یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ماهی های سرخ شده


ماهی های سرخ شده
پدر و مادرم افتاده بودند به جان هم . سر و صدایشان را از توی اتاق می شنیدم . فحش و ناسزا بود که نثار هم می کردند . سر هر چیز و ناچیز. فرقی نمی کرد، کافی بود وقتش برسد تا یک چیزی را بهانه کنند .
به ساعت روی دیوار نگاه کردم . هنوز یک ساعتی تا تحویل سال باقی مانده بود .فکر کردم تا الان باید آمده باشند . دیروزچندتا از بچه های محلّه پشتی ریختند توی کلوپ آقا داریوش وسر و صدا کردند.با اینکه از ریخت هیچ کدامشان خوشم نمی آمد اما به اصرار بچه های کلوپ با یکی یکی شان بازی کردم و حال همه شان را گرفتم .
چون بازی ها شرطی بود، مجبور شدند پول پنج دست میز را حساب کنند . وقتی می رفتند گفتند اگر مَردی فردا ساعت چهار بیا همین جا . می خواستند غول آخرشان را بیاورند انتقام بگیرد. حالا دودل بودم بروم یا نه .با اینکه دلم می خواست این دقایق آخر سال را توی اتاق خودم باشم اما نمی خواستم بعداً بگویند طرف ترسید نیامد.
لباس پوشیدم و بی سرو صدا رفتم توی هال. حالا جَنگشان به آشپزخانه کشیده بود. بوی ماهی سرخ شده همه جا را گرفته بود هر چند امیدی به خورده شدنشان نبود . یکی دوساعت قبل از شروع جنگ ، صدای جلز و ولزشان را می شنیدم . اما به محض شروع جنگ، صدایشان قطع شد. نمی دانم چه بلایی سرشان آمده بود . آرام در را باز کردم و رفتم بیرون . صدایشان به خوبی توی راه پله های آپارتمان شنیده می شد.
خیلی وقت بود که آبرویمان پیش همه ی همسایه ها رفته بود .درست از همان روز اول که سر کوچک بودن کمد رختخواب ها دعوا شد. حالا دیگر همسایه ها هم عادت کرده بودند .هر چند فکر می کردم برایشان تفریح بدی هم نبود.
توی کوچه نسیم ملایمی می وزید.درختان در آرامش کامل برای هم سر تکان می دادند .انداختم از توی پیاده رو و یکراست رفتم به سمت کلوپ. فاصله ی خانه ی ما تا کلوپ دو کوچه بیشتر نبود. خود آقا داریوش با پیراهن جگری رنگ آستین کوتاه، نشسته بود جلوی در وبه خیابان نگاه می کرد. وقتی خواستم بروم تو گفت « می خواین بازم سروصدا راه بندازین؟!» . گفتم « دیروز تقصیر اونا بود.» گفت « نیم ساعت دیگه تعطیل می کنم.»
مه غلیظی از دود سیگار توی کلوپ راه افتاده بود . وسط کلوپ ایستادم ونگاهشان کردم . از پنج نفر دیروز فقط سه تایشان آمده بودند. پاهایشان را زده بودند به دیوار و سیگار می کشیدند.دیگر از آن سر و صداهای دیروز خبری نبود. از بچه های ما که یک نفر هم نیامده بود. فکر کردم پس چرا آن غول آخرشان را نیاورده اند .
کمی آن طرف تر، یک مرد چهل پنجاه ساله ی خموده ای هم که موهای جوگندمی داشت و دکمه های سینه اش باز بود، روی صندلی نشسته بود و بفهمی نفهمی خواب بود . چهره ی سوخته و شکسته ای داشت. خاکستر سیگارش نیم متری زده بود بیرون و داشت می افتاد روی پایش. درگوشه ی سمت چپ کلوپ هم دو تا بچه ی هشت نه ساله داشتند « شورش خیابانی» بازی می کردند. بیچاره ها با اینکه غرق بازی بودند اما مدام با دست هایشان،دود ها راکنار می زدند. آن اوایل آقا داریوش روی سیگار و فحش های بد، خیلی حساس بود. اما رفته رفته که دستش آمد اغلب مشتریهایش را همین آدمها تشکیل می دهند کم کم بی خیال شد.
گفتم :« من یه دست بیشتر بازی نمی کنم .
یه دست ربع ساعته. کدومتون می شینید؟»
یکی از پسر ها که موهای سیخ سیخی داشت ،ته سیگارش راروی موزاییک کف مغازه له کرد و جنازه اش را شوت کرد زیر یکی از میزها. بلند گفت :« پاشو رحیم مهمونت اومد!»
وقتی همان مرد چهل پنجاه ساله، به صدا ی رحیم بلند شد حسابی جا خوردم .گونه های گَری داشت و در هر تکّه از صورتش چند تا ریش سفید مثل سوزن بیرون زده بود . انگار چند ثانیه طول کشید تا یادش آمد کجاست. بعد به خاکستر بلند سیگارش نگاه کرد و آن را تکاند .بلند شد و یکی از صندلی ها را بیرون کشید و نشست.
فکر کردم این بابا به چه انگیزه ای آمده روی مرا کم کند . اگر زن داشته باشد بچه هایش هم حتما زن دارند!. همین که خواستم روی صندلی ام بنشینم، مرد ،آهسته با صدایی خشدار،مثل اینکه داشت ته گلویش چیزی را قرقره می کرد گفت:« پنج تومن خوبه؟!»
گفتم:« پنج تومن چی؟» گفت:« بازی رو می گم. سر پنج تومن!» گفتم:« هر کی باخت پول میزو می ده.» گفت:« دمت گرم دیگه! مارو تا اینجا کشوندی که هر کی باخت پول میزو بده!» بلند شدم و بی جهت خودم را تکاندم. به آن سه نفرگفتم :« مثل اینکه این دوستتون در جریان نیستن» پسر موسیخ سیخی جلو آمد و دستش راگذاشت روی شانه ی مرد. کمی خم شد و در گوشش چیزی گفت.
مرد چندثانیه ای مثل مجسمه به صورت پسر خیره شد .بعد یکدفعه گفت:« حیثیت کدومه پسر خوب؟! پس چرا اینا رو حالا می گی؟! عجب نامردایی هستید شما! ما رو بگو بعد عمری خیال کردیم حریف گیر اومده!» ته سیگارش را با لبه ی صندلی خاموش کرد و انداخت زیر میز. پسر موسیخ سیخی اینبار با صدای بلند گفت :« این یارو خیلی ادعاش می شه رحیم! به عشق بچه محلّات روشو کم کن. دوبسته سیگار خارجی مهمون من!.» گفتم:« یارو خودتی .درست صحبت کن.» مرد چند ثانیه ای به پسر خیره شد .بعد همانطور که با خودش حرف می زد به آرامی از روی صندلی بلند شد .گفت:« ای لجن بِهِت روزگار! نیم وجب بچه با دوتا نخ سیگار خَرِت میکنه. ببین تَهِش به کجا رسیدی!.» وقتی داشت کُت رنگ و رو رفته اش را تن می کرد، من هم راه افتادم که بروم .
صدای یکی شان را از پشت شنیدم:« یارو ترسید!» برگشتم و نگاهش کردم. چشمان فرو رفته اش مثل چاه می مانست .خواستم بگویم آخر توی ریقو چه می گویی که گفتم:« عمّت ترسیده بدبخت!» کمی جلو آمد که مثلا ًگرد و خاک کند اما پسر مو سیخ سیخی دستش را گرفت .گفت:« تو که به خودت مطمئنی چرا بازی نمی کنی؟» همان پسری که چشمان گودی داشت دوباره زیر لب گفت:« کُپ کرده دیگه» گفتم:« میام چاک و دهنتو می یارم پایینا بچه فلان!» گفت:« وجودشو نداری حیوون!» یکی دو قدم خیز برداشتم که وعده ام را عملی کنم اما یاد حرف داریوش افتادم .
