سه شنبه, ۱۵ خرداد, ۱۴۰۳ / 4 June, 2024
مجله ویستا


زنانی که آرزوهایشان را می فروشند


زنانی که آرزوهایشان را می فروشند
از گیت می گذرد و بین دو پیکان با تردید می ایستد. فرقی نمی کند به راست برود یا چپ. واگن های اول و آخر قطار پر است از زنانی که اجناس اش را می خرند. مسافرها با صورت های خسته و بی تفاوت سوار می شوند. قطار که راه می افتد، دیگر مطمئن می شود ماموری در کار نیست. خم می شود و زیپ ساکش را باز می کند. زن ها نگاهش می کنند شاید هم نه. عادت کرده اند به دیدن او. چه فرقی می کند او باشد یا یکی دیگر. همه دستفروش اند. همیشه مدتی می گذرد تا اولین نفر بخواهد جنس هایش را ببیند. اولی که ببیند طلسم می شکند. گاهی می فروشد، گاهی هم نه. روزهایی که نمی خرند بیشتر می ماند تا شب دست پر به خانه برود. به خانه که می رسد پاهایش ذوق ذوق می کند و کمرش تیر می کشد.
- خانم ها تل های فانتزی، کلیپس شمعی و نگین دار...
صدای زن توی واگن می پیچد. زن ها از هر طرف سرک می کشند و به جنس ها نگاهی می اندازند. بعضی هم توجهی نمی کنند. یکی از مسافرها می خواهد کلیپس ها را ببیند و آن یکی که در طرفی دیگر نشسته است، تل ها را. دختر می گوید؛ «مامان تورو خدا» و با حسرت به تل های پاپیون دار رنگی نگاه می کند، که دست به دست می شود. مادر رویش را برمی گرداند؛ «بهت گفتم پولاتو خرج نکن.» چهره دختر درهم می رود.
آن طرف تر زن دیگری مشغول فروختن لباس زنانه است و روبه روی در دیگر واگن مترو اسفنج های جادویی به فروش می رسد.قطار شلوغ است و بازار کاسبی داغ. در گذشته شاید این منظره، جمعه بازار را در ذهن مسافران تداعی می کرد اما حالا واگن «ویژه بانوان» با دستفروش ها و جنس های رنگارنگ شان معنا می یابد و دیدن این صحنه ها عادی شده است. دختر تلی را که با خواهش به چنگ آورده، به سرش می زند و می خندد.
مریم یکی از این دستفروش ها است. شال طرح پاییزه به سر دارد و مانتوی مشکی مدل داری به تن. کفش هایش مرتب و واکس خورده اند؛ «روز اول تا آمدم بگویم خانم ها کلیپس... گریه ام گرفت. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. خجالت می کشیدم. فکر نمی کردم روزی دستفروشی کنم.»
سی ساله است و نگران آینده پسرش. دستفروشی در مترو را چهار ماه پیش، دوستش الهام پیشنهاد داده است؛ «تمام روز سرپا هستم. خیلی خسته می شوم اما نه به اندازه آن روزها که دنبال کار می گشتم. حداقل حالا خستگی ام نتیجه دارد.»
بدترین خاطره اش از مترو روزی است که یکی از زن های همسایه او را در حال جنس فروختن دیده است؛ «رویم را برگرداندم اما صدایم زد. شانس من بود. از آنهایی است که اگر چیزی بداند، همه اهل محله می دانند.»
زن دیگری را که شالی همرنگ و هم مدل شال خودش بر سر دارد، صدا می زند؛ «این دوستم الهام است.»
الهام ظاهری مرتب تر از مریم دارد. کفش هایش مارک دار است و ساک ورزشی آدیداس در دستش است. یک ماسک جلوی دهانش زده است. از قطار که پیاده می شویم، ماسک را از صورتش برمی دارد. دور لب هایش زخم های کوچکی است؛ «دوست داشتم خط لب دائمی داشته باشم. این همه زحمت می کشم چهل هزار تومان به خودم جایزه دادم.»
باور نمی کنم ۲۵ ساله باشد و مادر یک دختر کوچک. با لباس هایی که پوشیده به ۱۸ ساله هایی می ماند که از پشت نیمکت های مدرسه آمده اند. بعد از دیپلم، چند دوره فنی حرفه یی گذرانده و آرزویش کار پشت یک میز است؛ کاری که بنشیند پشت میز و انجام دهد. در این یک سال یک میلیون تومان پس انداز کرده است.
امروز روز بازار است. روزی که باید برای هفته بعد جنس بخرند. مریم می گوید؛ «نصف روزمان برای خرید می رود. اما چاره یی نیست.» باید بروند ایستگاه امام خمینی. دوباره سوار قطار می شویم؛ « مزاحم کارتان نباشم،» می خندند. مریم می گوید؛ «چیزی که زیاد است قطار، تا شب وقت داریم.» چند ایستگاه بعد دستفروشی دیگر هم سوار می شود.
چادرش کش دار است. با این حال زیر گلویش گره بزرگی به آن زده است تا روی سرش ثابت بماند. یک دستش به نوزادی است که در آغوش اش آویزان است و دست دیگرش به کارتن بزرگی که درش را پاره کرده و با بند دورش را بسته است. داخل کارتن پر از ویفر است.« خواهرا بخرید. تو رو خدا بخرید. به خاطر بچه ام...مریضه می خوام خرج بیمارستانش کنم.»
از کنارم که می گذرد، می بینم پشت چادرش را چند بار وصله کرده است، آن هم با پارچه هایی که از جنس چادرش نیست. بیشتر مسافرها رویشان را برمی گردانند. به انتهای واگن که می رسد، یک نفر اسکناس هزار تومانی می دهد و سه تا ویفر می گیرد. زنی که در صندلی روبه رویمان نشسته است، می گوید؛ «مثل بقیه بیاید جنس بفروشد. چرا التماس می کند؟» داخل واگن همهمه می شود. بعضی از مسافرها شروع می کنند به بحث با بغل دستی هایشان. قطار مترو که می ایستد، با دستفروش ها پیاده می شوم. نامش نجمه است. سواد ندارد و از بچگی کار کرده است.
- چند سال داری؟
«چهارده، پانزده سال.»
خودش می گوید اهل یکی از روستاهای ساری است. اما نه پوست تیره اش به شمالی ها می خورد و نه لهجه اش. یک دختر هم دارد که روزها می گذارد پیش مادر شوهرش. شوهرش پادوی خیاطی است و ماهی صد هزار تومان حقوق می گیرد؛ «بچه ام مریض نیست اما اگر دروغ نگویم، کسی چیزی نمی خرد. اما به خدا خودم کلیه هام عفونیه. پول ندارم بدهم خرج دوا درمان.»
- چرا التماس می کنی؟
جوابی نمی دهد.
- مگر بقیه با دروغ، جنس هایشان را می فروشند؟
- «من با آنها فرق دارم. اگر مثل آنها بودم، دردم چه بود؟»
- فرقت چیست؟
ـ «خوب دیگر. آنها زور بالا سرشان نیست.»
الهام می خندد؛«آپ تو دیت باش، ازت می خرند» و نجمه بی آنکه معنای آپ تو دیت را بفهمد، می خندد.
- کی مجبورت می کند؟
آه می کشد؛ «کی می آید یک تکه نان بدهد دست دخترم. نمی خواهم دخترم مثل من سیاه بخت شود.»
الهام کنارش می نشیند و آرام در گوشش پچ پچ می کند. چند کلمه از حرف هایش را می شنوم. مثل مرد...روی پای خودت...کار...
نجمه کسی را اینجا ندارد. با شوهرش آمده اند تهران کار کنند.به بچه اش که خواب است شیر می دهد. گردن نوزاد به یک طرف خم شده است. بچه تکانی می خورد و بی آنکه چشم باز کند، چند بار می مکد. بعد ولش می کند و بی حرکت می ماند. فقط صدای نفس هایش که بیشتر به خرخر شبیه است، شنیده می شود. چند دقیقه بعد قطاری می ایستد و زنی شبیه نجمه پیاده می شود. انگار نجمه را با گرد پیری گریم کرده اند. با همان چادر کش دار و کارتن ویفر در دست. شاید مادرش باشد. با سر به نجمه اشاره می کند تا سوار شود.
- گفتی چند سالت است؟
- « هجده نوزده سال.»
- قبلاً که گفتی پانزده سال.
- «نمی دانم، سواد ندارم.»
آخر هفته است و روزهای شلوغی بازار. هفده هزار تومان فروش امروز مریم بود. یک اسکناس سبز و یک اسکناس آبی هم از الهام قرض می گیرد و می گذارد برای سرمایه خریدش. یک دستبند از جین قبلی اش مانده است. می گوید؛ «نمی دانم چرا مردم رنگ زرد را دوست ندارند.»
الهام می پرسد؛ «از آقا مهدی خریدی؟ پسش می دهیم،» مریم اما باورش نمی شود که فروشنده جنس را پس بگیرد. از کنار حجره های کوچک بازار بزرگ پر از اجناس رنگارنگ می گذریم و از پله های بدون نرده بالا می رویم. آقا مهدی با الهام احوالپرسی گرمی می کند. الهام مشتری قدیمی اوست. مغازه کوچک است و پر از اجناس بسته بندی شده در نایلون. کلیپس ها، سنجاق های سر، دستبند، پابند، موچین و صدها وسیله دیگر.
داخل مغازه جای ایستادن نیست. بیرون از مغازه هم راهروی تنگی است که به حجره های طبقه پایین مشرف است و اگر در راهرو بایستم، دیگران نمی توانند عبور کنند. آقا مهدی کلی فروش است و به شهرستان ها جنس می فرستد. اما به دستفروش ها هم یک جین، دوجین می فروشد؛ «چون پولش را نقد می دهند،» آقامهدی دستبند را پس نمی گیرد. مریم می گوید پولش را لازم دارد اما فروشنده کوتاه نمی آید. اما الهام که چانه می زند، پول را پس می دهد و دستبند را آویزان می کند. خرید که تمام می شود، دیگر گرسنه شده ایم. مریم می گوید؛ «برویم نهصد تومانی؟» توضیح می دهد؛ «یک ساندویچی است که ساندویچ هایش برای ما نهصد تومان است.»
پایین پله ها، الهام یادش می آید ماسکش را جا گذاشته است؛ «منتظر بمانید الان میام.» و منتظر نمی ماند که جوابی بشنود. پانزده دقیقه معطلش می شویم تا بیاید. مریم از شوهرش می گوید؛ «یک بار گفت کمکم کن ترک کنم. کمکش کردم اما دوام نیاورد. پشیمان است. اما نمی تواند. هرچه درمی آورد خرج خودش می کند.»نگاهش را به زمین می دوزد؛ «تنها آرزویم این است که شوهرم اعتیاد را کنار بگذارد تا بتوانم مثل گذشته به او تکیه کنم.»
الهام که می آید مریم هنوز چشم هایش خیس است. هنوز دارد از حسرت هایش می گوید؛ «دلم می خواهد با هم برویم مهمانی. شب که می روم خانه بفهمد در روز چه کشیده ام. بگوید خسته نباشی.»
- دوستش داری.
- «قبلاً داشتم.»
الهام فوراً می گوید؛ «هیچ کدام از دستفروش ها شوهرهایشان را دوست ندارند. یا معتادند یا زن دوم دارند یا ترک شان کرده اند.»
- هیچ کدام؟
- «خب نه، بعضی ها هم اصلاً شوهر ندارند. بیوه اند یا دانشجو هستند و برای شهریه دانشگاه یا خرج خانه شان دستفروشی می کنند.» و قول می دهد دانشجوهای دستفروش را نشانم بدهد.
«نهصد تومانی» مغازه کوچک و تاریکی است که دو میز به زحمت در آن جا شده اند. کاشی های دیوار از چرک به خاکستری می زند. پسر نوجوانی که پیشبندش بیشتر از آنکه سفید باشد، لکه های قرمز، زرد و قهوه یی دارد، ساندویچ ها را توی یک سینی جلویمان می گذارد. کف سینی سس و خرده های نان ساندویچ مشتری های قبلی چسبیده است. الهام به ساندویچش گاز می زند؛ «نمی توانیم هر روز بیرون غذا بخوریم. شب ها هم که دیگر رمقی برای آشپزی نداریم. بعضی روزها اصلاً ناهار نمی خوریم.»
خیلی زود دستفروش های دانشجو را پیدا می کنیم. الهام و مریم می دانند آنها کدام خط کار می کنند و در چه ایستگاه هایی پیاده می شوند.
الهه و آزاده دوقلو هستند. در دانشگاه های همین شهر درس می خوانند. وقتی جنس هایشان را بالای دست می گیرند تا مسافرها در ازدحام جمعیت آنها را ببینند و بخرند به هیچ چیز نمی اندیشند جز شهریه دانشگاه شان. هیچ قطاری را از دست نمی دهند چون سه روز هفته کلاس می روند و فرصت زیادی برای فروش اجناس شان ندارند.
وقتی سوال می پرسم، هر دو با هم جواب می دهند. همه جمله هایشان هم با «ما» شروع می شود.
آزاده مریض است و مدام سرفه می کند؛ «مال سرب مترو است.»
«توی مترو نشسته بودیم و داشتیم فکر می کردیم برای شهریه ترم بعد از کجا پول بیاوریم که دستفروش ها را دیدیم. فردای آن روز یک جین لباس زیر خریدیم. وقتی آنها را فروختیم، بیشتر جنس آوردیم.»
مادر و یک برادر دارند. شیرازه خانواده شان سال ها پیش با رفتن پدر از هم گسسته است؛ «پدرمان دامداری دارد. وضعش خوب است اما خرج ما را نمی دهد.» برادرشان با ماشین مسافرکشی می کند. الهه می گوید؛ «زیاد کار نمی کند. اگر هم بکند خرج ما را نمی دهد. پول هایش مال خودش است» و آزاده ادامه می دهد؛ «اینها اصلاً مهم نیست. خیلی ها آرزو دارند بیایند دانشگاه اما نمی توانند. اما ما با سعی خودمان آمدیم.»
چه فرقی می کند چه کسی توی مترو باشد، همکلاسی شان باشد یا نه. توی دانشگاه آنها را دیده باشد یا نه. عادت کرده اند به دیدن آشنا؛ «مگر همکلاسی مان ندید؟ به روی خودمان نیاوردیم که می شناسیمش.»
کار را عار نمی دانند. از اینکه دست شان توی جیب خودشان است، راضی هستند؛ «توی شرایط بدی بودیم. خدا را شکر می کنیم که این راه را پیش پایمان گذاشت.»
می گویند؛ «به آرزوهایمان پشت کرده ایم.»، «نه حسرت رانندگی داریم و نه حسرت شنا. دلمان گوشی«پی وان» هم نمی خواهد. همین لباس ها خوب است. کفش هایمان را هم مراقبت می کنیم تا زود به زود خراب نشوند.»
از تصمیم شان برای ازدواج که می پرسم گوشه لب های الهه رو به پایین می رود و چشمانش پر از اشک می شود. فقط چند ثانیه بعد آزاده هم می زند زیر گریه. به خواهرش نگاه می کند؛ «اگر بهش گفته باشد ما تو مترو کار می کنیم؟»
خواستگار دارد. همین دیروز با برادرشان صحبت کرده است. الهه می گوید؛ «برادرم اخلاق ندارد. بهش فحش داد. نمی داند که خواستگاری با مزاحمت فرق می کند.» آزاده ادامه می دهد؛ «خسته شده ایم از امر و نهی هایش. مثل مرد کار می کنیم و خرج خانه می دهیم آن وقت او فقط به لباس هایمان گیر می دهد.» الهام ماسکش را از جلوی صورتش برمی دارد. پوزخند می زند؛ «شما که یک تار موی تان هم دیده نمی شود.»
الهام و مریم می روند؛ دو زن دستفروش که درهای قطار پشت سرشان بسته می شود. هر دری که بسته می شود، پشتش رویایی است؛ رویاهایی که پشت درهای بسته قطار حبس می شوند. هر قطاری که راه می افتد، آرزوهای فراموش شده این زنان را با خودش به تونل های تنگ و تاریک می برد. مسافرهای خسته عجله دارند. با شتاب از پله ها بالا می آیند و هوای تازه را نفس می کشند. آرزوها اما سرگردانند بین ایستگاه ها.
مریم نظری
منبع : عصر ایران