌ نمی‌یومد، می‌گفت‌ خونوادت‌ چتر بازان‌.اگه‌ رو بدم‌ می‌یان‌ هوارمون‌ می‌شن‌. ولی‌ این‌طور نبود، آقام‌ كارگر یكی‌ از كارخانه‌هاست‌.مادرم‌ پنج‌ سال‌ پیش‌ به‌ خاطر ناراحتی‌ قلبی‌...بعدم‌ سكته‌ای‌ كرد و عمرش‌ را داد به‌ شما... یه‌بردار بزرگتر دارم‌ كه‌ هنوز زن‌ نگرفته‌. بچه‌ خوب‌ وكاری‌ و زرنگیه‌. ولی‌ همچی‌ یه‌ كمی‌ كله‌شقه‌. ازهمه‌ چی‌ سردر می‌یاره‌، مكانیك‌، تعمیرات‌، برق‌،نجاری‌، ولی‌ به‌ خاطر كله‌ شقیش‌ یه‌ جا بند نمی‌شه‌.می‌گم‌ داداش‌ اقلا بچسب‌ به‌ یه‌ كار... با آدما كوتاه‌بیا. می‌گه‌ من‌ با آدما كاری‌ ندارم‌. اونا به‌ من‌ كاردارن‌. حق‌ و ناحق‌ می‌كنن‌. آدم‌ می‌سوزه‌، چقدرتحمل‌ كنه‌ تا حالا دو دفعه‌ به‌ خطار همین‌ با استادكاراش‌ دعوا كرده‌. یه‌ دفعه‌ حتی‌ با مشت‌ زدزیرچشم‌ یكی‌ از كارفرماهاش‌، طرف‌ رفت‌ پزشكی‌قانونی‌ می‌خواست‌ از داداش‌ محمود شكایت‌كنه‌. آقام‌ نرفت‌ سراغش‌، گفت‌ بهتره‌ كسی‌ نره‌ تابترسه‌ و بفهمه‌ كه‌ این‌ جور مواقع‌ كسی‌ نیس‌جورش‌ رو بكشه‌; بلكه‌ آدم‌ شه‌. ولی‌ محمود با این‌كلكای‌ آقام‌ به‌ راه‌ راست‌ نمی‌یومد. با این‌ همه‌ ازهر نوع‌ دود و فوتی‌ بیزار بود. سرش‌ به‌ كارش‌ بودالبته‌ خب‌، یه‌ دو سالی‌ هست‌ كه‌ دختر همسایه‌مون‌رو می‌خواد ولی‌ آقام‌ گفته‌ تا كار درست‌ و حسابی‌،یه‌ پس‌اندازی‌ ردیف‌ نكنی‌، من‌ پامو توی‌ خونه‌مردم‌ نمی‌ذارم‌.
طفلی‌ داداشم‌ روزی‌ دو جا كار می‌كنه‌. با همه‌سر و صداهاش‌، سرش‌ رو كرده‌ تو كارش‌ ولی‌شوهرم‌ دایم‌ حرف‌ اونو پیش‌ می‌كشه‌; بهش‌ تهمت‌می‌بنده‌ كه‌ معتاده‌، دنبال‌ ناموس‌ مردمه‌... داداشم‌حتی‌ نرگس‌ دختر همسایه‌مون‌ رو هم‌ كه‌می‌خوادش‌، كج‌ نیگاه‌ نمی‌كنه‌. اون‌ توی‌ محل‌معروفه‌; همه‌ می‌دونن‌ محمود بچه‌ چشم‌ پاكیه‌.یكی‌ از دوستای‌ صمیمی‌ دوران‌ بچگیش‌ رو فقطبه‌ خاطر یه‌ شوخی‌ با دختر یكی‌ دیگه‌ از اهل‌محل‌، با دعوا و كتك‌ از خودش‌ روند. بیچاره‌پسره‌ تا كی‌ می‌یومد سراغ‌ محمود تا ازش‌ معذرت‌خواهی‌ كنه‌ ولی‌ محمود زیربار نمی‌رفت‌. پسری‌كه‌ از دود سیگار بدش‌ می‌یاد و دوست‌ سیگاری‌هم‌ نداره‌، شوهرم‌ می‌گه‌ معتاده‌; ولی‌ من‌ می‌دونم‌كه‌ خودش‌ یواشكی‌ از «ضیا سیاهه‌» تریاك‌ وسوخته‌ می‌گیره‌ و مصرف‌ می‌كنه‌. یه‌ بار كه‌ بچم‌سهیل‌ گوش‌ درد داشت‌، بچه‌ رو ازم‌ گرفت‌ تا مثلایه‌ داروی‌ خوب‌ گوش‌ درد بهش‌ بده‌. من‌ خیال‌كردم‌ جوشونده‌ای‌، چیزیه‌; از مادرش‌ می‌خوادبگیره‌ به‌ سهیل‌ بده‌. بعد فهمیدم‌ بچه‌ رو برده‌ پایین‌تریاك‌ بهش‌ بده‌. آخه‌ بچه‌ چند ماهه‌ رو تریاك‌می‌دن‌ تریاك‌ها را خونه‌ مادرش‌ طبقه‌ پایین‌ توی‌انباری‌ زیر پله‌ قایم‌ می‌كنه‌.
- بالاخره‌ تریاك‌ رو به‌ بچه‌ داد یا نه‌...؟
- مثل‌ اینكه‌ زوركی‌ چپونده‌ بود ته‌ حلق‌ بچه‌ولی‌ سهیلم‌ سیاه‌ شده‌ و بالا آورده‌ بود. خدا روشكر بعدا شنیدم‌ ممكن‌ بوده‌ بچه‌ بمیره‌. خانم‌كسی‌ به‌ حرفم‌ گوش‌ نمی‌ده‌. می‌گن‌ مشاوره‌ كن‌...ولی‌ كجا؟
از او می‌پرسم‌:
حالا واقعا خرجتون‌ می‌كنه‌. به‌ شكم‌ و پوشاك‌ وسایر چیزا می‌رسه‌؟ چی‌ بگم‌، خرجش‌ دست‌ مادرو خواهرشه‌. خودش‌ می‌یاره‌ من‌ می‌پزم‌. كم‌نمی‌زاره‌ برای‌ خوردنی‌، ولی‌ واسه‌ لباس‌ یا چیزدیگه‌ از پول‌ خبر نیس‌. گاهی‌ اوایل‌ زندگی‌ لباس‌می‌خرید; اگه‌ تنگ‌ یاگشاد بود، فرقی‌ نداشت‌ بایدمی‌پوشیدم‌. سلیقه‌ من‌ مهم‌ نبود; می‌گفت‌ زن‌ چه‌معنی‌ داره‌ بره‌ خرید لباس‌ تازه‌ لباس‌ رو باید من‌بپسندم‌.
اینا رو نمی‌گم‌ كه‌ خیال‌ كنین‌ ازش‌ طلاق‌می‌خوام‌. نه‌، من‌ حاضرم‌ با همین‌ جوریش‌ هم‌زندگی‌ كنم‌. ولی‌ اون‌ دو تا پاشو كرده‌ توی‌ یه‌كفش‌ كه‌ باید طلاق‌ بگیری‌. می‌خواد بچه‌ رو هم‌بگیره‌، هر چی‌ التماس‌ می‌كنم‌ راضی‌ نمی‌شه‌.
- می‌شه‌ بپرسم‌ چرا داره‌ طلاقت‌ می‌ده‌؟
- چی‌ بگم‌؟
صدایش‌ همچون‌ تمام‌ وجودش‌ می‌لرزید.بچه‌ در آغوش‌ مادر، خواب‌ آلود تكان‌ خورد وبعد ناگهان‌ از خواب‌ پرید. انگار از وحشت‌ كابوسی‌متلاطم‌ برخاسته‌ باشد. هاج‌ و واج‌ مادر را نگاه‌می‌كرد. بغضی‌ تلخ‌ در گلویش‌ بود و چهره‌اش‌معصومانه‌ آن‌ بغض‌ را فرو می‌خورد. من‌ هم‌ مثل‌او، به‌ خاطر آن‌ معصومیت‌ بی‌پناه‌، تمام‌ وجودم‌بغض‌ بود. اسمش‌ كه‌ سهیله‌، چند سالشه‌؟
۱۹ ماهشه‌. خانم‌، شما بچه‌ ندارین‌؟
لبخندی‌ زدم‌، گفتم‌:
چطور به‌ نظر می‌یام‌؟
حتما ازدواجم‌ نكردی‌. خوش‌ به‌ حالتون‌. من‌چاره‌ای‌ نداشتم‌. می‌دونی‌ ۱۷ ساله‌ بودم‌ كه‌ اسم‌پسرعمه‌ بزرگم‌ رو، روم‌ گذاشتن‌; فقط شیرینی‌خوردیم‌ و یه‌ نشون‌ آوردن‌. پسر خوبی‌ بود. اون‌اخلاقش‌ مثل‌ محمود داداشم‌ بود. سالم‌، با غیرت‌،خانواده‌ دوست‌ ولی‌ حیف‌ جوون‌ مرگ‌ شد.سرباز بود; سرپست‌ یه‌ ماشین‌ بهش‌ زد و در رفت‌.می‌خواست‌ بره‌ توی‌ همون‌ لباس‌; می‌خواست‌پلیس‌ بشه‌. اصلا انگار واسه‌ همین‌ كار ساخته‌بودنش‌. بعد از اون‌ تا مدتی‌ افسرده‌ بودم‌ ولی‌ بعددیگه‌ خبری‌ نشد. ما توی‌ خونواده‌ پولدار ودرست‌ و حسابی‌ كه‌ زندگی‌ نكردیم‌. آقام‌ كارگر وداداشم‌ حالا داره‌ توی‌ یه‌ كارگاه‌ ریخته‌گری‌ كارمی‌كنه‌. دو تا خواهر كوچكترم‌ درس‌ می‌خونن‌;آخرای‌ یافت‌آباد دو تا اتاق‌ اجاره‌ كردن‌. حالابعد از این‌ همه‌ سال‌، آقام‌ توی‌ تعاونی‌ كارخونشون‌ اسمش‌ دراومده‌. داداش‌ محمود داره‌با اضافه‌ كاری‌ و قرض‌ و قوله‌ سعی‌ می‌كنه‌ این‌خونه‌ رو از دست‌ نده‌. من‌ تا دوم‌ دبیرستان‌ بیشترنخوندم‌.
داداش‌ محمود دیپلم‌ ریاضیه‌. درسش‌ خیلی‌خوب‌ بود ولی‌ خب‌، شرایط زندگی‌ و خونواده‌اجازه‌ ادامه‌ تحصیل‌ رو به‌ اون‌ طفلی‌ نداد. دو تاخواهرام‌ هم‌ یكی‌شون‌ سوم‌ راهنماییه‌، یكی‌ دیگه‌شونم‌ دوم‌ هنرستان‌ كار و دانش‌. من‌ بجز همین‌ برورویی‌ كه‌ خیلی‌ فوق‌العاده‌ نیس‌، توی‌ این‌ دنیا چیزدندون‌گیری‌ نداشتم‌ كه‌ خواستگار درست‌ وحسابی‌ رو جذب‌ كنه‌. یكی‌ دوتایی‌ اومدن‌ و رفتن‌;یا مشكل‌دار بودن‌، یا بدبخت‌تر از خودمون‌. تااین‌ كه‌ جمشید اومد; یعنی‌ همین‌ شوهرم‌. گفت‌،رو راست‌ زن‌ داشتم‌. طلاق‌ دادم‌; چون‌ مریضی‌غیرقابل‌ علاجی‌ داشت‌. می‌گفت‌، چند سالی‌ بعداز ازدواجمون‌ فهمیدم‌ همچین‌ یه‌ كمی‌ شیرین‌عقله‌ ولی‌ به‌ نظر نشون‌ نمی‌داده‌. بعدم‌ بچش‌نمی‌شده‌.
ما یه‌ كم‌ پرس‌ و جو كردیم‌ راجع‌ به‌ خودش‌، بدنگفتن‌; آخه‌ جمشید یه‌ مانتو فروشی‌ داشت‌. من‌ یه‌مدت‌ توی‌ یه‌ كارگاه‌ دوخت‌ سری‌دوزی‌ مانتوزنانه‌ كار می‌كردم‌. جمشید هر چند وقت‌ یه‌ بارمی‌یومد سفارش‌ می‌داد یا سفارشات‌ دفعه‌ قبلش‌رو می‌برد. من‌ چون‌ به‌ كارا واردتر بودم‌، آقای‌«خلیلی‌» مدیر كارگاه‌ بعضی‌ وقت‌ كه‌ بیرون‌می‌رفت‌، كار قبول‌ و تحویل‌ سفارش‌ مشتری‌فروشگاه‌ها رو به‌ من‌ می‌سپرد. همین‌ شد كه‌ باجمشید آشنا شدم‌. البته‌ رو كه‌ نداشتم‌ بخوام‌ سرموبالا بیارم‌. یا حرف‌ بزنم‌. همش‌ ۱۹ سالم‌ بود. اونم‌اولش‌ توی‌ این‌ حسابا نبود. بعد نمی‌دونم‌ چطورشد قضیه‌ رو به‌ آقا خلیلی‌ گفت‌ و اونم‌ گفت‌ كه‌می‌خواد بابت‌ یه‌ امر خیر با آقام‌ حرف‌ بزنه‌. من‌روحم‌ خبر نداشت‌. آقا خلیلی‌ راجع‌ به‌ جمشیدمی‌خواد بگه‌. چون‌ می‌دونستم‌ خود آقا خلیلی‌هم‌ پسر بزرگ‌ داره‌. البته‌ من‌ بچه‌هاشو ندیده‌بودم‌ ولی‌ از خودش‌ شنیده‌ بودم‌. من‌ تلفن‌ دفتركارخانه‌ محل‌ كار آقام‌ رو دادم‌. اونا زنگ‌ زدن‌.
آقام‌ كه‌ ازم‌ پرسید، گفتم‌ شاید واسه‌ پسرشه‌; اماوقتی‌ خونواده‌ جمشید با اون‌ رو پشت‌ درخونمون‌ دیدم‌، جا خوردم‌
- چرا، مگه‌ ازش‌ بدت‌ می‌یومد؟
نه‌، ولی‌ خوشمم‌ نمی‌یومد. چطور بگم‌، آخه‌اون‌ ۳۷ سالش‌ بود، من‌ فقط ۱۹ سال‌ داشتم‌.
چی‌ بگم‌، اونا یه‌ خونه‌ پدری‌ داشتن‌; سه‌ طبقه‌بود. یه‌ طبقه‌اش‌ مال‌ جمشید و دو طبقه‌ دیگه‌ مال‌مادرش‌ بود كه‌ با دختر كوچیكش‌ كه‌ همسن‌ من‌بود و درس‌ می‌خوند و یه‌ طبقه‌ دیگش‌ هم‌ مال‌اون‌ خواهرش‌ بود كه‌ می‌گفتن‌ شوهرش‌ بسازبفروشه‌. داره‌ توی‌ بالای‌ شهر واسشون‌ خونه‌می‌سازه‌.آقام‌ توی‌ محل‌ كار و خونه‌ شون‌ پرس‌ و جویی‌كرد و گفت‌ آدمای‌ بی‌سر و صدا و راحتی‌ هستن‌.گفت‌، بهتره‌ یه‌ كم‌ به‌ فكر آینده‌ خودت‌ و بعدم‌آینده‌ خواهرات‌ باشی‌. پس‌ فردا محمود زن‌می‌گیره‌. معلوم‌ نیس‌ زنش‌ چطور آدمی‌ از آب‌ دربیاد. چه‌ می‌دونم‌ از این‌ جور حرفا. راستش‌ واسه‌الهام‌ خواهرم‌ كه‌ دوم‌ هنرستان‌ درس‌ می‌خونه‌خواستگار خوبی‌ پیدا شده‌ بود. پسره‌ دانشجوی‌عمران‌ بود. خانواده‌ متدینی‌ بودن‌. خواهرش‌همكلاسی‌ الهام‌ بود. الهام‌ دختر محجوب‌ و خیلی‌خوشگلیه‌. آقام‌ می‌ترسید با وجود من‌ به‌ بخت‌الهام‌ لطمه‌ بخوره‌.
داداش‌ محمود اصلا از جمشید خوشش‌نمی‌یومد. باهاش‌ حرف‌ زدم‌. گفت‌: «الهه‌، به‌حرفای‌ آقام‌ اهمیت‌ نده‌; اون‌ دلش‌ می‌سوزه‌ولی‌ خیر و صلاحت‌ رو نمی‌دونه‌، به‌ نظرم‌ بهتره‌ یه‌كمی‌ صبركنی‌. كی‌ گفته‌ من‌ حالا زن‌ می‌یارم‌ اگه‌قسمتم‌ با نرگس‌ باشه‌ كه‌ خب‌; وگرنه‌ كس‌ دیگه‌ رونمی‌خوام‌. نرگس‌ دختر خوبیه‌، اون‌ كاری‌ به‌ این‌كارا نداره‌. الهام‌ هم‌ اگه‌ قسمتش‌ با آقا مهدی‌ باشه‌،می‌شه‌. تو خودت‌ رو تباه‌ این‌ و اون‌ نكن‌».
من‌ دلم‌ گرم‌ نبود. ولی‌ نمی‌دونم‌ چطور شده‌كه‌ یه‌ دفعه‌ قبولش‌ كردم‌. اولش‌ همه‌ چیز خوب‌بود ولی‌ بعد با دخالت‌های‌ مادر شوهر و خواهرشوهرم‌ همه‌ چی‌ بهم‌ ریخت‌. كسی‌ منو توی‌ اون‌خونه‌ آدم‌ حساب‌ نمی‌كنه‌. توی‌ هیچی‌ طرف‌حرف‌ و مشورتشون‌ نیستم‌. بیشتر وقتا جمشید روصدا می‌كردن‌ پایین‌ و ساعتها باهاش‌ حرف‌می‌زدن‌. اگه‌ به‌ هر دلیل‌ من‌ پایین‌ می‌رفتم‌، فوری‌حرفشون‌ رو عوض‌ می‌كردن‌. شایدم‌ چیزای‌مهمی‌ نمی‌گفتن‌ ولی‌ هر چی‌ بود قرارشون‌ این‌بود كه‌ منو اذیت‌ كنن‌. بهم‌ نشون‌ بدن‌ می‌خوان‌این‌ طوری‌ حساب‌ منو از خودشون‌ سوا كنن‌. ایناتازه‌ اولش‌ بود. بعد چوقولی‌های‌ روزانه‌ شروع‌شد. كار رو تا جایی‌ پیش‌ بردن‌ كه‌ جمشید دست‌روم‌ بالا ببره‌. من‌ سر چیزای‌ بی‌اهمیت‌ كتك‌می‌خوردم‌. یه‌ شب‌ كه‌ همگی‌ بیرون‌ بودن‌ وجمشیدم‌ هنوز از حراج‌ شب‌ عید برنگشته‌ بود،تصمیم‌ گرفتم‌ از خونه‌ فرار كنم‌. ساكم‌ رو پیچیدم‌.دو دفعه‌ هم‌ تا دم‌ در اومدم‌ ولی‌ ترسیدم‌ وبرگشتم‌. من‌ كجا رو داشتم‌ كه‌ برم‌ با اینكه‌ خونه‌آقام‌ بود ولی‌ صورت‌ خوشی‌ نه‌ برای‌ خودم‌داشت‌ نه‌ برای‌ خواهرام‌. خلاصه‌ این‌ كه‌ موندم‌.چند دقیقه‌ بعد، احساس‌ كردم‌ خیلی‌ سنگینم‌. دایم‌تهوع‌ داشتم‌ و سرم‌ گیج‌ می‌رفت‌ و بعد از اون‌شب‌، چند روزی‌ به‌ همین‌ حال‌ بودم‌. تا این‌ كه‌معلوم‌ شد حامله‌ هستم‌. اولین‌ فكری‌ كه‌ به‌ ذهنم‌رسید، این‌ بود كه‌ یه‌ جوری‌ بچه‌ رو بندازم‌. شایدم‌این‌ كار خیلی‌ بهتر بود. بهتر بود یه‌ جوری‌غیرمستقیم‌ و غیرعمدی‌ انجام‌ بشه‌. اما وضع‌ تغییركرد و از روزی‌ كه‌ قضیه‌ بارداریم‌ را شنیدن‌،جمشید و خونوادش‌ با من‌ كمی‌ نرم‌تر شدن‌. انگارعوض‌ شده‌ بودن‌. من‌ ساده‌ چقدر زود گول‌خوردم‌. دیگه‌ به‌ فكر انداختن‌ بچه‌ نیفتادم‌. حتی‌به‌ خاطر این‌ جور فكر از خودم‌ بیزار شدم‌. خیال‌كردم‌ زود تصمیم‌ گرفتم‌. شاید همه‌ این‌ قیل‌ وقال‌ها به‌ خاطر بچه‌ بوده‌. جمشید هم‌ به‌ من‌ بیشترتوجه‌ داشت‌. اونا اصرار زیادی‌ داشتن‌ بدونن‌ بچه‌دختره‌ یا پسره‌. بالاخره‌ وقتی‌ جواب‌ سونوگرافی‌بچه‌ رو پسر اعلام‌ كرد، تمام‌ خونواده‌ و بخصوص‌جمشید اونقدر با من‌ خوب‌ شدن‌ كه‌ نگو. با خودم‌فكر می‌كردم‌ كاش‌ وضع‌ به‌ همین‌ منوال‌ باشه‌. یه‌شب‌ خونه‌ خاله‌ مادر شوهرم‌ دعوت‌ شدیم‌. اونجامن‌ متوجه‌ نگاه‌های‌ خاص‌ شوهرم‌ و دختر خاله‌مادرش‌ شدم‌. حسی‌ زنانه‌ وجودم‌ را گرفت‌. به‌نظرم‌ می‌یومد روابط خاصی‌ بین‌ اوناست‌،روابطی‌ بیشتر از پسر خاله‌ و دختر خالگی‌. اون‌شب‌ وقتی‌ به‌ خونه‌ برگشتیم‌، همه‌ چیز منو ترغیب‌می‌كرد تا بیشتر درباره‌ گلناز بدونم‌; چون‌ نه‌جمشید و نه‌ خونوادش‌ از اون‌ حرفی‌ نمی‌زدن‌.چهرش‌ به‌ دخترای‌ مجرد نمی‌خورد اما كسی‌ هم‌از شوهر احتمالی‌ او حرف‌ نمی‌زد. چند روز بعد به‌طور ناگهانی‌ عكس‌ دو نفره‌ گلناز و جمشید رو درجاجورابی‌ كمد جمشید، اون‌ هم‌ به‌ صورت‌ بسته‌بندی‌ پیدا كردم‌. چهره‌ هر دو شون‌ خیلی‌ جوونترمی‌زد. با خودم‌ خیلی‌ كلنجار رفتم‌. آخرش‌ به‌ این‌تیجه‌ رسیدم‌ كه‌ بهتره‌ بد به‌ خود راه‌ ندم‌. شاید این‌فقط مربوط به‌ دوران‌ جوونیشون‌ می‌شه‌. شایدم‌یه‌ عكس‌ پنهانی‌ از خونواده‌ باشه‌; همین‌ و بس‌...من‌ آخرای‌ ماه‌ هفتم‌ بودم‌. گاهی‌ احساس‌ خفگی‌می‌كردم‌. نفسم‌ بند می‌یومد. وقتی‌ این‌ حال‌ به‌ من‌دست‌ می‌داد، همه‌ اهل‌ خونه‌ دوره‌ام‌ می‌كردن‌.در همچین‌ مواقعی‌ از این‌ كه‌ مثل‌ نمك‌ نشناس‌هابه‌ یه‌ عكس‌ فكر می‌كردم‌، از خودم‌ بدم‌ می‌یومد.بالاخره‌ من‌ سهیل‌ رو به‌ دنیا آوردم‌. اولین‌برخورد تند بعد از تولد پسرم‌، سر اسم‌ اون‌ اتفاق‌افتاد. و دوباره‌ همون‌ هیچ‌ كاره‌ بودن‌ من‌ درخونه‌ پیش‌ كشیده‌ شد. اونا اسم‌ سهیل‌ رو هوشنگ‌گذاشتن‌; اسم‌ پسری‌ كه‌ در كودكی‌ بر اثر بیماری‌ ازدستش‌ داده‌ بودن‌ و من‌ به‌ ناچار پس‌ از یه‌ بحران‌جدی‌، مجبور شدم‌ پسرم‌ را در میان‌ جمع‌ با اسم‌اونا و در دل‌ خود و تنهایی‌ به‌ آنچه‌ دوست‌ داشتم‌،صدا كنم‌. تقریبا چند روزی‌ از تولد پسرم‌ گذشته‌بود كه‌ سرفه‌های‌ شدیدی‌ به‌ من‌ عارض‌ شد. گاهی‌در زمان‌ بارداری‌ چنین‌ حالی‌ پیدا می‌كردم‌ ولی‌بعد از زایمان‌ سرفه‌هایم‌ زیادتر شد. می‌دانستم‌ اگه‌این‌ وضع‌ ادامه‌ پیدا كنه‌، شاید بهانه‌ای‌ به‌ دست‌شوهرم‌ و خونوادش‌ بده‌. ولی‌ خیالم‌ نمی‌كردم‌قضیه‌ اون‌ قدر جدی‌ شه‌ كه‌ ناگهان‌ اونا تصمیمات‌عجیبی‌ بگیرن‌. من‌ خودم‌ یكی‌ دوباری‌ یواشكی‌ به‌پزشكای‌ مشاور معرفی‌ شده‌ دفتر مجله‌تون‌مراجعه‌ كردم‌. گفتن‌ این‌ فقط یه‌ حساسیته‌. دارودادن‌ ولی‌ من‌ جرات‌ نداشتم‌ داروها رو مصرف‌كنم‌. هر چی‌ هم‌ با زبون‌ بی‌زبونی‌ خواستم‌ كه‌جمشید منو دكتر ببره‌، قبول‌ نمی‌كرد و زیر بارنمی‌رفت‌. اون‌ می‌گفت‌ خودم‌ از دكتر پرسیدم‌این‌ مرض‌ تو واگیر داره‌، این‌ فقط حساسیت‌ نیس‌.بالاخره‌ بچه‌رو ازم‌ گرفتن‌. من‌ اجازه‌ این‌ كه‌ به‌بچه‌ خودم‌ شیر بدم‌ رو نداشتم‌. سه‌ ماه‌ و نیم‌ تموم‌من‌ بچم‌ رو از بالكون‌ بالا نیگاه‌ می‌كردم‌. اونم‌وقتی‌ بغل‌ عمه‌هاش‌ یا مادربزرگش‌ توی‌ حیاطبود. اونا به‌ بچه‌ شیر خشك‌ می‌دادن‌; حتی‌ حاضرنبودن‌ شیر دوشیده‌ شده‌ منو بهش‌ بدن‌. تا این‌ كه‌سرفه‌های‌ من‌ رفته‌ رفته‌ با مصرف‌ یواشكی‌داروهایی‌ كه‌ از دكتر شما گرفته‌ بودم‌ خوب‌ شد.اول‌ باورشون‌ نمی‌شد، بالاخره‌ رضایت‌ دادن‌ مابریم‌ دكتر. وقتی‌ دكتر قضیه‌ سلامتی‌ منو تضمین‌كرد، كم‌كم‌ بچم‌ رو به‌ من‌ برگردوندن‌. ولی‌ بچه‌دیگه‌ شیر منو قبول‌ نمی‌كرد. خدا می‌دونه‌ سرهمین‌، چقدر این‌ بچه‌ ضعیف‌ شد. تا مدتی‌ دایم‌مریض‌ بود و اونا این‌ وضع‌ رو هم‌ از چشم‌ من‌می‌دیدن‌. آخه‌ همین‌ بهانه‌ دوباره‌ شد دلیلی‌ كه‌باز چوقولی‌ و ناسازگاری‌ هاشون‌ رو با من‌ از سربگیرن‌.
از سه‌ ماه‌ پیش‌ بنای‌ تازه‌ای‌ گذاشتن‌; اونم‌طلاق‌ من‌ و گرفتن‌ بچمه‌. تازه‌ سه‌ ماهه‌ كه‌ فهمیدم‌برعكس‌ اون‌ چیزی‌ كه‌ ادعا می‌كردن‌، زن‌ جمشیدنه‌ تنها دیوونه‌ نبوده‌ بلكه‌ همه‌ فقط یه‌ نقشه‌ بوده‌.چون‌ گلناز همون‌ دختر خاله‌ مادرش‌ همسر اولش‌بوده‌ و اونا از من‌ فقط یه‌ بچه‌ می‌خواستن‌. توی‌این‌ مدتم‌ اگر چه‌ گلناز از جمشید طلاق‌ گرفته‌ بوده‌ولی‌ پنهانی‌ از من‌ در صیغه‌ اون‌ بوده‌. اونا حالامی‌خوان‌ دوباره‌ گلناز رو واسه‌ جمشید عقد كنن‌.می‌خواستن‌ بچم‌ رو ازم‌ بگیرن‌.
من‌ شنیدم‌ دادگاه‌ چون‌ بچه‌ پسره‌، قبول‌نمی‌كنه‌ بچه‌ رو به‌ باباش‌ بدن‌; تو رو به‌ خدا این‌حقیقت‌ داره‌؟
سرم‌ به‌ شدت‌ درد می‌كرد. سهیل‌ در آغوش‌مادرش‌ بی‌تابی‌ می‌كرد; انگار تشویش‌ مادر به‌ اونیز منتقل‌ شده‌ بود.
- الان‌ همسرتون‌ درخواست‌ طلاق‌ داده‌؟
- آره‌، گفته‌ مهریه‌ رو هم‌ می‌ده‌. مهریه‌ام‌ فقط۱۲ سكه‌ است‌. من‌ مهریم‌ رو نمی‌خوام‌; من‌ بچم‌رو می‌خوام‌. واسه‌ همین‌ من‌ بچم‌ رو برداشتم‌ ازخونشون‌ فرار كردم‌. اونا الان‌ دنبالم‌ هستن‌.
به‌ خونه‌ آقام‌ رفتن‌. كلی‌ جنجال‌ توی‌ محل‌ راه‌انداختن‌. بهشون‌ تهمت‌های‌ ناجور زدن‌. حتی‌داداش‌ محمود رو یه‌ شب‌ توی‌ كلانتری‌ نگه‌داشتن‌ ولی‌ داداش‌ محمود گفت‌ نمی‌زاره‌ منو وبچم‌ بدبخت‌ بشیم‌. من‌ الان‌ خونه‌ عمه‌ بزرگم‌ توی‌كرج‌ هستم‌. اونا خونش‌ رو بلد نیستن‌، ولی‌می‌دونم‌ بالاخره‌ پیدا می‌كنن‌. من‌ باید چی‌ كاركنم‌ خانم‌؟ من‌ نمی‌تونم‌ وكیل‌ بگیرم‌. من‌ بجز بچم‌چیزی‌ نمی‌خوام‌. من‌ كه‌ كاریشون‌ ندارم‌; اصلابرن‌ هر كسی‌ رو دوست‌ دارن‌ واسه‌ جمشیدبگیرن‌. منم‌ یه‌ گوشه‌ با بچم‌ زندگی‌ می‌كنم‌.
ناگهان‌ سهیل‌ اشكهایش‌ جاری‌ شد. با خود فكركردم‌ مثل‌ او در شهر ما و جاهای‌ دیگر زیادند. چه‌كسی‌ آنها را در پناه‌ خود می‌گیرد. چه‌ كسی‌می‌تواند بین‌ مادر و كودك‌ و یك‌ فوج‌ آدم‌بی‌منطق‌ به‌ منطق‌ حكم‌ كند و آیا حكم‌ منطق‌می‌تواند جای‌ مهر و محبت‌ مادر را برای‌ سهیل‌كوچولو بگیرد؟ هیچ‌ كس‌ نمی‌داند بچه‌هایی‌ مثل‌او چطور در حسرت‌ آغوش‌ یكی‌ از والدین‌ خودباید تا جوانی‌ عقده‌های‌ بسیاری‌ را درونشان‌ فروخورند؟
سهیل‌ بی‌تاب‌ بود و مادر شیشه‌ شیرخشك‌آماده‌ را به‌ دست‌ او می‌داد، اما سهیل‌ صورتش‌ رابه‌ سینه‌ مادر می‌چسباند.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید