شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


سوار بر خوش خیالی جمعی ما


سوار بر خوش خیالی جمعی ما
سه، چهار سال پیش وقتی هنوز بازار گلدکوئیست داغ بود، خلاصی از دست پرزنت های بی ملاحظه دوستان کار ساده یی نبود؛ دست و پنجه نرم کردن با اصرارهای بی تخفیف که به هیچ صراطی جز آلوده کردن دیگران به «تجارت الکترونیک» مستقیم نبودند. به کابوسی می مانست. «چیزی از نت ورک مارکتینگ شنیدی؟» وای که چه جمله اعصاب خردکنی، پاسخش توفیری در پرزنتیشن نداشت. شنیده یی یا نه؟ مهم نبود. تو مجبور به دوباره شنیدن بودی، و چه بسا سه باره و چهارباره و صدباره شنیدن یکسری جزوه و توضیحات هشت من یک غاز تکراری که با لحنی خاص و تصنعی توی مخت می کردند. استدلال منطقی اقتصادی و اجتماعی و غیره شوخی بیشتر نبود. تو مجبور به پرزنت شدن بودی، تا آنجا که دست هایت را به نشانه تسلیم بالا می بردی و مثل خواب زدگان اقرار می کردی «۴۰۰ ، ۵۰۰ هزار تومان بگیرید و جانم را آزاد کنید.» زهی خیال باطل اما، چرا که نه آزاد که تازه در بند هیپنوتیزم عمومی گلدکوئیست، یا گلدماین و هزار از این چیزهای دیگر گرفتار می آمدی و یکی می شدی آلوده، مثل بقیه که شده بودند. چیزی شبیه «رزیدنت اویل»، تو هم مسخ ویروس مسری فعالیت های مشکوک اقتصادی هرمی می شدی و با چهره یی مهیب به نیت گسترش آلودگی به سمت بقیه می رفتی که شاید هنوز جان سالم به در برده بودند.
نخست در یکسری جلسات حضور می یافتی و از بالاسری ها فوت و فن پرزنت را یاد می گرفتی. سکه ات از کشورهای جنوب شرقی آسیا هنوز نیامده، با گوشت و پوست و استخوان می آموختی چگونه جزوه های رنگی و گلاسه همراه خود این ور و آن ور ببری و به خلق الله بنمایی که راه و رسم موفقیت در دنیای امروز چیست. تا به خود بیایی لحنت تغییر می کرد. حتی توی خانه با ادبیات رسمی صحبت می کردی و از خواهر یا برادرت، با لحن رسمی کتاب های روانشناسی یک لیوان آب می خواستی. دیگر دوستان خود را نه به چشم یک دوست و یار رفیق، که به چشم یک سوژه پرزنت می دیدی. دفتر تلفنت پر بود از این سوژه ها؛ موجودات بیچاره یی که می توانستند وسیله رسیدن تو به آن بالابالاها، کنار آن مردان موفق بی مویی که عکس شان توی جزوه چاپ شده بود، باشند. «همه نردبان تواند» و بودند. گوشی را برمی داشتی شماره دوست قدیمی را می گرفتی، بی توجه به آنکه ماه ها و چه بسا سال ها هیچ خبری از او نداشته یی. از اوضاع و احوال و کار و بار او سوال می کردی. به او می گفتی که لازم است زود ببینی اش و درباره یک مساله مهم حضوراً با او مشورت و صحبت کنی. حرفی از گلدکوئیست در میان نیست. «حرفه یی ها هیچ وقت موضوع را پیش از آنکه سوژه در دام بیفتد لو نمی دهند.» این درس اول بود. حتی اگر قسم ات هم بدهند، استثنائاً این بار قسم دروغ می خوری و می گویی صحبت درباره یک چیز دیگر است؛ یک مساله مهم کاری، در قواره مرگ و زندگی. پرنده در دام افتاده و تو و بالاسری ها به مثابه شکارچیان موفق در یک خانه تیمی او را گیر انداخته اید. همه چیز مهیاست تا پرزنتش کنی همان طور که دیگران تو را.
□□□
اغلب ما عادت داریم به رویاپردازی های بی مسوولیت. شب ها پیش از خواب، در مواقع خلوت و بیکاری و حتی در گعده های دوستانه می نشینیم و تصاویر بدیعی از موفقیت را در ذهن مان مرور و ترسیم می کنیم؛ تصاویری که معمولاً هیچ دخلی به شرایط زندگی ما و اوضاع و احوال و کار و بارمان ندارد. رویاهایی که متوجه هیچ مسوولیت و زحمتی برای ما نیست. مثلاً ناگهان تصور می کنیم یک جایزه آنچنانی توی بانکی که در آن حساب پس انداز هم نداریم برده ایم و با پولش داریم مثل مردان رویایی در جهان سیر آفاق و انفس می کنیم. رویا که مالیات ندارد، حد یقف هم ندارد. می توان اسب سرکش خیال را تا مرزهای بی کران خوشبختی به پیش راند و هیچ رنج و تعب و زحمتی به روی مبارک نیاورد. اما وقتی در شرایط شیزوفرنیک این رویا مخلوط با واقعیت می شود، نتیجه یی جز خسران و زیانکاری در پی نخواهد داشت. درست مانند آنچه بر «آبلوموف»۱ رفت که در خانه اش در پترزبورگ روی تختش دراز می کشید و در رویا امور مزرعه اش در «آبلوموکا» را رتق و فتق می کرد. فارغ از آنکه تنبلی و بی مسوولیتی اش تمام زندگی او و چندین رعیتش را در املاک پدری به نابودی می کشاند.
اقبال عمومی به شرکت های هرمی هم چیزی جز تلاش ذهنی برای واقعی کردن رویاها و خیال های بی مسوولیت نداشت. نهایت فعالیت در گلدکوئیست دلالی بی مصرفی بود که سودش با محصولی که از این دست به آن دست می شد، هیچ نسبتی نداشت. (حالا بماند اینکه در بسیاری از موارد این محصول هرگز به دست مشتری ها نمی رسید و در انبارهای شرکت در کشورهای دیگر می ماند و خاک می خورد.) تعارف که نداریم، ما مسخ شده بودیم و چیزی یافته بودیم که بی زحمت به رویاهایمان رنگ واقعیت ببخشد. بی آنکه کار کنیم برایمان ماشین آخرین سیستم و خانه و زندگی مرفه به ارمغان بیاورد. بی آنکه کار کنیم مزه پول و خوشبختی را در کام مان خوش بچشاند. یک شبه پولدارمان کند. آری این آمادگی بالقوه برای مسخ شدگی، فرصت بدی نبود برای آنها که از این فرصت طلایی استفاده کنند و با استفاده- یا به عبارت بهتر- سوءاستفاده از خوش خیالی جمعی ما پول های کلان به جیب بزنند، در خانه های مجلل سکنی کنند و سوار ماشین های آخرین سیستم، در آن طرف دنیا به ریش ما بخندند. با علم به خوش خیالی جمعی ما، سوار بر ۴۰۰ ، ۵۰۰ هزارها تومان ما طعم یک شبه پولدار شدن را خوش بچشند.
علی رنجی پور
پی نوشت
۱- قهرمان روسی به همین نام نوشته ایوان گنجاروف
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید