چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چه دنیای بی مزه‌ای!


چه دنیای بی مزه‌ای!
هیچ وقت به این فکر کردین که بهترین معلم تمام دوران تحصیل شما کی بود؟ اسمش چی بود؟ یا قیافه اش را به یاد دارید؟ و حرف هایی را که می زد؟ و اصلا یادتان هست چرا او را بهترین معلم تمام دوران تحصیلتان می دانید؟ معلم کلاس دوم بود ولی چون ما معلم نداشتیم اومد کلاس ما را قبول کرد.
تقریبا اواسط سال بود و یک جورایی هووی معلم خودمان بود چون نمی دانستیم از معلم مستعفی خودمان بهتر خواهد بود یا نه.
برای همین کلاس چند دسته شد یک عده طبق معمول شیرین عسل خالص تشریف داشتن البته با شکر اضافه!
همونایی که معمولا میزهای جلو می نشستند و هیچ کار زشت و ناپسندی هم بلد نبودند و معمولا مقررات را بیشتر از آن چه بود رعایت می کردند تا پیش ناظم و مدیر هم عزیز و محترم باشند و از شما چه پنهان بعضی هاشون آنتن دهی خوبی هم داشتند!!
الغرض معلم جدید زیاد به این گروه اهمیت نمی داد، یعنی به هیچ گروهی اهمیتی نمی داد یعنی گردن کلفت های همیشه متحد کلاس هم با تمام مخالفت ها و ساز ومخالف هایی که به راه انداخته بودند نتوانسته بودند برای معلم جدیدمان سوژه ای برای صحبت و بحث و جدل و این جور چیزها باشند!
می ماند یک گروه سومی که معمولا همیشه در اقلیت یا اکثریت به سر می بردند یعنی افراد سرخود و خودسری که آبشون با دو گروهی که قبلا نام بردم توی یک جوی نمی رفت که نمی رفت!آدم هایی که خودشان برای خودشان می بریدند و می دوختند و اصلا کاری به افکار عمومی و این جور مزخرفات توهم زا نداشتند از جمله خود من!معلم جدیدمان همیشه ساده و یکنواخت و آرام بود با قیافه جوان اما مملو از اطلاعات رسوب شده ای که ممکن بود از تاریخ مصرفشان هم گذشته باشد!
همیشه منتظر بودیم موعظه ای، پند و نصیحتی یا چیزی توی این مایه ها راه بیندازد و به این ترتیب زمینه ناخشنودی طبیعی مان را برای مخالف های جور واجور و غیبت از کلاس را فراهم کند که ...
عمرا، این آدم آن قدر متمدن و با شعور و فوق العاده بود که هیچ جوری نمی شد بهش نزدیک شد!
کلاس درسش کلاس نبود که دانشگاه بود!
اون قدر خوب بلد بود سر بچه ها رو با موضوعات جالب و مفید پر کنه که وقتی زنگ تفریح می خورد توی دلم می گفتم ااااااااه حالا چه وقت زنگ خوردن بود!
معلم مان تا جلسه بعد خداحافظی می کرد و ما تازه حرصمون می گرفت که باز این معلم خیلی مفید سرمان را گرم کرد و ما را پیچوند که نتونیم به هر نحو ممکن سر به سرش بذاریم و حالشو بگیریم تا اون شیرین عسل های جاسوس کلاس از پشت معلم در بیان و دستشون واسه همه رو بشه و تا چند هفته اوضاع کلاس در اختیار گردن کلفتا بیفته و ...
الباقی قضایا که یه کم بار منفی و بدآموزی و این جوریه! یادم میاد یکی از همون گردن کلفتای کلاس که باباش مغازه لوازم خانگی داشت (و مادر بیشتر بچه ها از مغازه پدرش جنس اقساطی می بردن و خودشم به برکت تخفیف خوبی که پدرش برای مدیر و معلم های مدرسه می داد پله های ترقی علم و دانش و فرهنگ را تا این جا پیموده بود و پشتش گرم بود که تا آخرین مدرک تحصیلی که بخواهد بگیرد مشکلی ندارد!) هر روز روی تخته سیاه یک شعار می نوشت! در واقع یک جمله معروف از یک آدم معروف بود که از توی کتاب های دانشگاهی خواهر بزرگ ترش پیدا می کرد و خودش هم معنی اش را نمی دونست اما دلش خوش بود با این شعارها معلم رو متوجه این کنه کلی آدم نخبه و کله دار و IQ توی این کلاس نشستن! نکنه یه وقت فکر کنی خیلی چیز بلدی؟!!
مدتی گذشت و معلم پر معلوماتمان خم به ابرو نیاورد، کم کم حرفمان می گرفت، آخه یک آدم آن هم یک معلم چه قدر صبر و تحمل دارد؟ چه قدر می تواند بی تفاوت باشد؟ آخه یکی نیست بهش بگه ما رو بزنه؟ یا از کلاس بندازه بیرون یا یه کم نصیحتمون کنه؟
چی می دونید، داشت سال تحصیلی تموم می شد و این معلم عزیز هیچ بهانه ای برای ایراد گرفتن و بهانه جور کردن برای درس نخواندن و احیانا رفوزه شدن به دست مبارکمان نمی داد که نمی داد.
آب به دست و پای ما افتاده بود و نمی دونستیم باید چکار کنیم! حتی تاریخ امتحان هم مشخص شده بود و ۵ روز دیگر امتحان داشتیم که ... در همین لحظه فکری به ذهن یکی رسید و فورا آن را با اکابر کلاس مطرح کرد، از شما چه پنهان، پیشنهاد توپی بود و ردخور هم نداشت و تمام تدابیر امنیتی و راه های فرار هم با ظرافت تمام طراحی شده بود و فقط کافی بود این معلم مهربان و بی عیب و نقص از راه برسه و ...!
اما از جایی که نیرنگ بازها هیچ وقت به اهداف شومشان نمی رسند ما نیز هم...!به این ترتیب که بر خلاف آن چه فکر می کردیم معلم خوب و مهربان و دلسوزمان آن روز اصلا به کلاس نیامد و در عوض همان معلم قبلی خودمان که قبلا به خاطر مشکلاتش استعفا داده بود برگشت و نقشه های شوم ما با شکست روبه رو شد!
منبع : روزنامه خراسان