نمی دانم چه شد که یکدفعه برگشتم و گفتم :« اگه باختین گورتونو گم می کنید دیگم اینورا پیداتون نمی شه!.» مرد گفت:« پس بازی میکنی؟» یادم افتاد که به جز یک دویست تومنی پاره پوره چیزی همراهم نیست . اما با اطمینانی که به بازی خودم داشتم، شک نداشتم که از این یارو نمی بازم .گفتم: « بشین.»
هر دو نشستیم و دسته ها را برداشتیم . وقتی به انتخاب تیمها رسیدیم مرد گفت:« تیمت چیه؟!»تیم اصلی من برزیل بود اما چون دیدم او زودتر رفت سراغ برزیل برای اینکه تحقیرشان کنم گفتم: «برای من فرق نمی کنه با چه تیمی بازی کنم. با ایرانم می تونم بازی کنم!.» هر چهار تایشان زدند زیر خنده. پسر مو سیخ سیخی گفت:
« آره که تو با ایرانم می تونی بازی کنی! » آنقدر کفری شدم که یکراست رفتم روی پرچم ایران فشار دادم .همه شان ساکت شدند. رفتند و سه تا صندلی آوردند پشت سر ما نشستند . دیدم مرد برگشته و زل زده به صورتم . گفتم :«چیه؟» به حالت ترحّم گفت:« برگرد تیمتو عوض کن!» اگر یک درصد احتمال بود برگردم و تیمم را عوض کنم با این حرفش آنقدر جَری شدم که دیگر امکان نداشت.مرد، ترکیب بازیش را به تندی چید. اما من چون اولین بار بودمی خواستم با ایران بازی کنم، روی بازیکن ها شناخت درستی نداشتم . این بود که چیدن ترکیبم کمی طول کشید .وقتی مشخصات بازیکن ها را می دیدم توی دلم خالی می شد. بالاترین سرعت در فوتبال پلی استیشن، عدد« نُه» بود که توی تیم ایران یک سرعت نُهی هم پیدا نمی شد! فکر کردم شاید« مهدوی کیا » نُه باشد اما به او هم هشت داده بودند. بقیه، همه پنج، شش و خیلی لطف کرده بودند هفت. درباره قدرت شوت و یا تکنیک هم به همین شکل .
مثلاً تکنیک« علی کریمی» را داده بودند هفت ! توی دلم هر چه فحش داشتم نثار ژاپنی ها کردم. یک مشت آدم لاجون بی خاصیت ساخته بودند به نام ایران .تنها« نُهی» که در ایران پیدا کردم ، قدرت سر زنی« علی دایی» بود!
راستش کمی ترسیده بودم امابه خودم دلداری می دادم که از حالا به بعد فقط باید به بازی فکر کنم . فکر کردم اگر محکم بازی کنم با همین ها هم می شود طرف را بُرد. آنوقت شیرینی برد هم چند برابر می شد اما وقتی همان اول بازی ، مرد، یک حمله ی سنگین با « رونالدو » انجام داد، دستهایم شروع کرد به عرق کردن.یک کار عجیبی که مرد انجام داده بود این بود که « روبرتو کارلوس» را از ته دفاع گذاشته بود نوک حمله کنار رونالدو.
چون سرعت و قدرت شوت هر دو بازیکن نُه است،هر کاری دلشان بخواهد می کنند .من با هر تیم دیگری که بازی می کردم ، دوتا دفاع سرعتی می گذاشتم آنها را بگیرند اما حالا باید با« استاد اسدی »که سرعتش را پنج داده بودند آنها را می گرفتم .بوی سیگار دوباره پیچید توی کلوپ. پشت سریها همه روشن کرده بودند .
داشتم با همه ی توانم بازی می کردم . با اینکه سه مهاجم گذاشته بودم اما تیمم رفته بود توی لاک دفاعی .اصلاًنمی توانستم توپ را جلو ببرم. تا توپ می آمد زیر پای یکی از بازیکن ها، یک قلدری می آمد و آن را می گرفت و سریع حمله می کرد. کم کم داشتم می فهمیدم که دست به چه حماقت بزرگی زده ام. زدم روی استُپ. مرد فهمید که می خواهم ترکیبم را عوض کنم. در فاصله ای که ترکیبم را به چهار- چهار- دو تغییر دادم ،مرد هم یک سیگار روشن کرد. با اینکه تا به حال سیگار نکشیده بودم اما یک لحظه هوس کردم .دسته را رها کردم و عرق دستهایم را مالیدم به لباسم .دوباره برگشتیم به بازی.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که رونالدو تک به تک شد .از پشت تکل زدم . رونالدو کلّه پا شد و اعلام پنالتی. هم استاد اسدی اخراج شد، هم پنالتی گل شد. کاملاً اعتماد به نفسم را از دست داده بودم .
سکوت سنگینی که بعد از گل، تمام کلوپ را درخود گرفته بود مثل آوار خراب می شد روی سرم .می دانستم توی دل آن پشت سریها چه عروسی ای به پا شده.سکوت کرده بودند که من بعداً نگویم شما حواسم را پرت کردید.
دوباره رفتم توی ترکیب و « نکونام » را که بازیکن میانی بود با « پیروانی » تعویض کردم .حالا فقط علی کریمی میانه بود .می خواستم نیمه ی اول را با همین نتیجه تمام کنم و نیمه ی دوم را کاملاً تهاجمی بازی کنم .اما بلافاصله گل دوم را خوردم .
بی هوا داد زدم :« لعنت به ایران!!» بلافاصله از این حرف پشیمان شدم .حالم از خودم به هم خورده بود. بازی مرد بیش از آنچه فکر می کردم قوی بود .اما حتم داشتم اگر با یک تیم قوی بازی می کردم کار به اینجا نمی رسید . گیج و کلافه بودم . عرق بر پشت و پیشانیم نشسته بود .وجود آن سه نفر پشت سری، بیش از هر چیز شکنجه ام می داد. فقط برای اینکه آن فضای سنگین را شکسته باشم به مرد گفتم :« سیگار داری؟!» مرد پاکت سیگارش را روبرویم کج کرد. یک نخ سیگار تا نیم تنه آویزان شد.
برای اینکه لرزش انگشتانم را نبیند دهانم را نزدیک بردم و سیگار را بین دولب بیرون کشیدم .این اولین بار بود و یک ترس عجیبی همه ی تنم را گرفته بود. از این تصمیم هم پشیمان شده بودم اما فندک روشن مرد ،راه برگشت برایم نگذاشته بود. هوای توی دهانم را چند بار تو کشیدم . مرد گفت: « سیگاری نیستی؟» در همین لحظه دود ،از سرو کلّه ام بالا رفت و شدیداً به سرفه افتادم . گفتم:« چرا. می کشم!» چرا قبول کرده بودم بازی کنم ؟همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت .کاش آن لحظه توی اتاقم بودم .کاش ایران را انتخاب نمی کردم. پنج هزار تومن از کجا می آوردم؟ مرد گفت:« حواست کجاست؟» توپ را گرفته بودم و داشتم به سمت دروازه ی خودم می دویدم!
اواسط نیمه ی دوم بود . دود سیگار ،آرام آرام از لای انگشتانم بالا می آمد .مثل من به آخر خط رسیده بود. گل سوم را که خوردم، دسته را گذاشتم و آخرین پک را محکم به سیگار زدم .در همین لحظه بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. وقتی برگشتم ،مثل چوب خشک به پدرم خیره شدم !
چشم در چشم پدرم ،آرام دهانم را باز کردم .توده ای از دود سفید ،مثل یک دسته کبوتر جلوی صورتم به رقص آمدند .پدرم دستش را دراز کرد و ته سیگار را ازلای انگشتانم درآورد انداخت یک گوشه ای. خیلی آرام گفت :« پاشو بریم!.» بعد دستم را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد. خودم را برای هر نوع ضربه ای آماده کرده بودم .صدا از هیچ کس در نمی آمد.آقا داریوش وارد کلوپ شد وگفت:« تعطیله . جمع کنید.» ما به سمت در راه افتاده بودیم که مرد میانسال گفت:« جسارته داداش!» پدرم برگشت و نگاه کرد. ادامه داد:« این دوستمون یه مقداربدهی داره! گفتم اگه می خواید تشریف ببرید...»
پدرم نگاهی به مرد انداخت و گفت : « شما؟!» مرد خندید وگفت: «آقا پسرتون درجریانن . آقازاده هستن دیگه؟!» پدرم با دست، صورت مرا به سمت خودش برگرداند. «این چی می گه؟» زبانم قفل شده بود . نمی توانستم چیزی بگویم . آن پسر مو سیخ سیخی ، همانطور که یله شده بود روی پیشخوان گفت:« پسرت پنج هزار تومن به این دوستمون بدهکاره. شرطی بازی کرده باخته!» پدرم نگاهی به من کرد.
بعد چند قدمی رفت به سمت پسر مو سیخ سیخی. زل زد به صورتش. پسر خودش را کمی جمع و جور کرد. پدرم دست کرد توی جیبش و پنج هزار تومان شمرد و گذاشت روی پیشخوان . دست مرا گرفت و به سمت در کلوپ کشید. مرد دوباره گفت: «جسارته داداش!» پدرم برگشت و نگاهش کرد. مرد گفت:« دویست تومن هم به این آقا ...» نگاهش به سمت داریوش بود .پدرم بی معطلی پول را درآورد و گذاشت روی یکی از تلویزیون ها و دست مراکشید.
بیرون هوا سردتر شده بود. چند قدم که رفتیم، دستم را رها کرد . حالا من پشت سرش راه می رفتم. هر لحظه ممکن بود برگردد و کشیده ای، چیزی بزند .برای کمتر از اینها کتک خورده بودم . فکر کردم شاید نمی خواهد وسط خیابان کتک هایش را هدر بدهد. همه را گذاشته یکجا توی خانه. شانه هایش از پشت پهن تر به نظر می رسید و تند تند قدم بر می داشت.
به خانه که رسیدیم پدرم در آپارتمان را باز کرد و رفت تو . گفت:« مواظب باش.» چراغ راکه روشن کرد دیدم جلوی جاکفشی پر از شیشه خورده است. با کفش از روی شیشه ها پریدم روی فرش. کفشم را همانجا در آوردم .خانه حسابی به هم ریخته بود. جنازه ی تلفن افتاده بود وسط حال. یکراست رفتم توی آشپزخانه. از مادرم خبری نبود.
ماهی های سرخ شده، هرکدام افتاده بود یک گوشه ای. یکی توی سینک ظرفشویی. چند تایی هم کف آشپزخانه پخش وپلا شده بودند. برگشتم توی حال. تلویزیون روشن بود و داشت دعای تحویل سال را پخش می کرد. مرد مجری گفت: «تا لحظه ی تحویل سال جدید، دو دقیقه...»
پدرم دوباره داشت می رفت. گفت :« از خونه جم نمی خوری تا برگردم.» بعد بدون آنکه نگاهم کند گفت:« مامانت حالا حالاها بر نمی گرده.» در را بست و رفت.
سید محمد رضا خردمندان
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید