شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


چمدان


چمدان
صبح زود از خانه بیرون زد با اینکه هوا هنوز روشن نشده بود ولی از سرویس کارخانه جا ماند. پیاده راه افتاد کنار مسیل. باید خود را می رساند زیر پل کنار بزرگراه تا بتواند با تاکسی های خطی به میدان آزادی برسد و از آن جا هم سوار شود برای جاده مخصوص و از آنجا به ... دست هاش را توی جیب مشت کرده بود و بی اینکه بفهمد آن قدر فشار داده بود که درد می کرد.
چند بار انگشت هاش را باز و بسته کرد.
از کنار دیوار سیمانی سرک کشید. آب گل آلود می گذشت و کناره ها پر از قوطی های مقوایی آب میوه، قوطی های فلزی کنسرو و شیشه های شکسته بود. موش ها با چشم های ریز براق نگاهش می کردند و به طرف تاریکی می دویدند. ایستاد و زل زد به جایی که موش ها را پنهان می کرد. توده ای به سیاهی می زد و چند موش اطرافش با حرکاتی سریع این طرف و آن طرف می رفتند.
چند قدم جلوتر از روی پل باریک آهنی رد شد و سعی کرد زاویه دیدش را عوض کند بلکه آن توده را ببیند. اتومبیلی رد شد و نور چراغ هاش یک لحظه مسیل را روشن کرد.
چمدان تیره رنگی کنار مسیل افتاده بود. ضربان قلبش تند شد. یک چمدان پر از اسکناس. اگر خیس شده باشد هم مهم نیست. می شود همه را اتو کرد. کارخانه هم می شود نرفت. یک خانه بزرگتر توی یک محله بهتر گرفت. شاید بشود یک کاسبی راه انداخت. ازدواج کرد...
سرکارگر چه حالی می شود اگر بشنود و صاحب خانه... ولی کی پول را در چمدان می گذارد و می اندازد توی مسیل. رفت تا آخر پل و پاهاش را از بالای نرده ها رد کرد. یک دست به نرده ها گرفت و با پا دنبال جایی گشت. میان بوته هایی که کنار دیواره سبز شده بود.
دست را به شکاف سنگ های بدنه گیر داد و خود را از ارتفاع دومتری پرت کرد روی قلوه سنگ ها. شاید جسدی در چمدان باشد. مثل همان که چند روز پیش در روزنامه ها نوشته بودند. جسد قطعه قطعه شده ای بی سر. قاتل گفته بود سر را در یکی از سطل های زباله کنار خیابان انداخته است. بدنش مورمور می شد. با پشت دست به پیشانی کشید.
موشی از کنار پاش دوید و او از ترس جیغ کوتاهی کشید و زیر لب فحش داد. شاید هم یک جسد کامل مثل آنکه پارسال همین جا کنار مسیل توی یک گونی بزرگ پیدا شد. گونی را موش ها سوراخ کرده بودند و مردم دست برهنه زن را دیده و به پلیس زنگ زده بودند.
از سرکار برمی گشت که جمعیت را کنار پل و مسیل دید. به زور خود را جلو کشانده و تماشا کرده بود. افسر پلیس از مردم می خواست که متفرق شوند اما هیچ کس گوش نمی داد. دو نفر با روپوش سفید پایین رفته بودند تا جسد را در کیسه مخصوص بگذارند و بالا بیاورند. زن را کنار مسیل روی سنگ ها و آشغال ها خوابانده بودند. دسته ای از موهای بور نیمی از صورتش را پوشانده و چند ساقه سبز بین موهاش گیر کرده بود. یک روسری قرمز با خال های سیاه دور گردنش خفت شده بود. چادر سیاه کهنه ای بدن برهنه اش را می پوشاند.
آن شب نتوانسته بود شام بخورد. هنوز هم وقتی صورت زن با چشم های نیمه باز به یادش می‌آمد، دلش آشوب می شد. پاش روی سنگی لغزید و آب سرد کفش و جورابش را خیس کرد. به چمدان رسید. کهنه بود و آهنی اما قفلی نداشت. دو چفت زنگ زده درش را بسته نگه داشته بود و طنابی دورش پیچیده و زیر دسته اش گره خورده بود. دسته اش را گرفت و به طرف خود کشید.
در پناه دیوار کنار چمدان چمباتمه زد و با شنیدن صدای پا و جارویی که روی زمین کشیده می شد بی صدا نشست. صدا که دور شد چمدان را مقابلش روی زمین خواباند و چفت ها را بالا داد اما در فلزی سخت شده و زنگ زده بود.
دسته کلیدش را از جیب شلوار بیرون کشید و تیغه چاقوی جیبی را باز کرد و لبه چاقو را سراند زیر در. بو کشید بویی نمی آمد. دسته را به طرف بالا داد. در و لبه روی هم سایید. تیغه را بیشتر فرو کرد. در با صدای خشکی حرکت کرد ولی لولاهای زنگ زده باز نمی شد. دو طرف در چمدان را گرفت و بالا کشید. در پس از کمی مقاومت باز شد. صدای مردانه ای پرسید:
- ما هم هستیم. چی توشه داداش؟! تنها تنها ؟!...
چمدان پر از کتاب بود. سرش را رو به صدا بلند کرد. مردی از لبه سیمانی تا کمر خم شده بود و نگاه می کرد. از کنار چمدان کنار رفت و اشاره کرد به مرد: همه اش مال شما.
- چی هست کتاب؟!
مرد کتاب ها را یکی یکی برداشت و خواند: آنا کارنینا، زیبا، زن سی ساله، امینه، جین ایر، فرنگیس، مادر، مادام بواری....
فرزانه کرم پور
منبع : کتاب نیوز


همچنین مشاهده کنید